Part 46

234 45 0
                                    

وکیل نگاهی به سهون انداخت و گفت :
×وصیت نامشونو من تنظیم نکردم جناب اوه ، اینکارو جناب شوان انجام دادن . در هر صورت اگه اطلاعی هم در موردش داشتم ، نمیتونستم بهتون چیزی بگم .
سهون پوزخندی زد و رو به بکهیون گفت :
-خوب ، هممون به خوبی مفاد وصیت نامه رو میدونیم ، درست نمیگم ؟ مطمئنا این بار تموم اموالشو به نام شیو جونگین زده ، مگه نه ؟
بکهیون با کلافگی آهی کشید و رو به سهون گفت :
+آروم باش سهونا ، با عصبانیت که چیزی درست نمیشه ، باید برای این مشکل یه فکر درست و حسابی کنیم !
سهون با عصبانیت دستی به موهایش کشید و فریاد زد :
-چطور آروم باشم بکهیون ؟ چطور با این موضوع کنار بیام که از این به بعد برای هر کاری که میخوام تو این شرکت انجام بدم ، باید از اون پسره ی پرورشگاهی کسب تکلیف کنم ؟
بکهیون با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و رو به وکیل گفت :
+بابت همه چیز ممنون جناب وکیل ، دیگه میتونید برید .
وکیل نیم نگاهی به سهون انداخت و سپس از اتاق خارج شد . بعد از رفتن وکیل ، سهون روی کاناپه نشست و سرش را میان دست هایش گرفت . بکهیون با دیدن چهره ی درهم و کلافه ی او ، تصمیم گرفت کمی ساکت بماند تا از عصبانیت سهون کاسته شود .
☔☔☔☔☔☔☔
ریما دست هایش را زیر چانه اش گذاشته بود و به صورت غرق در خواب لوهان نگاه میکرد . با دیدن تکان خوردن پلک های او ، با خوشحالی پرسید :
-بیدار شدی عزیزدلم ؟
لوهان با بی حالی پلک هایش را باز کرد و نیم نگاهی به ریما انداخت . دست آزادش را بالا آورد و سعی کرد ماسک را از روی دهانش بردارد ولی ناتوان تر از آن بود که بتواند اینکار را انجام بدهد به همین دلیل با کلافگی آهی کشید . ریما با دیدن تقلای او ، با عجله ماسک را از روی صورتش برداشت و پرسید :
-چیزی میخوای بگی هانا ؟
لوهان به سختی لب هایش را از هم فاصله داد و زمزمه کرد :
+جونگی ... جونگین ... کجا ... کجاست ؟ ... اون ... چی ... گفت ... سه ... سهون ...
چشم هایش را بست و سعی کرد نفس عمیقی بکشد . ریما با عجله ماسک را روی صورتش گذاشت و گفت :
-آروم باش لوهان ، نباید به خودت فشار بیاری . جونگین رفت برات از مزرعه لباس بیاره . چون یهو حالت بد شد ، اصلا حواسمون به اینطور موارد نبود . وقتی برگشت ، حتما میاد پیشت ، باشه عزیزدلم ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و اسم سهون را زمزمه کرد . ریما با لب خوانی متوجه منظورش شد و با عجله گفت :
-آممممم ... آره ، جونگین راست میگفت . سهون فردا میاد دیدنت . اون خیلی نگرانت شده بود و همچنین بابت تموم اتفاقات اخیر شرمندس . فقط زود خوب شو هانا ، همه چیز قراره مثل قدیما بشه ، باشه عزیزدلم ؟
لوهان دوباره به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و چشم هایش را بست . ریما با دیدن چشم های بسته ی او آهی کشید .
پس از گذشت چند دقیقه ، با باز شدن در اتاق ، ریما سمت پزشک که وارد اتاق میشد ، چرخید . پزشک شخصی لوهان پس از چک کردن علائم حیاتی اش ، رو به ریما پرسید :
×میشه چند دقیقه از وقتتونو بگیرم ارباب شوان ؟
ریما با نگرانی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه نیم نگاهی به لوهان که دوباره خوابیده بود ، انداخت ، به دنبال پزشک از اتاق خارج شد .
پس از بستن در اتاق ، رو به پزشک پرسید :
-مشکلی پیش اومده ؟ چرا چهرتون اینقدر درهمه ؟
پزشک آهی کشید و گفت :
×نمیدونم باید چطور بگم ولی از دیروز تا حالا ، هیچ بهبودی ای تو علائم حیاتیشون دیده نشده . الانم به خاطر اثرات داروهاست که اینقدر آروم به نظر میان ولی نمیتونیم بیشتر از این از داروها استفاه کنیم چون دز بیش از حد میتونه منجر به کاهش هوشیاریشون بشه . خودتون که شاهدید ، از چند دقیقه بیشتر نمیتونن بیدار بمونن و همونم به شدت بی حالن !
ریما که با شنیدن این جملات احساس میکرد تمام قطرات خونش در داخل رگ هایش یخ زده ، به دیوار پشت سرش تکیه داد تا جلوی افتادنش را بگیرد . پزشک با دیدن رنگ پریده ی او ، با نگرانی پرسید :
×حالتون خوبه جناب شوان ؟
ریما در همان حال که به سرامیک های زیر پاهایش زل زده بود ، زمزمه کرد :
-اگه بهبودی ای حاصل نشه ، باید چیکار کنیم ؟
پزشک نگاهش را از او گرفت و متقابلا زمزمه کرد :
×باید عمل شن ، به جز پیوند قلب ، چاره ی دیگه ای برامون نمیمونه !
-ریسکش چقدره ؟
پزشک لب پایینش را به دندان گرفت ؛ در طول شصت سال تجربه ی کاری اش ، در موقعیت های بدتر از آن هم قرار گرفته بود ولی نمیدانست که چرا نمیتواند در مورد لوهان آن کلمات را به کار ببرد . او از کودکی مراقب آن پسر بود پس قاعدتا لوهان با بیمارهای دیگرش به شدت فرق داشت .
ریما با دیدن سکوت پزشک ، با صدایی که هر لحظه بیشتر رو به زوال میرفت ، پرسید :
-نگفتی پزشک ، ریسکش چقدره ؟
پزشک این بار چشم هایش را بست و گفت :
×این عمل ، اصلا عمل سختی نیست . من خودم به شخصه چند نفرو باهاش نجات دادم و از اونجایی که الان تو بیمارستان قلب مصنوعی موجوده ، حتی نیازی به پیدا کردن قلب هم نداریم ولی ...
چشم هایش را باز کرد ، نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
×ارباب شیو وضعیت جسمیشون به شدت تحلیل رفته و از نظر روحی که دیگه خودتون بهتر از من در جریانید . حتی اگه عمل خوب پیش بره ، اینکه ایشون بتونن فشار عملو تحمل کنن ، درصدش خیلی پایینه ارباب شوان ، به طوری که من میتونم به قطع بگم ...
ریما با دیدن سکوت پزشک ، بغضش ترکید و پرسید :
-زنده نمیمونه ؟
پزشک نیم نگاهی به ریما که میان گریه کردن ، میخندید ، انداخت و گفت :
×خواهشا آروم باشید جناب شوان ، وضعیت الان شما ، حتی از حال ارباب شیو هم بدتره ، بهتر نیست ...
-تنهام بذار پزشک ، فقط میخوام تنها باشم !
پزشک ملتمسانه گفت :
×اما رنگتون خیلی پر ...
ریما با چشم هایی خیس ، به چشم های پزشک زل زد و پرسید :
-اونی که روی اون تخت خوابیده رو میبینید ؟
از پنجره ی اتاق به لوهان اشاره کرد و پس از اینکه نیم نگاهی به پلک های بسته اش انداخت ، ادامه داد :
-اون محرک تپیدن قلب منه پزشک . اگه قلب اون نتپه ، دلیلی برای تپیدن قلب من نیست . قلب مصنوعی ؟ مسخرم نکن پزشک ، مادامی که من زندم ، قلب مصنوعی وارد اون بدن نمیشه ، فهمیدی چی گفتم ؟ اگه لازم به پیوند قلب داشت ، قلب منو به جاش پیوند میزنید . قبلا همه ی کاغذ بازیاشو انجام دادم ، میگم وکیلم اونا رو بهتون تحویل بده !
پزشک با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به او زل زد و پرسید :
×شما چی میگید ارباب شوان ؟ مگه میشه قلب به موجود زنده رو به یه نفر دیگه پیوند زد ؟ این خودکشیه !
ریما پوزخندی زد و ادامه داد :
-آره ، من میخوام به خاطر اون بمیرم و به کسی هم ربطی نداره . الانم لطفا تنهام بذارید ، باید فکرای بهم ریختمو سازماندهی کنم !
پزشک با کلافگی آهی کشید و از آنجا دور شد . پس از رفتن پزشک ، ریما از پشت پنجره ، نیم نگاهی به قفسه ی سینه ی لوهان که به آرامی بالا و پایین میرفت ، انداخت . دیدن او در لباس بیمارستان و بر روی آن تخت ، برایش حکم سمی را داشت که او را ذره ذره از پا درمی آورد . نفس عمیقی کشید و به آرامی زمزمه کرد :
-امیدوارم با خبر خوش برگردی جونگین . تا حالا تو زندگیم ، برای دیدن دوباره ی اون سهون لعنتی اینقدر مشتاق نبودم . تو باهام چیکار کردی هانا ؟ چرا منو عاشق خودت کردی و حالا چشماتو بستی ؟
آهی کشید و دوباره وارد اتاق شد . تصمیم گرفت تا بیدار شدن لوهان ، کمی موهای بهم ریخته ی او را مرتب کند تا حداقل راهی برای سرگرم کردن خودش داشته باشد !
☔☔☔☔☔☔☔
بکهیون با کلافگی رو به سهون که با عصبانیت در طول اتاق به عقب و جلو میرفت و گاهی لگدی به میز کارش میزد ، اعتراض کرد :
+سرم گیج رفت سهون ، خواهشا یه جا بشین . چند ساعته بدون لحظه ای استراحت راه میری . با راه رفتن روی یه مسیر تکراری ، میخوای به کجا برسی ؟ به جز درجا زدن ، فایده ی دیگه ای هم برات داره ؟
سهون سمت او چرخید و با خنده گفت :
-میدونی از چی بیشتر عذاب میکشم بکهیون ؟ از اینکه تموم مدت تو چشمام زل میزد و همچین واقعیت مهمی رو ازم پنهون میکرد . اون نصف سهام این شرکتو به نام جونگین که به ظاهر پسرش بود ، زد و بهم یه کلمه هم ازش نگفت . دارم به این فکر میکنم ، وقتی که بهم نگاه میکرد ، با خودش چی میگفت ؟ حتما میگفت ، ای اوه سهون احمق ، پشت سرت هر کاری دلم میخواد رو انجام میدم و تو هم مثل یه عروسک خیمه شب بازی ، با اشاره ی من به هر طرف کشیده میشی ! شایدم از اینکه برای پر شدن حساب مالی معشوقش از صبح تا شب جون میکندم ، لذت میبرد . مگه میشه ؟ مگه میشه من پنج سال تموم برای به قدرت رسیدن یه بچه ی پرورشگاهی جون بکنم ؟
بکهیون حرفی در جواب سهون نداشت ، پس فقط با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد . سهون با دیدن عکس العمل او ، آهی کشید و خواست چیزی بگوید ولی منشی شرکت با عجله وارد اتاق شد و رو به سهون گفت :
*ارباب اوه ، جناب شیو جونگین اومدن و میخوان شما رو ببینن .
سهون و بکهیون ، شوکه به سلنا و سپس به یکدیگر نگاه کردند . سهون رو به بکهیون پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
-چه زود بوی پول به مشامش رسیده !
سپس رو به سلنا گفت :
-بگو بیاد تو !
منشی ادای احترامی کرد و با عجله از اتاق خارج شد . بکهیون با نگرانی سمت سهون چرخید و ملتمسانه گفت :
+باید آروم باشی سهون ، به هیچ وجه خودتو سردرگم و آسیب پذیر نشون نده چون اینطوری شانس پیروزیشو بیشتر میکنی .
سهون که به خوبی میدانست حق با بکهیون است ، سرش را به نشانه ی تأکید تکان داد و پشت میز کارش نشست .
پس از گذشت چند ثانیه ، در باز شد و جونگین با قدم هایی نسبتا آرام وارد اتاق شد . با کلافگی نیم نگاهی به بکهیون که روی کاناپه ی جلوی میز سهون نشسته بود ، انداخت و سپس سمت سهون چرخید . در همان حال که به چشم های مشکی او زل میزد ، گفت :
×سلام ددی سهون ! ببخشید که مزاحمت شدم ولی باید در مورد موضوع مهمی باهات حرف میزدم .
سهون نیم نگاهی به ظاهر جونگین انداخت ؛ با کت بلند چرم مشکی و شلوار مشکی جذب ، به شدت جذاب به نظر می آمد و با زمان هایی که کنارهم زندگی میکردند ، خیلی تفاوت داشت . رو به او پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-چه زود خبر سهامدار شدنت به گوشت رسید ؟ نکنه تو هم مثل اون فرد به ظاهر پدرت ، از اول از همه چیز باخبر بودی و به ریش من میخندیدی ؟
جونگین که با شنیدن این سؤالات به شدت جا خورده بود ، با تعجب پرسید :
×متوجه منظورت نمیشم ، کدوم سهام ؟
بکهیون که تا آن زمان محو ظاهر جونگین شده بود ، با عجله گفت :
+خودتو به اون راه نزن ، ما میدونیم لوهان پنجاه درصد سهام هیپوستس پایتختو به نامت زده ! پس خواهشا از این بیشتر خودتو به اون راه نزن و ما رو احمق جلوه نده !
جونگین این بار سمت او چرخید و با تعجب پرسید :
×شما چی میگید ؟ اینجا چه خبره ؟ سهام چیه ؟ من برای موضوع دیگه ای اینجا هستم و اصلا متوجه منظور شما نمیشم !
سهون با تعجب به او نگاه کرد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-همه ی دنیا از این موضوع باخبرن ، اونوقت تو از هیچی خبر نداری ؟ دست بردار جونگین ، الان اصلا زمان مناسبی برای شوخی کردن نیست !
جونگین که به شدت شوکه شده بود ، با عجله تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد و تصمیم گرفت با ریما تماس بگیرد . در دل دعا دعا میکرد که ریما از بیمارستان بیرون آمده باشد تا بتواند تلفنش را جواب بدهد . بعد از گذشت چند ثانیه ، با سبز شدن صفحه ی تلفنش ، با عجله پرسید :
×ریما ؟ باید یه چیزی رو ازت بپرسم ، موقعیتت مناسبه ؟
ریما روی نیمکت محوطه ی فضای سبز بیمارستان نشست و جواب داد :
»آره جونگین ، پرستارا نوبت بعدی داروی لوهانو تزریق کردن و گفتن تا چند ساعت دیگه به هوش نمیاد ، برای همین یکم اومدم بیرون تا حال و هوام عوض شه . تو رسیدی ؟
جونگین نیم نگاهی به سهون که با تعجب به او زل زده بود ، انداخت و پرسید :
×آره ، تازه رسیدم . میخواستم ازت بپرسم ، تو در مورد تقسیم بندی سهام هیپوستس پایتخت اطلاع داری ؟
ریما با شنیدن این سؤال ، کلافه دستی به صورتش کشید و پرسید :
»پس فهمیدی نصف سهام به اسمته ؟
جونگین که با شنیدن این حرف شوکه شده بود ، با عصبانیت فریاد زد :
×دیگه چی مونده که من ازش مطلع نیستم ؟ به چه حقی سهام شرکت به این بزرگی رو به نامم زدید و به خودمم چیزی نگفتید ؟ کی پشت این تصمیمه ؟
ریما آهی کشید و جواب داد :
»لوهان ، اون اینو خواسته پس خواهشا به تصمیمش احترام بذار . حضوری بیشتر در موردش بهت توضیح میدم .
جونگین با کلافگی لب پایینش را به دندان کشید و پرسید :
×حالش چطوره ؟ سراغمو نگرفت ؟
ریما با یادآوری اتفاقات اخیر ، چشم هایش را بست و نالید :
»حالش خوب نیست جونگین ، هر طور شده سهونو با خودت بیار . دیگه مغزم کار نمیکنه ، توانایی تحمل این همه مصیبتو به صورت همزمان ندارم !
جونگین با عجله گفت :
×باشه ریما ، تو آروم باش . همه چیز درست میشه پس خواهشا حواست بهش باشه تا برگردم .
سپس تماس را قطع کرد و به سهون نگاه کرد . سهون با دیدن نگاه خیره ی او پرسید :
-خوب ، نتیجه ؟
جونگین چشم هایش را بست ، بدون گفتن کلمه ای کتش را کنار زد و مقابل سهون زانو زد . سهون و بکهیون که با دیدن این حرکت جونگین به شدت جا خورده بودند ، با تعجب از جایشان بلند شدند . سهون با عجله پرسید :
-چیکار میکنی ؟ چرا زانو میزنی ؟
جونگین چشم هایش را باز کرد و پس از زل زدن به چشم های سهون ، به سختی زمزمه کرد :
×بهت التماس میکنم ، همراهم بیا به دیدن لوهان . خواهش میکنم ، تا زمان بهتر شدنش ، پیشش بمون . بعدش دیگه کاری به کارت نخواهیم داشت . بهت التماس میکنم سهون ، بیا به دیدن لوهان !
بکهیون که اصلا انتظار همچین رفتاری را از جونگین نداشت ، در دل به لوهان به خاطر داشتن همچین معشوقی حسادت کرد . لبش را گاز گرفت و با لحن تمسخرآمیزی پرسید :
+اینم نقشه ی جدیدتونه ؟ تا الان هر چقدر خودتونو مظلوم جلوه دادید و سر سهون کلاه گذاشتید ، بسته . دیگه پاتونو از زندگیمون بکشید بیرون !
جونگین نیم نگاهی عصبانی به بکهیون انداخت و سپس رو به سهون با لحنی ملتمسانه گفت :
×سهون ، به حرمت ده سال زندگی مشترکی که باهاش داشتی ، به حرمت شبایی که باهاش خوابیدی و روزایی که کنارش بیدار شدی ، به حرمت غذاهایی که برات پخت ، به حرمت لباسای که هر روز برات حاضر کرد ، به حرمت تموم زحمتایی که برات کشید ، این کارو براش انجام بده . اون اصلا حالش خوب نیست سهون ، رو تخت بیمارستان افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم میکنه ، تو رو به تموم مقدساتی که میپرستی قسم ، باهام بیا به دیدنش !
سهون که با شنیدن این جملات بدنش به لرزه افتاده بود ، با نگرانی و صدایی لرزان پرسید :
-چش شده ؟ برای چی تو بیمارستان بستریه ؟
بکهیون با کلافگی به سهون نگاه کرد و خواست اعتراض کند ولی جونگین با عجله گفت :
×سکته کرده ، با شنیدن اتفاقاتی که تو گذشته ی تو و بکهیون افتاده ، نتونست طاقت بیاره و سکته کرد . خطر عوارض سکته رو رد کرده ولی هنوزم احتمال رخ دادن سکته های بعدی به قوت خودش باقیه . اگه تا چند روز دیگه حالش بهتر نشه ، مجبور میشن قلبشو عمل کنن .
بکهیون با شنیدن این جملات قهقهه ای زد و پرسید :
+پس بالاخره فهمید ؟ فهمید چه بلایی سر من آورده ؟ خدای من ، اونقدر همه چیز دردناک بوده که قلب ضعیفش تحملشو نداشته و سکته کرده ، مگه نه ؟ اونوقت چرا به خودش این زحمتو نمیده تا فکر کنه من تو این سالا چی کشیدم ؟
جونگین با عصبانیت سمت او چرخید و گفت :
×لوهانو تو اتفاقات گذشته مقصر ندون بکهیون . ریما همه چیزو برام تعریف کرد . لوهان از تموم ماجراها بی خبر بوده و همه ی حرفای ارباب شیو در مورد خواسته های لوهان چیزی به جز دروغ محض برای دور کردن تو از سهون نبودن . لوهان فقط حالش بد بود و میخواست یکم با سهون وقت بگذرونه چون زمانی که باهاش تو مزرعه میچرخید ، حس آزادی میکرد و یاد زمانایی که مادرش زنده بود ، می افتاد . لوهان اگه یه درصد ، فقط یه درصد احتمال میداد که فردی به نام بیون بکهیون تو زندگی اوه سهون وجود داره ، قید همه ی خواسته هاشو میزد . این ارباب شیو بود که توی تموم اتفاقات مقصره پس تقاص اشتباهات پدرشو ، از لوهان پس نگیر !
بکهیون پوزخندی زد و پرسید :
+از کجا بدونیم ، این حرفایی که تو میزنی راسته و مثل یازده سال پیش ، یه تله برای به دام انداختن دوباره ی سهون نیست ؟
جونگین با درماندگی سرش را پایین انداخت و نالید :
×من جلوتون زانو زدم ، پس دیگه چیزی برام اهمیت نداره ، هر کاری بخواید میکنم تا مطمئن شید دروغ نمیگم !
+پس سهامتو به نام سهون بزن .
جونگین و سهون ، هر جفتشان با تعجب سمت بکهیون چرخیدند . جونگین با تعجب پرسید :
×منظورت ... منظورت چیه ؟
این بار سهون بدون اینکه به بکهیون فرصت زدن حرفی را بدهد ، با قاطعیت رو به او گفت :
-اگه میخوای حرفاتو باور کنم و باهات به دیدن لوهان بیام ، باید کل سهامتو به نامم کنی . چی میگی ؟ حالا حاضری به خاطر معشوقت ، از سهامت بگذری شیو جونگین ؟ اونقدری عاشقش هستی که به خاطرش ، همه چیزتو دو دستی تقدیمم کنی ؟

Life Along the Rainy RouteTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon