🔱Chapter 68🔱

7.2K 1K 29
                                    

در اتاق رو بدون اینکه در بزنه باز کرد و وارد شد و با دیدن صحنه جلوش تا چند لحظه با تعجب فقط پلک زد. پسر کوچیکتر که با صدای در به طرفش برگشته بود فقط برای چند ثانیه به سمتش چرخید و بعد دوباره پشتش رو بهش کرد و بی توجه دوباره مشغول کارش شد.

-فکر کنم بهتره از این به بعد در بزنی کیم تهیونگ! بهرحال اینجا اتاق کسیه که داری برای پدرش کار میکنی نه؟

صدای جونگ کوک جدی و بی حس بود اما براش اهمیتی نداشت.اون بچه فقط لج کرده بود و با وجود شرایط بینشون اینم اصلا چیزی عجیبی نبود...

با اخم در اتاق رو بست و چند قدم به تخت نزدیک شد و نگاهش رو به ساکی که جونگ کوک داشت با جدیت توش لباس میذاشت، داد.

-داری چه غلطی میکنی؟ میخوای فرار کنی یا چیزی؟

لحنش برعکس همیشه تمسخری توش نبود و فقط عصبی و شاید حتی نگران بود.ولی جونگ کوک توجهی به سوالش نکرد و یه بلیز تا شده رو توی ساک گذاشت و مشغول تا کردن یکی دیگه شد.

-با توام لعنتی! میگم چه غلطی داری میکنی!!؟؟

بی اراده صداش بالا رفت و بازوی پسر کنارش رو محکم چسبید و اون رو با حرص به سمت خودش چرخوند و با این کار باعث شد نگاهشون به هم وصل بشه.

-واسه چی باید بهت جواب پس بدم؟

جونگ کوک بعد از انداختن بلیز توی دستش روی تخت خونسرد سوال کرد و یکی از ابروهاش رو بالا داد.

-چون دارم ازت سوال میکنم و انسان وار ترین کاری که میتونی بکنی جواب دادنه!

تهیونگ با لحنی که سعی داشت متعادل نگهش داره پرسید ولی جونگ کوک فقط خنده خشکی کرد و دوباره نگاهش رو به جلو داد.

-اوه... ببینید کی داره برام درس انسانیت میذاره...باورنکردنیه...

لبهای تهیونگ از این حرف با حرص خط شدن و حس کردن انقدر داره عصبی میشه که نفس هاش سنگین شده. اون توله خرگوش لعنتی بالاخره موفق شده بود اعصابش رو به هم بریزه و خودش هم نمیدونست چرا داره سر یه مسئله ای که مسلما باید براش بی اهمیت باشه انقدر انرژی میسوزونه. به اون هیچ ربطی نداشت جونگ کوک میخواد کجا بره...نه...اینطور نبود...دونستن این مسئله شغلش بود! با این فکر خودش رو دوباره مجاب کرد و بازوی جونگ کوک رو محکمتر فشار داد.

-حرف میزنی یا جور دیگه به حرفت بیارم؟ داری کدوم گوری میری؟

اینبار بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه حتی بلندتر داد زد.

جونگ کوک با یه نگاه بی تفاوت چند لحظه صورت عصبانیش رو تماشا کرد و بعد اروم دستش رو عقب کشید و نگاهش به جلوی پاش منتقل شد. پسر بزرگتر فقط تونست با این واکنش با گیجی پلک بزنه و بهش تا وقتی که به حرف میاد خیره بمونه. جونگ کوک با چشم های بسته چندتا نفس عمیق و صدادار کشید. انگار داشت سعی میکرد خودش رو اروم کنه و موفق هم شد چون بعد از چند لحظه بالاخره نگاهش کرد و این بار حالت چشم هاش دیگه سرد یا عصبی نبود.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora