Part 6

370 59 3
                                    

جونگین چند ثانیه مکث کرد و سپس ادامه داد :
×به معشوقش !
و به سرعت لب هایش را روی لب های لوهان گذاشت و با ولع ، شروع کرد به بوسیدن او . لوهان که به شدت از این حرکتش شوکه شده بود ، وحشت زده و با چشم هایی که تا آخرین حد ممکن باز شده بود ، به جونگین که با چشم هایی بسته او را میبوسید ، زل زد . بعد از گذشت چند ثانیه ، لوهان که تازه از شوک بیرون آمده بود ، سعی کرد با عجله خودش را از جونگین جدا کند ولی هر چه بیشتر تلاش میکرد ، جونگین هم به فشار دست هایش به دور کمر او ، می افزود . جونگین با عجله و بدون نفس کشیدن ، به لب های لوهان مک میزد و گهگاهی گازی از لبش میگرفت . لوهان عاجزانه دست هایش را روی سینه ی جونگین میکوبید تا شاید او به خودش بیاید و رهایش کند ولی فایده ای نداشت .
بعد از گذشت چند دقیقه ، لوهان که احساس میکرد نفسش بند آمده ، سعی کرد با آخرین توانش جونگین را روی تخت پرت کند و موفق هم شد . در حالی که با عجله نفس نفس میزد تا هوا را وارد ریه هایش کند ، نیم نگاهی به جونگین انداخت . خواست سرش فریاد بزند و از او به خاطر حرکت بی شرمانه اش حساب پس بگیرد ولی فهمید که خوابیده است .
به سختی از روی تخت بلند شد و در حالی که آرام آرام به قفسه ی سینه اش مشت میزد تا تپش قلبش کمتر شود ، سمت اتاق مشترکش با سهون رفت . بین راه ، جلوی آینه ی قدی داخل راهرو ایستاد و نگاهی به خودش انداخت ؛ رنگ صورتش کاملا پریده و لب هایش زخمی شده بود . از کمد کوچک کنار آینه ، رژ لب ملایمی برداشت و سعی کرد با آن ، زخم های روی لبش را بپوشاند و تقریبا موفق هم شد . سپس ظاهرش را مرتب کرد و سمت اتاقش رفت .
دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و خواست وارد شود که با شنیدن فریاد سهون ، سرجایش میخکوب شد . سهون با صدای بلند فریاد میزد :
-تو غلط کردی عوضی . به چه حقی پاتو تو ملک من میذاری ؟
لوهان وارد اتاق شد و با تعجب به سهون نگاه کرد . با دیدن چهره ی عصبی سهون ، ترجیح داد حرکتی نکند . به همین دلیل فقط در را بست و سرجایش ایستاد . سهون که با شنیدن صدای در ، تازه متوجه حضور لوهان شده بود ، نیم نگاهی به او انداخت و چون نمی خواست ناراحتش کند ، خطاب به فرد پشت خط گفت :
-بعدا به حسابت میرسم . ولی اینو بدون ، حق نداری حتی سایه ی همسرمو ببینی ، چه برسه به اینکه نزدیکش بشی و وقتشو بگیری ، فهمیدی یا نه ؟
و خواست تلفن را قطع کند ولی با شنیدن جمله ی بعدی بکهیون ، با عصبانیت به چشم های لرزان لوهان زل زد و پرسید :
-یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی ؟
و آرام آرام سمت لوهان رفت . لوهان با تعجب نگاهی به سهون انداخت و با دیدن چهره ی عصبانی اش ، ناخودآگاه چندین قدم عقب رفت تا اینکه کمرش با در برخورد کرد . سهون در حالی که با قدم هایی آرام ، به لوهان نزدیک میشد ، فریاد زد :
-خوب گوش کن ببین چی بهت میگم . از این به بعد ، نه تو ، نه اون رئیس لعنتیت ، حق ندارید از چندین فرسنگی چیزایی که متعلق به من هستن ، رد شید . نه من و نه همسرم ، تو اون جشن کوفتی هم شرکت نمی کنیم . مثل یازده سال پیش ، از زندگیم گمشو بیرون ، بیون بکهیون .
سپس تلفن را قطع کرد و به سرعت ، آن را سمت آینه ی قدی داخل اتاق پرتاب کرد که باعث خرد شدن آینه و ریختن تکه هایش بر روی کف اتاق شد . لوهان در حالی که از ترس بدنش میلرزید ، با شنیدن صدای شکستن آینه ، دست هایش را روی گوش هایش گذاشت ، چشم هایش را بست و سعی کرد اشک هایش را کنترل کند .
برای چند ثانیه ، اتاق در سکوت مرگباری فرو رفت . با بلند شدن صدای قدم های محکم سهون ، سکوت درهم شکست . سهون وقتی کاملا نزدیک لوهان رسید ، دست هایش را روی دست های او گذاشت و آنها را از روی گوش هایش کنار زد . سپس با ملایمت پرسید :
-عزیزم ؟ چرا ترسیدی ؟ من که از دست تو عصبانی نیستم . چرا چشماتو بستی ؟ مگه بهت نگفته بودم ، چراغای پر فروغ زندگیمو ، هرگز ازم دریغ نکن ؟
لوهان به آرامی چشم های لرزانش را باز کرد . با اینکارش ، بغضش بالاخره ترکید و قطرات اشک روی گونه هایش روان شد . سپس در همان حال که هق هق میزد ، با درماندگی پرسید :
+سهون ؟ تو چرا این شکلی شدی ؟ چرا عصبانی هستی ؟ قیافه و رفتارت واقعا ترسناک شده !
سهون دستش را روی گونه ی لوهان کشید و بعد از پاک کردن اشک هایش پرسید :
-تو چرا ترسیدی عزیزدلم ؟ مگه کار اشتباهی کردی ؟
لوهان با تعجب پرسید :
+چه اشتباهی سهون ؟ چرا اینطوری حرف میزنی ؟
سهون دستش را روی خط فک او کشید و تأکید کرد :
-پس اشتباهی نکردی ؟
لوهان که حالا عصبانی شده بود ، فریاد زد :
+چرا چرت میگی سهون ؟ چه اشتباهی ؟
سهون یقه ی پیراهن گشاد لوهان را گرفت ، او را سمت خودش کشید و فریاد زد :
-چرا بهم نگفتی اون بکهیون لعنتی بازوتو لمس کرده ؟
لوهان که از این حرکت سهون به شدت شوکه شده بود ، فریاد زد :
+تو چت شده سهون ؟ اون فقط بازومو گرفت . اصلا نمیفهمم منظورت از لمس کردن چیه ؟
-فقط گرفت ، آره ؟ اون هرزه ی عوضی ، با یه لمس ساده ، میتونه تو رو صد بار زیر خودش تصور کنه اونوقت تو ، مقابلم ایستادی و میگی فقط بازومو گرفته ؟ تازه ، اینقدر برات بی اهمیت بوده که حتی در موردش بهم نگفتی . تو چت شده لوهان ؟
لوهان که با شنیدن این جملات به شدت عصبانی شده بود ، سیلی محکمی به صورت سهون زد و این حرکتش باعث شد ، یقه اش از حصار دست های او آزاد شود . سپس با عصبانیت پرسید :
+تو چت شده اوه سهون ؟ کی اینقدر پست و بی غیرت شدی که اینطور وقیحانه درباره ی همسرت حرف میزنی ؟ من تو طول روز ، با چندین نفر در ارتباطم . چطور میتونم بفهمم که هر کسی چه قصدی داره ؟ اصلا خود تو ... آره خود تو ! مگه من تا به حال ، به خاطر اون منشیایی که هر روز با دیدنت هزار مدل احساس پیدا میکنن ، بازخواستت کردم ؟
سهون که به خاطر سیلی فوق العاده خشمگین شده بود ، این بار موهای لوهان را با دستش گرفت و بی توجه به فریادهای دردمند او ، با لحن تمسخرآمیزی پرسید :
-که اینطور ؟ پس منظورت اینه که ، چون همه در حال دید زدن من هستن ، تو هم باید برای دیگران خودنمایی کنی ؟ اصلا صبر کن ببینم ، تو جلوی بکهیون هم ، همین لباسو پوشیده بودی ؟ آره ؟
لوهان در حالی که از درد ، به شدت اشک میریخت ، ملتمسانه گفت :
+موهامو ول کن سهون ، داری همشونو ... آیییییی ... میکنی ... تو رو خدا سهون . نه ، اصلا منظورم این نبود ... آییییی ... من منظورم اینه که نمیتونم مقصود همه رو بفهمم . اگه میدونستم قصد بکهیون چیه ، هرگز نمیذاشتم بهم نزدیک بشه .. آخخخ ... سهون ولم کن ...
سهون او را رها کرد و با اینکار ، لوهان که دیگر نایی نداشت ، کف اتاق افتاد . سهون با عصبانیت ، به لوهانی که از درد به خودش می پیچید ، نگاه کرد . بعد از گذشت چند ثانیه ، سرش را با کلافگی به طرفین تکان داد و پرسید :
-کدوم بازو ؟ کدوم بازوتو لمس کرد ؟
لوهان آنقدر حالش بد بود که اصلا متوجه سؤالات سهون نمیشد . سهون دوباره سؤالش را تکرار کرد ولی وقتی با بی توجهی لوهان رو به رو شد ، بازوی چپش را گرفت ، او را بلند کرد و به زور دنبال خودش کشید . لوهان در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند ، ملتمسانه گفت :
+سهون تو رو خدا دست از سرم بردار . تو چرا یهو اینطوری شدی لعنتی ؟
سهون بی توجه به التماس های لوهان ، او را روی تخت پرت کرد ، سپس رویش خیمه زد و با عصبانیت غرید :
-با زبون خوش ازت میپرسم ، کدوم بازوتو لمس کرد ؟
لوهان در همان حال که هق هق میزد ، با صدایی لرزان زمزمه کرد :
+چچچچچچپپپپ ... ببباااازووووی چچچچپپپپ ...
سهون بازوی چپ او را میان دست هایش گرفت ، ابرویی بالا انداخت و گفت :
-که اینطور ، پس حالا باید رد لمساشو پاک کنم !
و با عجله خودش را روی بدن لوهان انداخت ، لب هایش را روی بازوی او کوبید و شروع کرد به مک زدن پوستش . لوهان که به خاطر قرار گرفتن وزن سهون روی قفسه سینه اش ، نمی توانست به خوبی نفس بکشد ، تقلا میکرد تا او را از روی خودش کنار بزند ولی هر کاری که انجام میداد ، سهون حتی ذره ای جا به جا نمیشد . سهون دیوانه وار مشغول مارک کردن بازوی لوهان بود و اصلا توجهی به وضعیت او نداشت .
بعد از گذشت چند دقیقه ، سرش را بالا آورد و نیم نگاهی به بازوی لوهان که حالا کاملا کبود شده بود ، انداخت . خوشحال از اینکه کارش را به درستی انجام داده ، لبخندی زد و سمت لوهان که حالا به زور نفس میکشید ، چرخید . برای چند ثانیه ، با تعجب به صورت کبود شده ی او نگاه کرد . وقتی تقلاهای لوهان را برای نفس کشیدن دید ، با عجله شانه اش را گرفت و در حالی که او را تکان میداد ، با نگرانی پرسید :
-هانا ؟ لوهان ؟ تو چت شده ؟ عزیزم ؟ تو رو خدا یه چیزی بگو . چرا اینطوری شدی ؟ لوهان ؟
همینطور فریاد میزد و لوهان را به شدت تکان میداد ولی تقلاهایش بی فایده بود . وضعیت تنفسی لوهان نه تنها بهبود نمی یافت ، بلکه دقیقه به دقیقه صورتش کبودتر میشد و تنها صدای خس خس گلویش بود که به گوش میرسید . سهون در حالی که به شدت اشک میریخت ، عاجزانه نالید :
-لوهانی غلط کردم ... غلط کردم لوهان ... تو رو جون جونگین بهم بگو چیکار کنم تا بهتر شی ؟ یه چیزی بگو لوهانم ، یه چیزی بگو ... فهمیدم ... فهمیدم ... الان میرم پزشکو خبر میکنم .
و خواست از روی تخت بلند شود که لوهان با ته مانده ی قدرتش ، دست او را کشید . سهون با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
-چیشد عشقم ؟ چی میخوای بگی ؟
لوهان به سختی ، به کوله اش که روی میز مقابل تخت قرار داشت ، اشاره کرد . سهون با تعجب نیم نگاهی به کوله انداخت ، سپس سمتش رفت ، به سرعت آن را باز کرد و هر چه که داخلش بود را کف اتاق ریخت . با پیدا کردن قوطی قرصی در میان وسایل داخل کوله ، با عجله آن را مقابل لوهان گرفت و پرسید :
-منظورت اینه ؟
لوهان در حالی که به قفسه سینه اش چنگ میزد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با عجله سمتش دوید ، قوطی را باز کرد ، قرصی را از داخلش بیرون آورد و داخل دست لوهان گذاشت . لوهان بدون اینکه منتظر بماند تا سهون لیوان آب را به او بدهد ، قرص را قورت داد ، سپس چشم هایش را بست و خودش را روی تخت رها کرد . سهون برای چند ثانیه ، با لیوان داخل دستش ، محو تماشای لوهان که طاقباز روی تخت خوابیده بود ، شد . به خاطر استرس و همچنین عذاب وجدان ، توانایی هیچ حرکتی را نداشت .
بعد از گذشت یک ربع ، سهون تمام قوایش را جمع کرد و با ملایمت پرسید :
-لوهانی ؟ بهتر شدی ؟ میخوای بگم دکتر خب ...
و جمله اش با بالا آمدن دست لوهان به معنی سکوت ، ناتمام ماند . سهون کمی ساکت ماند ولی دلش طاقت نیاورد و ملتمسانه پرسید :
-لوهانم ؟ میشه باهام حرف بزنی ؟ میدونم از دستم عصبانی هستی ولی خواهش میکنم ، بگو حالت خوبه یا نه ؟ هان ؟ میشه یه چیزی بگی ؟
لوهان به آرامی چشم هایش را باز کرد و در همان حال که به سقف خیره شده بود ، گفت :
+حالم خوبه ، فقط دست از سرم بردار .
سهون لیوان را روی میز گذاشت ، سپس رویش خم شد و عاجزانه با صدایی لرزان گفت :
-لوهان ؟ میشه منو ببخشی همسرم ؟ باور کن نمی خواستم اذیتت کنم فقط ، فقط اون بکهیون لعنتی به شدت تحریکم کرد . میدونی چیه ؟ من روی تو خیلی حساسم ، بعد وقتی می بینم یه نفر اونطوری در موردت صحبت میکنه ... آره ، اون تحریکم کرد . نه ... آمممم ... میدونی چیه ؟ عصبیم کرد . آره ... اون هرزه ی عوضی ... آره ، آره ، اون نقشش همینه . میخواد من با تو بد باشم . آره ... اون لعنتی نقشش این بود و من نفهم ، متوجه نشدم . من دارم چی میگم ؟ آه دیوونه شدم . لوهان تو رو خدا یه چیزی بگو . من تحمل این وضعیتو ندارم . آخرین باری که باهام قهر کردی ، دو سال پیش بود . یادت نیست ... حتی تا پای خودکشی هم رفتم . لوهان ؟ نمیخوای دوباره اونطوری بشم ؟ مگه نه ؟
لوهان با نگاهی بی حس ، به چشم های لرزان او زل زد و گفت :
+خستم ، خیلی خستم . میخوام بخوابم . تو هم بخواب ، فردا باید بری شرکت .
و سمت دیگر تخت رفت . در حالی که پشتش به سهون بود ، روی تخت دراز کشید و پلک های خسته اش را بست . سهون که به شدت بابت جملات و حرکاتش عصبانی بود و خودش را سرزنش میکرد ، آهی کشید . چند ثانیه به نیمرخ لوهان نگاه کرد و وقتی متوجه شد او قصد بخشیدنش را ندارد ، خودش هم سمت دیگر تخت ، ولی رو به لوهان دراز کشید و گفت :
-شب بخیر لوهانی . فردا کاری میکنم منو ببخشیدی . امشبو استراحت کن همسر بی نظیرم !
اما لوهان در جواب سهون چیزی نگفت و فقط قطره ای اشک از چشم های زیباش ، روی بالشش چکید . سپس از خستگی و به خاطر تاثیر قرص هایش ، به خواب عمیقی فرو رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
صبح روز بعد ، لوهان با قرار گرفتن لب های سهون بر روی لب هایش ، چشم هایش را باز کرد . سهون با دیدن چشم های باز همسرش ، لبخندی زد و گفت :
-صبح بخیر آهویی . خیلی خوابیدی . نگاه کن ، ساعت یازدهه و تو هنوز بیدار نشدی تا منو برای رفتن به شرکت بدرقه کنی . تازه ، از اون صبحونه های خوشمزت هم برام حاضر نکردی . به جاش ، تادام ...
و سینی صبحانه ای را که برای لوهان حاضر کرده بود ، به او نشان داد و گفت :
-من برای پرنس خوشگلم ، یه صبحونه ی عالی آماده کردم . حالا بلند شو چون میخوام خودم لقمه به لقمشو بهت بدم .
لوهان با تردید نیم نگاهی به او انداخت و سپس با صدای گرفته ای پرسید :
+چرا نرفتی شرکت ؟
سهون در همان حال که به او کمک میکرد تا روی تخت بنشیند ، جواب داد :
-هیچ چیزی برای من ، مهم تر از تو نیست . میدونم حق ندارم بپرسم ، ولی حالت بهتره ؟ مشکلی نداری ؟ میخوای بریم دکتر ؟
لوهان سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و با لحنی بی اعتنا گفت :
+نه ، لازم نیست . فقط یکم بدنم کوفتس که اونم با استراحت بهتر میشه .
سهون سینی را روی پاهای لوهان گذاشت و خواست لیوان شیر را به او بدهد که چشمش به بازوی کبود او افتاد . لبش را گاز گرفت و با درماندگی گفت :
-لوهان ؟ بابت بازو ...
لوهان لیوان را از او گرفت و با عجله گفت :
+تمومش کن سهون . دیگه نمیخوام در مورد اتفاقات دیشب ، چیزی بشنوم .
سهون با خوشحالی لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که ناگهان نظرش جلب زخم هایی که روی لب های لوهان قرار داشت ، شد . خواست در مورد آنها بپرسد ولی با خودش فکر کرد ، احتمالا شب قبل حین دعوا زخمی شده یا خود لوهان از درد آنها را گاز گرفته ، پس از پرسیدن سؤال منصرف شد .
لوهان کمی از شیرش نوشید و دوباره لیوان را روی سینی گذاشت . سپس بدون نگاه کردن به سهون گفت :
+دیگه گرسنه نیستم سهون . میخوام بخوابم . حالم هم خوبه ، پس تو میتونی بری و به کارات برسی . شب منتظرتم .
سپس سینی را روی دست های سهون که با تعجب به او نگاه میکرد ، گذاشت . دوباره روی تخت دراز کشید و لحاف را تا روی سرش بلا آورد تا سهون نتواند صورتش را ببیند . سهون کمی در همان حالت ماند ولی بعد از گذشت چند ثانیه ، گفت :
-باشه عزیزدلم ، هر طور دوست داری . من پایینم ، امروز نمیرم شرکت . اگه کاری داشتی ، خبرم کن ، باشه ؟ برای نهار هم لازم نیست بلند شی . خودم حواسم به همه چیز هست .
و سمت در خروجی رفت . قبل از خارج شدن ، با ناراحتی نیم نگاهی به لوهان که خودش را زیر لحاف جمع کرده بود ، انداخت و سپس از اتاق خارج شد . از پله ها پایین میرفت که با جونگین که با تعجب به او و سینی روی دست هایش نگاه میکرد ، رو به رو شد . سهون شوکه پرسید :
-صبحت بخیر جونگین . چرا نرفتی مدرسه ؟
جونگین سرش را خاراند و گفت :
×مثل اینکه دیشب زیاده روی کردم ، برای همین ، سرم خیلی درد میکنه . اما یکم دیگه میرم تا به کلاسای ظهرم برسم . این سینی چیه دستت ؟
سهون به سینی دست نخورده نگاه کرد ، سپس آهی کشید و گفت :
-برای لوهان بردم ، اما چیزی نخورد .
جونگین با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
×بابا لوهان ؟ مگه اتفاقی افتاده که تو براش صبحونه بردی ؟ نکنه مریض شده ؟
-تو دیشب صدای چیزی رو نشنیدی ؟
جونگین کمی فکر کرد ؛ بعد از نشستنش در اتومبیل سهون ، چیز دیگری از اتفاقات شب قبل یادش نمی آمد . پس سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و پرسید :
×نه ، مگه اتفاقی افتاده ؟
سهون در همان حال که سعی میکرد چیزی را بروز ندهد ، گفت :
-نه ، اتفاقی نیافتاده . لوهان یکم حالش بد شد ، درگیر اون بودیم . مثل اینکه غذای دیشب معدشو اذیت کرده ، همین !
جونگین با نگرانی زمزمه کرد :
×که اینطور ؟ پس من برم ببینم حالش چطوره .
و قبل از اینکه به سهون مهلت زدن حرفی را بدهد ، سمت اتاق لوهان دوید . سهون هم با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و سمت آشپزخانه رفت . میدانست که لوهان در مورد دعوایشان چیزی به جونگین نمی گوید ولی به خاطر دروغش ، به شدت عذاب وجدان داشت . البته در حال حاضر ، مشکلش بزرگ تر از این حرفا بود ؛ او باید دل لوهان را دوباره به دست می آورد . سینی را روی میز بزرگ آشپزخانه گذاشت و سونگ را صدا زد .
بعد از آمدن سونگ ، به آرامی گفت :
-گوش کن ببین چی میگم سونگ . باید تو یه کاری بهم کمک کنی .
سونگ با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
_با کمال میل ارباب !

Life Along the Rainy RouteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang