🔱Chapter 66🔱

7.4K 1.1K 31
                                    

بی توجه به منشی جوون که درست مثل دفعه قبل بی علت بهش زل زده بود جلوی در ایستاد و تقه سریعی بهش انداخت و با صدایی که از داخل بهش اجازه ورود داد خیلی سریع وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. بازم مجبور شده بود قدم توی این اتاق لعنتی بذاره...کاش یه روز میشد با دست های خودش کل این عمارت رو با خاک یکسان کنه و به خرابه هاش خیره بشه...

برعکس افکار شلوغ توی سرش چیزی نگفت اما با احترام سرش رو خم کرد و تقریبا به همون حالت نگهش داشت تا مرد میانسال به سمتش بچرخه.

-چیکار داری؟

جئون خشک و با اخم های تو هم پرسید و چانیول که براساس برخورد قبلیشون توقع یه رفتار بهتر رو داشت یه کم تعجب کرد اما اونقدری با این رفتارها مواجه شده بود که زیاد شوکه نشه. با کی داشت شوخی میکرد یه روزی بدتر از اینها رو چشیده بود!

-اومدم راجب جونگ کوک باهاتون صحبت کنم...

زیر لب گفت و چند قدم جلو اومد.

-چی میخوای بگی؟

جئون با جدیت پرسید و برگشت پشت میزش و چانیول یه نفس عمیق کشید. یعنی اون لعنتی میخواست تظاهر کنه مکالمه قبلیشون اتفاق نیوفتاده؟

-ازتون خواستم اجازه بدید ببرمش مادرم رو ببینه...فکر کنم الان تایم مناسبی باشه...

با تردید گفت و سعی کرد تو چشم های بی حس مرد پشت میز خیره بمونه. فرار از چشم هاش نشون دادن ضعف بود...

جئون تو سکوت چند لحظه نگاهش کرد و بعد یه دفعه بلند شد و اومد سمتش و چانیول بی اراده قدمی به عقب برداشت و بعد حس کرد انقدر این حرکت براش حقارت بار بوده که میخواد تمام وجودش رو بالا بیاره... باورش نمیشد به عنوان یه مرد بیست و چند ساله هنوزم عین یه پسر بچه وقتی این ادم میاد سمتش عقب نشینی میکنه. جئون راضی از واکنشش با پوزخندی که روی لبهای باریکش نقش گرفته بود، جلوش ایستاد. با اینکه قدش به طور قابل توجهی از پسر جوون روبروش کوتاه تر بود اما مدلی که بهش خیره شده بود بیشتر حس این رو داشت که قضیه برعکسه.

-میدونی گند بزنی چی میشه دیگه؟

صدای مرد میانسال تقریبا روی اعصابش یه خط جدی انداخت اما جوابی نداد و اجازه داد اون ادم تا حدی که روحش ارضا میشه قدرت نمایی کنه. انقدر تجربه داشت که بدونه تو رفتار با این مرد چه کاری رو باید چه وقتی بکنه...در واقع چانیول بهتر از هر کسی تو دنیا این مرد رو میشناخت...

-جونگ کوک عزیز ترین ادم زندگی منه چانیولا...زندگی تو و مادر احمقت جفت روی هم در حد یه صدم زندگی اون برام ارزش نداره...اگه باز اون زنیکه سعی کنه تو سرش ایده های اینکه من ادم درستی نیستم و نباید بخواد کار من رو ادامه بده... یا باید خودش برای اینده اش تصمیم بگیره رو فرو کنه... مطمئن باش کاری میکنم سگ ها سمت جسد اون مادر اشغالت نرن... میفهمی چی میگم دیگه؟ نه؟

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora