Part 4

418 61 1
                                    

لوهان در حالی که فکش به شدت میلرزید ، وحشت زده زمزمه کرد :
-جونننگگگین ، میگه میخوان بکشششنننششش !
سپس دوباره تلفن همراهش را کنار گوشش گرفت و پرسید :
-جونگین ؟ تو مگه نگفتی میری کتابخونه ؟ اونجا کجاس ؟ کیا میخوان بکشنت ؟
جونگین با صدایی لرزان گفت :
+تو رو خدا نجاتم بده لوهان ، اینا منو گول زدن و گفتن بریم یه جای ساکت درس بخونیم ولی الان فهمیدم به خاطر پول ، میخوان یه بلایی سرم بیارن . تو رو خدا خودتو زودتر برسون . هر چی به سهون زنگ میزنم ، برنمیداره . تو رو خدا لو ...
ناگهان صدایش قطع شد و سپس بوق ممتد تلفن بود که به گوش لوهان می رسید . لوهان در حالی که تمام بدنش از شدت اضطراب می لرزید ، دوباره با جونگین تماس گرفت ولی کسی جواب تلفن را نداد .  او چند بار این کار را تکرار کرد ولی باز هم خبری از پاسخ نشد . با عجله سمت سونگ چرخید و گفت :
-برو کیف مخصوصم ، کیف مدارک و کارتای بانکیم و سوئیچ اتومبیلمو برام بیار . عجله کن !
سونگ که خودش هم به شدت نگران بود ، اعتراض کرد :
×اما ارباب ، حال شما اصلا مناسب رانندگی نیست . بعدشم ، معلوم نیست اونجا چه اتفاقی افتاده . چرا با ارباب سهون تماس نمی گیرید و از ایشون نمی خوایید برن کمک ؟
لوهان با عجله گفت :
-سونگ ؟ کمتر بازخواستم کن . شاید یه لحظه هم برای پسرم حیاتی باشه . تازه ، جونگین گفت به سهون زنگ زده ولی جواب نداده . الان خودمم دوباره بهش زنگ میزنم . زودتر چیزایی که خواستمو برام حاضر کن .
سونگ با کلافگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از او دور شد . لوهان چند بار به سهون زنگ زد ولی همان طور که جونگین گفته بود ، او هم جواب نمیداد . کمی نگران شد ولی بعدا یادش افتاد ، سهون مواقعی که سرش خیلی شلوغ باشد ، تلفنش را خاموش میکند . خواست به شرکت زنگ بزند ولی منصرف شد چون نمی خواست سهون را هم نگران کند . با خودش فکر کرد ، شاید یک مسئله ی کوچک باشد و بتواند با پول آن را حل کند .
سمت اتاقش رفت و لباس خانه اش را با یک شلوار مشکی تنگ که از جنس چرم بود و بولیز آستین کوتاه سفید گشاد و کمی بلندی عوض کرد . سونگ هم لوازمی را که او خواسته بود ، برایش آورد . سپس با عجله از عمارت خارج شد . نگهبان با دیدن لوهان ، در اتومبیلش را برایش باز کرد . خواست سوار شود که با شنیدن صدایی ، متوقف شد :
×جناب شیو ، میتونم کمی وقتتونو بگیرم ؟
کلافه سمت صدا چرخید و با دیدن فرد مقابلش ، کمی جا خورد ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد و پرسید :
-ببخشید ، شما ؟
×بکهیون ، بیون بکهیون !
و دستش را جلو آورد . لوهان نیم نگاهی به دست بکهیون انداخت و پس از دست دادن با او ، با تردید پرسید :
-ببخشید اینو میگم جناب بیون ، ولی من قبلا سعادت آشنایی با شما رو نداشتم . میشه بپرسم ، کی هستید و برای چی اینجایید ؟
بکهیون لبخندی دوستانه زد و گفت :
×همینطوره جناب شیو . ولی من دورادور شما رو خیلی خوب می شناسم . مگه میشه کسی تو سنتوپیا ، جناب شیو لوهان ، صاحب امپراطوری هیپوستسو نشناسه ؟ و در مورد خودم ، من مدیر عامل شرکت امرالد هستم . از طرف رئیسم ، جناب پارک چانیول ، برای بستن قرارداد همکاری بین امرالد و هیپوستس مزاحمتون شدم .
لوهان کمی به او نگاه کرد ؛ صورتی بسیار زیبا داشت و در کت چرم قرمز و پیراهنی سفید ، به همراه شلوار جذب مشکی ، به شدت جذاب به نظر می آمد . سپس لبخندی زد و گفت :
-آممم ... در اون مورد ، باید برید شرکت و با همسرم ، جناب اوه سهون صحبت کنید چون من از مدت ها پیش ، از کارای شرکت کناره گیری کردم . الانم ، امیدوارم منو ببخشید چون یه کار فوری برام پیش اومده و باید برم .
و خواست سوار اتومبیلش شود که بکهیون بازویش را کشید و گفت :
×واقعا به خاطر اینکه وقتتونو گرفتم ، عذر میخوام اما من مزاحم جناب اوه شدم ولی ایشون ، اصلا تمایلی به همکاری باهامون نداشتن .
لوهان با کنجکاوی ، به دست بکهیون که روی بازویش قرار داشت ، نگاه کرد . سپس به چشم های سبز او زل زد و با تعجب گفت :
-که اینطور . حتما خودش اینطوری صلاح دونسته . اگه اومدید تا ازم بخواید ، در این مورد باهاش صحبت کنم ، باید ازتون معذرت بخوام چون من به هیچ وجه تو مسائل کاریش دخالت نمیکنم .
بکهیون همچنان که بازوی او را لمس میکرد ، گفت :
×آه ، که اینطور . راستشو بخواید ، نمیتونم بگم از این بابت ناراحت نشدم ولی قصد دخالت تو روابطتتونو هم ندارم . به همین خاطر ، میتونم ازتون یه خواسته ی دیگه داشته باشم ؟
لوهان با تردید به او نگاه کرد و گفت :
-فقط سریع تر بفرمایید چون واقعا عجله دارم .
بکهیون لبخندی زد و گفت :
×اگه میشه ، جناب اوه رو راضی کنید که تو گردهمایی سالانه ی کل شرکتای سنتوپیا ، حضور داشته باشن . در این صورت ، شاید جناب پارک بتونن ایشونو راضی کنن . ممنون میشم اگه این لطفو در حقم بکنید .
لوهان کمی مکث کرد تا بتواند فکر کند . بعد از گذشت چند ثانیه با قاطعیت گفت :
-اون گردهمایی خیلی مهمه و هر ساله ، من و همسرم درش شرکت می کنیم . لازم نیست به خاطرش ، حرکتی انجام بدم جناب بیون !
×میدونم ولی احتمال داره امسال ، به خاطر مشکلشون با ما ، تو این مراسم شرکت نکنن . به این دلیل همچین تقاضایی رو ازتون دارم !
لوهان دست بکهیون را از روی بازویش کنار زد و گفت :
-بسیار خوب ، در موردش باهاش صحبت میکنم . الانم با اجازتون مرخص میشم .
بکهیون نیم نگاهی به دست کنار زده شده اش انداخت و پرسید :
×جناب شیو ؟ شما منو یادتون نمیاد ؟
لوهان که حالا پشت فرمان نشسته بود ، با تعجب پرسید :
-نه ، مگه قبلا شما رو دیدم ؟
بکهیون که کمی خیالش راحت شده بود ، گفت :
×نه ، فکر کردم شاید قبلا منو دیده باشید . دیگه وقتتونو نمی گیرم . ولی میشه ارباب اوه ، چیزی از ملاقات امروزمون ندونن ؟
لوهان با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت :
-من چیزی رو از همسرم مخفی نمی کنم جناب بیون . الانم از خدمتتون مرخص میشم ، به امید دیدار !
و پایش را روی پدال گاز فشار داد و به سرعت از عمارت دور شد . بکهیون رفتن او را تماشا کرد و سپس ، دستش که بازوی لوهان را لمس کرده بود ، مقابل بینی اش گرفت . در همان حال که عطر او را استشمام میکرد ، زیرلب پرسید :
×پس هر روز صبح ، با این عطر بیدار میشی اوه سهون ؟
سپس نگاهی به عمارت انداخت و زمزمه کرد :
