Part 86

67 15 0
                                    

پایتخت - تالار چلدن
با اشاره ی چانیول ، بکهیون از زوجی که مشغول صحبت کردن با آن ها بود ، عذرخواهی کرد و سمت او رفت . با کنجکاوی خواست در مورد دلیل احضارش بپرسد ولی با دیدن سلین و ناعون که به آن ها نزدیک میشدند ، منصرف شد و ترجیح داد منتظر شنیدن موضوع از زبان خودشان بماند .
ناعون ابتدا نیم نگاهی به بکهیون انداخت و با دیدن نگاه منتظرش لبخندی زد ، سپس رو به زوج جوان گفت :
×نوبتی هم که باشه ، نوبت هدیه ی ماست ، درست نمیگم سلین ؟
سلین که کنار او ایستاده بود ، با لبخند دلنشینی که به لب داشت ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از گرفتن پوشه ی قطوری رو به آن ها ، گفت :
*هدیه ی من و ناعون به شما ، شرکت امرالده ، نصف سهامشو به نام بکهیون زدیم و نصف دیگشو به نام چانیول ، عمارت پایتختم همینطور . امیدواریم از هدیمون راضی باشید و تونسته باشیم به نوبه ی خودمون وظیفمونو به عنوان والدینتون به جا بیاریم !
چانیول و بکهیون که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بودند ، نیم نگاهی به یکدیگر انداختند و خواستند اعتراض کنند ولی ناعون با عجله دستش را روی شانه ی پسرش گذاشت و با لحنی ملایم گفت :
×میتونی تشکر کنی ولی اعتراض به هیچ وجه وارد نیست چون این وظیفه ایه که روی دوش ماست . البته ، خودت خوب میدونی که تو تنها فرزند مایی در نتیجه همه چیز بعد از مرگمون هم متعلق به توعه با این حال ، خواستیم قبل از اینکه به دنیای واپسین سفر کنیم ، شاهد موفقیتتون باشیم و به چشم ببینیم که بالاخره پسر کوچولومون روی پاهای خودش ایستاده . متوجه منظورم میشی یول ؟
چانیول که حالا اشک در چشم هایش حلقه زده بود ، با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-نمیدونم چطور باید ازتون تشکر کنم پدر ... من ... من کاملا ذهنم قفل شده و ... آهههه ... ممنونم پدرجان ، ممنونم مامان !
و سپس جلو رفت و هرجفتشان را در آغوش گرفت . بکهیون که کمی با فاصله از آن ها ایستاده بود و با خوشحالی تماشایشان میکرد ، لبخند رضایتی زد و گفت :
+منم واقعا ممنونم مادرجان ، همینطور شما پدرجان . تا حالا بهمون خیلی لطف کردید و واقعا نمیدونم چه لغتی رو برای وصف این همه محبت به کار ببرم چون زبونم قاصره و مغزم منجمد !
پس از بیرون آمدن چانیول از آغوشش ، ناعون رو به بکهیون گفت :
×لازم نیست چیزی بگی پسرم ، فقط کنار همسرت بمون و بهش عشق بورز ، پا به پای هم برای ساختن آیندتون تلاش کنید و همچنین مراقب نوه هامون باشید . برای ما همین دلخوشیا کافیه ، باور کن !
با آمدن اسم نوه ، بکهیون که از خجالت سرخ شده بود ، زمزمه کرد :
+اونا که هنوز خیلی کوچیکن ولی چشم ، مراقبشون خواهیم بود و خوب تربیتشون می کنیم . البته یادتون نره که نوه هاتون به شما و مادرجان هم به شدت احتیاج دارن پس فکر دور شدن از ما رو حتی به ذهنتون هم راه ندید !
سلین با شنیدن این جملات کمی خندید و سپس گفت :
*راستشو بخوای ، ما هم میخواستیم بهتون بگیم که قراره برای زندگی بیایم سنتوپیا چون حتی فکر دور بودن از نوه هامون قلبمونو به لرزه میندازه . من میخوام بقیه ی عمرمو با بزرگ کردن و همچنین لوس کردن اونا بگذرونم !
چانیول که با شنیدن این جملات از شدت ذوق در پوست خودش نمیگنجید ، بکهیون را در آغوش گرفت و رو به مادرش گفت :
-چه خبر خوشی ، واوووو ... امروز بی شک بهترین روز زندگیمونه ، درست نمیگم هیونا ؟
بکهیون در همان حال که سرش را به سینه ی همسرش تکیه میداد ، در جوابش لبخند شیرینی زد . ناعون با خنده و به شوخی رو به جمع مقابلش گفت :
×اما فکر نکنم روز خوبی برای من باشه چون نه تنها باید از خونه ی مورد علاقم کوچ کنم ، بلکه همسرمم دیگه محلم نمیده چون قراره هووهای جدید که از قضا نوه های گرامی خودمن ، سرم بیان !
با شنیدن جملات ناعون ، هر چهارنفر شروع کردند به خندیدن .

☔☔☔☔☔☔☔
با دیدن خنده ی بکهیون ، لبخند رضایتی زد و رو به گارسونی که از مقابلش رد میشد ، گفت :
»ببخشید ، میشه از ارباب پارک چانیول بخواید بیان اینجا ؟ البته طوری که همسرشون متوجه نشن ، یه کار خصوصی باهاشون دارم !
گارسون با تردید نیم نگاهی به او انداخت ولی با دیدن لبخند دوستانه ای که روی لب هایش نقش بسته بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
«یکم صبر کنید ، الان خبرشون میکنم !
رو به گارسون لبخندی زد و ترجیح داد پشت به آن ها ، روی یکی از صندلی ها بنشیند تا بکهیون متوجه حضور او نشود . با استرس دست لرزانش را روی جعبه ای که همراهش بود ، گذاشت و آهی کشید . به هیچ وجه دوست نداشت مهمانی آن ها را خراب کند ولی دلش هم راضی نمیشد بدون آرزوی خوشبختی برایشان و دادن هدیه شان پایتخت را ترک کند . غرق در افکارش بود که با شنیدن صدای چانیول به خودش آمد :
-اینجا چیکار میکنی سهون ؟ فکر کنم قبلا بهم تأکید کرده بودی که دیگه جلوی راهمون سبز نمیشی ولی ...
بی توجه به لحن نسبتا خشن چانیول ، با لبخندی که به لب داشت ، از جایش بلند شد و رو به او گفت :
»فقط اومدم برای شما آرزوی خوشبختی کنم و یه هدیه ی ناقابلم براتون داشتم . اگه دوست نداشتی ، میتونی در موردش به بکهیون چیزی نگی یا اصلا تحویلش ندی ولی من وظیفه ی خودم دونستم تا بهتون نشون بدم که چقدر از ازدواجتون خوشحالم . خیلی به هم میاید یول !
چانیول که با شنیدن این جملات بسیار شوکه شده بود ، گاردش را پایین آورد و به سهون نگاه کرد . چهره اش به قدری شکسته شده بود که انگار ده سال پیرتر شده . به هیچ وجه انتظار دیدن همچنین وجهی از او را نداشت . با نگرانی پرسید :
-رنگت پریده و به نظر میاد حالت زیاد خوب نیست ، نکنه برای لوهان مشکلی پیش اومده ؟
سهون در همان حال که سعی میکرد خودش را خوشحال نشان بدهد ، سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و به دروغ گفت :
»حال لوهانم خیلی خوبه ، بهترم میشه چون ازدواج جونگین و کیونگسو تو راهه ، برای آماده سازی مراسم سرش شلوغه ولی گفت از طرف اونم بهتون تبریک بگم . ما هرجفتمون از این بابت خیلی خوشحالیم چانیول ، امیدواریم همیشه خوشبخت باشید . ببخش که وقتتو گرفتم ، دیگه باید برم !
و دستی به شانه ی چانیول کشید و خواست برود ولی برخلاف انتظارش ، چانیول بازوی او را کشید و سپس با صدایی بلند فریاد زد :
-هیونا ؟ عزیزدلم ، یکی اینجاس که میخواد تو رو ببینه !
سهون شوکه به چانیول زل زد ولی با دیدن نگاه خیره ی او بر روی کسی ، بهت زده چرخید . با چشم در چشم شدن با چشم های سبز بکهیون ، بدنش به لرزه افتاد و با درماندگی زیرلب زمزمه کرد :
»چانیول ... تو چیکار ... چیکار کردی ؟
بکهیون دستش را به یکی از صندلی های اطرافش ستون کرد و به صورت سهون زل زد . تنها یک نگاه به فرد مقابلش کافی بود تا جزء به جزء بدنش از هم بپاشد . آب دهانش را به سختی قورت داد و چندبار پلک زد . قلبش میخواست از سینه بیرون بیاید ، چشم های سبزش میلرزید و لب هایش ناخودآگاه باز و بسته میشد .
-هیونا ، عزیزدلم ، سهون برامون هدیه آورده و میخواد بهمون تبریک بگه ، نمیخوای ازش تشکر کنی ؟
با شنیدن صدای چانیول ، با قدم هایی آرام و در حالی که بدنش به شدت میلرزید ، سمت آن ها رفت . هر قدم که به سهون نزدیک میشد ، بدنش بیش از پیش میلرزید و نفسش به شماره می افتاد . دیدش تار میشد و احساس میکرد اگر دستش را از صندلی هایی که در مسیر راهش قرار داشتند ، بردارد ، هر لحظه امکان دارد سقوط کند .
چانیول با دیدن رنگ پریده ی همسرش ، کنار گوش سهون زمزمه کرد :
-منم ازت ممنونم که اومدی ، تو آخرین پله ای سهون ، بکهیون برای ساختن زندگی مشترک جدیدش با من ، خواه ناخواه باید از این پله بگذره . پس بذار بیاد ، باید از این امتحان هم سربلند بیرون بیاد . اگه غش کنه ، اگه از حال بره ، نمیتونه زندگی جدیدی رو بسازه چون هر بار دلش میلرزه ، هر بار و این چیزی نیست که من بخوام پس باید بیاد ، باید بیاد و رو به روی تو بایسته . در غیر این صورت ، اون بکهیونی نیست که من انتظارشو میکشم ! پارک بکهیون مقابل تو می ایسته ولی بیون بکهیون ، نه !
با نزدیک شدن بکهیون ، از سهون که با چهره ای منجمد به او زل زده بود ، فاصله گرفت و با رویی گشاده رو به همسرش گفت :
-سهون برامون کادو آورده ، میخوای ببینی چی خریده و ازش تشکر کنی ؟
بکهیون که هنوز هم دنیا به دور سرش میچرخید ، با حالتی مسخ شده جعبه را از همسرش گرفت و آن را باز کرد . با دیدن گوی پاکمان داخلش ، با چهره ای بی حس سمت سهون چرخید و زمزمه وار پرسید :
+پاکمان ؟
سهون بدون نگاه کردن به چشم های او ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با صدایی ضعیف در جوابش گفت :
»اسمش هارولده  . آممممم ... یادمه وقتی پاکمان لوهانو دیدی ، برخلاف جملاتی که به زبون آوردی ، یه جورایی تو هم خواستی که از اونا داشته باشی پس ...
+ممنون ، ازت ممنونم سهون که به فکرم بودی و همچین موضوعی یادت مونده . خیلی خوشحالم که امروز به جشنمون اومدی . لوهانو نمیبینم ، چرا اونو با خودت نیاوردی ؟ حالش خوبه ؟
سهون که با شنیدن این جملات کمی احساس بهتری پیدا کرده بود ، متقابلا لبخندی زد و جواب داد :
»آره حالش خوبه ، الان داشتم به چانیول همینو میگفتم . تقریبا یه ماه دیگه ، قراره مراسم ازدواج جونگین و کیونگسو برگزار شه برای همین درگیر آماده سازی جشنه . آممم ... خوشحال میشیم اگه شما هم برای مراسم همراهیمون کنید !
چانیول که با دیدن بکهیون که رفته رفته رنگ به چهره اش برمیگشت و لرزش بدنش کاهش می یافت ، لبخند رضایتی روی لب هایش نقش بسته بود ، رو به سهون گفت :
-آره ، امروزم برامون هدیه و گل فرستادن که بعدا باید با بکهیون باهاشون تماس بگیریم و ازشون تشکر کنیم . نظرت چیه هیونا ، ما به مراسمشون بریم ؟
بکهیون که به خاطر مخاطب قرار گرفته شدن توسط چانیول آن هم با لحنی صمیمانه ، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید ، لبخندی زد و گفت :
+فکر خوبیه یول !
