Part 3

470 72 5
                                    

بکهیون در حالی که روی صندلی عقب اتومبیلش نشسته بود ، به سهون که با عجله از شرکت خارج می شد ، نگاه کرد . بعد از رفتن او ، پوزخندی زد و گفت :
-چقدر عوض شده . میگفتن پول میتونه یه موجود رو عوض کنه ولی اون خیلی تغییر کرده . دیگه اون اوه سهون دست و پا چلفتی نیست . خوشتیپ ، جذاب  و مقتدرتر شده . اصلا اونی نیست که من یازده سال پیش می شناختم !
راننده از درون آینه ی جلویی اتومبیل به او نگاه کرد و پرسید :
+دستور چیه قربان ؟ تعقیبش کنیم ؟
بکهیون در حالی که زخم گوشه ی لبش را ضدعفونی میکرد ، گفت :
-نه ، لازم نیست . فقط قرار بود دربارشون اطلاعات جمع کنی . چیکار کردی ؟
با شنیدن این جمله ، راننده وسیله ای الکترونیکی شبیه تبلت را به او داد . بکهیون دکمه ی شروع دستگاه را فشار داد و ناگهان صفحه ای مقابل چشم هایش ظاهر شد . اولین عکس هایی که روی صفحه آمدند ، عکس های لوهان بودند . راننده شروع کرد :
+شیو لوهان ، صاحب تموم شرکتا و اموال امپراطوری هیپوستس . البته حدود یه سالی هست که شایعه شده ، تموم اموالشو به همسرش اوه سهون واگذار و از همه ی کاراش کناره گیری کرده . پسر یکی از اربابای بزرگ سنتوپیا به نام ارباب شیو امراسه ( EMERAS ) . وقتی شونزده سالش بود ، با پسر سرخدمتکارشون به اسم اوه سهون ازدواج میکنه و تو ماه عسلشون یه پسرو از پرورشگاه به فرزندی میگیرن . پدرش دو سال بعد از ازدواجشون فوت میکنه و الان ده سال از زندگی مشترکش با اوه سهون میگذره !
بکهیون نیشخندی زد و گفت :
-پس ارباب شیو با اون همه ابهتش مرد ؟ چه بد شد ، می خواستم نابودی پسر یکی یه دونشو به چشم ببینه . خوب ، ادامه بده .
سپس عکس های سهون جلوی چشم هایش ظاهر شد . راننده ادامه داد :
+اوه سهون ، همسر شیو لوهان و مدیر شرکت هیپوستس . بر اساس شایعات ، تموم اموال لوهان تحت کنترل و به نام سهونه . اون اوایل پسر سرخدمتکار مزرعه ی پدر لوهان بود ولی بعدا باهاش ازدواج میکنه . همه از بابت این ازدواج متعجبن و معتقدن این ازدواج اصلا بر اساس معیارای طبقه ی اجتماعی نبوده و هیچکس این تصمیم ارباب شیو و پسرشو درست و به جا نمیدونه . تو بیست سالگی با شیو لوهان ازدواج میکنه و الان ده ساله که زندگی مشترک دارن . زمانی که لوهان میخواسته جونگینو به فرزندخوندگی بگیره ، نه تنها مخالف نبوده ، بلکه خیلی هم استقبال کرده  . اون جونگینو مثل پسر خودش دوست داره و همیشه ازش حمایت میکنه .
بکهیون پوزخندی زد و گفت :
-مگه می تونسته مخالف باشه ؟ یه پسر خدمتکار ، شده ارباب کل ممالک ، حتما باید خیلی کودن باشه که روی حرف حامیش حرف بزنه . فقط برام جای سؤاله ، چرا لوهان جونگینو به فرزندخوندگی گرفته ؟
با ظاهر شدن عکس مراسم ازدواج لوهان و سهون در مقابل چشم هایش ، چند ثانیه مکث کرد و سپس با لحن اندوهگینی زمزمه کرد :
-اون روز لوهان چقدر زیبا به نظر میومد . من اونو تا به امروز از نزدیک ندیده بودم . فقط عکسایی از لوهانو که تو اخبار پخش میشد ، دیدم . اون واقعا خوشگله و حتما اوه سهون از این بابت به خودش می باله . مگه میشه همچین فرشته ای رو تو خونه و تختت داشته باشی و به خاطرش ، هر روز تموم کائناتو شکر نکنی ؟ باید حواسمو خیلی جمع کنم تا بهش برسم . خوب ، ادامه بده !
با ظاهر شدن عکس های جونگین ، راننده ادامه داد :
+شیو جونگین ، پسرخونده ی شیو لوهان . البته هیچکس حق نداره اونو به عنوان پسرخوندشون صدا بزنه چون لوهان فوق العاده روی این موضوع حساسه . همه باید اونو به عنوان پسر واقعیشون بدونن . هفت سالش بود که توسط لوهان به فرزندخوندگی گرفته شد و الان هفده سالشه . جزو معروف ترین پسرای کل سنتوپیاس . میشه گفت همه اونو به عنوان شاهزاده ی منطقه می شناسن . بهترین مدارس ، بهترین استادا ، بهترین لباسا ، بهترین امکانات و ... در کل هیچ کم و کاستی نداشته . به خاطر ظاهر فوق العادش ، مورد توجه تموم دخترا و پسرای اطرافشه ولی تا حالا با هیچکس رابطه ی عاشقانه نداشته . تا حالا هیچ موردی از مشکلات اخلاقی هم ازش گزارش نشده و پاک پاکه .
بکهیون با دیدن عکس های جونگین ، لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد :
-اومممممم ... مگه میشه همچین موجود جذابی مجرد بمونه ؟ نه ، یه جای کار میلنگه . این دلش یه جایی گیره ولی به روی خودش نمیاره . اصلا نمی تونم با این موضوع کنار بیام . پس بگو لوهان ، با دو تا موجود فوق العاده زندگی میکنه . حالا می فهمم چرا جونگینو به فرزندی گرفته . اما یه چیزی این وسط مشکوکه . من باید بفهمم جونگین ذهنش درگیر کیه ؟
ناگهان عکس خانوادگی آنها جلوی چشم های بکهیون ظاهر شد . بکهیون با دقت به عکس نگاه کرد و بعد از گذشت چند دقیقه بشکنی زد . راننده با تعجب نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
+اتفاقی افتاده قربان ؟
بکهیون پوزخندی شیطانی زد ، به او نگاه کرد و گفت :
-میدونم دلش کجا گیره !
و به صورت جونگین که تمام توجهش روی لوهان که در آغوش سهون قرار داشت ، بود ، نگاه کرد . راننده با تعجب نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
+چی دستور می فرمایید قربان ؟
بکهیون لبخندی زد و گفت :
-پسره رو تحت نظر بگیر . حتی از آب خوردنش هم برام خبر میاری . راه نفوذ به این خانواده ی خوشبخت ، شیو جونگینه . الان هم راه بیافت بریم شرکت . باید روی مخ چانیول کار کنم تا مطمئن شم همه چیز باب میلم پیش میره ! 
راننده سرش را به نشانه احترام تکان داد ، سپس سمت فرمان چرخید و شروع به حرکت کرد . بکهیون پس از زوم روی عکس لوهان ، زیرلب زمزمه کرد :
-شیو لوهان ، من باید جایی باشم که تو ایستادی . خیلی مشتاقم چهرتو ، وقتی از املاکت بیرونت میکنن ، ببینم . تو باید همه ی اون دردایی که من کشیدم رو تجربه کنی ولی صدها برابر بدترشو . طوری خردت میکنم که اوه سهون و جونگین با کمک هم نتونن تیکه های شکستتو به هم بچسبونن . فقط منتظر باش .
☔☔☔☔☔☔☔
سهون پشت میزکار مخصوصش که در سالن قرار داشت ، نشسته و مشغول انجام کارهایش بود . بعد از گذشت مدتی ، سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به خانواده اش که در وضعیت بامزه ای قرار داشتند ، انداخت . لبخندی زد ، دستش را زیر چانه اش گذاشت و مشغول تماشای آنها شد . لوهان بولیز آستین کوتاه سفید گشاد به همراه شلوارک مشکی تنگی به تن داشت . روی کاناپه لم داده ، پاهایش را روی میز مقابلش گذاشته و مشغول خواندن کتاب جدیدی بود که سهون زمان برگشتن از شرکت برایش خرید !
جونگین روی همان کاناپه دراز کشیده ، سرش را روی پاهای لوهان گذاشته و مشغول ور رفتن با کنسول بازی اش بود . زمانی که برنده میشد ، از شادی فریاد می زد و با اشتیاق تکان میخورد . بعد از گذشت چند دقیقه ، تکان شدیدی خورد که باعث لرزیدن بدن لوهان شد . لوهان انگشت اشاره اش را روی پیشانی او کوبید و اعتراض کرد :
-هی جونگین ؟ تموم تمرکزمو از بین میبری . یا از روی پاهام بلند شو ، یا تکون نخور .
