-چییییییی ؟ یعنی چی که فرار کرده ؟ آخه چطور تونست فرار کنه ؟ شما داشتید چه غلطی میکردید که از پس یه زخمی برنیومدید ؟ اونوقت اسم خودتونو میذارید بادیگارد و قلدربازی درمیارید ؟
مرد قد بلند و هیکلی که کت شلواری سیاه رنگ به تن داشت ، با شرمندگی سرش را پایین انداخت تا با چشم های خشمگین ریما که مقابلش ایستاده بود و با عصبانیت فریاد میزد ، چشم در چشم نشود . سپس با صدایی لرزان گفت :
+ما رو عفو کنید جناب شوان ، دوستاش یهو غافلگیرمون کردن و از اون جایی که همشون مسلح بودن ، خیلی شوکه شدیم . البته باهاشون درگیر شدیم ولی نمیدونم از کجا اون همه گاز اشک آورو پیدا کرده بودن . وقتی چشمامونو باز کردیم ، دیدیم فرار کردن و اثری ازشون نیست ! لطفا بهمون یکم فرصت بدید ، حتما دوباره پیداش می کنیم و این بار حقشو میذاریم کف دستش !
ریما با کلافگی دستی به موهایش کشید . وقتی به خواسته ی جونگین به عمارت برگشته بود تا کمی استراحت کند ، بادیگاردی که جونگین به او سپرده بود تا ویلیام را تحویل گارد سلطنتی بدهد ، به او خبر داد که میانه ی راه ، افراد ویلیام غافلگیرشان کرده و او را با خودشان برده بودند . در آن لحظه فقط شکرگزار بود که به جونگین این خبر را ندادند چون او اصلا در وضعیتی نبود که بتواند درگیر همچین مشکلاتی شود . با عصبانیت چرخی به دور خودش زد و گفت :
-بسیار خوب ، بسیار خوب ، الان عصبانیت چیزی رو حل نمیکنه . افرادتو بفرست تا از هر سوراخی که شده ، اون حرومزاده رو پیدا کنن . مهم نیست ، اگه لازمه بکشیدش ولی اونو بگیرید . نباید آزاد این اطراف بچرخه چون مثل گرگ زخمیه ، نمیتونیم ریسک کنیم که دوباره به کسی آسیب بزنه . بادیگاردای بیمارستانو هم زیاد کن و ... عمارت ، چند نفرو بذار تا حواسشون به اینجا باشه و ... دیگه کجا میمونه ؟
دستی به چانه اش کشید و گفت :
-کلا حواست باشه که جناب کیم و دو تو امنیت کامل باشن . لوهان ...
با نگرانی پرسید :
-تو میدونی جناب شیو الان کجان ؟
مرد سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه ، کسی به جز جناب دو نمیدونه ایشون کجا اقامت دارن ولی خوب ... اگه بخواید ، میتونم بررسی کنم که ایشون کجا هستن !
ریما با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ، پس عجله کن . اون عوضی هر لحظه امکان داره مشکل جدیدی ایجاد کنه پس باید ازش سریع تر باشیم . فهمیدی یا نه ؟
مرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از ادای احترام به او ، با عجله از عمارت خارج شد .
با بسته شدن در ، ریما با کلافگی سمت کاناپه های وسط سالن رفت . چون بدنش از خستگی گزگز میکرد ، حتی نمیتوانست خودش را به اتاق خوابش برساند پس روی کاناپه ای دراز کشید و ساعدش را روی چشم هایش گذاشت . به خوبی میدانست با وجود دل مشغولی هایی که دارد ، خواب به چشم هایش نمی آید ولی لازم بود برای حفظ انرژی اش ، کمی به بدنش استراحت بدهد !
غرق در افکار بهم ریخته اش بود که با شنیدن صدای سونگ که حالا بالای سرش ایستاده بود ، به خودش آمد :
×ارباب شوان ؟ ارباب پارک ناعون تشریف آوردن و درخواست ملاقات با شما را دارن . چه دستوری میفرمایید ؟
با کلافگی ساعدش را از روی چشم هایش برداشت و در همان حال که با پلک های سنگینش به سونگ نگاه میکرد ، عاجزانه نالید :
-این وقت شب ، اون دیگه از جونمون چی میخواد ؟ پسرش کم بود ، حالا باید با پدرش دست و پنجه نرم کنم ؟ آه خدای من ، دیگه دارم دیوونه میشم !
سونگ با شرمندگی پرسید :
×میدونم خیلی خسته اید ارباب ولی باید چه جوابی به جناب پارک بدم ؟
ریما آهی کشید و در همان حال که روی کاناپه مینشست ، گفت :
-میشه راهنماییشون کنی داخل و براشون یه دمنوش عالی آماده کنی تا من دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم ؟ تموم بدنم خیس عرقه و بوی بیمارستان میدم . حداقل خوابمم میپره !
سونگ با مهربانی لبخندی زد و جواب داد :
×شما از این بابت نگران نباشید ارباب ، همه چیزو بسپرید به من !
ریما که حالا مقابل سونگ ایستاده بود ، دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت :
-بابت همه چیز ممنونم سونگ . میدونم شما هم اندازه ی ما نگرانید و سعی میکنید خستگیتونو بروز ندید و از این بابت واقعا ازتون ممنونم . امیدوارم به زودی آرامش برقرار شه تا شما هم یه نفس راحت بکشید !
سونگ لبخندی زد و گفت :
×نزنید این حرفا رو ارباب . این همه مدت لطف شما شامل حالمون شد ، حالا نوبت ماعه که خودی نشون بدیم و حداقل کمی از بار روی دوشتون برداریم !
ریما نفس عمیقی کشید ؛ سونگ او را یاد پدرش می انداخت و خاطرات قدیمی اش را با او یادآوری میکرد . پس لبخندی زد و گفت :
-پس من میرم ، زود برمیگردم ، باشه ؟
سونگ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه مطمئن شد ریما وارد اتاقش شده ، سمت در رفت تا پارک ناعون را با احترام سمت سالن راهنمایی کند !
☔☔☔☔☔☔☔
دست هایش را روی پهلوهای برهنه ی معشوقش کشید و در همان حال که سرش را درون گردن او فرو میبرد ، با پاهایش پاهای او را اسیر کرد . لوهان مانند عروسکی تحت فرمان ، بدنش را تسلیم سهون کرده بود و با چشم هایی بسته از آب گرم درون وان و لمس های سهون لذت میبرد . سهون بی پروایانه بدن ظریف او را لمس میکرد و کف را روی جای جای آن حریر بی نقص میریخت . گردن سفید و بلند لوهان ، مقابل چشم هایش به شدت جلوه میکرد . هر چه میبوسید و لمس میکرد ، از چشیدن طعمش سیر نمیشد !
لوهان با چشم هایی بسته سرش را رو به بالا خم کرد و ناله های پر از لذت و شهوتش از میان لب هایش خارج شد . دست هایش را روی ران های سهون در دو طرف بدنش میکشید و در همان حال که برای لمس بیشتر ناله میکرد ، به شدت نفس نفس میزد . یک سال برای داشتن این تجربه له له زده بود و حالا که میتوانست آن را به دست بیاورد ، احساس میکرد از بند زمان و مکان خارج شده و تنها این خودش و سهون هستند که در دنیا حضور دارند !
سهون سرش را به گردن لوهان تکیه داد و در همان حال که با دست هایش سینه ها و خطوط شکم او را نوازش میکرد ، زمزمه وار گفت :
-دلم برات تنگ شده بود ، تا سر حد مرگ دلم برات تنگ شده بود . هیچکس عطر تو رو نمیده لوهان ، هیچکس نمیتونه منو به لذتی برسونه که تو میرسونی . میتونم فقط با دیدنت به مرز جنون برسم چه برسه به لمس کردنت . تو مال منی لوهان ، این بدن مال منه لوهان ! فقط و فقط من !
