Part 19

294 45 0
                                    

لوهان که به خاطر این حرکت جونگین به شدت شوکه شده بود ، چند ثانیه در همان حالت و بدون حرکت ماند . جونگین هم از شوکه بودن لوهان استفاده کرد و با عجله مک های محکمی به لب های وسوسه انگیز معشوقش زد . بعد از گذشت چند ثانیه ، با گاز محکمی که جونگین از لب پایین او گرفت ، باعث شد لوهان از شوک بیرون بیاید و برای رها کردن خودش از آغوش جونگین ، مشت های بی رمقش را به سینه ای او بکوبد . ولی جونگین به خاطر مستی اش ، نیروی بدنی اش بسیار بیشتر از لوهان بود و به هیچ وجه نمی توانست تشخیص بدهد که در حال آزار رساندن به او است .
سهون که با دیدن این حرکت جونگین سرجایش میخکوب شده بود ، با دیدن تقلاهای لوهان ، به خودش آمد و با عجله سمت آنها دوید . لوهان را به سختی از حصار دست های جونگین آزاد کرد و سپس مشت محکمی به صورت او زد که باعث شد جونگین کف سالن پرت شود . سپس با عصبانیت رو به او فریاد زد :
_چطور به خودت اجازه میدی که همسرمو جلوی چشمای خودم ببوسی ؟ وقاحتت عقلمو از سرم پرونده . توی لعنتی به چه حقی به لوهان دست درازی میکنی ؟ جواب منو بده پسره ی عوضی ؟
جونگین دستی به لب های خیسش کشید ، سپس پوزخندی زد و بدون آنکه از جایش بلند شود ، با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
*چیه ؟ تو که تا چند دقیقه ی قبل ، ازم می خواستی معشوقمو بهت معرفی کنم . خوب ، منم به حرفت گوش کردم و اینکارو انجام دادم . حالا چی باعث ناراحتیت شده ددی سهون ؟
سهون با شنیدن این جملات خواست دوباره به جونگین حمله کند ولی چانیول با عجله سمتش آمد ، او را محکم در آغوش گرفت و گفت :
×آروم باش سهون ، اون خیلی مسته و نمیفهمه چیکار میکنه ، خودت که میدونی ، مشروب آنجلاین باعث توهم میشه . جونگین هم الان دقیقا همین حالو داره . بهتر نیست ، ادامه ی بحثتونو بذارید برای فردا که هم جونگین هوشیاریشو به دست میاره و هم تو یکم از عصبانیتت کاسته میشه ؟ تازه ، یه نگاه به لوهان بنداز ، بدنش از ترس میلرزه ، به خاطر اون تمومش کن سهون .
سهون نیم نگاهی به صورت چانیول انداخت و با دیدن او که سرش را به نشانه ی تایید تکان میداد ، نفس عمیقی کشید و به لوهان که برای جلوگیری از افتادن ، به دیوار تکیه داده بود ، نگاه کرد . سپس سمت جونگین چرخید و غرید :
_فعلا گورتو گم کن تو اتاقت ولی صبح وسایلتو جمع میکنی و برای همیشه از خونه ی من میری بیرون . دیگه نمیخوام نگاهای هوسبازانتو روی همسرم ببینم . اصلا دیگه نمیخوام ریختتو جلوی چشمام ببینم . هیچ حرفی هم بینمون نمیمونه چون به هیچ وجه نمیتونم دلیلی برای حرکت گستاخانه ی امشبت پیدا کنم . چند وقتی بود که در این مورد بهت شک داشتم ولی با حرفای اون پسر و حرکت امشبت ، شکمو به یقین تبدیل کردی . اون پسر حق داشت ، تو واقعا یه حرومزاده ای چون فقط یه حرومزاده میتونه پدرشو جلوی جمع ببوسه و تازه ، ادعا کنه که عاشقشه . تموم زحماتی که منو و لوهان برات کشیدیم ، حرومت باشه . حالا هم از جلوی چشمام دور شو !
چانیول هم با عجله سمت جونگین چرخید و گفت :
×خواهشا هر چه زودتر برو تو اتاقت ، از این بیشتر نمیتونم کنترلش کنم .
جونگین نیم نگاهی به چانیول انداخت ، سپس سمت لوهان که همچنان شوکه به سرامیک های زیر پایش زل زده بود ، چرخید و با دیدن حال نامساعدش ، تصمیم گرفت که فعلا عکس العملی نشان ندهد . به سختی از جایش بلند شد و با قدم هایی لرزان ، سمت اتاقش رفت .
لوهان بعد از شنیدن صدای بسته شدن در اتاق جونگین ، تازه از شوک بیرون آمد . بغضش شکست و در حالی که به شدت اشک میریخت ، از روی دیوار سر خورد و به خاطر اینکه پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشت ، کف سالن نشست . سهون با دیدن این حرکت لوهان ، با عجله خودش را از آغوش چانیول بیرون کشید ، با نگرانی سمت همسرش دوید و کنار او زانو زد .
چانیول که می دانست بهتر است آنها را تنها بگذارند تا خودشان مشکلاتشان را حل کنند ، سمت بکهیون چرخید و گفت :
×عزیزم ؟ بهتره که دیگه ما بریم .
بکهیون که در حال لذت بردن از صحنه های مقابلش بود ، نگاهی عصبانی به چانیول انداخت ولی برخلاف انتظارش ، چانیول متقابلا نگاه به شدت خشمگینی به او انداخت و با اشاره ی چشم هایش ، به او فهماند که وقت رفتن است . به همین دلیل با چهره دلخوری سمت در خروجی حرکت کرد . چانیول با دیدن لب های آویزان بکهیون ، پوزخندی زد ، سپس سمت سهون چرخید و با لحنی ناراحت گفت :
×سهون ؟ ما دیگه میریم ، واقعا بابت مهمونی امشب و تدارکات بی نظیری که برامون ترتیب دادید ، ممنونم !
سهون با ناراحتی سمت او چرخید و گفت :
_این چه حرفیه چانیول ؟ امشب که همش به خاطر ما تو دردسر افتادید . ولی واقعا ازت ممنونم چون اگه تو نبودی ، نمیدونم چه اتفاقاتی میافتاد . بابت کمکات ممنون .
چانیول لبخندی زد ، دستش را به نشانه ی حمایت روی شانه ی سهون گذاشت و با لحنی مهربان گفت :
×ما دوستیم سهون . دوستا که این حرفا رو باهم ندارن ، هر کاری که امشب انجام دادم ، وظیفم بود !
سپس نیم نگاهی به لوهان که بدون نفس کشیدن اشک میریخت ، انداخت و با دیدن حال نامساعدش ، رو به سهون گفت :
×لوهان حالش خیلی بده سهون ، امشب به شدت شوکه شده . لطفا حواست بهش باشه تا یه وقت اتفاقی براش نیافته . میشه تو یه فرصت مناسب از طرف من ، ازش بابت امشب و غذاهای بی نظیرش تشکر کنی ؟ الان فکر نکنم بتونه جوابمو بده .
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
_باشه ، حتما ، بازم خیلی ممنون .
و خواست بلند شود تا آن ها را تا ورودی عمارت همراهی کند ولی چانیول با عجله جلویش را گرفت و گفت :
×لازم نیست همراهیمون کنی ، ما که غریبه نیستیم . لوهان الان خیلی بهت احتیاج داره ، بهتره تنهاش نذاری .
و لبخند دلنشینی به سهون زد . سپس سمت بکهیون رفت و بعد از پوشیدن کتش ، باهم از عمارت خارج شدند . پس از رفتن آنها ، سهون با عجله سمت لوهان که حالا صورتش از شدت گریه قرمز شده بود ، چرخید و با نگرانی پرسید :
_لوهان ؟ تمومش کن ، حالت بد میشه ها . عزیزدلم ؟ میشنوی چی میگم ؟ هانا ؟
اما لوهان همچنان به سرامیک های مقابلش زل زده بود و به جز گریه کردن ، کار دیگری انجام نمیداد . سهون با کلافگی موهایش را بهم ریخت و گفت :
_لوهان ، دیگه داری میری رو اعصابم ، بهت میگم تمومش کن .
اما دوباره با عدم توجه لوهان رو به رو شد . با عصبانیت چانه ی او را گرفت و صورتش را مقابل صورت خودش قرار داد . لوهان که با این حرکت سهون تازه به خودش آمده بود ، میان هق هق هایش نالید :
-سهون ؟ تو که جدی نگفتی ، نه ؟ بیرونش نمیکنی ؟ نه ؟ من بدون جونگین میمیرم سهونا ، تو رو خدا اینکارو باهام نکن .
سهون با عصبانیت فریاد زد :
_تو به خاطر حرفای من گریه میکنی یا به خاطر بوسه ی جونگین ؟ نکنه خودتم از این حرکتش خوشت اومده ؟ هان ؟
لوهان با ناراحتی التماس کرد :
-باور کن اینطور که تو فکر میکنی نیست ، اون مسته و نمیدونه چیکار میکنه . فردا که بیدار شه ، همه چیزو فراموش میکنه . باور کن سهون ، اون از قصد اینکارو نکرد . اون هیچ حس خاصی نسبت بهم نداره .
سهون پوزخندی زد و پرسید :
_تو از کجا میدونی فردا صبح همه چیز یادش میره ؟ نکنه بار اولی نیست که این اتفاق بینتون میافته ؟ تو چی رو از من مخفی میکنی لوهان ؟
لوهان با درماندگی گفت :
-هیچ اتفاقی نیافتاده سهون ، من فقط از روی ذهنیتی که نسبت به مست بودن افراد دارم ، این حرفو زدم . تو که میدونی ، من هرگز بهت دروغ نمیگم . مگه بهم اعتماد نداری ؟
سهون نفس عمیقی کشید ، به چشم های خیس همسرش نگاه کرد و در همان حال که صورت او را با دست هایش قاب میگرفت ، گفت :
_به تو اعتماد دارم لوهان ، ولی به اون حرومزاده ، به هیچ وجه ! دیگه نمیتونم اجازه بدم باهامون تو یه خونه زندگی کنه . همین فردا صبح ، باید از زندگیمون بره بیرون . دیگه هرگز نمیخوام قیافشو ببینم .
-اما سهون ، اون که جایی رو برای رفتن نداره . بعدشم ، من به هیچ وجه اجازه نمیدم ، اون از این خونه بره . هر اتفاقی هم بیافته ، اون پسر منه !
سهون پوزخندی زد و پرسید :
_که اینطور ؟ هر اتفاقی ؟ یعنی میخوای با من مخالفت کنی ؟
لوهان به چشم های مشکی همسرش زل زد و گفت :
-داری زیاده روی میکنی سهون .
سهون صورت او را رها کرد و فریاد زد :
_جواب منو بده ، اگه مجبور شی با من مخالفت کنی ، بازم اینکارو انجام میدی ؟
-اینجا خونه ی منم هست !
_خوبه ، پس تصمیمتو گرفتی . مثل اینکه از بوسش ، بدت هم نیومده . نکنه اون خیلی بهتر از منه ، هان ؟
لوهان با عصبانیت فریاد زد :
-این چه حرفیه که میزنی سهون ؟ من جونگینو به چشم پسرم میبینم ، نه بیشتر ، پس فکرای مزخرف به اون ذهنت راه نده .
_پس جلوی منو نمیگیری و اجازه میدی کارایی که لازمه رو انجام بدم !
-تو این یه مورد نمیتونم باهات موافقت کنم اوه سهون چون من هنوزم در قبال جونگین وظایفی دارم و هرگز اجازه نمیدم مثل یه آشغال از خونم پرتش کنی بیرون .
سهون پوزخندی زد و گفت :
_که اینطور ، وظایفی در قبالش داری ؟ هان ؟ پس لازم شد وظایفت در قبال خودمو بهت یادآوری کنم . تو همسرمی و بدنت به جز من ، به هیچکس تعلق نداره و هر کس بهش دست درازی کنه ، بد میبینه . حالا هم باید رد اون لبای لعنتیشو از روی لبات پاک کنم .
لوهان که با شنیدن این جملات به شدت ترسیده بود ، با صدایی لرزان پرسید :
-منظورت چیه ؟
سهون با عجله از جایش بلند شد ، دست لوهان را گرفت و با عصبانیت او را دنبال خودش ، سمت اتاق خوابشان کشید . لوهان که به سختی می توانست روی پاهایش بایستد ، فریاد زد :
-سهون چیکار میکنی ؟ دستم داره درد میگیره ، ولم کن !
اما سهون بدون توجه به او ، به مسیرش ادامه داد . بعد از اینکه وارد اتاقشان شدند ، در را محکم کوبید و لوهان را روی تخت هل داد . خودش هم رویش خیمه زد ، سپس نیم نگاهی به لب های لوهان انداخت و گفت :
_دیگه اجازه نمیدم ، اتفاقی که یازده سال پیش برام افتاد ، تکرار شه . تو مال منی ، مال خود خود من !
و با عجله لب هایش را روی لب های لوهان گذاشت و شروع کرد به بوسیدنش . بعد از گذشت چند ثانیه ، سرش را عقب کشید و به لوهان که از ترس میلرزید ، نگاه کرد . سپس با لحنی خشمگین گفت :
_چرا ترسیدی عشقم ؟ اینم یه رابطس مثل بقیه ی رابطه هامون . یه طوری رفتار میکنی که انگار تا حالا اصلا باهم عشقبازی نکردیم !
لوهان با صدایی لرزان التماس کرد :
-نکن سهون ، ازت خواهش میکنم ، تو امشب عصبانی هستی و بهم آسیب میزنی . کاری نکن که بعدا پشیمون شی .
سهون پوزخندی زد ، دستش را روی گونه ی او کشید و گفت :
_نترس پرنسم ، فقط میخوام بهت یادآوری کنم متعلق به کی هستی و نباید روی حرف همسرت ، حرف بزنی در غیر این صورت ، من که مشکلی با تو ندارم . حالا هم بهتره تا از این بیشتر عصبانی نشدم ، اجازه بدی تا به کارم برسم وگرنه ، بهت قول نمیدم خیلی ملایم باهات برخورد کنم .
و بدون اینکه منتظر جواب لوهان بماند ، سویشرت او را از تنش درآورد و در همان حال که دستش را وارد شلوارکش میکرد ، دوباره لب هایش را روی لب های لوهان کوبید ولی این بار وحشیانه او را می بوسید .
☔☔☔☔☔☔☔
با شنیدن صدای کشیده شدن لاستیک روی جاده ، چشم هایش را باز کرد و سمت چانیول که با عصبانیت به او نگاه میکرد ، چرخید . با تعجب پرسید :
-چه غلطی میکنی ؟ میخوای هرجفتمونو به کشتن بدی ؟
چانیول با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
+اون حرفا چی بود که امشب زدی ؟ به جز نیش و کنایه زدن و تحقیر بقیه ، کار دیگه ای ازت برنمیاد ؟ چرا سعی نمیکنی به جای اینکه خودتو عصبانی و عبوس جلوه بدی ، یکم لبخند بزنی و با دیگران ارتباط برقرار کنی ؟ تو فکر کردی با این رفتارایی که از خودت نشون میدی ، سهون دوباره عاشقت میشه ؟ نخیر ، اون هرگز فرشته ی معصومی مثل لوهانو ول نمیکنه و بیاد عاشق تویی که همیشه تو فکر آزار رسوندن به بقیه هستی ، بشه !
بکهیون پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-که اینطور ؟ حالا لوهان شد فرشته ی معصوم ؟ چیه پارک چانیول ؟ نکنه با یه شب معاشرت باهاش ، عاشقش شدی ؟ الان دیگه میتونم به اون جونگین بیچاره حق بدم از لوهان خوشش بیاد چون اون حتی تونسته تویی که همش ادعای عاشقی منو داری رو هم مجذوب خودش کنه . ولی میدونی چیه ؟ من با این موضوع مشکلی ندارم . برو عاشق لوهان شو ، اونو ببوس و باهاش معاشقه کن ولی دست از سر من بردار . من به جز سهون ، به هیچ فرد دیگه ای حتی فکر هم نمیکنم .
+منم به جز تو ، به فرد دیگه ای فکر نمیکنم . از این به بعد هم ، برای به دست آوردنت پا پس نمیکشم بیون بکهیون . هر کاری رو انجام میدم تا تو رو عاشق خودم کنم و تو همین ساعتو همین مکان بهت قول میدم بکهیون ، که موفق هم بشم !
بکهیون با اکراه نیم نگاهی به او انداخت و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
-اوه اوه ، چه جذبه ای ، چند ساعت با سهون معاشرت کردی ، مثل خودش رفتار میکنی . از این بعد بیشتر باهاش معاشرت داشته باش چون خیلی روت تاثیر میذاره .
چانیول با عصبانیت فریاد زد :
+حرفام جدی بود بکهیون . کاری نکن که از کوره در برم !
بکهیون ابرویی بالا انداخت و پرسید :
-و اگه کاری کنم درب ...
اما جمله اش با کوبیده شدن لب های چانیول بر روی لب هایش ، نصفه ماند . چانیول برای عمیق تر کردن بوسه ، دستش را پشت گردن بکهیون گذاشت و به او اجازه ی هیچ حرکتی را نداد . بکهیون با چشم هایی که هر لحظه امکان داشت از حدقه بیرون بزند ، به چانیول نگاه میکرد . چانیول با ولع لب های را که سال ها در انتظار بوسیدنشان بود ، مک میزد و دلش می خواست زمان و مکان متوقف شود و هرجفتشان در همان حالت بمانند .
بعد از گذشت چند ثانیه ، سرش را عقب کشید و نیم نگاهی به صورت شوکه بکهیون انداخت . بکهیون با دیدن نگاه خیره ی چانیول ، سیلی محکمی به صورت او زد و غرید :
-بار آخرت باشه که بدون اجازه ی خودم ، منو لمس میکنی . ازت متنفرم پارک چانیول ، از تو و تموم کسایی که منو فقط به خاطر اون شهوت لعنتیشون میخوان ، متنفرم . همه ی دنیا منو به چشم یه عروسک که باید باهاش بازی شه ، میبینن و من همش فکر میکردم تو باهاشون فرق داری ولی امشب فهمیدم ، تو هم یه عوضی پس فطرت بیشتر نیستی . ازت متنفرم ، متنفرم ، متنف ...
سپس در حالی که به شدت اشک میریخت ، با عجله شروع کرد به پاک کردن لب هایش . بعد از چند ثانیه تقلا ، در اتومبیل را باز کرد و به سرعت در جهت مخالفش ، شروع کرد به دویدن . چانیول با دیدن عکس العمل بکهیون ، به خودش بابت کارهایش لعنت فرستاد . با عجله از اتومبیل بیرون رفت و در حالی که دنبال بکهیون میدوید ، فریاد زد :
+خواهش میکنم بکهیون ، اشتباه کردم ، به خدا اشتباه کردم ، منو ببخش . بهت قول میدم تا تو نخوای ، دیگه حتی بهت دست هم نزنم . تو رو خدا وایستا بکهیون !
اما بکهیون بدون توجه به فریادهای چانیول ، فقط اشک میریخت و در جاده ای که نمی دانست انتهایش به کجا منتهی میشود ، میدوید که ناگهان پایش به سنگ نسبتا بزرگی گیر کرد و روی جاده افتاد . چانیول با دیدن این اتفاق ، با نگرانی سمتش دوید ، او را که از درد به خودش می پیچید ، در آغوش گرفت و پرسید :
+بکهیونم ؟ کجات درد گرفت عزیزم ؟ چرا حواست به خودت نیست آخه ؟
اما بکهیون فقط گریه میکرد و در حالی که مشت های نسبتا محکمی به سینه ی چانیول میزد ، نالید :
-ولم کن ، بهم دست نزن ، از همتون متنفرم ، فقط میخواید بهم آسیب بزنید .
اما چانیول سر او را محکم به سینه ی خودش فشار داد ، بوسه ای روی موهایش زد و با لحن ملایمی گفت :
+آروم باش عزیزدلم ، آروم باش . من اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه . نگاه ، من چانیولم ، همون دوست دوران بچگیت که هر وقت میافتادی یا زخمی میشدی ، ازت مراقبت و پرستاری میکرد تا خوب شی . پس آروم بگیر پرنسم !
با یادآوری خاطرات کودکیشان ، بکهیون به آرامی زمزمه کرد :
-من اون زمانا پاک و معصوم بودم . یول ؟ الان خیلی کثیف و نفرت انگیزم ؟ آره ؟ آخخخخخ ...
چانیول با نگرانی سر او را از خودش فاصله داد و پرسید :
+کجات درد میکنه ؟
بکهیون با حالتی کودکانه به پای راستش اشاره کرد . چانیول با عجله شلوار تنگ بکهیون را به سختی کمی بالا کشید و با دیدن زخم نسبتا بزرگی که روی زانویش بوجود آمده بود ، با درماندگی گفت :
+خدای من ، زخمت عمیقه ، باید بریم بیمارستان !
و با عجله بکهیون را روی دست هایش بلند کرد و در حالی که سمت اتومبیل میرفت ، با مهربانی گفت :
+تو هنوزم پاکی بکهیون . برای من تو همیشه همون فرشته ی پاک و معصوم دوران بچگیمون میمونی .
بکهیون با شنیدن این حرف از زبان چانیول ، لبخندی زد ، دست هایش را دور گردن او حلقه کرد و سرش را به سینه اش چسباند . احساس امنیتی را که در آغوش چانیول تجربه میکرد ، به شدت دوست داشت . هر چند هرگز خودش را خوشحال نشان نمیداد ولی زمان هایی که چانیول به خاطرش نگران بود ، احساس میکرد مهم ترین فرد روی زدایس است ، از این بابت بسیار لذت میبرد و به شدت دلگرم میشد .
☔☔☔☔☔☔☔
چمدان کوچکش را که حاوی لوازم شخصی اش و چند دست از لباس هایش بود ، بست . با کلافگی روی تختش دراز کشید و شروع کرد به مرور اتفاقاتی که برایش رخ داده بود . دیگر احساس مستی نمیکرد به همین دلیل درد زخم هایش به شدت او را آزار میدادند ولی قصد خوردن مسکن هایش را نداشت . دلش می خواست آنقدر درد بکشد که تا صبح نتواند پلک روی هم بگذارد و خودش را بابت تمام اشتباهاتش شکنجه کند .
بابت دوستی با ویلیام بسیار عصبانی بود و او را مقصر اتفاقاتی که چند ساعت قبل رخ داد ، میدانست . به سهون حق میداد چون اگر خودش هم جای او بود ، قاعدتا عکس العمل بهتری نشان نمیداد . نفس عمیقی کشید و با تصور چهره ی لوهان ، زمانی که او را به زور می بوسید ، لبش را گاز گرفت و سرش را با عصبانیت روی تخت کوبید . نمی دانست سهون چه عکس العملی نشان میدهد و رفتارش با لوهان چگونه میشود ولی این را به خوبی میدانست که دیگر در آن خانه جایی ندارد چون خودش هم دیگر توان مقابله اش در مقابل لوهان را از دست داده بود . اما با این حال تصور دوری از لوهان و نشنیدن صدایش ، او را به مرز جنون می رساند .
دستش را وارد یقه ی پیراهنش کرد و مشغول لمس کردن پلاک های گردنبندی که همیشه گردنش بود ، شد . آن گردنبند را در اولین دیدارشان ، لوهان برایش خریده بود و دو پلاک داشت که یکی خرس و دیگری آهو بود . قطره ی اشکی از کنار چشمش روی بالش چکید . با خودش فکر کرد که آیا دوباره یتیم شده ؟ آیا دوباره مثل زمان کودکی اش بی کس و تنها میماند ؟ آیا دیگر نمی توانست لوهانش را که مرکز آرامش و محرک تپش قلبش بود ، ببیند ؟
حتی تصور دوری از سهون که مانند تکیه گاه و پشتوانه ای محکم ، همیشه کنارش بود هم قلب او را به شدت مچاله میکرد . اما به خودش هیچ حقی نمیداد چون از نظرش ، مسبب تمام مشکلات و بدبختی هایش ، کسی جز خودش نبود . آنقدر غرق در افکارش شد که نفهمید چه زمانی توانست با چشم هایی خیس ، در حالی که پلاک آهو هنوز هم درون دستش بود ، به خواب عمیقی فرو برود .

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now