Part 74

320 67 38
                                    

با عجله جلو رفت ، وقتی کاملا نزدیک سهون رسید ، با عصبانیت یقه ی او را درون دست هایش گرفت و فریاد زد :
-چیه ؟ دوباره شنیدی بکهیون به هوش اومده ، اومدی دنبالش ، آره حرومزاده ؟
ناعون وحشت زده جلو رفت و خواست چانیول را کنار بزند ولی سهون با خونسردی جواب داد :
×نیومدم دیدن بکهیون چون رویی برای اینکار ندارم . میخوام با خودت صحبت کنم . یه سری چیزا هست که باید بینمون حل شه . حتما شنیدی لوهان رفته چون مطمئنا برای ملاقات بکهیون اومده ، منم میخوام برم دنبالش ولی باید اول از بابت یه سری از موضوعات خیالم راحت شه !
چانیول که با شنیدن جملات سهون کمی آرام تر شده ، بود ، او را رها کرد و با حرص غرید :
-پس زودتر حرفاتو بزن و برو . حتی دیدن صورتتم منو یاد بلاهایی که سر لوهان و بکهیون آوردی ، میندازه . نمیدونم با چه رویی میخوای بری دنبال لوهان و اصلا اون میبخشدت یا نه ولی فقط چیزی که من میخوام ، اینه که بکهیون دیگه حتی سایتو هم نبینه . فهمیدی یا نه ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×منم برای همین اینجام ، تا مطمئنت کنم که دیگه هرگز به بکهیون نزدیک نمیشم . لطفا مراقبش باش یول ، بکهیون به خاطر من خیلی آسیب دیده و به هیچ وجه دلم نمیخواد اون اتفاقات براش تکرار شه . شاید عصبانی شی و بخوای گلومو ببری ولی اون هنوزم برام با ارزشه ولی نه اونطوری که مدنظرته . من بکهیونو مثل برادر کوچیکم ، یه دوست و شایدم یه همکار سابق دوست دارم و داشتم ! ما هر دومون اشتباه کردیم و تاوان اشتباهاتمونم پس دادیم و پس خواهیم داد ! میخوام کنارش باشی ، همین که یه تکیه گاه پشتش باشه ، براش کافیه ، شاید به روی خودش نیاره ولی براش کافیه !
نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های چانیول که حالا آرام تر شده بود ، نگاه میکرد ، گفت :
×من اولین تکیه گاهش بودم و پشتشو تو روزایی که بیشترین احتیاجو بهم داشت ، خالی کردم و باعث بی اعتمادیش شدم . بهش یاد بده که هنوزم معرفت تو دنیا هست . ازش حمایت کن و دستشو بگیر ! قلبشو گرم کن ، با عشق نوازشش کن و کاری کن به زندگی امیدوار شه ! زندگی کردن رو بهش یاد بده یول ، بذار برای اولین بار تو زندگیش به چیزی به جز انتقام فکر کنه . بهم قول میدی مراقبش باشی ؟
چانیول بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با دیدن تایید او لبخند تلخی زد و گفت :
×بهت غبطه میخورم یول ، با وجود تموم اتفاقات عاشق معشوقت موندی . بین هممون ، این فقط تو بودی که به معنی کامل عاشق بودی . تک تکمون یه قصد پنهونی رو پشت عشقمون مخفی میکردیم ولی تو بی چون و چرا عاشق بودی ! هرگز دلیل نخواستی ، هرگز هدف نداشتی ، هرگز چشم داشتی نداشتی ، تو فقط عاشق بودی یول ، عاشق ! تو قاعدتا برای نجات بکهیون خلق شدی ، از این بابت خیلی خوشحالم !
از جیب کت مشکی اش کلیدی را بیرون آورد ، آن را رو به چانیول گرفت و گفت :
×کلید خونه ایه که با بکهیون توش زندگی می کردیم . فکر کنم یه بار دیگه رفتی اونجا چون امروز که رفتم خونه متوجه شدم ، یه نفر دیگه وارد خونه شده . وقتی از همسایه ها پرس و جو کردم ، فهمیدم تو بودی . بگذریم ، این بار کلید داشته باش تا دچار مشکل نشی . وسایلای بکهیونو خودت از خونه ببر ، نمیخوام دوباره برگرده و خاطراتش براش تکرار شه !
نفس عمیقی کشید و با لبخندی ساختگی که به لب داشت ، گفت :
×فکر نکنم دیگه چیزی برای گفتن مونده باشه ، دیدار هر چی خلاصه تر و مفیدتر ، بهتر ! دیگه میرم ، بازم بابت همه چیز متأسفم ، نمیخوام منو ببخشی ولی لطفا ازم متنفر نباش !
آهی کشید و بعد از اینکه برای ناعون سر تکان داد ، خواست از آنجا برود ولی چانیول بازویش را کشید و گفت :
-ازت متنفر نیستم و میبخشمت . نمیتونم نبخشمت در حالی که خودم از بکهیون میخواستم گذشته رو فراموش کنه و کینه های قدیمی رو دور بریزه . با خیال راحت برو و نگران چیزی نباش . من حواسم به بکهیون هست ، تو سعی کن دل لوهانو بدست بیاری چون زمان زیادی براتون نمونده !
سهون بدون نگاه کردن به چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با عجله از آنجا خارج شد . چانیول بزرگ منش تر از آنی بود که فکرش را میکرد و این موضوع باعث میشد که نتواند به چشم هایش نگاه کند . ولی حالا که خیالش از بابت بکهیون هم راحت شده بود ، میتوانست با فکری آزادتر سمت معشوقش پرواز کند و هیچ دغدغه ای به جز بدست آوردن دوباره ی او نداشته باشد !
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین با خوشحالی اتومبیلش را مقابل عمارت پارک کرد . با دیدن سونگ که با خنده به آن ها نزدیک میشد ، به شوخی گفت :
-سونگ اونقدر ذوق داری که احساس میکنم عروس آوردم !
سونگ رو به جونگین که در صندلی عقب را باز میکرد ، با شیطنت پرسید :
+مگه غیر از اینه ارباب زاده ؟
جونگین با خنده کیونگسو را روی دست هایش بلند کرد و رو به او گفت :
-دیدی کیونگ ؟ سونگ همین الان بهت گفت عروس !
کیونگسو با شنیدن مکالمه ی آن ها کمی خندید و در همان حال که دست هایش را دور گردن جونگین حلقه میکرد تا نیافتد ، رو به سونگ گفت :
×دستت درد نکنه سونگ ، حالا تو هم دیگه منو اذیت میکنی ؟
سونگ لبخندی زد و در همان حال که در عمارت را برای آن ها باز میکرد ، جواب داد :
+ارباب زاده اونقدر از دیدنتون خوشحالیم که انگار قراره یه عروسی برگزار کینم . بهمون حق بدید که بعد از این همه اتفاق ، برای برگشتنتون اینقدر خوشحال باشیم !
کیونگسو لبخندی زد و رو به جونگین گفت :
×عزیزم ؟ میشه منو بذاری روی کاناپه ؟ دلم نمیخواد برم اتاق ، از بس تو بیمارستان تو اتاقم بودم دلم گرفته ، ترجیح میدم تو سالن استراحت کنم . سونگ و بقیه هم این اطراف در حال رفت و آمدن ، یکم از تنهایی درمیام !
جونگین با کلافگی اعتراض کرد :
-ولی سو ، دکتر گفت تا یه هفته استراحت مطلق . میفهمی یعنی چی ؟
کیونگسو ابرویی بالا انداخت و گفت :
×منم نگفتم اجازه بده بدوعم ، میخوام روی کاناپه دراز بکشم تا تنها نباشم . بعدشم برو پیپلاپو بیار چون فکر کنم ای یکی دو روز از بس بهونه گرفته ، همه از دستش کلافه شدن !
جونگین که مخالفت با کیونگسو را غیرممکن میدید ، رو به سونگ پرسید :
-عمو سونگ ، میشه برای کیونگ یه بالش و لحاف از بالا بیارید ؟
سونگ با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سمت اتاق خواب مهمان رفت . جونگین هم به آرامی و با احتیاط کیونگسو را روی کاناپه خواباند و پس از اینکه از راحت بودن او مطمئن شد ، گفت :
-اول سرمتو وصل میکنم ، بعدش پیپلاپو میارم پیشت . باشه عزیزدلم ؟
کیونگسو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و لبخندی زد . جونگین با دیدن سونگ ، بالش و لحاف را از او گرفت و بعد از اینکه از راحتی کیونگسو مطمئن شد ، سرمش را وصل کرد . سپس مقابل او که لبخند زیبایی به لب داشت ، زانو زد . دستش آزادش را میان دست هایش گرفت و گفت :
-خیلی خوبه که اینجایی ، کنارمی و اینقدر زیبا بهم لبخند میزنی . حاضرم تموم دنیامو برای این لحظه بدم !
