Part 35

286 44 4
                                    

عمارت اوه
نیم نگاهی به ساعت که دو بعد از نیمه شب را نشان میداد ، انداخت . با کلافگی آهی کشید و رو به سونگ که فنجان دمنوشش را روی میز می گذاشت ، گفت :
-میتونی بری اتاقت و بخوابی سونگ ، لازم نیست بیدار بمونی .
سونگ با ناراحتی رو به لوهان گفت :
×اما ارباب ، ارباب سهون هنوز برنگشتن ، غذاشون ...
-خودم حاضر میکنم . تو میتونی بخوابی . بقیه ی خدمتکارا رو هم مرخص کن . امروز زیادی به خودتون فشار آوردید ، حتما خسته اید .
سونگ رو به ارباب با محبتش لبخندی زد و پس از ادای احترام گفت :
×خیلی ممنون ارباب لو ، شما همیشه به فکرمون هستید !
لوهان هم متقابلا لبخندی زد و در همان حال که از دمنوشش مینوشید ، گفت :
-شبت بخیر سونگ .
سونگ رو به او لبخندی زد و سپس سمت آشپزخانه رفت تا بقیه ی خدمتکارها را مرخص کند .
پس از گذشت نیم ساعت ، عمارت در سکوت مرگ باری فرو رفته بود . لوهان فنجان دمنوشش را روی میز گذاشت و بعد از اینکه دوباره نیم نگاهی به ساعت انداخت ، زیرلب زمزمه کرد :
-اصلا فکر نمیکردم اینقدر بی ملاحظه باشی اوه سهون . اگه نمیخوای شب خونه بیای ، حداقل یه خبر بده تا این همه موجود به خاطرت منتظر نمونن .
سپس از جایش بلند شد و خواست سمت اتاقش برود که در عمارت باز شد . لوهان نیم نگاهی به سهون که با ظاهری آشفته ، بدون توجه به او سمت پله ها میرفت ، انداخت و با عصبانیت پرسید :
-میشه بپرسم ، تا این وقت شب کجا بودید ارباب سهون ؟
سهون با شنیدن صدای لوهان ، تازه متوجه حضور او شد . سمتش چرخید و در همان حال که گره کراواتش را شل تر میکرد ، پرسید :
+مگه بهت نگفته بود دیر میام ؟ چرا تا اینوقت شب بیدار موندی ؟
لوهان آب دهانش را به سختی قورت داد تا بتواند جلوی بغضش را بگیرد ؛ از ظاهر سهون پیدا بود که قبل از برگشتنش به خانه ، با بکهیون رابطه داشته و این موضوع ، مانند پتکی بر سر لوهان کوبیده میشد . این ماجرا ، تقریبا قصه ی هر شب و هر روزشان بود ؛ سهون دیگر به محل کارش غذا نمیبرد ، شب ها دیر برمیگشت و صبح ها هم زود میرفت . زمان هایی که در خانه حضور داشت ، بیشتر وقتش را در اتاقش سپری میکرد و تنها برای بعضی از وعده های غذایی با لوهان رو به رو میشد . سعی کرد به خودش مسلط باشد و بدون توجه به سؤال او ، با لحنی سرد گفت :
-برات شام حاضر میکنم . بهتره تا من میزو میچینم ، دوش بگیری .
و خواست سمت آشپزخانه برود ولی سهون دستش را گرفت ، او را سمت خودش کشید و در همان که او را در آغوش میگرفت ، گفت :
+شام نمیخورم فرشته ی من . نگفتی ، چرا نخوابیدی ؟ نکنه نگرانم بودی ؟
با برخورد نفس های سهون با بینی اش ، لوهان متوجه مستی او شد . با عجله خودش را از آغوشش بیرون کشید و با عصبانیت غرید :
-تو مستی ! بدنت بوی عطر یه فرد دیگه که از قضا خیلی آشناس رو میده و از سر و وضعتم معلومه باهاش یه معاشقه ی آتشین داشتی چون از بس سرمستی ، به خودت زحمت ندادی حداقل حموم کنی و بعدش بیا خونه . مگه بهت اخطار نداده بودم با این قیافه برنگرد عمارت ؟ تو دوست داری منو شکنجه کنی اوه سهون ؟ شایدم تو اون جهنم دره ای که برای معشوق جدیدت ساختی ، حموم وجود نداره . هان ؟
سهون با شنیدن این جملات سرمستانه قهقهه ای زد و در همان حال که سعی میکرد دوباره لوهان را در آغوش بگیرد ، گفت :
+مادامی که به تخت مشترکت با همسرت برنگشتی ، حق پرسیدن همچین سؤالاتی رو نداری !