×اون روزی که من میشم ارباب تو ، دور نیست . نظرت چیه ؟ هوم ؟ منو بیشتر می پسندی یا اون کوچولوی جذابو ؟ ولی از حق نگذریم ، خیلی وسوسه انگیزه ، من با یه لمس ساده ، رو ابرا سیر میکنم . سهون حق داره حتی بهم نگاه هم نکنه ولی منم جذابیتای خاص خودمو دارم که به وقتش ، یکی یکی ازشون رونمایی میکنم !
سپس در حالی که سمت دروازه ی خروجی عمارت میرفت ، پوزخندی زد و گفت :
×پس چیزی رو از همسرت مخفی نمیکنی ؟ باشه ، مخفی نکن . اما بذار ببینیم ، همسرت هم همه چیزو بهت میگه و چیزی رو ازت مخفی نمیکنه ؟
☔☔☔☔☔☔☔
لوهان با اینکه حال مساعدی نداشت ، به سرعت رانندگی میکرد . دست هایش میلرزید و هر بار که نگاهی به مسیر جاده ای که از روی مکان جونگین دیده بود ، می انداخت ، استرس تمام وجودش را فرا میگرفت . بعد از نیم ساعت رانندگی ، به محلی که تلفن همراهش نشان می داد ، رسید . کوله ی کوچکی را که سونگ برایش آماده کرده بود ، روی دوشش انداخت و از اتومبیلش پیاده شد . مضطرب به اطراف نگاه کرد ؛ تا مسافت زیادی ، فقط دشت های سرسبز به چشم می خورد و خبری از خانه یا کلبه ای نبود . در حالی که در دشت جلو میرفت ، اسم جونگین را فریاد زد :
-جونگین ؟ پسرم جونگین ؟ کجایی ؟
اما نه کسی را دید و نه صدایی را شنید . در حال جستجوی اطراف بود که ناگهان ، چیزی نظرش را جلب کرد . منطقه ای شبیه قصر کوچکی را دید که دور تا دورش را شاخه ی درختان احاطه کرده بودند . در همان حال که جونگین را صدا میزد ، از قسمتی که به نظر می آمد ورودی قصر درختی است ، وارد شد . درون محوطه تاریک بود و فقط توانست به وسیله ی باریکه های نور زوریا که از لا به لای شاخه ها ، به درون آن می تابید ، کمی اطراف را ببیند . وقتی چشم هایش به نور عادت کرد ، دوباره با استرس اسم جونگین را صدا زد .
بعد از گذشت چند ثانیه ، ناگهان همه جا روشن شد و لوهان توانست اطراف را به خوبی ببیند . محوطه پر از تزئینات ، لامپ ها و حباب های رنگی بود . روی شاخه های درختان ، کریستال های یخی رنگی قرار داشت و از تمام برگ ها ، لوله های باریک آویزان بود . روی سکوهای کنار تنه ی اصلی ، جعبه های هدیه ی زیادی به چشم میخوردند . بعد از گذشت چند ثانیه ، سهون در همان حال که کیک نسبتا بزرگی روی دست هایش قرار داشت ، به همراه جونگین از پشت تنه درخت مرکزی بیرون آمدند . لوهان با تعجب به آنها نگاه میکرد که با شنیدن صدای افرادی که تازه از وارد قصر درختی میشدند ، به خودش آمد . تمام دوست ها و آشناهایشان آنجا حضور داشتند .
سهون که دلش به خاطر چهره ی متعجب لوهان غش رفته بود ، شروع کرد به خواندن شعر تولد و سپس جونگین و بقیه ی افراد حاضر هم با او همراه شدند . لوهان هنوز موقعیت را به خوبی درک نکرده بود ، برای همین فقط با تعجب و دهانی باز به آنها زل زد . بعد از اتمام شعر ، سهون با خوشحالی جلو آمد و گفت :
+تولدت مبارک لوهانی . تولدت مبارک بهترین همسر دنیا و تنها عشق زندگیم . سالگرد ازدواجمون هم مبارک . ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی فرشته ی من !
و سپس جونگین و بقیه هم همزمان فریاد زدند :
×تولدت مبارک لوهان ! سالگرد ازدواجتون مبارک !
همزمان تمام حباب ها باز شدند و از داخلشان ، کریستال های رنگی روی سرشان ریخت . جونگین هم گوی فلزی میان دست هایش را باز کرد و از داخلش ، شکوفه های صورتی به خارج پرتاب شد . بعد از گذشت چند دقیقه ، همه جا غرق در شکوفه بود . لوهان که با دیدن شکوفه ها تازه به خودش آمده بود ، اشک از چشم هایش جاری شد . سهون با تعجب به او نگاه کرد و پس از اینکه کیک را به جونگین داد ، لوهان را در آغوش گرفت و شوکه پرسید :
+عزیزدلم ؟ چیشد ؟ چرا گریه میکنی ؟ نکنه از چیزی ناراحت شدی ؟
لوهان سرش را به سینه ی سهون تکیه داد و میان هق هق هایش زمزمه کرد :
-نمیدونم چیکار کنم سهونی . اولش به خاطر تماس جونگین کلی ترسیدم و تو راه خیلی استرس داشتم . الان اومدم اینجا و میبینم برام تولد گرفتید ، در حالی که خودم فراموش کرده بود ، تولدمه . فقط می دونستم امروز سالگرد ازدواجمونه . الان یکم احساساتم قاطی شده ، لطفا درکم کن !
سهون بوسه ای روی موهایش زد و گفت :
+حق داری عزیزدلم . همه چیز خیلی درهم شد ولی ما می خواستیم سورپرایزت کنیم ، برای همین بهت چیزی نگفتیم . انگار کارامون ، جواب معکوس داده . نه تنها خوشحالت نکردیم ، بلکه باعث شدیم ناراحت هم بشی !
لوهان لبخندی زد و در همان حال که دستش را روی صورت سهون میکشید ، گفت :
-نه عزیزم ، این چه حرفیه ؟ من کلی خوشحال شدم فقط چون شوکه بودم ، نمی دونستم باید چه عکس العملی داشته باشم . واقعا بابت لطفتون ممنون ، همه چیز بی نهایت خوشگله !
سپس بوسه ای روی خط فک سهون زد و گفت :
-بابت همه چیز ممنون سهونی .
و با دست به جونگین اشاره کرد که به آنها بپیوندد . جونگین هم با خوشحالی سمت آنها رفت . لوهان بوسه ای روی پیشانی او زد و گفت :
-از تو هم ممنون جونگینی . ولی بابت شوخی امروزت ، یه تنبیه سخت در انتظارته !
جونگین خندید و به شوخی گفت :
×حتما قربان !
لوهان کمی خندید ، سپس همسر و فرزندش را در آغوش گرفت و گفت :
-از خدا ممنونم که شما دو نفرو تو سرنوشتم قرار داد . من به خاطر داشتن خانواده ای مثل شما ، خوشبخت ترین موجود روی زدایسم !
تمام حضار با دیدن آنها ، لبخندی زدند و تشویقشان کردند .
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین سمت سهون که مشغول صحبت کردن با مهمان ها بود ، رفت و پرسید :
×بابا لوهان کجاست ؟ الان دیگه هوا تاریک شده ، بهتره جشنو زودتر شروع کنیم .
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+آره ، شروع کنیم . لوهان ؟ آممم ... فکر کنم دیدمش که رفت بیرون . یه نگاه میندازی ، ببینی بیرونه یا نه ؟
جونگین با عجله گفت :
×چشم ددی ، الان !
و سمت ورودی رفت . وقتی از محوطه خارج شد ، کمی اطرافش را نگاه کرد که ناگهان لوهان را دید . جلوتر رفت و خواست او را صدا بزند که متوجه شد مشغول خوردن قرص است . با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
×لوهان ؟ اونا چی هستن که میخوری ؟

 با تعجب به او نگاه کرد و پرسید : ×لوهان ؟ اونا چی هستن که میخوری ؟

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

قصر درختی

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

قصر درختی

Life Along the Rainy RouteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant