Part 84

96 23 2
                                    

یک هفته بعد
بدن برهنه ی همسرش را به خودش نزدیک تر کرد تا از عدم سقوط او در درون استخر مطمئن شود . لوهان هم به تبعیت از سهون ، سرش را به سینه ی او تکیه داد و پلک های سنگینش را بست . جو آرام و گرم استخر به همراه حضور سهون در کنارش ، به او آرامش میداد . سهون با دیدن پلک های بسته ی لوهان ، با درماندگی نفس عمیقی کشید و زمزمه وار پرسید :
-هانا ، بهتر نیست دیگه برگردی تو تختت ؟ نمیخوام اذیت بشی یا ...
+فقط یکم دیگه سهونا ، اینجا ... اینجا خیلی خوبه ... درد بدنم یکم کمتر میشه و ... احساس زندگی میکنم ... تازه تو پیشمی ... یکم دیگه ... اینجا بمونیم هونی ... باشه ؟
سهون که به سختی سعی میکرد بغض گیر کرده درون گلویش را کنترل کند ، با لحنی ملایم اعتراض کرد :
-بهت قول میدم تو تختم کنارت بمونم و حتی یه لحظه هم ترکت نکنم پس میشه تا قلبت درد نگرفته ، برگردیم اتاقت ؟ ببین هانی ، اگه به خودت فشار بیاری ، دیگه نمیتونیم بیایم اینجا یا برای قدم زدن بریم ...
با رها شدن بدن بی حال لوهان درون آغوشش ، با نگرانی سر او را بالا آورد . با دیدن چشم های نیمه بازش ، مضطربانه نالید :
-لعنتی بهت گفتم بدنت تحمل اینکه برای مدت طولانی تو آب داغ قرار بگیره رو نداره ، چرا به حرفم گوش نمیدی ؟
و با عجله بدن لوهان را که بیش از پیش سبک شده بود ، روی دست هایش بلند کرد و سمت صندلی راحتی گوشه ی استخر رفت . با عجله روب دوشامبرش را پوشید و در همان حال که روب دوشامبر لوهان را هم تنش میکرد ، با نگرانی پرسید :
-صدامو میشنوی لوهان ؟ نباید بخوابی ، میشنوی صدامو ؟
لوهان با بیحالی و با رنگی پریده ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با صدایی ضعیف در جواب او گفت :
+خوب ... خوبم ... سهون فقط ... فقط یکم فشارم ... اف ... افتاده ... هم ... همین ...
سهون که با شنیدن صدای لوهان کمی خیالش راحت شده بود ، با عجله و احتیاط بدن او را روی دست هایش بلند کرد و به سرعت سمت اتاق خواب مشترکشان دوید .

☔☔☔☔☔☔☔با استرس به پزشک که حالا مشغول تنظیم بازوبند سرم بود ، نگاه کرد و پرسید : -حالش چطوره ؟ پزشک آهی کشید و رو به سهون که روی تخت نشسته بود و دست آزاد لوهان درون دست هایش قرار داشت ، جواب داد : ×واقعا چیزی ندارم بگم ارباب اوه ، من بهتون گوشزد ک...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


☔☔☔☔☔☔☔
با استرس به پزشک که حالا مشغول تنظیم بازوبند سرم بود ، نگاه کرد و پرسید :
-حالش چطوره ؟
پزشک آهی کشید و رو به سهون که روی تخت نشسته بود و دست آزاد لوهان درون دست هایش قرار داشت ، جواب داد :
×واقعا چیزی ندارم بگم ارباب اوه ، من بهتون گوشزد کرده بودم ، فعالیت سنگین براشون سمه ، اونوقت شما میبریدشون استخر و برای مدت طولانی بدنشونو تو آب گرم نگه میدارید ؟
سهون با درماندگی اعتراض کرد :
-منم نمیخواستم ببرمش استخر ، خودتون شاهدید که حاضرم خودم شخصا بدنشو بشورم ولی نبرمش حموم اما چیکار کنم ؟ اونقدر اصرار کرد که دلم نیومد نه بگم . همش گلایه داشت که بدنش مثل قبل تمیز نیست و دلش یه حموم آب گرم درست و حسابی میخواد . تازه ، خودم تموم مدت حواسم بهش بود که خدایی نکرده اتفاقی براش نیافته . حالش کاملا خوب بود ، یهو بیحال شد !
