مزرعه ی هیپوستس
ریما با کلافگی رو به یکی از کارگرها پرسید :
-شما که میدونستید قراره بارون بیاد و احتمال ریزش کوه هست ، چرا اسبارو از مسیر کوهستانی بردید ؟ شما که تازه کار نیستید ، مطمئنا تموم جوانبو درنظر میگیرید !
کارگر با درماندگی جلو آمد و گفت :
×ما کاملا متوجهیم که منطورتون چیه ارباب ولی باور کنید تو سیستم هواشناسی ، حتی احتمال بارون هم ذکر نشده بود ، ما هم خواستیم از مسیر کوهستان بریم تا زودتر برسیم و اسبا بتونن برای مدت بیشتری تو منطقه چرا کنن . خودتون که در جریانید ، دامنه های سمت کوهستان ، از نظر گیاهی هم غنی ترن ، هم وسیع تر . واقعا شرمنده ایم ارباب ، هر دستوری که بدید ، بدون چون و چرا اطاعت می کنیم !
ریما با کلافگی موهایش را بهم ریخت و پس از چند ثانیه فکر کردن ، با نگرانی رو به سرکارگر اوه پرسید :
-کسی که آسیب ندیده ؟
سرکارگر اوه نیم نگاهی به کارگرها و سهون که کنار آنها ایستاده بود ، انداخت و سپس رو به ریما جواب داد :
*آسیبشون جدی نیست ارباب شوان ، فقط یکم خراش و بریدگیه . الان مشکل اسبان که تو کوه گیر کردن !
ریما آهی کشید و پرسید :
-چند تا بودن ؟
*سی رأس ارباب ! مشکل اینجاس که اون اسبا از اصیل ترین نژادا بودن ، اگه برای هرکدومشون مشکلی پیش بیاد ، ارباب شیو متحمل ضرر بزرگی میشن !
ریما با عصبانیت آهی کشید و سعی کرد برای حل مشکل پیش آمده راهی پیدا کند . برای چند دقیقه تنها صدای برخورد باران سیل آسا با سرپوش حلبی انبار بود که به گوششان میرسید تا اینکه با شنیدن صدای لوهان ، همه شوکه سمت او که به آنها نزدیک میشد ، چرخیدند :
+اینجا چه خبره ؟ چرا همتون زانوی غم بغل کردید ؟
سهون با دیدن لوهان در آن کت و شلوار مخمل مشکی رنگ که هارمونی زیبایی را با موهای مشکی و مرتبش ایجاد کرده بود ، احساس کرد که قلبش میخواهد از حرکت بایستد . ولی با چشم در چشم شدن با لوهان ، لب پایینش را به دندان گرفت و سعی کرد نگاهش را از آن چشم های وحشی و لب های وسوسه انگیز بگیرد .
با دیدن عکس العمل سهون ، لوهان پوزخندی زد و نیم نگاهی به سر و وضع او انداخت . پیراهن ساده ی مشکی و شلوار پارچه ای طوسی به تن داشت و از ظاهر بهم ریخته و صورت خاکی اش پیدا بود که تا آن زمان مشغول کار بوده . سپس در همان حال که دست چپش درون جیب کتش قرار داشت ، رو به ریما پرسید :
+مشکل چیه ؟ چرا همتون اینقدر بهم ریخته اید ؟
ریما در جواب لوهان که حالا مقابلش ایستاده بود ، گفت :
-کارگرا اسبای اصیلو از مسیر کوهستان برای چرا و همچنین سواری بردن ، این بارون یهویی و بی موقع هم باعث ریزش کوه و بسته شدن مسیر شده . کارگرا برگشتن ولی اسبا داخل کوهستان اسیر شدن و کسی از وضعیتشون اطلاعی نداره !
لوهان با شنیدن این جملات ، با بیخیالی ابرویی بالا انداخت و گفت :
+همین که کارگرا سالمن ، کافیه ! صبر کنید بارون که بند اومد ، برید دنبال اسبا ، فکر ضرر منو هم نکنید ، در درجه ی اول سلامتی خودتون مهمه !
و خواست برود که سرکارگر اوه با شرمندگی گفت :
*اما ارباب ، اینطوری ما از شرمندگی نمیدونیم که باید چیکار کنیم . اگه اجازه بدید ، با چند نفر از کارگرای ورزیده ، میریم کوهستان و اسبا رو برمیگردونیم !