لوهان سرش را سمت سهون خم کرد و در همان حال که لاله ی گوشش را به موهای سهون میمالید ، زمزمه کرد :
+فقط بدنم مال توعه ؟ پس روحم ...
اما با اسیر شدن لب هایش میان لب های سهون ، جمله اش ناتمام ماند . سهون در همان حال که با یک دستش پایین تنه ی لوهان را میمالید و با دست دیگرش بدن او را به بدن خودش میچسباند ، با ولع لب هایش را میبوسید . برای چند ثانیه تنها صدای نفس های کوتاه و سریع لوهان ، صدای جریان آب وان و بوسه شان بود که به گوششان میرسید . سهون آنقدر عمیق به لب های لوهان مک میزد و با زبانش لب ها و دندان های او را مزه مزه میکرد که لوهان احساس میکرد هر لحظه لب هایش پاره میشود . اما سهون با وجود تحریک شدن ، کنترل خودش را داشت تا حتی خطی روی لب های او نیافتد .
پس از گذشت چند ثانیه ، لوهان که به شدت تحریک شده بود ، کمی سرش را عقب کشید و با چشم هایی بسته نالید :
+من نزدیکم ... آههه ... سهون ...
اما سهون دوباره لب های او را اسیر کرد و به حرکت دستش شدت داد . با لرزش لوهان درون آغوشش ، فهمید که او خالی شده اما همچنان لب های او را رها نکرد و این بار دست هایش را درون موهای او فرو برد تا با فشار آوردن به سرش ، بوسه را عمیق تر کند . لوهان راضی از موقعیتشان ، بدنش را بیشتر به بدن سهون چسباند تا گرمای تن او را بهتر احساس کند .
پس از چند دقیقه بوسه و گرفتن نفس ، سهون سرش را عقب کشید و در همان حال که این بار لب هایش را روی کمر لوهان میگذاشت ، زمزمه کرد :
-بیا انجامش بدیم لوهان ، این بار عاشقانه انجامش بدیم ، بی هدف ، فقط من و تو ! فقط عشقمون ! بیا برای آخرین بار ...
+نگو آخرین بار ، مگه قول ندادی امشب مال من باشی پس نگو آخرین بار !
سهون چشم هایش را روی هم فشار داد و قطرات اشکش درون آب وان مخفی شد . لوهان پشت به او بود و نمیتوانست چشم های خیسش را ببیند ولی صدای نفس های نامنظم و دست ها و بدن لرزان سهون گواه گریستن او بود !
☔☔☔☔☔☔☔
ریما در همان حال که از دمنوشش مینوشید ، رو به ناعون که روی کاناپه مقابلش نشسته بود ، گفت :
-ما هم نمیخوایم به این دشمنی دامن بزنیم . تا همین الانشم هر اتفاقی که افتاده ، فقط و فقط به خاطر انتقام بوده و به همین دلیل اوضاع از کنترلمون خارج شده . به نظر من ، بهتره هر چی تو قدیم بوده رو فراموش کنیم . درکتون میکنم جناب ناعون ، شما هم حق دارید ، از طرفی ، جونگین هم زخم خوردس . همونطور که چانیول بابت بکهیون نارحته و عذاب میکشه ، جونگین هم خبر فلج موقت نامزدشو شنیده پس لطفا یکم به ما هم حق بدید که درمونده باشیم !
ناعون فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و رو به ریما گفت :
+حق میدم که اینجام جناب شوان . ببینید ، جناب شوان ، هر اتفاقی که افتاده ، فقط و فقط به خاطر بی فکری و رفتار نسنجیده ی اطرافیانمون بوده . من خودمم درکتون میکنم و وقتی از مشاورم شنیدم تو این مدت چه اتفاقاتی افتاده ، اونقدر شرمنده بودم که حتی روی ملاقات با جناب شیو رو نداشتم و وقتی شنیدم شما اینجا هستید ، واقعا خوشحال شدم چون بالاخره باید یک بار برای همیشه ، این مشکلو حل کنیم ولی راستشو بخواید ، روی رو در رو شدن با جناب شیو رو نداشتم . اگه از بکهیون خطایی سر زده ، منم مقصرم چون تو گذشته ی اون پسر ، منم دخیلم !
