-کجا رفته بودی؟
پشت میز نشسته بودن و بکهیون داشت جون میکند یه چیزی بخوره که چانیول بالاخره سوالی رو که نوک زبونش بود پرسید و پرستار جوون سرش رو بالا اورد.
-اداره پلیس...باید با سهون حرف میزدم...دوست پسر لو...
چانیول چند لحظه به صورت خونسرد و بی حس پسر سمت دیگه میز خیره موند و بعد نفسش رو بیرون داد.
-برای چی؟
اروم پرسید و بکهیون سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با محتویات بشقابش شد.
-باید باهاش راجع به همه چی حرف میزدم...راجع به کارهای بابات...داداشم...همه چی...
-نگو بابات!
چانیول عصبی و از لای دندون هاش گفت و نگاه پسر کم سن تر دوباره بالا اومد و روش نشست.
-اون بابای من نیست! هیچوقت برام پدری نکرده که حالا تو کثافتکاری هاش به عنوان پدر من ازش یاد میکنی!
کفری زمزمه کرد و بکهیون نفسش رو خسته بیرون داد.
-چه اهمیتی داره ازش چه جوری یاد میکنم؟ واقعیت های کوفتی عوض نمیشن...
نگاهشون چند لحظه در سکوت بهم خیره موند و چانیول باید اعتراف میکرد این بکهیون جدید برای قلبش زیادی بود. بکهیون اون اروم و با درک بود و همیشه به احساساتش اهمیت میداد, ولی حق و حتی قصد اعتراض هم نداشت چون هیچکس الان جای بکهیون نبود. پسر روبروش داشت سعی میکرد با یه غم بزرگ کنار بیاد و چانیول حاضر بود با رفتارهای خیلی بدتر از این هم سروکله بزنه چون خودش حتی تو حالت عادی هم قابل تحمل نبود.
-سهون میخواد تو رو هم ببینه. شماره ات رو براش فرستادم. اگه بهت زنگ زد باهاش قرار بذار.
بکهیون با یه لحن خبری اعلام کرد و بعد از پشت میز بلند شد و چانیول با اخم های توهم به صبحونه ای که رسما هیچی ازش خورده نشده بود خیره شد. مشکلی با روبرویی با سهون نداشت اما قبلش خودش باید سر از یه سری مسائل درمیاورد. خودش هم از جا بلند شد و دنبال بکهیون رفت توی اتاق خواب. پسر کوچیکتر جلوی اینه ایستاده بود و داشت کراواتش رو میبست.
-کجا میری دوباره؟
-خونه...پیش مادر پدرم...
بکهیون مختصر جواب داد و بعد از جلوی اینه کنار اومد و کت مشکی ای که چانیول دیگه ازش متنفر شده بود رو برداشت و چرخید سمت در, ولی پسر بزرگتر سریعتر جلوش قرار گرفت و متوقفش کرد.
-شب برمیگردی همینجا.
با قاطعیت قبل از اینکه بکهیون سوالی کنه گفت و ابروهای پسر کوچیکتر به هم نزدیک شدن.
-اگه حس کنم لازمه بمونم میمونم.
پرستار جوون زیر لب گفت و لبهای چانیول خط شدن. نفسش رو عصبی بیرون داد. نمیخواست و نمیتونست با بکهیون تو این وضعیت بحث کنه یا باهاش بدخلقی کنه اما پسر کوچیکتر مدام بهانه دستش میداد.
YOU ARE READING
••✴️Stigma✴️••
Mystery / Thrillerبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...