سپس خواست بوسه ای روی گردن لوهان که حالا برای آزادی از حصار دست هایش تقلا میکرد ، بزند که لوهان سرش را به سمت مخالف چرخاند و فریاد زد :
-تخت حرمت داره اوه سهون . چقدر بی شرمی که با این ظاهر برمیگردی خونه و تازه ازم توقع داری با وجود دونستن رابطت با بکهیون ، توی تختت منتظرت باشم ؟ تو کی اینقدر پست شدی هون ؟
اما سهون مست تر از آن بود که متوجه عذابی که به لوهان تحمیل میکرد ، بشود پس لب هایش را روی گردن او گذاشت و مشغول مک زدن پوست سفیدش شد . لوهان هر چه بیشتر برای آزادی از آغوش سهون تقلا میکرد ، حصار دست های سهون به دور سینه اش تنگ تر میشد . سهون بدون توجه به تقلای لوهان ، لب هایش را با شدت بیشتری روی گردن او می کوبید و لحظه به لحظه برای فتح کردن هر چه بیشتر آن پوست بی نظیر وسوسه میشد .
پس از گذشت چند ثانیه ، سهون که از مارک کردن تمام گردن لوهان مطمئن شده بود ، سرش را عقب کشید و در همان حال که به نظر خودش ، شاهکارش را تماشا میکرد ، گفت :
+دلم برای طعم بدنت تنگ شده بود هانا . نمیگم بکهیون بده ، نه . ولی تو ، یه معصومیت خاصی تو وجودت داری که باعث شیرین تر شدن طعمت و عطرت میشه . امشب دلم میخواد دوباره تو رو متعلق به خودم کنم . نظرت چیه لوهانی ؟
لوهان که با شنیدن این جملات ، رنگ از چهره اش پریده بود ، دوباره شروع کرد به تقلا کردن و در همین بین فریاد زد :
-دست از سرم بردار سهون . تو الان مستی ، متوجه نمیشی چه غلطی میکنی ، بعدا به شدت از اینکارت پشیمون می ...
اما سهون بدون توجه به تقلاهایش ، دستش را گرفت و او را سمت اتاق خوابشان کشید . بعد از ورود به اتاق ،  لوهان را روی تخت هل داد ، در اتاق را قفل کرد و پس از اینکه کلید را در جیب کتش انداخت ، به سرعت مشغول درآوردن لباس هایش شد . لوهان که موقعیت مناسبی برای فرار یافته بود ، با عجله از روی تخت بلند شد و خواست سمت در برود ولی سهون زودتر پیشدستی کرد ، دوباره او را روی تخت انداخت و پس از اینکه دست هایش را با کراواتش بست ، رو به او فریاد زد :
+بدون هیچ تقلایی تسلیمم میشی لوهان ، در غیر این صورت ، تضمین نمیکنم سالم بذارمت پس دیگه دست و پا نزن و بذار کارمو بکنم . تو که برای رابطه داشتن باهام له له میزدی ، چی شد ؟ الان چرا مانعم میشی ؟
و شروع کرد به پاره کردن پیراهن سیاه و آستین بلند لوهان . لوهان در همان حال که برای فرار از حصار او تلاش میکرد ، فریاد زد :
-برو به درک لعنتی ، ازت متنفرم اوه سهون ، متنفرم . تموم احساسی که بهت داشتم رو نابود کردی ، فقط ازت خواهش میکنم اینکارو باهام نکن . این آخرین چیزیه که ازت میخوام پس لطفا بهم دست نزن . بذار همون یه ذره احترامی که بینمون مونده ، از بین نره سهون . ازت عاجزانه خواهش ...
اما سهون بدون توجه به فریادهای لوهان ، شلوارکش را درون تنش پاره کرد و در همان حال که با چشم های مستش ، بدنش را زیرنظر گرفته بود ، دستش را سمت لباس زیر او کشید و با لحن شهوت آمیزی گفت :
+من کار اشتباهی نمیکنم لوهان تا بخوام شرمنده شم ، همسری که متعلق به منه رو دوباره تصاحب میکنم . نگو که تو هم دلت این رابطه رو نمیخواد ، هان لوهانی ؟
لوهان در همان حال که به شدت اشک می ریخت ، برای آخرین بار به چشم های مست سهون نگاه کرد و فریاد زد :
-ازت متنفرم اوه سهون ، متنفر !