پزشک با عصبانیت نفس عمیقی کشید و گفت :
×منم فقط یه جواب برای سؤال شما دارم جناب اوه ، اگه ایشون تا چند روز آینده عمل نشن ، دیگه هیچ چیزی رو نمیشه تضمین کرد . نفسشون به شماره افتاده ، خودتونو برای هر چیزی آماده کنید !
با شنیدن این جملات از زبان پزشک ، سهون احساس کرد سطل آب یخ روی بدنش خالی شده . با بدنی مسخ شده ، از روی تخت بلند شد و بدون توجه به چهره ی نگران ریما و پدرش که کمی با فاصله از آن ها ، گوشه ی اتاق ایستاده بودند ، با موهایی خیس و در همان حال که هنوز هم فقط روب دوشامبرش را به تن داشت ، از اتاق و سپس عمارت خارج شد . با چشم هایی خیس از اشک ، به آسمان که مانند دلش بارانی شده بود ، زل زد . برای چند ثانیه ، صدای نفس های سنگینش ، با صدای باران درهم می آمیخت . بالاخره صبرش را شکست ، روی زانوهای برهنه اش ، روی سنگفرش ها زانو زد و در همان حال که با تیر نگاهش ، آسمان بارانی را هدف میگرفت ، فریاد زد :
-چراااااااااااا ؟ آخه چرااااااااا ؟ چرا نمیذاری یه نفس راحت بکشیمممم ؟ چراااااا ؟ اگه این تقاصه ، تقاص گناهایی که من کردم ، پس چرا داری لوهانو نابود میکنی ؟ اون بی تقصیره ، از هممون پاک تره ، چرااااااا ؟ چرا میخوای صبرمو با نابود کردن همسرم بسنجی ؟ چرااااااااا ؟ چی بهت میرسهههه ؟ من غلط کردم ، من لعنتی غلط کردم ، نابودم کن ، پودرم کن ، منو بسوزون ، سرطان یا هر کوفت دیگه ای ، همشو بنداز تو جونم ولی لوهانم نه ، لوهانمو بهم پس بدهههههههه !
نفس عمیقی کشید و بی توجه به قطرات باران که با شدت بر روی صورت و بدنش میخورد ، میان هق هق هایش فریاد زد :
-نمیتونم ، دیگه نمیتونم یه گوشه بشینم و ببینم بدنش روز به روز آب میشه . نفساش به شماره میافته و رنگش سفیدتر میشههههه ! منو بکششششششش ! لعنتییییی ، منو بکشششش ! ولی لوهانمو پس بده ، من غلططط کردممممم ، اگه میخوای جلوی تموم دنیا زانو میزنم و میگم منه پست فطرت حرومزاده غلط کردمممممم ، منو بکشششش ، خواهش میکنم منو بکش ولی با جون لوهان امتحانم نکنننننننن ! منو بکشششش !
و به یقه ی روب دوشامبرش چنگ زد و خواست آن را از تنش دربیاورد ولی با قرار گرفتن دستی بر روی دستش ، سرش را بالا آورد . با چشم هایی که کمی تار میدید ، به پدرش که کنارش ایستاده بود ، نگاه کرد .
سرکارگر اوه با دیدن نگاه خیره ی پسرش ، آهی کشید و گفت :
+با فریاد زدن و اذیت کردن خودت ، کاری رو پیش نمیبری سهون . تو باید کنار همسرت باشی ، این تنها کاریه که ازت بر میاد پس ...
-چطور کنارش باشم ؟ چطور ؟ این شرمندگی منو میکشه ، اینکه میدونم من باعث شدم به این روز بیافته ، منو میکشه . اون برای زنده موندن و نجات پیدا کردن اومد سمتم ولی من به جز درد ، رنج ، غصه ... من ... به این تن ضعیف و بی پناه تجاوز کردممممم ! چطور باید کنارش باشم و شرمنده نشم ؟ چطور باید دستشو تو دستای کثیفم بگیرم و یادم نیافته چطور مچاشو با کراواتم بستم تا نتونه مانع کارم بشه ؟ چطور باید به چشماش نگاه کنم و یادم نیافته وقتی بهش گفتم بکهیونو بوسیدم ، چطور لرزیدن ، اون تیله های لعنتی لرزیدن و من حتی ککم هم نگزید ! چطور ... چطور پدر ... چطور باید کنارش باشم و نخوام سر به تنم نباشه ؟
سرکارگر اوه کنار او زانو زد و در همان حال که سر پسرش را به سینه ی خودش تکیه میداد ، گفت :
+ازت عصبانیم سهون ، اونقدر که با خودم عهد بستم تا آخر عمرم دیگه تو چشمات نگاه نکنم ولی ... وقتی کسی که این همه بلا سرش آوردی ، تو رو بخشیده و فقط با حضور تو آروم میشه ، من کی هستم که گلایه کنم ؟ ببین پسرم ، تو راهی برای برگشت نداری ، این پل ریخته سهون ، با افتادن تو دره ، فقط خودتو راحت میکنی ولی اگه جلو بری ، شاید یه راه ... نمیدونم ...
-زندگیم یه دور باطله ، میچرخم و میچرخم و باز میرسم سر جای اول ، سیله پدر ، سیله ! زندگیم اونقدر بارونیه که هیچ چتری مانع خیس شدنم ، نمیشه ! خیسم پدر ، خیس خیس ، وقتی خیسم ، چطور میتونم مانع خیس شدن فرد دیگه ای بشم ؟
+با اسیر کردن بدنش ، زیر بدن خودت ! باید چترش بشی سهون ، متوجه منظورم میشی ؟ اگه چترش بشی ، مادامی که زنده ای ، مادمی که نفس میکشی ، مادامی که قلبت میتپه ، اون جاش امنه !
سهون که با شنیدن این جملات کمی آرام تر شده بود ، سرش را بیشتر درون آغوش گرم پدرش فرو برد و زمزمه کرد :
-دلم برای مامان تنگ شده بابا ، دلم برای آغوشش تنگ شده ، دلم برای صداش تنگ شده . کاش بود ، کاش بود و ... قلبم درد میکنه ، قلبم درد میکنه ، اونقدر که نمیتونم نفس بکشم ... من بعد از لوهان خودمو میکشم بابا ، همیشه یه بسته تیغ همراهم دارم ، اگه یه لحظه نفسش قطع شه ، بدون درنگ نفسمو قطع میکنم . بدون اون حتی یه نفسم نمیکشم بابا ، باشه ؟ میشه منم باهاش برم ؟ اگه همزمان بمیریم ، بازم میتونیم کنارهم باشیم ، مگه نه ؟
سرکارگر اوه که حالا اشک از چشم هایش جاری شده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با درماندگی جواب داد :
+آره سهون ، آره پسرم !
سهون که مانند کودکی بی پناه ، تنها با شنیدن این جمله کمی آرام تر شده بود ، نفس عمیقی کشید و خودش را درون آغوش پدرش اسیر کرد تا برای رویارویی با همسرش نیروی دوباره بیابد !
ریما که زیر سایبان در ورودی عمارت ایستاده بود و از مدت ها قبل ، مکالمه ی پدر و پسر را دنبال میکرد ، با چشم هایی خیس به در تکیه داد و زیرلب زمزمه وار گفت :
*چیشد که به اینجا رسیدیم ؟ یعنی واقعا همه چیز برمیگرده به روز اول ؟ ولی من که این فکرو نمیکنم !
☔☔☔☔☔☔☔
پایتخت – تالار چلدن
چانیول پس از اینکه برای صدمین بار پاپیون مشکی رنگش را در آینه تنظیم کرد ، سمت مادرش که مشغول بررسی خدمتکارها بود ، دوید و مانند کودکی ذوق زده پرسید :
-مامان ؟ مطمئنی من خوشتیپ شدم ؟ جشن چی ؟ همه چیز تک و بی نظیره ؟ اگه بکهیون از مراسم یا تیپ من خوشش نیاد چی ؟ من خیلی استرس دارم مامان ، نمیشه ، آمممم ... نمیشه چی ؟ واییی ... هنگ کردم ... من خیلی استرس دارم مامان !
سلین که پیراهن قرمز رنگ بلند حریر به تن داشت و با جمع کردن موهایش بالای سرش ، جذابیتش به شدت بیشتر شده بود ، سمت پسرش چرخید و برای هزارمین بار در آن روز ، مشغول ستایش ظاهر او شد . تاکسیدویی مشکی به همراه پیراهنی سفید رنگ به تن داشت . موهای مشکی اش را رو به بالا حالت داده بود و چشم های مشکی اش به وضوح میدرخشید .
دست هایش را جلو برد و در همان حال که یقه ی کت او را مرتب میکرد ، گفت :
+تو بی نظیری پسرم ، در مورد جشنم همین نظرو دارم در نتیجه به هیچ وجه نگران نباش . امروز همه چیز به بهترین نحو ممکن پیش میره و درش هیچ شکی نیست پس میشه استرس نداشته باشی ؟ یکم دیگه مهمونا میرسن ، پدرتم چند دقیقه ی قبل بهم خبر داد که آرایش بکهیون هم یکم دیگه تموم میشه و اونا هم از عمارت حرکت میکنن پس تو باید برای جشن انرژی کافی داشته باشی ، میفهمی چی میگم یول ؟
چانیول با حالتی کودکانه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-پس من میرم یه بار دیگه ظاهرمو چک کنم ...
و خواست از او فاصله بگیرد که سلین با خنده دستش را کشید و گفت :
+نمیری ظاهرتو چک کنی چون یکم دیگه جلوی آینه وایستی ، میترسم خودت ، خودتو چشم بزنی . جنابعالی میری سراغ مهمونایی که تازه رسیدن و باهاشون خوش و بش میکنی چون من باید به بقیه ی کارام برسم و صد البته که این وظیفه ی توعه ، فهمیدی پسرم ؟
چانیول که به خوبی میدانست از شدت استرس توانایی انجام هیچ کاری را ندارد ، خواست اعتراض کند ولی سلین که دست او را خوانده بود ، با عجله گفت :
+میدونم برای دیدن بکهیون ثانیه شماری میکنی در نتیجه ، اگه یکم خودتو سرگرم کنی ، زمان زودتر میگذره ، درست نمیگم ؟
چانیول که این بار با مادرش هم عقیده بود ، لبخندی زد و رو به او گفت :
-بابت همه چیز ممنون مامان ، تو و بابا ، برای امروز خیلی زحمت کشیدید و من واقعا نمیدونم چطور باید ازتون تشکر کنم !
سلین با مهربانی دستی به گونه ی پسرش کشید و گفت :
+این وظیفه ی ماست که از هر چی در توان داریم ، برای خوشحالی تو دریغ نکنیم . الانم برو و به مهمونا برس ، نمیخوام حرف دربیارن که داماد خودشو سطح بالا دونسته ، باشم پسرم ؟
چانیول با خوشحالی لبخندی زد و پس از اینکه بوسه ای روی گونه ی مادرش زد ، با عجله سمت مهمان هایی که به تازگی وارد تالار شده بودند ، رفت !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now