Part 25

253 35 0
                                    

-تو میدونی بیماری لوهان چی بود ؟
بکهیون در همان حال که سرش را روی پاهای سهون گذاشته بود ، بدنش را روی کاناپه بیشتر جمع کرد تا بتواند لرزش بدنش را کاهش بدهد . سپس با صدای بسیار ضعیفی جواب داد :
+دقیقا نه ، فقط میدونم به خاطر مرگ مادرش مریض شده بود . همونطور که خودت هم میدونی ، لوهان تو شیش سالگی مادرشو از دست داد .
سهون در همان حال که موهای بکهیون را نوازش میکرد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . بکهیون نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+وقتی ارباب شیو منو احضار کرد عمارت چوبی ، بهم گفت بیماری لوهان از اون زمان شروع شده و همینطور در حال پیشرویه . اوایل با اسباب بازیای مختلف و امکانات جورواجور ، تونسته یکم حالشو بهتر کنه ولی وقتی لوهان به سنی میرسه که میتونه درک درستی از موقعیتش داشته باشه ، دیگه با ترفندای ارباب شیو قانع نمیشه . اون زمانی که ارباب فرستاد دنبالم ، حال لوهان خیلی بد بود . البته ، به من که اینطوری گفتن . پزشکای زیادی رو از جای جای سنتوپیا خبر کرده بودن ولی هیچ نتیجه ای نگرفتن . حتی ارباب شیو با هزار مکافات ، یه شفابخشو هم استخدام کرد ولی نمیدونم مشکلش چی بود که همشون تو درمانش ناتوان بودن . وقتی از ارباب پرسیدم این وسط ، من میتونم چه کمکی بهش بکنم ، بهم گفت باید بیخیال تو بشم !
سهون که تا آن زمان در سکوت به حرف های بکهیون گوش میداد ، با تعجب پرسید :
-منو برای چی می خواست ؟
+قبل از شروع تموم اتفاقات ، لوهان تو رو دیده بود ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-آره ، یه بار اتفاقی همدیگرو دیدیم . البته ، خیلی سالم و سرحال به نظر میومد . من به هیچ وجه نمیدونستم اون بیماره .
بکهیون سرش را سمت او چرخاند و با دلخوری پرسید :
+پس چرا به من نگفتی لوهانو دیدی ؟
سهون با کلافگی به چشم های لرزان او زل زد و گفت :
-قسم میخورم بکهیون ، کاملا یادم رفت . بعدشم ، اوایل ملاقاتمون اصلا نمی دونستم اون پسر اربابه ! اون و ریما ، تموم طول روز منو دست انداختن و ادای کارگرای تازه وارد رو درآوردن . حتی تا شب مثل کارگرا تو مزرعه کار کردن . البته الان که بیشتر فکر میکنم ، میبینم لوهان یکم ضعف داشت ولی بیمار به نظر نمیومد . آخر شبم اگه ارباب شیو پیداشون نمیکرد و به زور برشون نمیگردوند ، اصلا متوجه هویت اصلیشون نمیشدم چون اونقدر تو نقششون فرو رفته بودن که میخواستن شبو تو اقامتگاه کشاورزا بگذرونن . اما باید اضافه کنم همه ی اینا بیشتر پافشاری لوهان بود چون ریما همش بهش گوشزد میکرد باید حواسشون به رفتارشون باشه !
بکهیون آهی کشید ، نگاهش را از او گرفت ، دوباره به مقابلش زل زد و داستانش را ادامه داد :
+مثل اینکه لوهان ، بعد از دیدن تو ، از پدرش میخواد اجازه بده تا باهات دوست شه اما ارباب شیو ، اوایل باهاش مخالفت میکنه . وقتی میبینه مخالفتش باعث وخامت اوضاع سلامتی پسرش میشه ، دست از ناسازگاری برمیداره و میاد دنبال تو و میفهمه نامزد داری . بعدشم میاد سراغ من و ازم میخواد تا با زبون خوش کنار بکشم وگرنه باهام کاری میکنه که دیگه حتی نتونم از چندین مایلی مزرعه رد بشم !
-تو چیکار کردی ؟
+به نظرت ، اوضاعم نشون دهنده ی افرادیه که کنار کشیدن ؟
-پس چرا تن به خواسته هاش دادی ؟
+با جونت تهدیدم کرد . گفت اگه قرار نیست سهون متعلق به پسرش باشه ، اجازه نمیده مال فرد دیگه ای هم بشه . گفتم با اینکارت ، مرگ پسرتو جلوتر میندازی ، گفت مرگ ناگهانی رو به مرگ تدریجیش ترجیح میده چون اینطوری کمتر درد میکشه . وقتی دیدم به هیچ وجه قصد کنار اومدن نداره ، تصمیم گرفتم باهم از مزرعه فرار کنیم ولی تو مخالفت کردی .
-اما تو بهم نگفتی دلیل تعجیلت چیه !
بکهیون با عصبانیت به او نگاه کرد و غرید :
+اگه میگفتم که میرفتی و با ارباب درگیر میشدی ، اینطوری بازم از دست میدادمت !
-اما به خاطر من ، تو خودت و رابطمونو نابود کردی . هیچ میدونی با اینکارت ، چه بلایی سر غرور و احساسات من آوردی ؟ پس برای همین از عمارت دزدی کردی ؟ که پول فرارمونو فراهم کنی ؟
+خودت بهم گفتی اگه پول داشته باشیم ، میتونیم از مزرعه فرار کنیم .
-ولی تو با اینکارت ، افسارتو کاملا دادی دست ارباب شیو .
با شنیدن این جمله ، قطره ای اشک از چشم های بکهیون ، بر روی شلوار سهون ریخت . سهون با احساس نمناک شدن شلوارش ، به چشم های خیس بکهیون زل زد و در حالی که با سر انگشت هایش ، صورت او را پاک میکرد ، با لحنی ملایم گفت :
-چه بلایی سرت آوردم هیونم ؟ من ناخواسته ضربه ی آخرو برای هل دادنت توی دره زدم ولی با این حال ، فقط تو رو مقصر تموم اتفاقات دونستم !
بکهیون سرش را از روی پاهای سهون بلند کرد و به آرامی روی کاناپه نشست . سپس دستی به خط فک سهون کشید و گفت :
+هنوز برای بالا کشیدنم وقت داری ، اما بدون ، من دیگه اون موجود قبلی نمیشم چون اصلا وضعیت روحی مناسبی ندارم .
سهون با پریشانی ، نیم نگاهی به حرکات دست بکهیون بر روی صورتش انداخت و سپس با قاطعیت گفت :
-اربابی که اون بلا رو سرت آورد میشناسم . بدون تا فردا صبح ، تقاص کاری که باهات کرده رو پس میده . درسته از هم جدا شده بودیم ولی هیچکس حق دست درازی به کسی رو که زمانی متعلق به من بوده ، نداره . در مورد اون پسری که ارباب شیو فرستاده هم بهت قول میدم به زودی بهش رسیدگی کنم پس سعی کن ، هر چند میدونم سخته ولی اون خاطراتو به فراموشی بسپری و زندگی جدیدی رو به دور از اتفاقات گذشته بسازی !
بکهیون دستی به لب های او کشید و زمزمه کرد :
+اگه تو کنارم باشی ، هر چیزی ممکنه هونا !
سهون که به خاطر لمس های بکهیون بی تاب شده بود ، مچ او را گرفت ، به چشم هایش زل زد و گفت :
-من همه ی حرفاتو پذیرفتم بکهیون و دنبال اثباتشون هم نیستم ولی بدون ، لوهان هر چقدر هم که تو این اتفاقات گناهکار باشه ، هنوزم همسرمه و من ده سال تموم ، هر شب کنارش خوابیدم و صبح وقتی بیدار شدم ، حضورش تو آغوشمو احساس کردم . من به شدت دوستش دارم بکهیون و براش ارزش قائلم . شاید این ماجرا ، روی دیگه ای هم داشته و لوهان از خیلی از اتفاقات بی خبر باشه . بعدشم ، لوهان همین الانم اصلا وضعیت خوبی نداره و نمیدونم ، شاید به خاطر برگشتن بیماری قدیمیشه . من نمیتونم سر زندگی خودم و صد البته اون ، ریسک کنم چون هنوزم دیوونه وار مپرستمش !
+اما اون جونگینو داره ، مگه خودت تو شب مهمونی ندیدی که جونگین ، چقدر لوهانو دوست داره و برای به دست آوردنش له له میزنه !
سهون با شنیدن این حرف ، با عصبانیت فریاد زد :
-اما لوهان جونگینو مثل پسرش دوست داره . لوهان فقط منو به عنوان همسرش میبینه پس دیگه نمیخوام این چرندیاتو درباره ی روابط همسرم بشنوم . فهمیدی یا نه ؟
بکهیون که به شدت از عکس العمل سهون جا خورده بود ، با چهره ی مظلومی ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پرسید :
+آره ، میفهمم . اما ، پس من چی ؟ نگو که میخوای بقیه ی عمرتو ، با تظاهر به اینکه من برات فقط یه دوستم ، بگذرونی ؟
سهون با کلافگی موهایش را بهم ریخت و سپس در همان حال که دکمه های پیراهنش را باز میکرد ، گفت :
-نمیدونم بکهیون ، ذهنم به شدت بهم ریخته و برای مرتب کردن این آشفتگی ، به زمان احتیاج دارم . تو که یازده سال صبر کردی ، این چند وقت هم روش !
+یعنی آخرش ، دوباره منو میپذیری ، آره ؟
-نمیتونم بهت قولی بدم . شاید باور نکنی بکهیون ولی لوهان برام خیلی عزیزه ، نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم !
بکهیون با شنیدن این جملات لبخند تلخی زد و زمزمه کرد :
+اما از من ، راحت گذشتی !
-اون زمانا جوون بودم .
+الان چی عوض شده ؟
-بالغ تر شدم ، لوهان منو عاقل تر کرد ؛ با صبرش ، مهربونی هاش ، عشقش و گرمای آغوشش آرامشبخشش .
بکهیون دوباره دستی به صورت او کشید و گفت :
+میتونم همه ی اینا رو ، چندین برابر بیشتر از لوهان بهت بدم .
سهون دوباره با کلافگی صورتش را عقب کشید و گقت :
-دیروقته ، حتما تا الان ، هم چانیول نگران شده ، هم لوهان . بهتره زودتر برگردیم .
و خواست از جایش بلند شود ولی بکهیون به سرعت دستش را کشید ، او را روی کاناپه هل داد و بدون اینکه به سهون فرصتی برای تحلیل حرکاتش بدهد ، لب هایش را روی لب های او کوبید . سهون با دیدن اینکارش ، با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به بکهیون که با چشم هایی بسته ، لب های او را میبوسید و مک میزد ، نگاه کرد . پس از چند دقیقه تقلا برای آزادی از حصار دست های بکهیون ، با مک محکمی که بکهیون به لب پایینش زد ، آهی از سر لذت کشید و خودش هم چشم هایش را بست و او را همراهی کرد . بعد از گذشت چند ثانیه ، با لمس شدن پشت گردنش توسط انگشت های ظریف بکهیون ، سهون تازه به خودش آمد و متوجه اشتباهش شد !
با عجله بکهیون را از خودش دور کرد و در حالی که با عصبانیت به چشم های غرق در لذت و مستی او نگاه میکرد ، غرید :
-این درست نیست بکهیون ، اصلا درست نیست . من نمیتونم ... نه نمیتونم به لوهان خیانت کنم . اینطوری نمیشه بکهیون ، خواهشا دیگه بدون اجازه ی خودم ، همچین کاری رو انجام نده . فهمیدی یا نه ؟
اما بکهیون جوابش را نداد . با نشنیدن صدایی از جانب بکهیون ، نیم نگاهی به او انداخت و با دیدن چشم های بسته و حرکات منظم قفسه ی سینه اش ، متوجه شد که به خواب عمیقی فرو رفته . نفس راحتی کشید و سعی کرد به آرامی و با احتیاط او را بلند کند تا بیدار نشود . به هیچ وجه دلش نمیخواست بکهیون بیدار شود چون به خوبی میدانست توانایی چشم در چشم شدن با او را ندارد . ذهنش به شدت بهم ریخته بود و پافشاری بکهیون مانند سوهان روح ، روانش را به بازی میگرفت !
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت پارک
با بلند شدن صدای زنگ ورودی عمارت ، چانیول بطری شرابش را روی میز گذاشت و در همان حال که سمت در میرفت ، به خدمتکارش اشاره کرد که خودش در را باز میکند و فقط از جلوی چشم هایش دور شود . خدمتکار جوان با دیدن چشم های اربابش که تبدیل به کاسه های خون شده بود و عصبانیت بی حد و اندازه ای که اصلا انتظارش را از موجود سر زنده و شاداب همیشگی نداشت ، با ناراحتی آهی کشید و پس از ادای احترام ، روانه ی اقامتگاه خدمتکاران شد .
چانیول با کلافگی در را باز کرد و با دیدن بکهیون که در آغوش سهون به خواب رفته بود ، سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند و با لبخندی ساختگی رو به سهون گفت :
-سلام سهون ، خوش اومدی . آمممم ... میبینم بکهیون امشب خیلی بهتون زحمت داده . اینطور نیست ؟
سپس دست هایش را برای در آغوش گرفتن بکهیون دراز کرد . سهون ابتدا نیم نگاهی به او انداخت و سپس برخلاف خواسته ی باطنی اش ، به آرامی و با احتیاط ، بکهیون را به آغوش چانیول سپرد و در جواب گفت :
+نه بابا ، این چه حرفیه ؟ اصلا هم مزاحمتی نبود . راستی ، حالت بهتره ؟ بکهیون گفت یکم کسالت داری !
چانیول با تعجب ، نیم نگاهی به صورت غرق در خواب بکهیون انداخت و سپس با آرامشی ساختگی گفت :
-آره ، به لطف مراقبتای بکهیون و داروهای پزشک خانوادگیمون ، یکم بهترم . بابت جویا شدن حالم ، خیلی ازت ممنونم . آمممم ، جشن خوش گذشت ؟
سهون که متوجه لحن معذب چانیول شده بود ، سعی کرد زودتر بحث بینشان را تمام کند و از آنجا دور شود ، برای همین گفت :
+میشه گفت ، آره ، عالی بود . ولی خوب ، جای خالی تو به شدت احساس میشد .
چانیول لبخندی ساختگی زد و گفت :
-خیلی ممنون سهون ، تو جشنای بعدی ، حتما جبران میکنم . چرا ما جلوی در حرف میزنیم ؟ نمیخوای بیای تو ؟
در دل به خودش بابت این درخواست مسخره لعنت فرستاد چون به خاطر عصبانیتش از دست بکهیون ، تمام عمارت را به شدت بهم ریخته بود و به دلیل پافشاری اش در عدم حضور موجودی در اطرافش ، هیچکدام از خدمتکاران موفق به مرتب کردن سالن نشده بودند و هنوز خرده شیشه ها و تکه های شکسته ی ظرف های دکور ، کف سالن به چشم میخوردند .
سهون با شنیدن درخواست چانیول ، با عجله گفت :
+بابت درخواستت ممنون چان . خودمم دلم میخواست یکم مشروب مهمونت بشم ولی خوب ، لوهان منتظرمه پس بهتره زودتر برم .
چانیول با شنیدن این جمله از زبان سهون ، شوکه پرسید :
-مگه لوهان باهاتون نیومده مهمونی ؟
سهون که با شنیدن سؤال چانیول به شدت جا خورده بود ، متوجه شد او از قرار آنشب بکهیون با خودش خبر ندارد برای همین سعی کرد چیزی را بروز ندهد ، پس با عجله جواب داد :
+چرا ، چرا اومده ، الانم تو اتومبیله . منظورم اینه که خیلی خستس و ازم خواسته هر چه زودتر برگردونمش عمارت تا استراحت کنه .
چانیول دوباره لبخندی ساختگی زد و گفت :
-که اینطور ؟ باشه ، زیاد اصرار نمیکنم ولی هر وقت خودتون صلاح دونستید ، خوشحال میشم مهمون ما باشید . خیلی دوست دارم که بتونم برای جبران گوشه ای از زحماتتون ، کاری کرده باشم .
سهون با شنیدن این جملات لبخندی زد و گفت :
+حتما چانیول ، با لوهانی صحبت میکنم ، تو یه وقت مناسب ، مزاحمتون میشیم . من فعلا میرم . شب بخیر !
و سپس به نشانه ی احترام ، سرش را تکان داد و سمت اتومبیلش که بیرون دروازه ها قرار داشت ، رفت .
پس از دور شدن سهون ، چانیول وارد عمارت شد و در همان حال که با پایش در را میبست ، گفت :
-دیگه رفت . حالا میتونی دست از تظاهر برداری !
بکهیون با شنیدن این حرف ، پوزخندی زد ، چشم هایش را باز کرد و در همان حال که از آغوش چانیول بیرون می آمد و روی پاهایش می ایستاد ، گفت :
×هیچکس مثل تو ، منو اینقدر خوب نمیشناسه چانیول !
چانیول در همان حال که سمت میز مشروب هایش میرفت ، گفت :
-خوبه اینو میدونی و بازم سعی داری مقابلم نقش بازی کنی !
بکهیون که از درست پیش رفتن نقشه اش در مقابل سهون بسیار خوشحال بود ، روی کاناپه ی مقابل چانیول نشست و با لحنی شاد گفت :
×امشب اونقدر خوشحالم که هیچ نیش و کنایه ای نمیتونه کوچکترین خدشه ای بهم وارد کنه پس تا فرصت داری بتاز . اصلا میتونم برات نقش یه عاشق دلباخته رو بازی کنم ، چطوره ؟ دوستش داری ؟
چانیول در همان حال که از جامش مینوشید ، نیم نگاهی به او انداخت ، سپس پوزخندی زد و گفت :
-من سهون نیستم بکهیون ، اون کسی که باید براش نقش عاشق دلباخته رو بازی کنی ، قاعدتا اونه ، نه من ! من خود واقعیتو ترجیح میدم و اصلا هم برام مهم نیست که بابت این درخواستم ، بهم لطمه ای وارد بشه .
بکهیون با شنیدن این جملات ، نگاهی اندوهگین به او انداخت و آه سوزناکی کشید . چانیول با دیدن عکس العملش گفت :
-چیشد ؟ تو که گفتی ، اونقدر خوشحالی که هیچ نیش وکنایه ای نمیتونه کوچکترین خدشه ای بهت وارد کنه . بیا باهم صادق باشیم بکهیون ، اون قلعه ی به ظاهر محکمی که دورت ساختی ، پایه و بنش از شنه ، برای ریختن نیاز به یه تلنگر هم نداره ، میدونی چرا ؟ چون حتی وزیدن باد هم میتونه ، سستی بنیانشو به رخت بکشه !
بکهیون با شنیدن این حرف ، پوزخندی زد و پرسید :
×هدفت از زدن این حرفا چیه یول ؟ چرا همیشه سعی میکنی خوشحالیمو از بین ببری و فقط دوست داری با به رخ کشیدن نقصام ، درد و رنجو برام به ارمغان بیاری ؟
چانیول در همان حال که به پایه ی جامش زل میزد ، زمزمه کرد :
-قصد به رخ کشدن نقصا و ناراحت کردنت رو ندارم هیونا . فقط معتقدم ، خوشحالی ای که با نابود کردن زندگی بقیه به دست بیاد ، یه روزی ، تبدیل به خنجری میشه که اول از همه ، سینه ی خودتو میشکافه !
×مستی باعث شده فلسفی حرف بزنی ، تشبیه ، تشخیص ، کنایه و اغراقای بیجا !
-خودت میدونی من تحمل بالایی دارم و حالا حالاها مست نمیشم . میخوای مثل قدیما ، باهم سر تحملمون شرط ببندیم ؟
بکهیون در همان حال که سر یکی از بطری های مقابلش را باز میکرد ، گفت :
×بابت نصیحتای پدرانت و همچنین رفتار معقولت مقابل سهون ، من تا صبح متعلق به تو هستم . پس بیا به چیز دیگه ای فکر نکنیم و بشیم همون بکهیون و چانیول پنج ساله ای که با خوشحالی ، توی انبارای غلات میدویدن و با دزدیدن یه ذرت بزرگ ، از ذوق فریاد میزدن . بعدش کنار رودخونه مینشستن و برای اینکه چه کسی بزرگترین نصفه ی ذرتو داشته باشه ، شرطبندی میکردن .
-اما من همیشه می باختم !
×که بزرگترین تیکه رو بدی به من ! البته ، تهش به بهونه ی سیر بودن ، تیکه ی خودتو هم میدادی بهم . میدونی خوشمزه ترین غذاهای زندگیم ، کدوما بودن ؟
چانیول با چشم هایی متعجب به او نگاه کرد ولی توانایی باز کردن دهانش و زدن حرفی را نداشت . بکهیون با چشم هایی گریان به او زل زد و گفت :
-اون غذاهایی که به خاطر دادنشون به من ، خودت ازشون نمیخوردی و پدرت هم برای تنبیه کردنت ، دیگه بهت غذایی نمیداد . بهم میگفتی تا خرخره خوردی ولی صدای شکمت ، گواه چیز دیگه ای بود . من می فهمیدم ولی برای حفظ غرورت ، چیزی رو به رخت نمی کشیدم . هنوز طعم اون غذاها زیر لبام هست . بعد از اون ، هیچ غذایی به دلم ننشست . شاید چون کسی برای دادنشون بهم ، از جونش مایه نذاشته بود .
چانیول که تازه متوجه شده بود همه ی این سال ها ، بکهیون رازش را میدانسته ولی به روی خودش نیاورده ، خواست چیزی بگوید ولی بکهیون با عجله گفت :
×بیا فقط تو سکوت ، مشروبمونو بنوشیم چانیول . اونقدر ذهنمون بهم ریخته هست که زدن حرفای بیشتر ، به نفع هیچکدوممون نباشه . درست نمیگم ؟
چانیول به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس هرجفتشان در سکوت ، مشغول نوشیدن مشروبشان شدند .

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now