چند دقیقه ای می گذشت که از سالن گردهمایی بیرون آمده بودند و سوار بر اتومبیلشان ، سمت خانه می رفتند . سهون هر چند دقیقه یکبار ، تمرکزش را از جاده ی مقابلش می گرفت و نیم نگاهی به لوهان که از زمان بیرون آمدن از تالار ساکت بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، می انداخت . وقتی با شنیدن صدای شکستن جام ، به همراه چانیول سمت میزشان برگشتند ، لوهان دیگر مثل قبل نبود . البته خودش گفت جام به خاطر اشتباهش از دستش افتاده ولی سهون می دانست دلیل دیگری پشت این اتفاق است اما نمی خواست لوهان را تحت فشار بگذارد . دوباره نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
+هانا ؟
لوهان صدای سهون را شنید ولی برای اولین بار در طول ده سال زندگی مشترکشان ، دلش نمی خواست جوابش را بدهد . جمله ی بکهیون مدام درون ذهنش انعکاس پیدا میکرد :
"و از همه مهم تر ، من اولین عشق سهون بودم ."
نمی دانست این جمله راست است یا دروغ ؟ دلش می خواست از سهون در موردش بپرسد ولی می ترسید ، می ترسید این جمله درست باشد . می ترسید که ده سال زندگی مشترکش ، پر از رازهای ریز و درشت باشد . میترسید که بفهمد سهون تمام مدت به او دروغ گفته !
غرق در افکارش بود که با لمس شدن دستش توسط سهون ، به خودش آمد . سهون بوسه ای روی پشت دستش زد و پرسید :
+هانا ؟ چرا ساکتی و چیزی نمیگی ؟ اتفاقی افتاده ؟ من مرتکب اشتباهی شدم ؟
نگاهش را از پنجره گرفت ، سمت سهون چرخید و نیم نگاهی به او انداخت ؛ فرد مقابل چشم هایش ، مرد زندگی اش بود . مردی که ده سال تمام ، روز و شبش را کنارش گذراند . مردی که در تمام ناراحتی ها و خوشحالی ها همراهی اش کرد . نمی توانست او را به خاطر یک جمله ی فردی بیگانه که از قضا دشمن دیرینه شان هم بود ، ناراحت کند . پس سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد . سهون که متوجه نگاه خیره ی لوهان شده بود و با نگرانی پرسید :
+عزیزم ؟ داری نگرانم میکنی . حداقل یه حرفی بزن ببینم چیشده ؟
لوهان زیرلب زمزمه کرد :
-چیزی نشده سهون ، فقط یکم خستم .
سهون با شنیدن صدای لوهان ، نفس راحتی کشید و گفت :
+آه خدای من ، زودتر میگفتی دیگه عزیزدلم ، مردم از استرس . همش فکر میکردم اتفاقی افتاده .
لوهان در همان حال که از شیشه ی جلو به جاده زده بود ، با لحنی سرد پرسید :
-چه اتفاقی میتونه افتاده باشه ؟ نگران نباش .
سهون نیم نگاهی به صورت بی روح لوهان انداخت ؛ این نشانه ی یک خستگی معمولی نبود . لوهان هرگز اینطور بی حس با او حرف نمیزد . اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد و سمت لوهان چرخید . لوهان با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
-سهون ؟ چرا وایستادی ؟
سهون صورت همسرش را میان دست هایش گرفت و گفت :
+اگه برای ده سال زندگی مشترکمون ارزش قائلی ، بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟ از اینکه تو رو با بکهیون تنها گذاشتم ، ناراحت شدی یا بکهیون بهت چیزی گفته ؟
لوهان کلافه نالید :
-باور کن اتفاقی نیافتاده سهون . فقط یکم خستم ، همین ! میشه الکی گیر ندی ؟
+یه طوری حرف میزنی انگار نمی شناستم . لوهان ، تو کسی نیستی که به خاطر خستگی دست از حرف زدن برداری . یه اتفاقی افتاده و ذهنتو مشغول کرده . خواهش میکنم بهم بگو چه اتفاقی افتاده ؟
لوهان کمی مکث کرد ؛ نمی دانست چه بگوید ولی به خوبی متوجه بود ، حل نشدن کدورت بینشان ، باعث ایجاد مشکلات بزرگتری میشود . پس به آرامی زمزمه کرد :
-سهونا ؟
سهون انگشت هایش را روی گونه ی لوهان کشید و با نگرانی پرسید :
+جانم عزیزدلم ؟
-نریم خونه .
سهون با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
+چی ؟
-نریم خونه سهون . منو بدزد ، همونطوری که تو سن رقص گفتی ، منو بدزد و ببر به گذشته .
+من منظورتو متوجه نمیشم لوهان .
-بریم به گذشته ، گذشته ای که من نبودم . گذشته ی تو و بکهیون . همه چیزو با تموم جزئیات برام تعریف کن . اینکارو انجام میدی ؟
سهون که حالا از چهره اش چیزی جز ناراحتی به چشم نمی خورد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . به خوبی میدانست دیر یا زود لوهان این را از او میخواهد و تنها راهی که برایش میماند هم باز کردن دفتر گذشته بود چون در غیر این صورت ، رابطه اش با همسرش به خطر می افتاد . نفس عمیقی کشید و گفت :
+پس باید یه قولی بهم بدی !
لوهان با عجله پرسید :
-چه قولی ؟
سهون انگشت اشاره اش را روی لب های لوهان کشید و گفت :
+که گذشته ، چیزی رو بینمون عوض نکنه . بعد از تموم شدن حرفای امشبم ، همه ی جملاتمو فراموش میکنی . قول میدی ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-هر چی تو بگی سهونی .
سهون بوسه ی سبکی روی لب های لوهان زد و در حالی که اتومبیلش را روشن میکرد ، گفت :
+پس الان می دزدمت و میبرمت به گذشته . گذشته ای که جزو تاریکترین روزای عمرم محسوب میشه .
☔☔☔☔☔☔
بدون روشن کردن حسگر روشنایی ، خودش را با عصبانیت روی کاناپه ی وسط سالن انداخت . جامی را از روی میز برداشت ، آن را پر از شراب کرد و نوشید . آنقدر عصبانی بود که اصلا متوجه ورود چانیول و چهره ی سرخ شده از عصبانیت او نشد . چانیول با عجله سمت بکهیون آمد ، جام را از او گرفت و کف سالن پرتاب کرد . با شنیدن صدای شکستن کریستال ، بکهیون سرش را بالا آورد و نیم نگاهی به چانیول انداخت ، سپس پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت :
-امشب دومین باره که این صدا رو میشنوم . میگن تا سه نشه ، بازی نشه . درست نمیگم چانیول ؟
چانیول با عصبانیت سمت بکهیون رفت ، یقه اش را میان دست هایش گرفت ، او را بلند کرد و وقتی صورتش دقیقا مقابل صورت خودش قرار گرفت ، غرید :
+توی لعنتی به من دروغ گفتی . چطور جرئت کردی منم بازی بدی ؟
بکهیون پوزخندی زد و پرسید :
-چیشده پارک چانیول ؟ نکنه تو هم گول معصومیت شیو لوهانو خوردی ؟ شایدم دلت میخواد باهاش بخوابی ؟ هوم ؟ کدومش ؟
چانیول با عصبانیت او را روی کاناپه پرت کرد و فریاد زد :
+تو از کی اینقدر پست شدی بکهیون ؟ اصلا نمیتونم بشناسمت . یازده سال پیش اومدی سراغم ، دیدیم به هیچ وجه نمی تونیم باهم کنار بیایم ، گذاشتی رفتی . یه سال خبری ازت نبود تا اینکه تو اون وضع پیدات کردم . بهم گفتی جایی برای رفتن و کاری برای انجام دادن نداری ، گفتی میخوای به عنوان همراهم کنارم باشی ، تو کارا بهم کمک کنی و رو حرفام هم حرف نمیزنی ، پس پذیرفتمت . بدون چون و چرا و بدون درنظر گرفتن پیشینت ، همه کسم شدی . معاونم ، دوستم ، پدرم ، مادرم ، عشقم ، همه و همه !
با کلافگی دستی به موهایش کشید و در همان حال که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد ، ادامه داد :
+فقط یه چیز ازت خواستم ، اون هم این بود که فکر انتقامو از سرت بیرون کنی . تو هم قبول کردی . ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یه ساله ، دوباره شدی مثل همون بکهیونی که یازده سال پیش اومد پیشم . همون خشم و کینه رو تو چشمات میبینم . چه اتفاقی افتاده لعنتی ؟ چی تغییر کرده که دوباره افتادی به جون موجودای بیگناه ؟
بکهیون که یاد تمام زجرهایی که یازده سال پیش ، بعد از اینکه توسط سهون طرد شد و از مزرعه اخراجش کردند ، افتاده بود ، با چشم هایی خیس از اشک به چشم های مشکی چانیول فریاد زد :
-موجودای بیگناه ؟ پارک چانیول ، بیگناه ؟ اگه اونا بیگناهن ، محض رضای خدا ، پس من چی هستم ؟ نکنه من بد ذات ترین موجود کل زدایسم ؟ آره ، بد ذات ترینم چون با وجود تهدیدای اربابم ، قبول نکردم با دوست پسرم بهم بزنم . آره ، بد ذات ترینم چون جلوی چشمای عشقم بهم تجاوز کردن ولی طوری بهش نشون دادن که خواسته ی خودم بوده و من نتونستم یه کلمه از حرفامو بهشون ثابت کنم . آره ، نتونستم ثابت کنم چون هیچکس حرفامو باور نکرد . همه از جمله سهون ، به چشم یه هرزه بهم نگاه کردن . تو بدترین روزای زندگیم ، تو روزایی که نیاز داشتم یکی کنارم باشه و زخمامو درمان کنه ، تو روزایی که دوست داشتم یکی نوازشم کنه و بگه تو همون فرشته ی پاک منی ، همه تحقیرم کردن . سهون هر روز صبح مسخرم میکرد که دیشب زیر کدوم یکی از کارگرا بودی ؟
با آستینش اشک هایش را پاک کرد ، به چشم های متعجب چانیول زل زد و میان هق هق هایش ادامه داد :
-تنها گناه من ، دزدی از اون عمارت لعنتی بود . من فقط می خواستم یکم پول داشته باشم تا بتونم با سهون از اون مزرعه ی نفرین شده فرار کنم و باهم زندگی شادی رو شروع کنیم . ولی نمی دونستم زندگی ای که پایه و بنش دزدی و دروغ باشه ، هرگز تشکیل نمیشه ، اگه هم بشه ، یه روزی از هم میپاشه . ولی چرا زندگی تشکیل نشده ی من از هم پاشید ؟ هان ؟ چرا اون لوهان لعنتی که تموم ثروتش از اشک و آه موجوداتی مثل من بوجود اومده ، هیچ مشکلی براش بوجود نمیاد ؟ یه روزه اومد و صاحب تموم زندگی من شد . اون منو نابود کرد چانیول ، نابود ! پدرشو فرستاد جلو و ازش به عنوان سپر استفاده کرد تا هیچکس نفهمه که همه چیز زیر سر خودشه . من هرزه نیستم چانیول ، شیو لوهانه که یه هرزه ی کامله چون اون لعنتی با وجود اینکه همه چیز داشت ، بازم تنها دارایی من ، یعنی نامزدمو ازم گرفت !
چانیول که از جزئیات اتفاقات گذشته باخبر نبود ، با شنیدن این جملات شوکه شد . چشم های سبز بکهیون به خاطر گریه قرمز شده و تمام صورتش خیس از اشک بود . بدن و لب هایش به شدت میلرزیدند . چانیول با یادآوری اینکه وقتی یازده سال پیش بکهیون به او پناه آورد و یا زمانی که او را گوشه ی جنگل ارا (ERA ) پیدا کرده بود ، همین حالت را داشت ، با نگرانی جلو رفت و سعی کرد کنترلش کند ولی بکهیون او را هل داد و با عصبانیت فریاد زد :
-بهم دست نزن عوضی ، هیچکس بهم دست نزنه . همتون لمسم کردید و وقتی ازم سیر شدید ، مثل یه آشغال لهم کردید . منو شکستید و حتی به روی خودتون هم نیاوردید . سهونی که هر شب اسممو با عشق صدا میزد ، هرگز ازم دلیل نخواست . هرگز ازم دفاعیه نخواست . چطور اون شبایی که برای تخلیه کردن خودش تا صبح ازم استفاده میکرد ، میدونست باید نوازشم کنه ولی وقتی اون همه بلا سرم اومد ، حتی یه آروم باش ساده هم بهم نگفت . تازه ، وقتی انبار مزرعه سوخت ، ندید که دست منم سوخته .
سپس آستینش را بالا زد ، جای زخم قدیمی روی مچ دست راستش را به چانیول نشان داد و گفت :
-ببین ، این زخمیه که زمان نجات دادن جون اسبای اون ارباب لعنتیم که دستور تجاوز بهم رو داده بود ، روی دستم بوجود اومد . آره ، من نتونستم مثل اربابم بیرحم باشم . اما میدونی چی نصیبم شد ؟ معلومه که آره ، بقیشو خوب میدونی چون تیتر اخبار کل سنتوپیا شد .
دست هایش را بالا آورد و در حالی که دیوانه وار میخندید ، با لحنی شبیه گویندگان اخبار فریاد زد :
-بیون بکهیون ، کارگر مزرعه ی هیپوستس ، انبار اصلی را آتش زد . گویا او با ارباب شیو خصومت شخصی داشته و قبلا هم از عمارت دزدی کرده ولی به دلیل بزرگ منشی ارباب ، مورد هیچ تنبیهی واقع نشده ولی این موجود خطاکار ، نه تنها از کارهایش اظهار پشیمانی نکرد ، بلکه این بار دست به اشتباه نابخشودنی تری زد .
چانیول با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
+یعنی تو انبارو آتیش نزدی ؟
بکهیون حالا دیگر نه می خندید و نه گریه میکرد چون دیگر توانش را نداشت . با حالت بی حسی به چانیول زل زد و گفت :
-نه ، نزدم !
چانیول فریاد زد :
+پس چرا زودتر بهم نگفتی ؟ چرا واقعیتو نگفتی تا با کمک هم ، بیگناهیتو ثابت کنیم ؟ چرا اجازه دادی همه به چشم یه دزد و هر ...
و نتوانست جمله اش را تمام کند . با عصبانیت موهایش را بهم ریخت و پرسید :
+چرا تا الان سکوت کردی بکهیون ؟
بکهیون در همان حال که به میز مقابلش زل زده بود ، گفت :
-چرا باید می گفتم ؟ کسی که باید باورم میکرد ، اولین کسی بود که منو تحویل سربازای گارد سلطنتی داد . اونا هم تا سر حد مرگ شکنجم کردن و بعد به امید اینکه از درد میمیرم ، منو انداختن تو جنگل . نمی خواستن بکشنم تا بازم فروتنی و بخشندگی خودشونو نشون بدن . اما من نمردم چانیول . زنده موندم و اومدم پیشت . یادته ؟ ازت خواستم کمکم کنی تا انتقاممو بگیرم ولی آره ، بهت واقعیتو نگفتم . وقتی دیدم وضعیت تو هم تعریفی نداره ، بیخیالت شدم و رفتم . نمی خواستم در کنار مشکلاتی که با پدرت داشتی ، منم سر بارت بشم ، اونم زمانی که همه کس در موردم می دونستن . تو اون یه سالی که منو ندیدی ، همه کار کردم ، خدمتکاری ، کشاورزی ، تمیز کردن اصطبل حیوونا و خیلی کارای دیگه . البته از حق نگذریم ، مثل موجودای معمولی ازم کار نمی کشیدن . مثل یه حیوون باهام رفتار میکردن چون من بی پول و بیکار بود و اسمم هم که ورد همه ی زبونا بود . هر بلایی دلشون خواست سر بدنم و روحم آوردن . اون روزی که تو جنگل پیدام کردی رو هیچوقت یادم نمیره .
نگاهی به صورت شوکه ی چانیول انداخت ، سعی کرد بغضش را کنترل کند و گفت :
-شب قبلش ، رئیس جدیدم تازه فهمیده بود که من کی هستم . بهم گفت دیگه تو مزرعم کار نکن ، بشو فاحشه ی من . منم اونقدر غرق تو پولت میکنم که دیگه به چیزی احتیاج نداشته باشی . قبول نکردم ولی اون هوسباز بهم توجه نکرد . هر چقدر سعی کردم تا از دستش فرار کنم ولی نتونستم و اون ...
دیگر نتوانست گریه اش را کنترل کند و میان هق هق هایش نالید :
-صبحش به زور تونستم با اون همه خونریزی و دردی که داشتم ، از اونجا فرار کنم ولی دیگه دلم نمی خواست زنده باشم . دیگه دلم اون بدنو نمی خواست ؛ بدنی که دیگه به خودم تعلق نداشت . رفته بودم تا خودمو از پرتگاه پرت کنم پایین که با تو رو به رو شدم . میدونم چانیول ، میدونم در حقم خیلی لطف کردی . تو منو همونطوری که بودم پذیرفتی ، زخمامو درمان کردی و روحمو دوباره از نو ساختی . با تموم فشارایی که از طرف خانوادت بهت وارد میشد ، منو رها نکردی و از این بابت تا آخر عمرم ازت ممنونم .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-ولی به خاطر قولم منو ببخش . نمیتونم بهش عمل کنم چون هر شب که می خوابم ، عذابایی که کشیدم میان جلوی چشمام . چانیول یه شب تو این یازده سال نبوده که تونسته باشم با آرامش بخوابم . تا وقتی که انتقاممو از کسایی که مسبب عذاب کشیدنم بودن نگیرم ، نمیتونم به آرامش برسم . تو رو هم مجبور نمیکنم که کنارم باشی . تو همین الانشم بیشتر از هرکس دیگه ای به گردنم حق داری . تو تنها کسی بودی که بدون خواستن چیزی کنارم موندی و ازم حمایت کردی . بهت قول میدم یه روزی همشو برات جبران کنم .
چانیول که حالا اشک از چشم هایش جاری شده بود ، بکهیون را در آغوش گرفت و در حالی که سعی میکرد او را بیشتر به خودش نزدیک کند ، گفت :
+من ازت چیزی نمیخوام بکهیون . من فقط میخوام کنارم باشی ، مثل بچگی هامون که مثل دوتا دوست باهم بودیم ، مثل این ده سال که تو همه ی خوشی ها و ناراحتی ها همدیگرو حمایت کردیم . من همیشه کمبود محبت داشتم . پدر و مادرم همیشه میخواستن از من یه موجود سنگدل و بی احساس بسازن تا در آینده یه وارث بی نقص و بدون نقطه ضعف داشته باشن . من همیشه یه برده بودم بکهیون ، برده ی خواسته های بیرحمانه ی پدر و مادرم به خاطر همین هرگز بهم ابراز علاقه نشد و هرگز خواسته های شخصیم تو اولیت قرار نگرفت ! حق بازی کردن و داشتن اسباب بازی رو نداشتم چون ضعیف و وابسته میشدم ولی به چه قیمتی ؟ به قیمت نابود شدن بچگیم برای ساختن آینده ای که به هیچ وجه از ته دل نمیخواستمش ؟
نفس عمیقی کشید و در همان حال که بوسه های سبکی روی موهای بکهیون میزد ، میان هق هق هایش ادامه داد :
+اما با اومدن تو ، فهمیدم که منم یه موجودم و نفس میکشم . منم میتونم دوست داشته باشم و دوست داشته بشم . بکهیون ، تو دلیل نفس کشیدنم شدی ، این دلیلو ازم نگیر . کنارم باش و بذار آرومت کنم . با انتقام آروم نمیشی بکهیون ، هیچکس با انتقام آروم نشده که تو دومیش باشی . خواهش میکنم قبولم کن . اصلا از اینجا میریم . میریم تانژانک و یه زندگی جدید رو شروع می کنیم . مثل اون نه سالی که اونجا آروم زندگی کردیم و همه کس و همه چیزو به دست فراموشی سپردیم ، میتونیم دوباره ادامه بدیم ولی نه ، این بار شروع می کنیم . یه زندگی جدید رو بدون هیچ گذشته ای شروع می کنیم . نظرت چیه ، هان ؟
بکهیون خودش را از آغوش چانیول بیرون کشید و گفت :
-دیگه نمیشه چانیول . شاید تا قبل از دیدن زندگی مشترک اوه سهون و شیو لوهان می تونستم به بودن باهات و شروع دوباره فکر کنم ولی دیگه نمیتونم . شیو لوهان باید تموم دردایی که من کشیدم رو تجربه کنه . آره ، در مورد تجاوز نمیتونم هیچ حرکتی انجام بدم چون از وقتی امپراطور جینچیو ( GINCHIYO ) به تخت نشسته ، حکم تجاوزو اعلان جنگ با فرشته شب تعیین کرده و این به نفع لوهان شده . ولی بلاهایی سرش میارم که صدها بار بدتر از اون باشه . اگه با این اوصاف ، همچنان میخوای کنارم باشی ، واقعا ازت ممنونم . اما اگه تصمیمت غیر از اینه ، بازم ازت ممنونم که این همه مدت ازم مراقبت کردی و نذاشتی کمبود چیزی رو احساس کنم . هر زمان هم که اراده کنی ، از این عمارت میرم و از این بیشتر مزاحمت نمیشم .
و خواست سمت اتاقش برود ولی چانیول دستش را کشید و گفت :
+هر اتفاقی بیافته ، من کنارت میمونم . لطفا هرگز ترکم نکن . برام مهم نیست تو چشمای تو چه جایگاهی داشته باشم ولی من ، تا روزی که اون بکهیون شیطون و بازیگوش دوران بچگیم برگرده و من و عشقمو بپذیره ، صبر میکنم .
بکهیون که به خاطر جملات صادقانه ی چانیول کمی دلگرم شده بود ، لبخندی زد و گفت :
-ممنونم یول ، ممنونم . اما عمرتو با صبر کردن برای برگشتن بکهیون شیطون و بازیگوش تلف نکن . اون دیگه برنمیگرده . اون بکهیون تنش پاک بود ، روحش هم همینطور . ولی من یه سر سوزن هم باهاش شباهت ندارم . شاید به لجن کشیده شدن جسممو بتونم فراموش کنم ولی نمیتونم روحمو پاک کنم . من شکستم چانیول ، اون شبی شکستم که سهون دستمو گرفت و منو تحویل مأمورای گارد سلطنتی داد . یه چینی شکسته شاید دوباره سرپا بشه ولی هیچوقت مثل قبل نمیشه .
سپس بوسه ای روی گونه ی چانیول زد و گفت :
-شبت بخیر . زودتر بخواب ، فردا خیلی کار داریم که باید انجام بدیم .
و سمت اتاق خوابش رفت . با بسته شدن در ، چانیول که تمام مدت رفتن بکهیون را تماشا میکرد ، تازه به خودش آمد . با کلافگی روی کاناپه نشست ، بطری مشروب را برداشت و در همان حال که جامش را پر میکرد ، زیرلب زمزمه کرد :
+اجازه نمیدم بکهیونم . چینی شکسته شاید سرپا شده باشه ولی برای شکستن دوباره ، منتظر یه تلنگره . اگه این تلنگر بهش وارد بشه ، این دفعه پودر میشه . سهون تلنگر توعه و من اجازه نمیدم برای بار دوم ، تو رو نابود کنه . شاید از نظر خودت بی ارزش شده باشی ولی از نظر من ، تو با ارزش ترین موجود کل سنتوپیایی . خودت متوجه نیستی اما من تموم زندگیمو بر پایه ی وجود تو ساختم . بدون تو ، هیچ چیزی برام معنی پیدا نمیکنه . تو همه چیزمی ، امرالد من !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...