Part 1

1K 106 9
                                    

در عمارت چوبی را بست . نگاهی به سرتاسر مسیر سبز رو به رویش انداخت . نفس عمیقی کشید تا تمام ریه هایش پر از هوای تازه شود . به آرامی شروع کرد به قدم زدن بر روی سنگفرش ها . کمی که از عمارت فاصله گرفت ، درخت های افرای قرمز ، جایگزین باغچه های سبز رنگ شدند . در میان جنگل افرا قدم میزد و محو تماشای زیبایی آن بود که ناگهان ، متوجه باریدن قطرات آب ، بر روی صورت و بدنش شد . سرش را بالا گرفت و سعی کرد از میان برگ های درختان ، وضعیت هوا را بررسی کند . بله ! درست حدس زده بود ، باران به آرامی می بارید . زیرلب زمزمه کرد :


-این دیگه ته بد شانسیه ، یه دقیقه اومدم تو هوای آزاد قدم بزنم ، ببین بارون شروع شد !

سرش را با کلافگی به طرفین تکان داد و بی توجه به باران ، به قدم زدن ادامه داد . بعد از گذشت چند دقیقه ، تمام لباس هایش خیس آب شده بودند . نگاهی به خودش انداخت و وقتی متوجه لباس های کاملا خیسش شد ، تصمیم گرفت به عمارت برگردد . اما ناگهان صدای فریادی ، نظرش را به خود جلب کرد . با تعجب و کنجکاوی ، سمت صدا رفت . کمی نزدیک تر که رسید ، متوجه دودی شد که کل جنگل را فراگرفته بود . جلوتر رفت تا بتواند صدای فریاد را تشخیص بدهد ولی نظرش جلب آتشی شد که درختان را می سوزاند . آتش بسیار شدید بود و حتی توسط بارانی که لحظه به لحظه شدت میگرفت ، خاموش نمیشد . با عجله سمت آتش دوید و در نگاه اول ، چشمش به فردی افتاد که مدام فریاد میزد و کمک می خواست . ناگهان از میان شعله های آتش ، آن فرد را شناخت و فریاد زد :

-جونگین ؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟ این آتیش چیه ؟ چرا اونجا گیر افتادی ؟

جونگین در جواب فرد مقابلش ، فقط فریاد میزد و کمک می خواست . به سرعت وارد حلقه ی آتش شد و به سختی جونگین را از آن بیرون کشید . در همان حال که سعی میکرد او را آرام کند ، با نگرانی پرسید :

-تو اینجا ، وسط این آتیش چیکار میکنی ؟ اگه بلایی سرت میومد ، من باید جواب لوهانو چی میدادم ؟

جونگین که کمی حالش بهتر شده بود ، با شنیدن اسم لوهان ، عرق سردی روی پیشانی اش نشست و با صدایی لرزان نالید :

+لوهان ...

-لوهان چی ؟

+لوهان ، اونم تو آتیش گیر کرده سهون .

سهون با عصبانیت فریاد زد :

-چی ؟ تو چی میگی جونگین ؟ مگه شما دوتا تو خونه نبودین ؟ وقتی از عمارت بیرون میومدم ، تو خوابیده بودی و لوهانم کنارت دراز کشیده بود . شما اینجا چیکار می کنید ؟

جونگین در حالی که به شدت اشک می ریخت ، ملتمسانه گفت :

+الان وقت این حرفا نیست . باید لوهانو نجات بدیم ، عجله کن تا دیر نشده .

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now