همین چند کلمه کافیه بود تا بدن سست سهون برای ایستادن ، با دست سالمش به دیوار پناه ببرد . کیونگسو هم با نگرانی شانه های جونگین را گرفت . چانیول که به خوبی متوجه بود افراد اطرافش توانایی پرسیدن سؤالی را ندارند ، آب دهانش را قورت داد و به سختی پرسید :
»من ... منظورتون چیه پزشک ؟ لطفا ... لطفا بگید ...
و نتوانست جمله اش را تمام کند .
پزشک دوباره نفس عمیقی کشید و گفت :
*متأسفانه باید بگم ، جناب شوان ریما به خاطر ضربه ای که به سرشون خورده و همچنین آسیبی که گلوله به اندامای حیاتیشون زده ، خون زیادی از دست دادن و دچار مرگ مغزی شدن .
چانیول شوکه کف سالن سقوط کرد و با دهانی باز و چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به بکهیون که حالا وحشت زده مقابلش ایستاده بود ، نگاه کرد .
کیونگسو هم بدن بی رمق جونگین را به خودش تکیه داد و نیم نگاهی به سهون که رنگش مثل گچ سفید شده بود ، انداخت .
پزشک به سختی ادامه داد :
*در مورد ارباب شیو لوهان هم باید بگم ، مجبوریم قلبشونو عمل کنیم چون دود زیادی وارد ریه هاشون شده و قلبشون قادر به کار نیست . طبق وصیتی که جناب شوان انجام دادن ، مجبوریم قلب ایشونو به قلب جناب شیو پیوند بزنیم . ما سعیمونو می کنیم ولی لطفا شما هم دعا کنید چون این عمل به شدت خطرناکه و ریسکش خیلی بالاس . من دیگه از حضورتون مرخص میشم تا عمل پیوند رو شروع کنیم .
و خواست برود که سهون بازویش را کشید و عاجزانه اعتراض کرد :
-نه ، شما نمیتونید اینقدر راحت در مورد قلب ریما تصمیم بگیرید ... من ... من انجامش میدم ... قلب منو بهش پیوند بزنید پس ...
اما با قرار گرفتن دست پزشک بر روی دستش ، ساکت ماند . پزشک رو به او لبخند تلخی زد و گفت :
*این تصمیم گیری به عهده ی شما نیست ارباب اوه . جناب شوان خودشون از قبل وصیت کردن که در صورت سلامتی کاملشون هم قلبشونو به ارباب شیو اهدا کنن . از طرفی ، دیگه شانسی برای برگشت جناب شوان نیست ، در حال حاضر ما فقط میتونیم برای زنده موندن ارباب شیو تلاش کنیم !
+شانسش چقدره ... اینکه ... اینکه لوهان زنده بمونه ، شانسش چقدره ؟
پزشک رو به جونگین که با رنگی پریده برای ایستادن به کیونگسو تکیه داده بود ، جواب داد :
*کمتر از ده درصد ولی ما سعیمونو می کنیم . لطفا فقط دعا کنید !
و سپس وارد اتاق عمل شد . کلمه ی ده درصد ، مانند ناقوس در سر سهون به صدا درمی آمد . با چشم هایی که دیده شان لحظه به لحظه تارتر میشد و در همان حال که حلقه و گردنبند را درون مشتش فشار میداد ، به در اتاق عمل زل زد ولی بالاخره توانش را از دست داد و با بدنی منجمد و در همان حال که اسم لوهان را زیرلب زمزمه میکرد ، کف سالن سقوط کرد .
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
پس از خداحافظی با مهمان ها ، سمت عمارت چوبی رفت . در همان حال که از پله ها بالا میرفت ، با جو تاریک اطرافش که توسط شمع ها و نور ستارگان که از پنجره به داخل عمارت میتابیدند ، روشن میشد ، نگاه کرد . مسیر شمع ها ، او را سمت اتاق مشترکش با همسرش راهنمایی میکرد . با رسیدن به اتاق ، دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و قبل از باز کردنش ، نفس عمیقی کشید . قلبش با شدت به قفسه ی سینه اش میکوبید .
بعد از چند دقیقه تأمل ، بالاخره در را باز کرد . با ورود به اتاق ، چشمش به بت بی نظیرش که پشت به او روی تخت نشسته بود ، افتاد . با قدم هایی آرام به او نزدیک شد و دستش را روی شانه اش گذاشت :
-نمیخوای بخوابی ؟
بدون برگشتن به سمت او ، خجالت زده لبخندی زد و جواب داد :
+فکر کنم الان وقت خواب نیست چون باید بریم حموم و بعدش ...
-لازم نیست به خودت فشار بیاری . مجبور نیستیم حتما امشب انجامش بدیم . هر وقت خودت خواستی ...
+اگه منم الان بخوامش ؟ تو شب ازدواجمون . من میخوامت سهون ، با تموم وجود . منو متعلق به خودت کن سهونا ! من ...
با زانو زدن سهون در مقابلش ، به چشم های درخشان او زل زد . سهون دستی به صورت سرخ شده ی لوهان کشید و پرسید :
-واقعا این چیزیه که از ته دلت میخوای ؟
لوهان خجالت زده سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ولی چیزی نگفت و فقط برای چند ثانیه به تناوب لب هایش را باز و بسته کرد . سهون که دلش برای عکس العمل کودکانه ی او غش رفته بود ، بوسه ی سبکی به لب های نیمه بازش زد و گفت :
-پس بهتره تو حموم انجامش بدیم . بار اولته به همین دلیل دردت خیلی زیاده ، نمیخوام اذیتت کنم . نظرت در این مورد چیه ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و دست هایش را دور گردن سهون حلقه کرد . سهون هم به تبعیت از او زیر باسنش را گرفت . با حلقه شدن پاهای لوهان به دور کمرش و فرو رفتن سر او درون گردنش ، ناخودآگاه لبخندی زد و کنار گوش او زمزمه کرد :
-تو بی نظیری هانا ، بی همتا ! عطرت بهشتیه لوهانم ، حرکاتت به شدت کیوته !
+من کیوت نیستم !
سهون یکی از دست هایش را به سختی آزاد کرد و در همان حال که وارد حمام میشدند ، به شوخی گفت :
-برمنکرش لعنت !
و لوهان را روی لبه ی وان نشاند . به آرامی و با احتیاط کتش را درآورد ولی با قرار گرفتن دستش روی دکمه های پیراهن لوهان ، متوجه لرزش بدنش شد . دستش را روی گونه اش کشید و در همان حال که سر او را بالا می آورد ، زمزمه وار گفت :
-تو مجبور نیستی !
لوهان هم متقابلا خط فک او را نوازش کرد و گفت :
+میدونم سهونا ولی این چیزیه که با تموم وجودم لازمش دارم . لمساتو روی بدنم میخوام . فقط یکم بی تجربم ... من ... میترسم ازم خوشت نیاد یا نتونم راضی نگهت ...
اما با اسیر شدن لب هایش میان لب های سهون ، جمله اش ناتمام ماند . سهون مک عمیقی به لب پایین لوهان زد و پس از کمی فاصله گرفتن از او زمزمه کرد :
-مگه میتونم این موجود بهشتی رو تو آغوشم داشته باشم و راضی نشم ؟ دیگه نمیخوام همچین جملاتی رو ازت بشنوم ، فهمیدی هانا ؟
لوهان با عجله و حالتی کودکانه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون راضی از تایید او ، ابتدا جریان آب و بدن شورهای مورد علاقه شان را تنظیم کرد و وقتی از آماده بودن وان مطمئن شد ، به آرامی و با احتیاط مشغول درآوردن لباس های لوهان شد . آنقدر با احتیاط کارش را انجام میداد که انگار بلوری شکننده و حساس میان دست هایش است که حتی با تپیدن قلبش هم امکان دارد بر روی بلور خراش ایجاد شود .
با کنار رفتن لباس زیر لوهان و مطلع شدن از اینکه او هم به شدت تحریک شده ، لبخند رضایتی زد و با احتیاط به لوهان کمک کرد تا وارد حمام شود . سپس خودش هم مشغول درآوردن کت و شلوار مشکی اش شد . تمام مدت متوجه نگاه خیره ی لوهان بر روی بدنش بود به همین دلیل ناخودآگاه لبخند رضایتی زد .
وقتی وارد وان شد و پشت لوهان نشست ، بدن برهنه ی معشوقش را به خودش چسباند و این اولین تماسشان بود . اولین تماس برای یکی شدن و آغاز اولین شب مشترکشان . لحظه به لحظه ی آن شب برایش رویایی بود . تصاحب آن بدن بی نظیر ، لرزش بدن لوهان و ناله های از سر لذتش ، همه و همه برایش بی بدیل بود . به سختی خودش را کنترل میکرد که به لوهان فشار نیاورد و تقریبا موفق هم شد چون لوهان به جز اوایل رابطه شان ، دیگر به جز لذت و شهوت هیچ حس دیگری نداشت .
بعد از اتمام معاشقه شان ، بیحالی لوهان به گونه ای دیگر برایش شیرین بود . پلک های سنگینش که هر چند دقیقه یک بار روی هم می افتاد و بی حسی بدنش ، آنقدر شیرین بود که سهون دلش میخواست ساعت ها مشغول تماشای لوهان شود ولی از طرفی نگران وضعیت جسمانی او بود پس با ملایمت تن و بدن او را شست و متقابلا لوهان هم با بیحالی سعی میکرد نقشی در شستن بدن سهون داشته باشد !
وقتی لوهان در تخت مشترکشان بالاخره پلک های خسته اش را برای فرو رفتن در خوابی عمیق بست ، بدن برهنه ی او را به خودش نزدیک تر کرد و در همان حال که سرش را درون موهای مخملی اش فرو میبرد ، زمزمه وار گفت :
-تو مال منی ، همسر من ، پرنس من ! از امشب به بعد اجازه نمیدم ازم فاصله بگیری ، تو مال منی لوهان ، مال من ! تو دیگه پرنس دست نیافتنی ارباب شیو نیستی ، شاهزاده ی عمارت نیستی ، تو برای من ، لوهانی ، همسر من ! واقعا تو اینجایی ؟ تو تخت من ؟ ارباب زاده ی دور از تصور شیو الان برهنه تو آغوش منه ؟ این خیلی وسوسه انگیزه هانا ، درست نمیگم ؟ من چند دقیقه ی قبل تصاحبت کردم و الان هم جسمت و هم روحت ...
ذوق زده لبش را به دندان گرفت و در همان حال که انگشت اشاره اش را روی گونه ی گر گرفته ی لوهان می کشید ، ادامه داد :
-تو مال منی ! عروسک من ، همسر من ! همه چیزت مال منه ، همه چیز ! امشب به خاطر تو یه ارباب شدم ، ولی مهم این تخته که اربابش منم ، مهم تویی که مال منی ! میخوام این جمله رو اونقدر تکرار کنم تا همه بشنون ! آره ، همه باید بشنون و بدونن این بدن مال منه و هیچکس حق دست درازی بهش رو نداره ! تو مال منی ، مال من ، لوهان ! لوهان ، لوهان ، لوهان ، لوهاننننننننن !
×سهون ؟ سهون ؟ صدامو میشنوی ؟ سهون !
شوکه پلک هایش را باز کرد و نیم نگاهی به اطراف انداخت . کمی طول کشید تا دیدش عادی شود و بتواند هضم کند درون بیمارستان حضور دارد . با دیدن پدرش که کنار تختش نشسته بود ، به آرامی سعی کرد سرجایش بنشیند ولی با تیر کشیدن کتف راستش ، فریاد دردمندی کشید .
سرکارگر اوه با عجله کتف سمت چپ او را گرفت و در همان حال که به او کمک میکرد تا روی تخت بخوابد ، گفت :
×آروم باش سهون ، پزشک گفته به هیچ وجه نباید کتفتو تکون بدی وگرنه امکان داره برای همیشه حس دستتو کاملا از دست بدی !