سپس رو به سهون ادامه داد :
+حتما برای مراسمشون میایم ، اینطوری میتونم لوهانو ببینم و ازش تشکر کنم . چانیول بهم گفت که برای به هوش اومدنم خیلی تلاش کرده و یه جورایی محرک اصلیم بوده ولی من وقت نکردم یه دل سیر ازش تشکر کنم !
چانیول با دیدن گفتگوی آن ها ، با عجله گفت :
-من تنهاتون میذارم تا راحت ...
اما برخلاف انتظارش ، بکهیون دستش را دور بازوی او حلقه کرد و رو به سهون پرسید :
+برای ادامه ی جشن میمونی ؟ مراسم شام چطور ؟ بعد از مدت ها اومدی پیشمون ، دوست دارم برای ادامه ی مراسم همراهیمون کنی . تازه باید هارولد رو بهمون نشون بدی ، هوم ؟
سهون که با دیدن عکس العمل بکهیون نسبت به چانیول به شدت احساس خوشحالی میکرد ، سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و با خنده گفت :
»بهتره امشب اون وروجکو آزاد نکنید چون معلوم نیست مثل پیپلاپ چه دسته گلی به آب میده . و در مورد دعوتت باید بگم شرمنده ، بهتره هر چه زودتر برگردم مزرعه چون کلی کار روی سرمون ریخته . فردا گردهماییه و خوب ، ریما دست تنهاس و ...
شوکه از جمله ای که به زبان آورده بود ، با عجله اصلاح کرد :
»دست تنهاس چون لوهان به هیچ وجه بیخیال چک کردن لوازم مراسم ازدواج جونگین و کیونگسو نمیشه . انگار حس مادرشوهریش گل کرده . پس دیگه باید برم . تو یه فرصت دیگه مفصلا حرف میزنیم . برای مراسم جونگین و کیونگسو هم بیصبرانه منتظرتونیم . بازم میگم ، امیدوارم خوشبخت بشید چون هرجفتتون لیاقتشو دارید !
سپس دستش را دراز کرد و با چانیول دست داد .
با دراز شدن دست سهون به سمتش ، بکهیون نفس عمیقی کشید و در همان حال که دستش را جلو میبرد ، گفت :
+بابت همه چیز ممنون سهون ، ما هم برای تو و لوهان آرزوی خوشبختی می کنیم . مراقب خودتون باشید !
سهون برای لحظه ای کوتاه با او دست داد و سپس با لبخندی که به لب داشت ، از آن ها فاصله گرفت . بکهیون در همان حال که رفتن او را تماشا میکرد ، سرش را روی شانه ی چانیول گذاشت و زمزمه وار گفت :
+انگار ده سال از آخرین دیدارمون گذشته ، اونقدر شکسته که از چشماش شناختمش . این همون سهون شاد و سرزنده ای نیست که من میشناختم !
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در همان حال که موهای همسرش را نوازش میکرد ، گفت :
-لوهان حالش خیلی بده ، میتونم اینو از چشمای سهون بخونم . امیدوارم مشکلش اونقدر جدی نباشه که زندگیشو تهدید کنه !
بکهیون هم در تایید همسرش ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+منم امیدوارم ، وقتی تو کما بودم ، لوهان کمک بزرگی بهم کرد . واقعا دوست ندارم براش مشکلی پیش بیاد !
چانیول بوسه ای روی موهای همسرش زد و آهی کشید . خاطرات سال گذشته اش در عمارت چوبی ، مقابل چشم هایش به نمایش درآمد ؛ با به یاد آوردن خنده های لوهان ، قلبش درد گرفت . چانیول به هیچ وجه راضی نبود خم به ابروی لوهان بیاید و حالا با دیدن وضعیت سهون ، بیش از پیش نگران حال او شد و به خودش گوشزد کرد که در اولین فرصت با ریما تماس بگیرد تا اگر کمکی از آن ها برمی آید ، حتما انجامش بدهند !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now