جونگین با لب هایی آویزان پرسید :
+بابا لوهان ؟ دلت میاد منو از روی پاهات بلند کنی ؟ قول میدم کمتر تکون بخورم ، باشه ؟
لوهان کمی خندید ، سپس بوسه ای روی پیشانی او زد و گفت :
-ای جانم قیافت چه کیوت شده . بخواب پسرم ولی سر و صدا نکن تا بتونم کتابی که ددی سهونت برام خریده رو بخونم . باشه عزیزدلم ؟
+چشم بابایی !
لوهان با یادآوری موضوعی ، با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
-راستی ، تو مگه درس نداری که بازی میکنی ؟
جونگین لبخندی پهنی زد و گفت :
+نه ، امروز چون زودتر اومدم خونه ، تموم کارامو انجام دادم و الان اوقات فراغتمه !
لوهان با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-که اینطور . منو گول نزنیا ، چون وضعیت درسیتو از استادات میپرسم !
+نه بابایی ، مطمئن باش همه چیز عالی عالیه !
و انگشت شستش را به نشانه ی عالی بالا آورد و دوباره مشغول بازی شد . سهون که با دیدن آنها احساس میکرد خستگی تمام روز از تنش بیرون رفته ، لبخند رضایتی زد و دوباره مشغول رسیدن به کارهایش شد .
بعد از گذشت یک ساعت ، جونگین همچنان مشغول بازی بود که ناگهان ، چیزی روی سرش افتاد . سرش را بلند کرد و خواست فریاد بزند "این دیگه چی بود ؟" ولی با صورت غرق در خواب لوهان مواجه شد . لوهان خوابش برده و کتاب از بین دست هایش ، روی سر جونگین افتاده بود . کتاب را برداشت و از روی پاهای لوهان بلند شد . پتوی کوچکی را که روی یکی از کاناپه ها قرار داشت ، به آرامی روی لوهان کشید . ناگهان ، چشم هایش با پلک های بسته ی لوهان تلاقی کرد ؛ مژه های بلندش ، قلب او را به تپش می انداخت . لب های صورتی کوچکش ، وقتی می خوابید زیباتر از هر زمان دیگری به نظر می آمد . محو صورت بی نظیر لوهان شده بود که ناگهان ، دستی را روی شانه اش احساس کرد . شوکه برگشت و با سهون که پشت سرش ایستاده بود ، مواجه شد . سهون به آرامی کنار گوش او زمزمه کرد :
×خوابید ؟ الان که تازه سر شبه .
جونگین در حالی که سعی میکرد خونسردی خودش را حفظ کند ، جواب داد :
+آره ، تازگیا زود خسته میشه .
سهون با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
×چطور ؟ من از این موضوع خبر نداشتم .
+آره ، قبلا اینطوری نبود ولی تازگیا ، با اینکه بیشتر استراحت میکنه ، زودتر هم خسته میشه . احتمالا مشکلی نیست ولی نمیدونم چرا ، یکم نگرانشم !
سهون با نگرانی به صورت لوهان نگاه کرد و گفت :
×الان هر چی هم که بهش بگیم ، حرف گوش نمیکنه . بذار سرم خلوت تر شه ، خودم به زور میبرمش بیمارستان تا معاینه شه . ولی از حق نگذریم ، چقدر تو خواب خوشگله ، صورتش مثل فرشته ها میدرخشه .
و لبخند شیرینی روی لب هایش نقش بست . جونگین به چهره ی سهون نگاه کرد و با شیطنت پرسید :
+ددی ؟ زشت نیست جلوی من از همسرت تعریف میکنی ؟
سهون به شوخی مشتی به شانه ی جونگین زد و گفت :
×از دست تو پسره ی شیطون . راستی ، حالا که خوابه ، ما هم بریم دوباره برنامه هامونو چک کنیم . نظرت چیه ؟
جونگین با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+اوهوم عالیه . ولی میخوای قبلش ، بابا لوهانو ببری تو تختتون که اونجا راحت بخوابه ؟
سهون با عجله گفت :
×نه ، یه وقت بیدار میشه و میبینه من نیستم ، ناراحت میشه . بذار همین جا بخوابه ، کارمون که تموم شد ، با خودم میبرمش .
جونگین لبخندی زد و گفت :
+ددی تو عالی هستی و همیشه فکر همه جا رو میکنی . زودتر بریم تا بیدار نشده .