لوهان با عصبانیت رو به او گفت :
+من که صاحبشونم ، میگم مشکلی نداره ، اونوقت شما چرا شرمنده اید ؟ آسیب به مال که چیزی نیست ، افرادی هستن که به روح و روان دیگران آسیب میزنن ولی عین خیالشونم نیست ، پس بیاید هم خودتون و هم منو از این بیشتر به خاطر یه موضوع پیش پا افتاده درگیر نکنیم ! تازه ، فکر نکنم کسی قبول کنه که تو این وضعیت بره به کوهستان ، الان مطمئنا تموم مسیرا بسته شده . پس منتظر میمونیم تا بارون بند بیاد ، بعدش یه فکری به حال اوضاع می کنیم !
سهون که متوجه کنایه ی لوهان شده بود ، با عجله جلو رفت و گفت :
»من داوطلب میشم که شخصا برم کوهستان و اسبا رو نجات بدم ، ممنون میشم ارباب بهم اجازه ی اینکارو بدن !
سرکارگر اوه شوکه سمت پسرش چرخید و با کلافگی آهی کشید .
ریما هم وحشت زده رو به او نالید :
-فراموشش کن سهون ، اینکار از تو برنمیاد ، تو خیلی ساله که از کارای سخت و اینطور مشقتا دور بودی ، یه وقت بلایی سرت میاد ، بعدش ...
»کسی رو ندارم که نگرانم بشه ارباب ، برای همین ترجیح میدم خودم برم !
نگاهش را از ریما گرفت و در همان حال که به چهره ی حق به جانب لوهان نگاه میکرد ، ادامه داد :
»وقتی کسی و چیزی رو برای از دست دادن نداری ، بی پروا میشی ! منم ترجیح میدم شانسمو اینطوری امتحان کنم و با نجات دادن اسبا ، نشون بدم که به جز پشت میز نشستن ، کار دیگه ای هم ازم برمیاد !
ریما خواست رو به او اعتراض کند ولی لوهان ابرویی بالا انداخت و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+که اینطور ؟ حالا که اینقدر مشتاقی ، میتونی بری کوهستان ولی بدون ، تا زمانی که تموم اسبامو برنگردوندی ، حق نداری پاتو تو مزرعه بذاری چون در غیر این صورت ، خودم شخصا بیرونت میکنم ، فهمیدی یا نه کارگر اوه سهوننننن !
سپس نیشخندی زد ، بدون اینکه منتظر اعتراضی از جانب سرکارگر اوه یا ریما بماند ، نگاهش را از چهره ی درهم سهون گرفت و سمت در انبار رفت . در همان حال که سعی میکرد با قدم هایی استوار از انبار خارج شود ، چنگی به پیراهنش در محل قلبش زد و زیرلب زمزمه کرد :
+نگران نباش لوهان اون نمیره ، مگه ... مگه دیوونس ... اگه بره ... لعنتی ... من چرا همچین چیزی گفتم ... باید تنبیه شه ... آره ... باید بفهمه خرد شدن و نادیده گرفتن چه معنی ای میده ... آره ... آره ... اون نمیره ... مطمئنا ...
از درد لب پایینش را گاز گرفت و سعی کرد زودتر خودش را به اتاقش برساند و قرص هایش را بخورد تا شاید درش کمتر شود . خودش هم به خوبی میدانست که فرصت چندانی برایش نمانده چون قلبش روز به روز نارساتر میشد . حتی دیگر برای انجام کارهای روزمره اش هم دچار مشکل میشد و ریما همیشه تأکید میکرد که بدون حضور او ، تنهایی به حمام نرود . دردهای وقت و بی وقت خواب و آسایش را از او سلب میکرد و حتی غذا خوردنش هم در حد بیهوش نشدن بود .
با همه ی این مشکلات ، دانستن حضور سهون در نزدیکی اش ، آرامش خاصی را به او منتقل میکرد . وقتی خدمتکار شخصی اش در مورد ریزش کوه و همچنین مشکلات اسب ها و کارگرها به او خبر داد ، نفهمید که چطور از تخت بیرون پرید و با آخرین سرعت ممکن لباس هایش را پوشید تا از سلامتی سهون مطمئن شود . با اینکه خدمتکارش به او اطمینان داد که کسی آسیب ندیده ، دلش میخواست با چشم های خودش همسرش را سالم و سلامت ببیند . زمان ورود به انبار ، وقتی سهون را در آن وضع دید ، دلش میخواست با آخرین سرعت سمت او بدود و با سرانگشت هایش رد خاک و باران را از روی صورتش پاک کند ولی چه حیف که حفظ غرورش و همچنین هجوم خاطرات خیانت سهون ، مانند سیم خارداری بلند ، سد رسیدن او به معشوقش میشد !