سپس چشم هایش را بست چون نمیخواست ذهنیتی را که نسبت به رابطه های عاشقانه اش با سهون داشت ، خراب کند . با لمس شدن بدنش توسط دست ها و لب های سهون ، لب هایش را به دندان گرفت چون نمیخواست صدای ناله و فریادهایش به گوش او برسد .
سهون بی توجه به چهره ی درهم لوهان و لرزش بدنش ، با بی شرمی به کارش ادامه داد و به هیچ وجه متوجه نبود با این حرکتش ، آخرین تلنگر را برای نابودی رابطه شان زده و همسرش را برای ترک کردن هر چه زودتر او ، مشتاق تر کرده !
☔☔☔☔☔☔☔
چشم هایش را به سختی باز کرد . با درد بدی که درون سرش پیچید ، دوباره چشم هایش را بست . خواست تکانی بخورد تا شاید کمی از خشکی بدنش بکاهد ولی با برخورد به موجود نرمی ، با تعجب چشم هایش را باز کرد . با دیدن صورت لوهان در مقابلش ، چشم هایش تا آخرین حد ممکن باز شد . با عجله روی تخت نشست و تازه متوجه بدن برهنه ی هرجفتشان شد . با نگرانی نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی لوهان انداخت و وقتی خون جاری شده از لب هایش را دید ، زیرلب زمزمه کرد :
-اینجا چه خبره ؟ خدای من ، لوهان اینجا چیکار میکنه ؟
ناگهان چشمش به دست های لوهان که همچنان توسط کراواتش ، بالای سرش بسته شده بود ، افتاد . با عجله کراوات را باز کرد و با دیدن رد آن که دور مچ های ظریف همسرش باقی مانده بود ، وحشت زده فریاد زد :
-من چیکار کردم ؟ من چرا اینجام ؟ لوهان چرا تو تخته ؟ چرا این شکلیه ؟ من چیکار کردم ؟ خدای من ...
با نگرانی لوهان را تکان داد و فریاد زد :
-لوهان ؟ عزیزدلم ؟ لوهان ؟ تو رو خدا بیدار شو لوهان ؟ چشماتو باز کن هانا ؟ لوهان ؟
اما هر چه تقلا میکرد ، فایده ای نداشت . با اضطراب بدن او را تکان میداد و نامش را صدا میزد ولی نمیدانست از اواسط رابطه شان ، لوهان از شدت درد از هوش رفته .
با کلافگی دستی به موهایش کشید ، قلبش در حال بیرون زدن از سینه اش بود و او نمیدانست باید چه کند . با عجله از تخت بیرون رفت ، لباس هایش را پوشید و تصمیم گرفت لباس های لوهان را هم تنش کند ولی با دیدن بدن او ،  رنگ از چهره اش پرید و عرق سرد بر روی صورتش نقش بست . با درماندگی زیرلب زمزمه کرد :
-اینا کار من نیستن ، نه ... نه ... خدایا ... من چرا اینکارو کردم ؟ چرا ...
با عجله لباس های لوهان را هم تنش کرد و سپس سمت اتاق سونگ دوید . سونگ که با صدای کوبیده شدن در اتاقش ، تازه بیدار شده بود ، رو به سهون که با رنگ پریده و ظاهری درهم مقابلش بال بال میزد ، پرسید :
+ارباب اوه ، مشکلی پیش اومده ؟
سهون که نمیدانست باید چگونه جواب سونگ را بدهد ، نگاهش را از او گرفت و در همان حال که به شدت اشک می ریخت ، نالید :
-سونگ ، من ، من یه غلطی کردم . تو رو خدا زنگ بزن به پزشک و بگو هر چه زودتر خودشو برسونه . سونگ من ... من ...
سونگ با نگرانی از جایش بلند شد و فریاد زد :
+برای ارباب لو اتفاقی افتاده ؟
سهون با گریه به چشم های او زل زد و گفت :
-نمیخواستم اینطوری بشه سونگ ... خونریزی داره ... خون ... تو رو خدا سونگ ... نمیدونم چه غلطی کردم فقط ... سونگ من نمیخواستم مجبورش کنم ... من ... منو نمیبخشه ...
ناگهان صدای فریادهای دردناک لوهان درون ذهن سهون انعکاس یافت :
"ازت متنفرم اوه سهون ، متنفر !"
سرش را میان دست هایش گرفت و فریاد زد :
-گفت ازم متنفره سونگ ... دیگه منو نمیبخشه ... سونگ من چه غلطی کردم ؟
سونگ که به شدت شوکه شده بود ، رو به او گفت :
+آروم باشید ارباب سهون ، فعلا باید هر چه زودتر پزشکو خبر کنیم . لطفا آرامشتونو حفظ کنید تا ببینیم باید چه کاری رو انجام بدیم .