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+من برای محافظت از پسر خودم ، پدر بکهیونو اخراج کردم و الان میبینم که یه حرکت نسنجیده از جانب من ، زندگی چندین نفرو به چالش کشیده و این قاعدتا چیزی نیست که من از ته دل بخوام . بگذریم ، نمیخوام آلبوم قدیمو باز کنم چون میدونم شما از من بهتر میدونید چه اتفاقی افتاده . امشب اینجام تا به عنوان یه پدر از شما بخوام ، کاری کنید خانوادتون از خانواده ی من فاصله بگیره ، در عوض منم قول میدم ، وقتی بکهیون بهبود پیدا کرد ، هر طور که شده اونو به همسری چانیول دربیارم و برای همیشه از اینجا ببرم . نمیتونم اجازه بدم پسرم از این بیشتر نابود بشه و برای اینکار ، اگه لازم باشه اون پسرو تو خونه حبس میکنم تا فقط و فقط متعلق به چانیول باشه !
ریما با کلافگی گفت :
-در این باره بهتون قول میدم که تا توان دارم ، از رخ دادن اشتباهات دیگه جلوگیری کنم ولی جناب پارک ، فکر نمیکنید این زیاده رویه ؟ شما میخواید بکهیونو به زور تو خونتون نگه دارید ؟ اون پسر چندین بار تجربه ی تجاوز داشته و همین الانشم به خاطر خودکشی ، وضعیت روحی مناسبی نداره . شما که نمیخواید این بار ، بکهیونو تبدیل کنید به مرده ی متحرک ؟ البته فکر نمیکنم وقتی به هوش بیاد ، چیزی جز این باشه !
ناعون آهی کشید و گفت :
+من حواسم به همه چیز هست جناب شوان ، شما لطفا به فکر خانواده ی خودتون باشید !
سپس از جایش بلند شد و گفت :
+ممنون که درخواست ملاقاتمو قبول کردید . دیدار امشبمونو ، مهری بر روی پیمان صلحمون تلقی میکنم !
و خواست برود که ریما با عجله از جایش بلند شد و گفت :
-جناب پارک ، یه موضوع دیگه ای هم هست که فکر کنم بیشتر از ما ، به شما مربوط بشه !
ناعون با درماندگی نالید :
+بازم بکهیون ؟
ریما لب پایینش را به دندان کشید و گفت :
+بکهیون یه نفرو برای بهم زدن رابطه ی لوهان و سهون و همچنین اذیت و آزار جونگین استخدام کرده بود که فرد به شدت خطرناکیه . یه ساعت پیش بهم خبر رسید که اون به کمک افرادش فرار کرده و الان آزاده . میترسم بخواد به چانیول یا بکهیون صدمه بزنه پس وظیفه ی خودم دونستم تا آگاهتون کنم !
با شنیدن این جمله ، ناعون با حرص نفس عمیقی کشید و در همان حال که دستش را سمت ریما دراز میکرد ، گفت :
-بازم بابت همه چیز ممنون جناب شوان !
ریما با خوشحالی با او دست داد و گفت :
+به وظیفم عمل کردم !
ناعون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس از عمارت خارج شد . ریما با کلافگی به جای خالی او زل زد و از خستگی آهی کشید !
☔☔☔☔☔☔☔
با قدم هایی آرام سمت اتاق رفت . با دیدن اتاق تاریک که تنها توسط انعکاس نور ستاره ها از درون پنجره کمی روشن شده بود ، لبخند تلخی زد . زندگی او هم مثل این اتاق بود و لوهان حکم ستاره ای را داشت که سعی میکرد با وجود ضعیف بودنش ، زندگی تاریکش را روشن کند . لوهان تلاشش را میکرد ، گله ای از او نبود ولی همه این را میدانستند که وقتی زوریا طلوع کند ، ستاره ها محکوم به فراموشی اند !
ولی لوهان هرگز فراموش نمیشد . سهون میدانست که باز هم اگر شب شود ، او می آید ، بی منت می آید و شب تاریکش را روشن میکند ! کم فروغ ولی قدرتمند ، آنقدر قدرتمند که ساعت ها می تواند موجودات را محو خودش کند بدون اینکه کوچکترین صدمه ای به آنها بزند !
به تخت نگاه کرد ، با دیدن ستاره ی دنباله دارش برهنه ، درون لحاف های سفید ساتن ، لبخندی زد و روب دوشامبرش را درآورد و سپس کف اتاق انداخت . پاهای برهنه اش روی فرش های کوچک کف اتاق کشیده میشد و احساس زنده بودن را به او انتقال میداد .
با شنیدن صدای پای سهون ، لوهان نگاهش را از سقف گرفت و سمت او چرخید . لبخند شیرینی زد و درون لحاف ها کمی جا به جا شد که سینه های سفیدش را مقابل چشم های سهون به نمایش درآورد .
برای چند ثانیه کنار تخت زانو زد و محو تماشای بت مقدسش شد . میخواست سال ها در همان حالت بماند و تنها او را بپرستد . با نشستن لوهان بر روی تخت ، لحاف روی کمرش سرخورد و پایین افتاد . دستش را سمت سهون دراز کرد و زمزمه وار گفت :
+اولین باره اینطوری نگاهم میکنی ، چشمات میلرزه ، مردمکای چشمت بازیگوشی رو فراموش میکنن و سرجاشون ثابت میمونن ! باز و بسته شدن عدسیت نشون میده خیلی دقیقی !
سهون دست او را گرفت ، بوسه ای روی پشت دستش زد و در همان حال که از جایش بلند میشد ، گفت :
-میخوام جزء به جزء وجودتو حفظ کنم . میخوام اونقدر تحت نظر بگیرمت که تا زمانی که قلبم می ایسته و نفسم متوقف میشه ، فقط تصویر تو جلوی چشمام باشه الهه ی من !
و روی لوهانی که حالا دوباره روی تخت خوابیده بود ، خیمه زد . پشت ناخن انگشت اشاره اش را روی صورت لوهان کشید و در همان حال که حرکاتش را در امتداد گونه ی او ، بینی و سپس لب هایش ادامه میداد ، زمزمه کرد :
-بی نقصی ، دست نیافتنی ، معصوم ، آسیب پذیر ، قاتل !
لوهان با تعجب پرسید :
+قاتل ؟
بین دو ابروی او را بوسید و جواب داد :
-وقتی با لمست میمیرم ، وقتی با دیدن لبخندت منجمد میشم ، وقتی با لبات دیوونم میکنی ، وقتی با صدات مغزمو متوقف میکنی ، دیگه چطور میخوای منو بکشی هانا ؟
لوهان دست هایش را دور گردن او حلقه کرد و با لحنی ملایم گفت :
+خوشحالم که قبل از مرگم ، اینا رو از زبونت میشنوم ! دیر شد سهون ، برای ما خیلی دیر شد ! خیلی دیر ... ولی همین که میدونم بالاخره عاشقونه بهم نگاه میکنی و دیگه رازی بینمون نیست ، خوشحالم و میتونم با خیال راحت چشمامو برای همیشه ببندم ! فقط دو ماه زندم سهونا ، وقتی ریما با پزشکم حرف میزد ، شنیدم . نمیشه این دو ماهو پیشم باشی و بعدش بری ؟
سهون که احساس میکرد بدنش در حال از هم گسیختن است ، لبخند تلخی زد و زمزمه کرد :
-برای منم وقت زیادی نمونده لوهان ، نمیخوام تو این زمان مونده هم دنیا رو برات زهر کنم . بذار تو ذهنت همین شکلی بمونم ، سالم و سرپا ! قهرمان نیستم پس بذار سربار هم نباشم !