☔☔☔☔☔☔☔
پس از رفتن لوهان ، ریما با درماندگی رو به سهون گفت :
-فراموشش کن سهون ، هر چیزی که لوهان گفت رو فراموش کن . خودت که میدونی چقدر لجبازه و میخواد اذیتت کنه پس هر چی گفت رو فراموش کن . خودم باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم ...
اما سهون بدون توجه به او ، سمت پتکی که گوشه ی انبار افتاده بود ، رفت و خواست آن را بردارد ولی ریما بازویش را کشید و فریاد زد :
-تمومش کن لعنتی ، تا کی میخواید با خودتون لجبازی کنید و همش به هم بپرید ؟ نمیبینید این اصرارای بیجا و لعنتیتون به حفظ غرور لعنتی ترتون ، چی به روزتون آورده ؟ نمیخواید برای یه بارم که شده کوتاه بیاید و ...
+من کوتاه بیام ریما ؟ آره ؟ کسی که باید کوتاه بیاد ، لوهانه نه من ریما ولی بذار بهت گوشزد کنم ، شکایتی ندارم ، هر چقدر که میخواد لج کنه ، منم نازشو میکشم چون این مجازاتمه ! خودم قبولش کردم و پاش وایمیستم ! الانم برو کنار چون هر چی زمان بگذره ، هوا تاریک تر میشه و عبور از کوهستان مشکل تر ! باید هر چه زودتر خودمو برسونم به محل ریزش کوه !
سپس بازویش را از دست ریما بیرون کشید و بعد از اینکه نیم نگاهی اندوهگین به چهره ی درهم پدرش انداخت ، از انبار خارج شد . برای آخرین بار تیرش را انداخته بود ولی لوهان ناجوانمردانه سیبل را کنار زد تا تیر به هدف نخورد . تک تک جملات لوهان مانند خنجر درون قلبش فور میرفتند و به او یادآوری میکردند که دیگر هیچ ارزشی برای او ندارد .
با پاهایی لرزان از مزرعه خارج شد و با دیدن ورودی کوهستان ، آه سوزناکی کشید . قطرات باران روی بدنش میریخت و او حتی به لرزش بدنش که به خاطر سرما بود ، توجهی نمیکرد . وقتی قلبش به خاطر نگاه سرد لوهان منجد شده بود ، دیگر امکان نداشت که بدنش به گرم شدن جسمانی اصرار کند !
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت پارک
با باز شدن در ، پلک هایش کمی تکان خورد ولی میل باز کردن چشم هایش را نداشت . با فرض بر اینکه چانیول است ، زیرلب زمزمه کرد :
-برو به کارت برس ، پیش پدر و مادرت باش ، همش که قرار نیست خودتو اسیر من کنی . اینطوری اونا فکر میکنن من مجبورت میکنم ، دلم نمیخواد از این بیشتر مورد لعن و نفرین دیگران ...
+قرار نیست مورد لعن و نفرین کسی قرار بگیری ، البته گذشته رو نمیدونم ولی از این به بعد که اینطوره !
با شنیدن صدای سلین ، وحشت زده چشم هایش را باز کرد ، روی تخت نشست و به سلین که حالا روی صندلی کنار تخت نشسته بود ، نگاه کرد . با تعجب پرسید :
-ببخشید ... من ... من فکر کردم چانیوله ... شما اینجا چیکار ... چیکار می کنید ؟ من ...
سلین با مهربانی دستش را روی دست بکهیون که به لبه ی لحاف فشار می آورد ، گذاشت و گفت :
+نترس پسرم ، اومدم که یکم تنهایی باهم حرف بزنیم ، من و تو ، بدون حضور چانیول !
بکهیون با تردید سرش را پایین انداخت و در همان حال که به دست سلین زل میزد ، زمزمه وار گفت :
-میشنوم !