سهون با حالتی کودکانه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس هرجفتشان ، سمت اتاق مشترک لوهان و سهون دویدند .

با بلند شدن صدای ناله های بی رمق لوهان ، سونگ پارچه ی خیس را از روی پیشانی او برداشت و با نگرانی پرسید :
+ارباب ؟ منو می بینید ؟ ارباب لو ؟
لوهان به سختی چشم هایش را باز کرد و نیم نگاهی به سونگ که بالای سرش ایستاده بود ، انداخت . با پیچیدن درد وحشتناکی درون بدنش ، دوباره چشم هایش را بست و با صدای ضعیفی پرسید :
-چه اتفاقی افتاد ... سونگ ... آخ ... آههههه ... من چرا ... آییییی ...
سونگ با عجله گفت :
+آروم باشید ارباب ، کل دیشبو تو تب سوختید . نباید به خودتون فشار بیارید .
لوهان با یادآوری اتفاقات شب قبل ، با عجله چشم هایش را باز کرد و بریده بریده پرسید :
-سهون ... سهون کجاس ؟
سونگ با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت :
+تا همین چند دقیقه ی قبل اینجا بودن ، ولی فکر کنم الان رفتن شرکت . میخواید ...
لوهان به سختی دستش را به نشانه سکوت بالا آورد . سونگ با دیدن این حرکتش ، آهی کشید و با ناراحتی گفت :
+پزشک لیم هم تا عادی شدن وضعیتتون اینجا بودن و بعد از تموم شدن سرمتون ...
اما با بلند شدن صدای تلفن همراه لوهان ، نتوانست جمله اش را کامل کند . لوهان با صدای ضعیفی زیرلب زمزمه کرد :
-ببین کیه !
سونگ با عجله تلفن را از روی میز برداشت و با دیدن اسم روی صفحه اش ، رو به لوهان گفت :
+ارباب زاده جونگین هستن !
لوهان با شنیدن اسم جونگین ، تازه قرارشان را به یاد آورد . بدون توجه به وضعیت بدنش ، با عجله روی تخت نشست و با پیچیدن دوباره ی درد درون بدنش ، فریادی زد . سونگ با نگرانی به او کمک کرد تا به حالت نیمه نشسته ، دراز بکشد . لوهان پس از چند ثانیه نفس نفس زدن ، تلفن را از سونگ گرفت و در همان حال که سعی میکرد به خودش مسلط باشد ، دکمه ی برقراری تماس را زد و گفت :
-سلام جونگینی ، تولدت مبارک پسرم . حالت چطوره ؟
جونگین در همان حال که با خوشحالی از درون آینه به کیونگسو که موهایش را حالت میداد ، نگاه میکرد ، گفت :
×صبح بخیر پرنسم . ممنون عزیزدلم ، منم خوبم . تو چطوری ؟
لوهان به سختی جواب داد :
-منم خوبم جونگی ...
اما به خاطر سوزش زخمش ، نتوانست جمله اش را تمام کند . پس چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید .
جونگین با نگرانی پرسید :
×لوهان ؟ حالت خوبه ؟
لوهان با عجله چشم هایش را باز کرد و جواب داد :
-آره آره جونگین ... آمممم ... داشتم به عمو سونگت کمک میکردم برای همین یهو صدام قطع شد .
جونگین ابرویش را به نشانه ی اینکه چیزی نشده تکان داد تا خیال کیونگسو را راحت کند . سپس با شیطنت گفت :
×بابت قرار دیروزمون زنگ زدم لوهانی . تو که قرارمونو یادت نرفته ، مگه نه ؟
لوهان که از شدت استرس بدنش به لرزه افتاده بود ، گفت :
-نه عزیزدلم ، مگه میشه تولدت تک پسرمو فراموش کنم ؟
×خوبه ، پس یه ساعت دیگه میبینمت . مکانشو تو یه پیام برات میفرستم .
لوهان مضطراب نگاهی به سونگ انداخت و زیرلب زمزمه کرد :
-یه ساعت دیگه ؟
جونگین با تعجب پرسید :
×آمممم دیره ؟ آخه من یه سری کار دارم که باید انجامشون بدم .
لوهان با عجله گفت :
-نه ، نه ، خیلی هم خوبه . پس یه ساعت دیگه ، جایی که تو میگی همدیگرو می بینیم .
جونگین با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
×آره عزیزدلم . پس فعلا میبوسمت پرنسم .
پس از قطع شدن تماس ، لوهان با نگرانی به سونگ نگاه کرد و پرسید :
-حالا چیکار کنم ؟ من حتی نمیتونم درست و حسابی بشینم چه برسه به اینکه بخوام راه برم . با برداشتن اولین قدم ، جونگین همه چیزو میفهمه .
سونگ با کلافگی گفت :
+خوب ارباب ، شما باید یه بهونه ای می آوردید و قرارتونو مینداختید برای یه روز دیگه . الان چطوری میخواید برید اونجا ؟ رنگ به صورتتون نمونده و هنوزم تب دارید .
لوهان آهی کشید و گفت :
-من بهش قول دادم روز تولدش کنارش باشم سونگ . اون کلی برای امروز برنامه ریزی کرده پس نمیتونم همشو بهم بریزم . الانم میشه بهم کمک کنی لباسامو عوض کنم ؟ فقط نیم ساعت برای آماده شدن وقت دارم .
سونگ با ناراحتی گفت :
+ارباب هیچ میفهمید چی میگید ؟ شما حتی نمیتونید روی پاهاتون بایستید ، چطور میخواید برید اونجا و کل روزو راه برید یا بشینید ؟ امکان داره زخمتون دوباره باز شه ، دکتر به شدت تأکید کرد که تا چند روز نباید به جز مواقع اضطراری از جاتون بلند شید ! 
لوهان ملتمسانه گفت :
-لطفا کمکم کن سونگ . باور کن ، نمیتونم دلشو بشکونم پس خواهشا کمکم کن . یکم راه برم ، دردم عادی میشه ، تازه لباس راحت تر میپوشم تا بهم فشار نیاد .
سونگ سرش را با عصبانیت به طرفین تکان داد و سپس با عجله سمتش رفت ، یک دستش را روی شانه اش گذاشت و پس از حلقه کردن دست دیگرش به دور کمر لوهان ، آرام آرام به او کمک کرد تا روی پاهایش بایستد .
☔☔☔☔☔☔
جونگین با خوشحالی رو به کیونگسو که حالا مشغول آرایش کردن او بود ، گفت :
-خیلی خوشحال بود کیونگی ، می تونستم از صداش متوجه هیجانش بشم .
کیونگسو با خوشحالی ، دور چشم های جونگین خط چشم کشید و گفت :
+حالا اگه بفهمه میخوای بهش درخواست بدی ، بیشتر از قبل هیجان زده میشه . راستی ، گل ، کادو و حلقه یادت نره . باید بهتریناشونو بخری ، اصلا هم به قیمتشون دقت نکن . بعدا خودم تا آخرین سکشو ازت میگیرم ولی امروز ، فقط روی قرارت تمرکز کن .
جونگین با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
-ممنون کیونگسو ، اگه از کارت لوهان پول برمیداشتم ، همه چیزو می فهمید ولی حالا ، به خوبی میتونم سورپرایزش کنم . تو بهترین دوست دنیایی کیونگی ، مثل برادرمی عزیزدلم !
کیونگسو با شنیدن این جملات لبخندی زد ، خودش را عقب کشید و پس از اینکه نیم نگاهی به ظاهر جونگین که در کت و شلوار طوسی به شدت جذاب به نظر می آمد ، انداخت ، گفت :
+آماده ی آماده ای جناب داماد ، برو ببینم چیکار میکنی . ولی قبل از رفتن بزن قدش ببینم !
سپس کف دستش را جلو آورد . جونگین با خنده از جایش بلند شد ، کف دستش را روی دست او کوبید و پس اینکه انگشت هایش را میان انگشت های کیونگسو حلقه کرد ، او را در آغوش گرفت و با خوشحالی گفت :
-با خبرای خوش برمیگردم ، مطمئن باش !
کیونگسو لبخندی زد و گفت :
+از همین الانم مطمئنم ! تو بهترینی جونگین !
جونگین بوسه ای روی پیشانی کیونگسو زد و بعد از زدن چشمکی به او  ، با عجله از اتاق خارج شد .
کیونگسو چند ثانیه به جای خالی جونگین زل زد و سپس در همان حال که با سر انگشت هایش محل بوسه ی او را لمس میکرد ، گفت :
+تو بی نظیری دو کیونگسو که مرد مورد علاقتو برای قرار گذاشتن با معشوقش آماده میکنی . خسته نباشی پهلوون ، همینطور ادامه بده ، وقتی از تنهایی دق کردی و مردی ، این حرکات بچگونتو به یاد میاری !
سپس با کلافگی و در همان حال که با حالتی کودکانه ، پاهایش را به کف اتاق میکوبید ، سمت در رفت .

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now