لوهان با تعجب لب هایش را باز کرد تا سؤالی بپرسد ولی با اسیر شدن لب هایش توسط لب های سهون ، نتوانست !
سهون در همان حال که به کمرش قوس میداد تا برای بوسیدن لوهان آزادی عمل بیشتری داشته باشد ، با دست هایش لحاف ها را کنار زد تا بتواند بدنش را به بدن برهنه ی معشوقش بچسباند . با پاهایش پاهای لوهان را اسیر کرد و با دست هایش پهلوهای او را گرفت .
مک عمیقی به لب پایین او زد ، سپس سرش را عقب کشید و در همان حال که به لب های ملتهب و نیمه بازش زل میزد ، زمزمه کرد :
-چطور باید ازت دل بکنم ؟
با چکیدن قطره ی اشک سهون بر روی لب هایش ، چشم هایش را روی هم فشار داد و دستش را روی گردن سهون گذاشت . سهون بوسه ای روی کف دست او زد و سپس سرش را در گودی گردن لوهان فرو برد . لوهان هم دست هایش را روی موهای سهون گذاشت و مشغول نوازش موهای طوسی رنگ او شد . با قرار گرفتن دست سهون بر روی پایین تنه اش ، آهی از لذت کشید و نالید :
+باهم سهون ، این بار نمیتونی ازم فرار کنی پس باهام معاشقه کن ، مثل یه زوج واقعی باهام عشقبازی کن !
سهون با شرمندگی و چشم های خیس سرش را درون گردن لوهان فرو برد و زمزمه کرد :
-جلوی بدنت شرمندم لوهان ، بار آخر خیلی بهت صدمه زدم ، نمیخوام ...
+من میخوام سهون ، این منم که میخوام همسرم باهام معاشقه کنه . مگه نمیخواستی همه چیزو فراموش کنی پس اولین قدمو بردار سهونا . شروع کن هون ، بدنم به شدت بهت احتیاج داره !
سهون چشم هایش را روی هم فشار داد و پس از زدن بوسه ای روی فضای بین دو سینه ی او ، زمزمه کرد :
-بابت همه چیز متأسفم هانا ، متأسفم لوهان ، متأسف !
+پس پیشم بمون و ترکم نکن !
سهون لبخندی تلخی زد و به دروغ گفت :
-پیشت میمونم هانا ، ترکت نمیکنم !
میخواست حداقل این یک شب را متعلق به لوهان باشد و برخلاف خواسته ی او حرفی نزند . وقتی زوریا طلوع میکرد ، راهشان جدا میشد پس تا طلوع زوریا وقت داشتند که از بند زمان و مکان خارج شوند !
لوهان متوجه شد سهون برای دلخوشی اش این حرف را به زبان آورده و ادامه پیدا کردن رابطه شان غیرممکن است . پس لبخند تلخی زد و زمزمه کرد :
+پس بیا زندگی جدیدمونو شروع کنیم !
سهون هم متقابلا لبخند تلخی زد و گفت :
-بیا شروعش کنیم لوهان ! شیو لوهان ، ارباب زاده ی هیپوستس ، من ، اوه سهون ، پسر سرکارگر مزرعتون رو به عنوان همسرت قبول میکنی ؟ چیزی ندارم ، چیزی هم نمیخوام به جز روحت ! مادامی که تو اجازه ندی ، دست به جسمت نمیزنم و همین که بدونم روحت متعلق به منه ، میتونم اونقدر غرق در لذت بشم که از بند زمان و مکان خارج شم !
لوهان لبخند غمیگینی زد و با قاطعیت گفت :
+قبول میکنم سهونا ، قبول میکنم که همسرت شم و با اختیار خودم و با عشق بدنمو تقدیمت میکنم پس با عشق منو متعلق به خودت کن ! با عشق !
و با قرار گرفتن لب های سهون بر روی لب هایش ، چشم هایش را نبست چون میخواست تک تک لحظات را در ذهنش ثبت کند تا اگر فردایی نباشد ، حسرت درون قلبش باقی نماند !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...