سلین با شنیدن این جمله لبخندی زد و گفت :
+چند ثانیه قبل گفتی ، نمیخوای چانیول اسیرت باشه ولی میدونی ، همه چیز اونقدر پیچیده شده که دیگه نمیشه با یه حرف ، یا نصیحت و شایدم دعوا ، چیزی رو تغییر داد . شاید چانیول ظاهرا ازت فاصله بگیره ولی خوب ، قلبش پیشت میمونه . کسی که قلب نداره ، آسیب پذیر بودنش رو از دست میده ، این یعنی بی احساس میشه ! این حقیقتیه که همه ازش حرف میزنن ولی من به چیز دیگه ای اعتقاد دارم !
بکهیون نگاهش را از دست سلین گرفت و در همان حال که به چشم های سبز او زل میزد ، پرسید :
-اعتقاد شما چیه خانوم پارک ؟
سلین به صندلی تکیه داد و گفت :
+من معتقدم ، کسی که قلب نداره ، آسیب پذیرترین موجود دنیاس چون این فرد بی حس میشه ، وقتی بی حسی ، کلی مشکل میتونه برات بوجود بیاد ولی تو متوجهشون نمیشی . مثل فردی که حس لامسشو از دست داده ! شاید به نظر درد رو احساس نکنه ولی یه وقت میبینی دستشو سوزونده و این نداشتن لامسه ، کار دستش داده ! متوجه منظورم میشی بکهیون ؟ گاهی اوقات خودتو مقاوم نشون میدی و به تبعیت از این مقاومت ، خیلی چیزا رو از دست میدی . شاید به هدفت برسی ولی وقتی چیزی برای بها دادن بهش نداری ، چه فایده ؟
بکهیون آهی کشید و پرسید :
-ازم چی میخواید ؟ چه کاری از من برمیاد ؟
سلین دستی به موهای بهم ریخته ی بکهیون کشید و گفت :
+کار نه بکهیون ، من نیومدم بهت امر و نهی کنم یا مجبورت کنم که کاری رو انجام بدی . امروز به عنوان یه مادر اینجام ، مادر چانیول . تا این ثانیه ، من همسر اربابت بودم ، آره ، قبول دارم ، یه ایامی ازت متنفر بودم ولی باور کن بکهیون ، هر کس جای من بود ، همینکارو میکرد . چانیول تا پای مرگ هم رفت و خودت میدونی همه ی اینا تقصیر تو بود . اگه دستش به خون آلوده شد ، اگه تفنگ بیشتر از کیف پولش موقع خروج از خونه مورد نیازش شد ، فقط و فقط به خاطر تو بود !
بکهیون که به خوبی میدانست حق با اوست ، سرش را پایین انداخت تا قطره ی اشکی که از چشمش چکید ، سلین را از گفتن جملاتش منصرف نکند . سلین که متوجه خیس شدن چشم های بکهیون شده بود ، آهی کشید و ادامه داد :
+نیومدم سرزنشت کنم یا بگم بری ، نمیخوام اشتباهاتتو بهت یادآوری کن بلکه برعکس ، اومد تا بهت بگم ، به خودت بیا ! اگه نمیخوای از این بیشتر هم خودت و هم چانیولو تو دردسر بندازی ، به خودت بیا . خواهشا سعی کن یه زندگی جدید رو هم برای خودت و هم برای اون بسازی ، بهت قول میدم همه چیز به طرز اعجاب آوری تغییر کنه . من و ناعون بهتون کمک می کنیم بکهیون ، با تموم وجودمون بهتون کمک می کنیم ! شاید الان آسمون ابری باشه و بارون بباره ، ولی نباید فراموش کرد که رنگین کمون حاصل همین رگباره ! میشه بهمون اعتماد کنی و برای یه بارم که شده ، خلاف خواسته ی باطنتیت ، به اطرافیانت تکیه کنی ؟
بکهیون با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . خودش هم به خوبی میدانست که با ماندن در تخت و محدود کردن خودش به این اتاق ، نه تنها روح و جسم خودش را فرسوده میکند ، بلکه چانیول را هم برای بار دوم به ورطه ی نابودی میکشد . با این حال برای پا گذاشتن به دنیای بیرون نیاز به محرک داشت ، تلنگری که به او یادآوری کند ، هنوز دنیایی هست و بکهیون برای ساختن دنیای بدون دغدغه و مشکلاتش ، باید دوباره از جایش بلند شود !
سلین با دیدن تایید بکهیون ، صورت او را بالا آورد و در همان حال که با سر انگشت هایش ، اشک هایش را پاک میکرد ، با لبخند گفت :
+چانیول خیلی خوش سلیقس ، تو واقعا خوشگلی ، حتی تو تاریکی اتاق هم میدرخشی . حتما داماد شایسته ای برای من میشی ، مگه نه ؟
بکهیون که با شنیدن این جملات شوکه شده بود ، با چشم هایی که تا آخرین حد ممکن باز شده بود ، به سلین زل زد و زمزمه کرد :
-داماد ؟
سلین با شیطنت سؤال او را نادیده گرفت و سپس با ذوقی کودکانه پرسید :
+بهتر نیست بریم پایین ؟ هم یول و هم ناعون منتظرمونن . تازه ، میتونیم تا حاضر شدن نهار یکم در مورد فامیلامون غیبت کنیم . ناسلامتی قراره از این به بعد جزو خانواده ی ما باشی ، پس لازمه همه چیزو در موردمون بدونی !
سپس از جایش بلند شد و دستش را سمت بکهیون دراز کرد . بکهیون برای چند ثانیه به دست سلین که به سمتش دراز شده بود ، نگاه کرد . تنها کلمه ی خانواده مانند ناقوس در مغزش به صدا درمی آمد ؛ خانواده ، چیزی بود که بکهیون از کودکی نداشت . مادرش را یک سال بعد از تولدش از دست داده بود به همین دلیل حتی صورتش را هم به یاد نمی آورد . پدرش حتی در دوران کودکی بکهیون هم هیچ علاقه ای به او نداشت و تنها برای پیدا کردن کار و التماس به دیگران ، بکهیون را به عنوان اهرم فشار در کنارش نگه داشته بود . همیشه با اشاره به شکم گرسنه ی بکهیون ، برای پیدا کردن غذا و سرپناه التماس میکرد و تنها آن زمان بود که بکهیون میفهمید پدرش به فکرش است . البته ، این را هم نباید نادیده گرفت که بکهیون حتی آن زمان هم تنها افکارش را بازی میداد و خودش هم میدانست پدرش هیچگونه احساسی نسبت به او ندارد !
تنها خانواده ای که در طول عمرش سعی کرد به آن ها تکیه کند ، خانواده ی سهون بودند که آن ها هم بزرگترین آسیب را به او زدند . چقدر این کلمه را دوست داشت و در عین حال از آن میترسید !
+هیونا ؟ نمیخوای دستمو بگیری ؟
با چشم هایی لرزان به چشم های سلین زل زد و زمزمه کرد :
-میترسم خانوم پارک ، میترسم از اعتماد و رها شدن . نارو خوردن راحته ولی نارو خوردن از کسی که بهش اعتماد کردی ، حتی از سمم تلخ تره !
سلین که به خوبی منظور بکهیون را میفهمید ، با لبخندی که به لب داشت ، گفت :
+میدونم منظورت چیه ولی باید اعتماد کرد ، شاید سخته ولی راهی جز اعتماد هست ؟ وقتی هنوزم زنده ای و نفس میکشی ، پس یه امیدی داری و به بدنت اعتماد میکنی . دیدی بکهیون ؟ حتی الانم که تو این اتاقی ، به چانیول اعتماد داری که این اتاقو تبدیل به منطقه ی امنت میکنه . اگه چانیول اینقدر دلتو قرص کرده ، چرا نمیخوای یکم سطح انتظاراتتو بیشتر کنی و ازش منطقه ی امن بیشتری بخوای ؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و در همان حال که دست سلین را میگرفت ، گفت :
-هر چی شما بگید خانوم ...
+مادرجان !
بکهیون که حالا مقابل سلین ایستاده بود ، شوکه پرسید :
-ببخشید ؟
سلین لبخند پهنی زد و گفت :
+منو مادر خودت بدون بکهیون ، همونطور که گفتم ، قراره عضوی از خانوادمون و همچنین همسر پسرم بشی ، پس بهتر نیست منو مادر خودت بدونی ؟ هوم پسرم ؟
بکهیون چندین بار لب هایش را باز و بسته کرد ولی توانایی به زبان آوردن کلمه ای را نداشت . او حتی نتوانسته بود مادر سهون را مادر صدا بزند چون یک حس درونی او را از این کار منع میکرد . با دیدن برق درون چشم های سلین ، ناخودآگاه لب زد :
-ما ... مادر ... مادرجان ...
این اولین بار بود که این کلمه را به زبان می آورد ؛ با خودش فکر کرد که این کلمه چه آوای زیبایی دارد !
سلین با شنیدن این کلمه لبخندی زد و گفت :
+آفرین پسر خوشگلم ، حالا هم بیا بریم پایین و ناعون و چانیولو از این بیشتر منتظر نذاریم ، باشه عزیزدلم ؟
بکهیون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-چشم مادرجان !
سپس هرجفتشان با خوشحالی از اتاق خارج شدند .
با شنیدن صدای باز شدن در ، چانیول که با استرس با انگشت هایش بازی بازی میکرد و تنها تظاهر میکرد که به جملات ناعون در مورد کار گوش میدهد ، با عجله و بدون توجه به پدرش از جایش بلند شد و سمت پله ها دوید . با دیدن بکهیون و سلین که دست در دست هم از پله ها پایین می آمدند ، نفس راحتی کشید و ناخودآگاه لبخند پهنی زد .
بکهیون با دیدن برق درون چشم های چانیول ، خجالت زده لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد :
-بهت اعتماد میکنم یول ، برای آخرین بار ، فقط و فقط به تو اعتماد میکنم . لطفا نذار برای یه بار دیگه خرد بشم . مراقبم باش یول ، مراقبم باش !
تنها نگاه پیروزمندانه و قاطع چانیول گویای جواب او بود :
"تا آخرین قطره ی خونم و تا آخرین نفسم ، مراقبتم بکهیون !"
☔☔☔☔☔☔☔
مزرعه هیپوستس - عمارت چوبی
ریما پس از ورود به عمارت ، با آشفتگی دنبال لوهان گشت . وقتی او را درون اتاق نشیمن ، مشغول نوشیدن قهوه اش دید ، با عجله سمتش رفت و غرید :
-این چه دستور کوفتی ای بود که به سهون دادی ؟ مگه عقل تو اون کله ی لعنتیت نیست ؟ پسره چند ساعته رفته و هیچ خبری ازش نیست . شدت بارون بیشتر شده و عملا طوفانه ! اگه بلایی سرش بیاد ، میخوای جواب قلبتو چی بدی ؟ تا کی میخوای خودخواه باشی و دیگرانو به خاطر تصمیمای خودسرانت آزار بدی ؟
با شنیدن این جملات ، ماگ از درون دست لوهان روی پارکت ها افتاد . لوهان شوکه از جایش بلند شد و رو به ریما فریاد زد :
+چییییی ؟ نگو که اون لعنتی به حرفام گوش داده و رفته کوهستان ؟
ریما نگاهش را از قهوه ی پخش شده بر روی پارکت ها گرفت و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-مگه تو براش راه دیگه ای هم گذاشتی ؟ خودت گفتی که اگه تموم اسبا رو برنگردونه ، حق نداره برگرده !
لوهان با کلافگی دستی به موهایش کشید و نالید :
+اوه سهون لعنتی ... لعنتی ... لعنتی ...
سپس رو به ریما فریاد زد :
+پس چرا روی به روی من وایستادی و منو بازخواست میکنی ؟ برو سراغ نیروی امداد سلطنتی و بگو هر چه زودتر خودشونو برسونن . عجله کن ریما !
ریما با کلافگی نیم نگاهی به لوهان انداخت . دلش میخواست از آن بیشتر سرزنشش کند ولی به خوبی میدانست که زمان مناسبی برای این کار نیست پس دندان هایش را روی هم فشار داد و پس از اینکه نگاه خشمگینی به او انداخت ، در همان حال که زیرلب میغرید ، از عمارت خارج شد .
بعد از رفتن ریما ، لوهان با کلافگی دستی به موهایش کشید و زمزمه کرد :
+اگه بلایی سرش بیاد ... اگه ... اگه کوه دوباره ریزش کنه ... سهون ... سهوناا ... سهوننناااا ...
کتش را از روی دسته ی کاناپه برداشت و بدون توجه به فریادهای خدمتکار شخصی اش که در مورد مقصدش از او سؤال میکرد ، به سرعت از عمارت خارج شد .سلام انجلای من ، عرض پوزش بابت تاخیر ولی بازخورد خیلی ضعیفه . فعلا با همین روند و همین وقفه آپ میکنم ولی هر لحظه امکان داره فایلو پاک کنم پس اگه براتون مقدوره تو کانال تلگرامم حتما جوین بدید اونجا هم فقط داستان آپ میشه اصلا تبادلی ندارم ، با تشکر ! ❤😊🧚♀️
کانال تلگرام :
@zodise_n
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...