کیونگسو لبخندی زد و گفت :
×منم همینطور جونگین ولی قرار نیست جملاتمونو با حسرت بیان کنیم . ما تازه اول راهیم و کلی کار برای انجام دادن داریم . من مطمئنم که زندگی خوبی رو در پیش داریم و میتونیم کنارهم خوشبخت بشیم !
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، بوسه ای روی دست کیونگسو زد و گفت :
-همینطوره که تو میگی خوشگلم ، همینطوره که ...
با دیدن قاب عکس بزرگ مراسم ازدواج لوهان و سهون بر روی دیوار ، جمله اش ناتمام ماند و با کلافگی آهی کشید . کیونگسو رد نگاه جونگین را دنبال کرد و با دیدن نگاه خیره اش روی قاب عکس ، لبخند تلخی زد و گفت :
×جاشون خیلی خالیه ، مگه نه ؟
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با بغض نالید :
-دلم برای روزایی که سه نفری با عشق تو این خونه زندگی میکردیم ، تنگ شده . دلم برای تک تک خاطراتمون تنگ شده کیونگ . من خانواده ی قدیمیمو میخوام ، دوست دارم که بازم با عشق و صمیمیت قبل کنارهم باشیم ! یعنی میشه ؟ ددی سهون میتونه لوهانو برگردونه ؟ لوهان میتونه با بیماریش مبارزه کنه ؟ میشه دوباره یه خانواده شیم ؟
سپس چشم هایش را بست و به میز پشت سرش تکیه داد !
فلشبک : شش سال قبل
-هانا ؟
+جانم سهونا ؟
-لیموی من کو ؟
+این همه لیمو رو میزه سهون ، چرا دنبال یه نصفه لیمو میگردی ؟
با بلند شدن صدای قهقهه ی جونگین ، سهون ابرویی بالا انداخت و رو به لوهان جواب داد :
-چون این بچه ی تخس هر چی من نصف میکنم رو فوری میبلعه . این بچه ی هراس ما داریم یا یه بچه غوله لو ؟
لوهان با شنیدن این سؤال کمی خندید و گفت :
+شما دونفر چرا سر تموم وعده های غذایی همین درگیری رو دارید ؟
سپس رو به جونگین ادامه داد :
+جونگینی ؟ میخوای بابا هانا برات لیمو قاچ کنه ؟
جونگین با شیطنت جواب داد :
×نوچ ؛ من فقط اونایی رو که ددی سهون قاچ میکنه ، میخوام ، اونا خوشمزه تر و آبدارترن !
سهون ابرویی بالا انداخت و رو به جونگین پرسید :
-که اینطور ، خوشمزه تر و آبدارترن و تو اصلا تنبل نیستی و قصد آزار و اذیت منو نداری ، مگه نه ؟
جونگین لبخند پهنی زد ، سرش را به نشانه ی خیر به طرفین تکان داد و این حرکتش با افتادن سهون به دنبالش ، یکی شد !
لوهان پشت میز نشسته بود و در همان حال که به سهون که با ملاقه دنبال جونگین افتاده بود و هرجفتشان دور کاناپه ها میدویدند ، نگاه میکرد ، از شدت خنده معده اش را میگرفت . شیطنت های بچگانه ی پسر و همسرش ، او را بسیار خوشحال میکرد و پیچیدن صداهای فریاد شوخی وارشان ، به صمیمیت خانه می افزود !
-تو لیموی منو خوردی یا نه ؟
×نه !
-زبونتو دربیار ببینم !
جونگین که پشت کاناپه ی مقابل سهون ایستاده بود ، زبانش را بیرون آورد . سهون با دیدن واکنش او به شوخی فریاد زد :
-نگاه نگاه ، بچه ی شیطون چه برای من زبون درمیاره !
و دوباره شروع کردند به دویدن به دنبال هم !