سهون با کلافگی نگاهی به کتف و دست اسیر شده اش در درون آتل انداخت و سپس معترضانه نالید :
-گفتم نمیخوام دستمو درمان کنید ، آخه وقتی لوهان تو اتاق عمله ، دست من چه اهمیت کوفتی ای پیدا میکنه ؟
سرکارگر اوه معترضانه غرید :
×اگه کتفتو درمان نمیکردن ، تا الان مجبور میشدن قطعش کنن پس لطفا یکم به فکر خودتم باش .
سهون آهی کشید و پرسید :
-من اینجا چیکار میکنم ؟ عمل لوهان هنوز تموم نشده ؟
سرکارگر اوه با درمانگی جواب داد :
×مثل اینکه جلوی اتاق عمل از حال رفتی ، جناب دو بهم خبر دادن که بیام و مراقبت باشم چون ایشون گفتن ارباب زاده جونگین هم حال مساعدی ندارن و باید کنار ایشون بمونن . منم از عمل خبر ندارم چون تموم مدت مراقب تو بودم . پسر نزدیک بود دستت قطع شه ، دوازده ساعته بیهوشی ، همین الانشم معلوم نیست دوباره بتونی حرکتش بدی پس ... هی ... داری چیکار ...
اما سهون بدون توجه به جملات پدرش ، بازوبند سرم را از دور بازویش باز کرد و در همان حال که با دست سالمش به تخت تکیه میداد تا بایستد ، پاهایش را روی کفپوش ها گذاشت . بدون توجه به اعتراض سرکارگر اوه یا پوشیدن کفش هایش ، با عجله سمت در رفت . با رنگی پریده و در همان حال که بدنش به شدت میلرزید ، سمت اتاق عمل دوید . با دیدن راهروی خالی از جونگین ، کیونگسو و چانیول ، با عجله از پرستار در مورد آن ها پرسید . با اشاره ی پرستار به بخش مراقبت های ویژه ، با عجله و قدرتی که نمیدانست چگونه یافته ، به آن جا رفت . هیچ توجهی به پدرش که به دنبالش می آمد و سعی میکرد او را آرام کند ، نداشت و فقط میخواست ببیند که لوهانش هنوز هم سالم و سلامت است و نفس میکشید .
با رسیدن به اتاق مدنظرش ، چشمش به کیونگسو و جونگین که با رنگی پریده مقابل اتاق قدم میزدند ، افتاد . کمی با فاصله از آن ها ، چانیول و بکهیونی که سرش را روی شانه ی او گذاشته بود ، روی صندلی نشسته بودند .
جونگین با دیدن سهون ، با عجله سمت او رفت و اعتراض کرد :
»چرا اومدی ؟ بهتر بود استراحت کنی ...
-لوهان ؟ عمل تموم شد ... پس حالش خوبه ؟ مگه نه ؟
با شنیدن این سؤال ها ، جونگین لب های خشکش را چندین بار باز و بسته کرد و وقتی فهمید توانایی زدن هیچ حرفی را ندارد ، کنار رفت تا این وظیفه را به کیونگسو محول کند . کیونگسو با دیدن عکس العمل او ، به سهون نزدیک شد و گفت :
*لطفا آروم باشید جناب اوه ، عمل تموم شده و همونطوری که پزشک چند دقیقه ی قبل بهمون گفتن ، عمل کاملا موفقیت آمیز بوده ولی ...
سهون با دیدن مکث او با نگرانی پرسید :
-ولی چی ؟ حرف بزن کیونگسو تا دوباره پس نیافتادم !
کیونگسو آهی کشید و با درماندگی جواب داد :
*قبلا هم مانعی که سد راه عمل قلب لوهان میشد ، فرآیند عمل نبود ، بلکه مشکل پس زدن پیوند توسط بدنش بود که به شدت ضعیف شده . الان پزشکا بالای سرشن پس باید صبر کنیم تا ...
-لوهان دووم میاره ، من میدونم ، من میدونم اون ...
اما با اسیر شدن یقه اش درون دست های جونگین ، جمله اش ناتمام ماند . جونگین با عصبانیت رو به او غرید :
»دووم میاره ، نه ؟ با این بلاهایی که تو سرش آوردی ، میخوای بازم دووم بیاره ؟ نابودش کردی لعنتی ، این مرده ی متحرکی که روی اون تخت کوفتی افتاده و از سر تا پاش دستگاه بهش متصله ، حاصل حرومزادگی و هرزگی توعه ! توی لعنتی تو چشماش نگاه کردی و بهش خیانت کردی ، بدنشو با تجاوزت پاره پاره کردی ، قلبشو شکوندی و هر روز بدتر از روز قبل شکنجش دادی ! به خاطر یه بار دیدنش ، باهام معامله کردی ! توی لعنتی باعث شدی اون سکته کنه و حالا دیگه نمیتونیم حتی از یه انجل کمک بخوایم چون به لطف جنابعالی چوب خطمون پر شده . ازت متنفرم اوه سهون ، متنفر ، چطور جرئت میکنی بازم اینجا بایستی ...
*کافیه جونگین ، کافیه . میدونم ناراحتی و داغ داری ولی دعوا که چیزی رو از پیش نمیبره . اگه شما بیافتید به جون هم لوهان بیدار میشه یا ...
جونگین بدون رها کردن یقه ی سهون ، رو به کیونگسو که با گرفتن بازویش سعی میکرد او را کنار بکشد ، غرید :
»یا چی ریما ؟
با ادا شدن این کلمه از دهانش ، ناخودآگاه یقه ی سهون را رها کرد . در همان حال که همزمان با قهقهه زدن اشک میریخت ، عقب عقب رفت و با رسیدن به دیوار ، کف راهرو سقوط کرد . کیونگسو هم که با شنیدن این اسم از زبان جونگین احساس میکرد فشارش به شدت افتاده ، از سهون فاصله گرفت .
و تنها این سهون بود که وسط سالن ایستاده و به سرامیک های زیر پاهایش زل میزد !
»ریما ، ریما ... ریما مرده ، فقط و فقط به خاطر اشتباهای شما مرده !
با چشم های خیس از اشکش که مانند کاسه های خون شده بود ، به بکهیون که با درماندگی درون آغوش چانیول قرار داشت ، زل زد و غرید :
»تو اون لعنتی رو وارد زندگیمون کردی . تو اون ویلیام حرومزاده رو وارد زندگیمون کردی . این تویی که باعث مرگ ریما شدی . این تویی که باعث افتادن لوهان روی اون تخت شدی . این تویی که باعث مرگ اون همه کارگر و موجود بیگناه شدی . با این همه خونی که رو دستته ، میخوای چیکار کنی بیون بکهیون ؟
پوزخندی زد و ادامه داد :
»یا بهتره بگم پارک بکهیون ، هوم ؟ میخواستی با عوض کردن فامیلیت یه فرد دیگه بشی ولی دیدی ؟ نشد ، نمیشه ، چون زندگیت اونقدر به کثافت کشیده شده که اگه حتی بمیری هم از گورت نجاست بلند میشه !
چانیول با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و خواست رو به او فریاد بزند ولی با قرار گرفتن دست بکهیون بر روی دستش ، شوکه سمت او چرخید . بکهیون نگاهش را چهره ی عصبانی چانیول گرفت و با بی رمقی رو به جونگین گفت :
+حق داری ، هر چی بگی حق داری پس بگو . بگو شاید اینطوری تو خالی شی ولی بدون من هرگز از این عذاب راحت نمیشم . امروزم برای همین رفتم به اون عمارت لعنتی تا همه چیزو با کشتن خودم و ویلیام تموم کنم ولی باور کن نمیدونستم لوهان و ریما هم اونجان . باور کن من نمیخواستم ...
نفس عمیقی کشید و پس از بیرون آوردن دستمال خونی از جیبش و گرفتنش در مقابل چشم های جونگین ادامه داد :
+میدونی این چیه ؟ این دستمالیه که شب جشن وقتی خودکشی کردم ، چانیول باهاش مچمو بست . میدونی چرا تو جیبمه ؟
جونگین شوکه به او زل زد ؛ چندین بار دهانش را باز و بسته کرد ولی جمله ای از دهانش خارج نشد . حتی نگاه خیره ی کیونگسو و چانیول هم روی بکهیون بود .
بکهیون با صدایی لرزان گفت :
+بذار خودم جوابتو بدم . به این خاطر تو جیبمه که اگه دستم لرزید ، یادش بیافتم و مصمم بشم . خواستم به خودم یادآوری کنم ، این جونیه که چانیول بهم داده پس باید برای نجاتش ، این جونو فدا کنم ولی نشد ... تقصیر من چیه که زندگی باهام سر ناسازگاری داره ؟ جونگین باور کن من نمیخواستم این بلا سر لوهان یا ریما بیاد ولی بهت حق میدم ، این من بودم که ویلیامو وارد زندگیتون کردم و حق با اونه ، این هیولا را من ساختم پس بهم بگو ، اگه میتونم تلافی کنم یا با تقاص پس دادنم یکم ...
-کسی که باید تقاص پس بده ، فقط و فقط منم پس تمومش کنید . اگه اینجا کسی مستحق تقاص پس دادنه ، فقط و فقط منم .
جونگین پوزخندی زد و خواست رو به سهون چیزی بگوید ولی با باز شدن در و خروج پزشک از اتاق ، همه شوکه سمت او رفتند . پزشک با دیدن نگاه خیره ی افراد مقابلش ، رو به آن ها گفت :
«فعلا وضعیتشون پایداره ولی هوشیاریشون خیلی پایینه پس هنوز خطر به قوت خودش باقیه . ما تموم تلاشمونو کردیم ، فقط بدنشون باید پیوند رو قبول کنه تا همه چیز به حالت عادی برگرده . امشب خیلی مهمه ، اگه بتونن بیست و چهار ساعت بدتر نشن ، امیدی هست در غیر این صورت ...
سهون با لب هایی لرزان پرسید :
-در غیر این صورت چی جناب پزشک ؟ منظورتون از پایین بودن هوشیاریش چیه ؟ نگید که رفته تو کما !
پزشک سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
«نه ، هنوز نرفتن تو کما ولی خوب ، فاصله ای هم باهاش ندارن . بایدم دعا کنیم که نرن تو کما چون وضعیتشون خیلی خطرناک میشه . و در مورد قسمت انتهایی جملم هم باید بگم ، خطر مرگشون خیلی ، تأکید میکنم ، خیلی بالاس پس خودتونو برای هر چیزی آماده کنید !
جونگین به سختی لب هایش را از هم فاصله داد و پرسید :
»میشه ، میشه ببینمش ؟ خواهش ... خواهش می ... میکنم ...
پزشک رو به او لبخندی زد و گفت :
«بله جناب کیم ، یکم دیگه پرستارا شما رو برای دیدنشون راهنمایی میکنم ولی دیدارتون کوتاه باشه تا خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد . فعلا از حضورتون مرخص میشم !
و سپس از آن ها فاصله گرفت .
با رفتن پزشک ، جونگین با کلافگی سمت پنجره رفت و غرید :
»حداقل این پرده ی کوفتی رو بکشن تا بدونیم اون تو چه خبره ! خدای من ، قلبم داره از سینم بیرون میاد !
سپس همان جا نشست و سرش را میان دست هایش گرفت . کیونگسو کنار او زانو زد و گفت :
*آروم باش جونگین ، تو باید قوی باشی و ...
»چطور قوی باشم ؟ هان کیونگسو ؟ مرگ ریما داره دیوونم میکنه . اون لعنتی وقتی زنده بود وصیت کرده در صورت سالم بودنش هم قلبشو بده به لوهان . آخه کدوم احمقی با دستای خودش سند مرگشو امضا ...
*احمق نه ، عاشق جونگین ! عاشق !
جونگین که با شنیدن این جمله اشک از چشم هایش جاری شده بود ، خودش را درون آغوش کیونگسو انداخت و میان هق هق هایش گفت :
»بهم میگفت نفر سوم بوده ، بهم میگفت تو رابطه ی لوهان و سهون نفر سوم بوده . گفت نفر سوم محکوم به باخته ولی چرا اینکارو کرد ؟ مگه وقتی میبازی نباید بری کنار ؟ مگه ... مگه ... اون لعنتی برای لوهان له له نمیزد کیونگ ؟ بارها دیدم که لباساشو بو می کشید . زمانی که تو عمارت زندگی میکردیم ، خودش میخواست لباسای تمیز و تن خورده ی لوهانو از هم جدا کنه و بهونش این بود که حوصلش از بیکاری سر رفته . خودش تخت لوهانو مرتب میکرد چون طبق معمول حوصلش سر رفته پس چرا تخت خودشو خدمتکارا مرتب میکردن ؟ صبح زود بیدار میشد تا شخصا براش صبحونه آماده کنه و باورت نمیشه کیونگسو ، حتی پرتقال آب میوه ی لوهانو هم خودش با دستای خودش از درخت میکند . اون لعنتی نمیتونه اینطوری بره کیونگسو ، نمیتونه ...
نفس عمیقی کشید و میان هق هق هایش نالید :
»برای کی بسوزم کیونگ ؟ برای پاره ی تنم که زیر کلی دستگاهه و سینشو شکافتن و قلبشو بیرون آوردن یا برای تنها همدم روزای سختم که الان تو سردخونس ؟ برای کی بسوزم کیونگ ؟ برای کی لعنتییییییی ؟ قیافش میاد جلوی چشمم ، جمله هاش ، صداششش ، وقتی با سیب تو عمارت میچرخید وقتی ... وقتی بهم گفت لوهان و چانیولو راحت بذارم ... وقتی به لوهان میگفت وروجک ... الان لوهان بیدار شه و ببینه فندقش نیست کدومتون میخواید بهش بگید که ریما مرده ؟ کدومتونننننننن ؟ کدومتون جرئت دارید تا بهش بگید دیگه کسی نیست تا صبحا موقع بیدار شدن سرش غر بزنه ؟ کدومتون جرئت دارید بهش بگید دیگه کسی نیست تا با بالش تهدیدش کنه ؟ کدومتون جرئت دارید بهش بگید دیگه فندقی نداره تا بخواد برای جویدن مغزش نقشه بکشه ؟ کدومتوننننن ؟
و صدای هق هقش بود که باعث جاری شدن اشک های کیونگسو هم شد .
سهون دورتر از همه به دیوار تکیه داده و حتی یک کلمه از جملات جونگین را نمیشنید . احساس بی وزنی خاصی میکرد و ذهنش در حال انفجار بود . از یک طرف مرگ ریما و از طرف دیگر وضعیت نامعلوم لوهان ، روانش را بهم میریخت . آنقدر حالش بد بود که لغتی در وصفش به کار نمیرفت و در این بین فقط یک جمله بود که درون ذهنش مدام تکرار میشد :
"میدونم اگه بگم آره خودخواهیه ... ولی ... مگه تو تموم عمرم خودخواه نبودم ؟ پس ... باهام ... باهام بیا سهون ... نذار ... نذار ... تنها ..."
در همان حال که جعبه ی تیغ داخل جیبش را با دست سالمش لمس میکرد ، زمزمه وار گفت :
-آره هانا ، نمیذارم تنها بری . بهت قول میدم ، بدون ثانیه ای تأمل باهات بیام پس میشه نترسی ؟ سهونت همیشه همراهته ، میشه نترسی ؟ آره هانا ؟ سهونت باهات میاد ، سهونت حتما باهات میاد . سهونت باهات میاد ، اونم میمیره ... سهونت ... سهونتم میاد ...قسمت جدید تقدیم به شما انجلای عزیز 🩷
جوین شدن تو کانال تلگرام برای خوندن داستانای دیگه به هیچچچچچ وجه فراموش نشه ! 🩵
@zodise_n
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...