و هر دو نیم نگاهی به لوهان که حالا خودش را روی کاناپه جمع کرده بود ، انداختند و لبخند زدند . سپس سمت میز کار سهون رفتند .
چند ساعت بعد که کارهایشان تمام شد ، سهون سمت لوهان که هنوز خواب بود ، رفت . وقتی او را روی دست هایش بلند کرد ، لوهان ناخودآگاه ، دست هایش را دور گردن سهون حلقه و خودش را به او نزدیک تر کرد . ابتدا فکر کرد او بیدار شده ولی وقتی نیم نگاهی به صورتش انداخت و متوجه شد همچنان خواب است ، لبخند شیرینی زد . سپس سمت جونگین چرخید ، چشمکی به او زد و سمت اتاق خوابشان حرکت کرد . جونگین بعد از تماشای رفتن آنها ، کلافه آهی کشید و سپس به اتاق خواب خودش رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
صبح روز بعد ، لوهان با بوسه ی شیرین صبحگاهی سهون ، چشم هایش را باز کرد . ابتدا نیم نگاهی به اطراف انداخت تا موقعیت را بررسی کند . بعد از گذشت چند ثانیه ، با صدایی خواب آلود زمزمه کرد :
-صبح بخیر سهونی !
سهون که تمام وجودش با شنیدن همین چند کلمه ، سرشار از لذت شده بود ، او را در آغوش کشید و در حالی که موهایش را بهم می ریخت ، گفت :
×صبح تو هم بخیر عزیزدلم . اول صبحی چقدر بامزه شدی تو . میخوام درسته قورتت بدم !
لوهان در حالی که در آغوش سهون قرار داشت ، سرش را بالا آورد ، به چشم های مشکی او نگاه کرد و با لحن بانمکی که دل سهون را به لرزه انداخت ، گفت :
-اونطوری که زود تموم میشم ، حداقل آروم آروم منو بخور تا طعمم زیر زبونت بمونه !
سهون بوسه ی عمیقی روی لب های وسوسه انگیز او زد و گفت :
×ای جانم آهوی کیوت من . من غلط بکنم تو رو بخورم . اصلا مگه دلم میاد عروسک خوشگلمو بخورم ؟ آره ؟ دلم میاد ؟
لوهان با حالتی بچه گانه ، به نشانه ی نمیدانم ، کف دست هایش را بالا آورد و گفت :
-نمیدونم ، شایدم دلت بیاد . آخه من مثل عسل شیرینم !
سهون خندید و گفت :
×نه عسلکم . اصلا نگران نباش . نه تنها خودم نمی خورمت ، بلکه اجازه نمیدم دست هیچ کسی هم بهت بخوره . قبوله ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، خمیازه ی بانمکی کشید و پرسید :
-فکر کنم دیشب روی کاناپه خوابم برد . تو منو آوردی بالا ؟
سهون که محو خمیازه ی لوهان بود ، چند ثانیه مکث کرد و سپس گفت :
×آره عزیزدلم . ولی یه چیزی ، دیشب که بلندت کردم ، فهمیدم وزنت از قبل خیلی کمتر شده . تازه ، جونگین گفت جدیدا زیاد خسته میشی . مشکلی که نداری ، درسته ؟
لوهان با دستپاچگی جواب داد :
-نه عزیزدلم . چه مشکلی ؟ اون جونگین شیطون ، همش خودش خستم میکنه ، بعدش میگه من زود خسته میشم . دیروزم درگیر مسائل مالی خدمتکارا بودم ، برای همین فوری خوابم برد ، وگرنه مشکلی ندارم !
سهون در حالی که از روی تخت بلند میشد ، گفت :
×خوب ، خدا رو شکر . ولی به هر حال ، کارای صادرات امسال که تموم شه ، خانوادگی میریم بیمارستان برای معاینه . باشه ؟
لوهان پس از کمی مکث ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون که خیالش راحت شده بود ، از روی تخت بلند شد و در همان حال که سمت حمام میرفت ، پرسید :
×راستی ، امروز کارام خیلی زیاده ، برای همین صبحونمو تو شرکت میخورم . میشه زودتر لباسامو حاضر کنی ؟
لوهان لبخندی به او زد و گفت :
-باشه عزیزم . همین الان آمادشون میکنم .
سهون هم متقابلا لبخندی زد و وارد حمام شد .
☔☔☔☔☔☔☔
بعد از اینکه سهون را بدرقه کرد ، سمت آشپزخانه رفت تا دستور چیدن میز صبحانه را بدهد . پس از بررسی اوضاع و خوردن قرص هایش ، سمت میز بزرگ غذاخوری رفت . به همراه خدمتکاران ، در حال چیدن میز بود که جونگین ، با عجله از پله ها پایین آمد . کوله ی بزرگی روی دوشش قرار داشت که از چهره ی درهمش پیدا بود ، آن را به سختی حمل میکند . جونگین بعد از دریافت بوسه ی صبحگاهی اش از پدرش ، با خوشحالی پرسید :
+ددی سهون کجاس ؟
لوهان لبخندی زد و گفت :
-کاراش این چند وقته زیاد شده ، برای همین گفت این آخر هفته رو هم میره شرکت . تو میری کتابخونه ؟ چی تو کولت ریختی که اینقدر بزرگ و سنگین شده ؟
و خواست سمت کوله ی او برود که جونگین چرخی زد و پشتش قرار گرفت . لوهان با تعجب پرسید :
-حالا دیگه از دست من درمیری فلفل ؟
جونگین بوسه ای روی گونه ی لوهان زد و گفت :
+ببین کی به کی میگه فلفل . راستی ، من امروز باید زودتر برم چون قرار گذاشتیم با بچه ها صبحونه بخوریم . ادامه ی کل کلمون ، بمونه وقتی برگشتم . باشه ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-خوب صبحونه بخور ، باشه ؟ باید برای درس خوندن انرژی داشته باشی .
جونگین با عجله گفت :
+باشه ، حتما لوهان . من دیگه میرم . امروز لازم نیست بدرقم کنی . مراقب خودت باش ، می بینمت !
و قبل از اینکه به لوهان فرصت زدن حرفی را بدهد ، از عمارت خارج شد . لوهان پس از اینکه نگاه متعجبش را از در بسته گرفته ، تازه چشمش به میز مجلل صبحانه ای که چیده بود ، افتاد . کمی مکث کرد ولی بعد از گذشت چند دقیقه ، سونگ را صدا زد . سونگ با عجله سمت او آمد و پرسید :
×بله ارباب ، کارم داشتید ؟
لوهان لبخندی زد و گفت :
-اوهوم . برو به تموم خدمتکارا بگو ، امروز همه باهم ، سر این میز صبحونه میخوریم . هم من تنهام ، هم تموم زحماتمون حروم نمیشه !
سونگ با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
×اما ارباب ، ما نباید با شما سر یه میز غذا بخوریم . اگه ارباب اوه بفهمن ، به شدت عصبانی میشن !
-الان که سهون نیست . بعدشم ، کی میخواد بهش بگه ؟ تو که نمیخوای دل منو بشکنی ، مگه نه ؟
سونگ سرش را پایین انداخت و با شرمندگی زمزمه کرد :
×هرطور ارباب بخوان .
و خدمتکارها را صدا زد . بعد از چند دقیقه تعارف ، بالاخره همگی باهم پشت میز نشستند و مشغول خوردن شدند . لوهان مثل همیشه ، با صمیمیت تمام با خدمتکارها حرف میزد و آنها هم از خاطراتشان برای او تعریف می کردند .
یک ساعت از دورهمی میگذشت و لوهان با شنیدن خاطرات آنها ، از ته دل می خندید . خدمتکارها هم ، از اینکه باعث شادی اربابشان می شدند ، احساس خوشحالی میکردند . بحثشان گرم شده بود که ناگهان زنگ تلفن همراه لوهان به صدا درآمد . لوهان با عجله تلفنش را از جیب شلوار راحتی اش بیرون آورد و با دیدن نام جونگین ، با عجله جواب داد :
-سلام جونگین . عزیزم کارم داشتی ؟
ولی چیزی نشنید . فقط صدای نفس نفس زدن فردی از پشت تلفن می آمد . پس با استرس پرسید :
-جونگین ؟ اونجا چه خبره ؟ داری منو می ترسونی ، چرا حرف  نمیزنی ؟ پسرم ؟
ناگهان صدای فریادی شنید و بعد از آن ، جونگین در حالی که به شدت نفس نفس میزد ، با صدایی که رو به زوال می رفت ، ملتسمانه نالید :
+لوهان ، تو رو خدا نجاتم بده ، اینا میخوان منو بکشن .
لوهان با عصبانیت از پشت میز بلند شد . همه با تعجب به او نگاه کردند . سونگ با عجله سمت او دوید و پرسید :
×ارباب مشکلی پیش اومده ؟
لوهان در حالی که فکش به شدت میلرزید ، وحشت زده زمزمه کرد :
-جونننگگگین ، میگه میخوان بکشششنننششش !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now