پایان فلشبک
کیونگسو با دیدن جونگین که غرق در افکارش بود ، دستش را روی موهای بهم ریخته ی او کشید و گفت :
×اونا برمیگردن جونگین ، مطمئنا دوباره مثل قبل یه خانواده میشید و تو این خونه زندگی می کنید ، البته با یه تفاوت خیلی بزرگ !
جونگین که با شنیدن صدای کیونگسو تازه از افکارش بیرون آمده بود ، با تعجب پرسید :
-چه تفاوتی ؟
کیونگسو لبخندی زد و جواب داد :
×این بار سه نفر نیستید ، بلکه چهارنفر ...
ولی جمله اش با قرار گرفتن لب های جونگین بر روی لب هایش ناتمام ماند .
☔☔☔☔☔☔☔
سهون با کلافگی آهی کشید و به در بسته ی خانه ی قدیمیشان نگاه کرد . پدرش همچنان فریاد میزد :
-من پسری به اسم اوه سهون ندارم . اصلا دلم نمیخواد صورتتو ببینم حرومزاده ، تو تن مادرتو تو دنیای واپسین لرزوندی ، با چه رویی برگشتی و تازه طلب بخششم میکنی ؟ وقتی تو بیمارستان خواستم ازت حساب پس بگیرم ، بهم گفتی از هیچ چیزی خبر ندارم ولی ببین ، همش حق با من بود . تو باز اینجایی ! آخه با چه رویی برگشتی ؟ من جای ارباب شیو بودم حتی اجازه نمیدادم پاتو تو مزرعه بذاری چه برسه به ...
با پاهایی خسته و بدنی دردمند ، از مقابل در کنار رفت و نیم نگاهی به مزرعه انداخت . زوریا در حال غروب بود و تمام کارگرها با خستگی ولی لب هایی خندان ، سمت خانه هایشان میرفتند . آهی کشید ؛ او حالا حتی خانه ای برای ماندن نداشت . میدانست که اگر به عمارت چوبی برود ، لوهان او را بیرون نمیکند با این حال روی رفتن به آنجا را هم نداشت .
پس سمت خوابگاه کارگرهای مجردی که خانه ای برای ماندن نداشتند ، رفت . وقتی خواست وارد خوابگاه شود ، مدیر با عجله سراغ او آمد و پس از ادای احترام پرسید :
×ارباب اوه ، شما اینجا چیکار می کنید قربان ؟ برای سرکشی اومدید ؟
با کلافگی آهی کشید و در جواب او گفت :
+نه ، یه اتاق میخوام تا شب توش بخوابم . الانم خیلی خستم ، میشه زودتر بهم یه اتاق خالی بدید ؟
مرد مسن با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
×ارباب ، اینجا که جای شما نیست ، چرا نمیرید عمارت چوبی پیش ارباب ...
+از امروز منم مثل بقیه کارگرم و از فردا صبح تو این مزرعه کار میکنم . حالا اگه شک و شبهت برطرف شد و جواب سؤالاتو گرفتی ، بهم یه اتاق بده .
مرد با شنیدن صدای بلند سهون و لحن عصبانی اش ، ترجیح داد بیشتر از آن سؤال نپرسد تا دچار مشکل نشود پس دوباره به او ادای احترام کرد و مسیر اتاقش را نشانش داد !
☔☔☔☔☔☔☔
با گرفتن اجازه ی ورود ، به آرامی وارد اتاق شد . با دیدن لوهان که رو به پنجره ی اتاقش ایستاده بود و غروب زوریا را تماشا میکرد ، سمت او رفت . لوهان در همان حال که ماگ بزرگ قهوه اش را میان دست هایش گرفته بود و از گرمای آن لذت میبرد ، زمزمه کرد :
-پاییز نزدیکه ، هوا هم کم کم داره سرد میشه . امسال زمستون ، زمستون سردی رو در پیش داریم فندق !
ریما لبخندی زد و پس از اینکه روی تخت او نشست ، گفت :
+باهم گرمش می کنیم هانا ، مگه تا حالا شده ازم چیزی بخوای و برآوردش نکنم ؟
لوهان لبخندی زد و در همان حال که به محتویات درون ماگش نگاه میکرد ، گفت :
-کاش میشد قلبمونو هم به این راحتیا گرم کنیم !
ریما لبش را گاز گرفت و گفت :
+مگه نگفتم قهوه برای قلبت ضرر داره ، چرا با خودت لج میکنی لوهان ؟ از صبح تا حالا ، این چندمین ماگه ؟
لوهان سمت او چرخید و پس از زل زدن به چشم های قهوه ای اش گفت :
-من خوبم ریما ، نگران نباش . راستی ، شنیدم مهمون داریم !
ریما که متوجه منظور او شده بود ، کمی خم شد و پس از اینکه انگشت هایش را در هم قفل کرد ، گفت :
+سرکارگر اوه بهش اجازه ی ورود به خونه رو نداده . از کارگرا شنیدم که رفته خوابگاه کارگرای مجرد . میخوای برم دنبالش و بیارمش عمارت چوبی ؟
لوهان سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و در همان حال که دوباره سمت پنجره میچرخید ، با لحنی بی حس گفت :
-نه ، بذار خودش قدم اولو برداره ، دلیلی نمیبینم که مثل گذشته برم دنبالش . دیگه نه شوقی مونده ، نه رغبتی ! احساس میکنم بعد از این اتفاقات ، ده سال پیرتر شدم !
ریما روی تخت طاقباز دراز کشید و در همان حال که به سقف زل میزد ، گفت :
+خوبه که الان کنترل رفتارتو داری ، این به نفع هرجفتتونه ، اینطوری نه به کسی صدمه میخوره و نه شما شتاب زده تصمیم میگیرید . برای یه بارم که شده ، عاقلانه جلو برید !
-بابت عشقت ممنونم ریما و متأسفم ، متأسفم که هرگز نتونستم بپذیرمش !
ریما که با شنیدن این جمله به شدت شوکه شده بود ، چند ثانیه در سکوت به سقف زل زد . سپس با صدایی گرفته پرسید :
+از کی میدونی ؟
-چی رو ؟ اینکه بهم علاقه داری یا اینکه نمیتونم متقابلا عاشقت باشم ؟
ریما بغضش را قورت داد و پرسید :
+هرجفتش !
لوهان آهی کشید و در همان حال که به دیوار تکیه میداد ، زمزمه کرد :
-روزی فهمیدم عاشقمی که خواستم با سهون برم ماه عسل ! خلائی که تو چشمات بود و لرزش بدنت ، دل عاشقتو لو داد ریما ! همون روز فهمیدم که برای متقابلا عاشقت شدن ، دیر شده چون من قبلش قلبمو به کس دیگه ای داده بودم !
+برای همین از عمارت چوبی رفتی و حتی برای تدفین پدرتم برنگشتی ؟
-نمیخواستم با دیدنم اذیت شی ولی مثل اینکه بعضی رخدادا اجتناب ناپذیرن !
+گله ای نیست ، منتی هم نیست !
-اگه بود به عشقت شک میکردم ! راه من و تو از هم جداس ریما ، میدونم نمیتونی فراموشم کنی ولی لطفا خودتو آزار نده !
ریما از روی تخت بلند شد و در حالی که سمت در میرفت ، گفت :
+برای شام منتظرتم وروجک کوچولو ! یه وقت دیر نکنی چون بعدش به جای شام ، خودتو میخورم !
لوهان لبخندی زد و بدون اینکه سمت او بچرخد ، گفت :
-دوستت دارم ریما ، به اندازه ی تموم ستاره های دنیا ، به اندازه ی تموم موجودات دنیا ، به اندازه ی تک تک نفسایی که کشیدم ، به اندازه ی تموم ضربانای قلبم ، دوستت دارم ریما !
ریما به چهارچوب در تکیه داد و زیرلب زمزمه کرد :
+منم عاشقتم هانا ، به اندازه ی بی انتهایی دنیا عاشقتم لوهان !
و صدای بسته شدن در ، خبر از خروج او از اتاق را میداد . حالا تنها این صدای برگ درختان بیرون از عمارت که توسط باد به رقص درمی آمدند ، بود که سکوت را میشکست و به گوش لوهان میرسید !

خوب انجلای من شرط ووتش هنوز نرسیده بود ولی من به خاطر کسایی که ووت دادن و منتظرش بودن آپ کردم پس خواهشا دفعه بعد شرط ووتو برسونید تا زودتر آپ بشهههههه ! شرط ووت قسمت بعد 40 فایتینگگگگ ! 😍🧚‍♀️

Life Along the Rainy RouteTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang