Part 55

279 37 4
                                    

چانیول با نگرانی رو به پزشک لیم که بازوبند سرم بکهیون را تنظیم میکرد ، پرسید :
-حالش چطوره جناب پزشک ؟ چرا یهو از حال رفت ؟
پزشک نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی بکهیون انداخت و رو به چانیول گفت :
*فشار عصبی زیادی روشونه به خاطر همین از حال رفتن . باید خیلی مراقب خودشون باشن چون وضعیت جسمیشون هم تعریفی نداره . بیمارتون مشکل عصبی داره ؟
چانیول با نگرانی نیم نگاهی به بکهیون انداخت و سپس سمت لوهان که به در اتاق تکیه داد بود ، چرخید . لوهان با دیدن نگاه خیره ی چانیول ، با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و پس از اینکه با حرص آهی کشید ، از اتاق خارج شد .
با بسته شدن در ، چانیول با ناراحتی سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد :
-وضعیتش خیلی وخیمه ؟
پزشک لیم سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
*اگه زودتر برای درمان پیگیری نکن ، عواقب خیلی بدی براشون داره قربان .
-درمانش ...
پزشک با دیدن چانیول که به سختی میتوانست صحبت کند ، گفت :
*در درجه اول باید از استرس دور باشن ، به نظر میاد بیمارتون به شدت تو جو متشنجی زندگی میکنن چون همونطور که میبینید ، حتی تو خواب هم میلرزن .
چانیول دست لرزان بکهیون را میان دست هایش گرفت و زمزمه کرد :
-ممنون پزشک . میتونید برید ، از این به بعد خودم حواسم بهش هست !
بعد از رفتن پزشک ، چانیول روی تخت نشست و دستی به صورت بکهیون کشید ، سپس بوسه ای روی پیشانی او زد و پرسید :
-اینجا چه خبره بک ؟ مگه تو نگفتی با سهون خوشحالی ؟ مگه این چیزی نبود که یازده سال براش جنگیدی ؟ مگه تو به خاطر سهون منو کنار نزدی پس چرا دوباره اینجایی ؟
با دیدن چشم های بسته ی بکهیون و پلک هایش که به شدت میلرزید ، آهی کشید و زمزمه کرد :
-من باهات چیکار کنم بکهیون ؟ من برای انتقام از تو و سهون اینجام ولی میبینم که با اینکار تو رو نابود میکنم اما نمیتونم بک ، نمیتونم کنار بایستم و ببینم اون نابودت میکنه . ترجیح میدم خودم نابودت کنم و از اول دوباره بسازمت تا اینکه اجازه بدم سهون کم کم زجرکشت کنه امرالد من !
نیم نگاهی به محفظه ی سرم که روی درجه ی نصف رسیده بود ، انداخت و زمزمه کرد :
-آره بکهیون ، من دوباره تو رو میسازم ولی این بار با روش خودم . سهونو از زنگیت پاک میکنم و جزء به جزء وجودتو به خودم وابسته میکنم !
☔☔☔☔☔☔☔
ریما با کلافگی به لوهان که سعی میکرد خودش را مشغول بررسی اسناد تجاری نشان بدهد ، نگاه کرد و پرسید :
-نمیخوای چیزی بگی ؟ چرا همیشه تموم مشکلاتو میریزی تو خودت لو ؟
اما لوهان بدون توجه به جملات او ، با چهره ای بی حس پرسید :
+چی بگم ریما ؟ مگه اتفاقی افتاده ؟
ریما با عصبانیت از روی کاناپه بلند شد و خواست چیزی بگوید ولی با دیدن چانیول که با بکهیون که روی دست هایش قرار داشت ، از پله ها پایین می آمد ، با نگرانی رو به او پرسید :
-مشکلی پیش اومده چان ؟ نکنه دوباره حالش بد شده ؟
چانیول وقتی مقابل آنها رسید ، نیم نگاهی به لوهان که همچنان با حرص اوراق را ورق میزد ، انداخت و سپس رو به ریما جواب داد :
×نه ریما ، سرمش تموم شده بود ، به خاطر همین تصمیم گرفتم از اینجا ببرمش چون نمیخوام لوهان از این بیشتر اذیت شه .
لوهان با شنیدن این جمله پوزخندی زد و پرسید :
+من اذیت نشم یا اون هرزه ؟
چانیول معترضانه نالید :
×لوهان خواهش میکنم ، اونم حال مناسبی نداره . پزشک گفته ...
+اون پزشک لعنتی چی گفته یول ؟ بیون بکهیون مشکل عصبی داره ؟ مگه از زندگیش چی میخواست که نداره ؟ هان ؟ اون به عشقش رسید و هر شب تو آغوشش میخوابه پس چرا هنوزم عصبیه ؟ نکنه ما برگشتیم اینجا تا مشکلات عصبیه معشوق جنابعالی رو برطرف کنیم ؟
چانیول نیم نگاهی به لوهان که حالا با عصبانیت مقابلش ایستاده بود ، انداخت . حرفی برای زدن نداشت چون میدانست کاملا حق با او است . پس تنها سرش را پایین انداخت و با درماندگی زمزمه کرد :
×نمیدونم باید چی بگم !
لوهان با شنیدن این جمله پوزخندی زد و گفت :
+معلومه که حرفی برای زدن نداری ، فقط از جلوی چشمام دورش کن چانیول ، حتی بوی عطرش حالمو بهم میزنه چه برسه به دیدن اون صورتش که سعی میکنه همیشه معصوم به نظر بیاد . قسم میخورم یول ، اگه یکم دیگه تو عمارتم بمونه ، خودم با همین دستام خفش میکنم پس ببرش بیرون .
چانیول با ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه نیم نگاهی به صورت غرق در خواب بکهیون انداخت ، با عجله سمت در عمارت رفت .
پس از بسته شدن در ، ریما با ناراحتی به لوهان که همچنان خشمگین به جای خالی چانیول و بکهیون زل میزد ، نگاه کرد و پرسید :
-حالا راضی شدی ؟ نمیشد چانیولو ناراحت نمیکردی ؟ تو که میدونی اون هنوزم بکهیونو دوست داره پس ...
+میدونم ریما و به خاطر همین عصبانیم . من فقط از دست چانیول عصبانی نیستم و اون خودشم اینو میدونه . من از دست هر دومون به این دلیل عصبانیم که ما فقط بلوف میزنیم که میتونیم انتقاممونو از اون دو نفر بگیریم ولی وقتی پای عمل میرسه ، این خودمونیم که تهش آسیب میبینیم . من لعنتی با ورشکست کردن سهون نابود شدم ، با دیدن اتاق خالی از عطرش ، هزاران بار شکنجه شدم اما اون عین خیالشم نیست . همین بیون بکهیون ، کابوس هر شب چانیوله ولی ببین چه راحت قلبشو نرم میکنه . چرا ریما ؟ چرا ما نمیتونیم در مقابلشون سنگ باشیم ؟
-سنگم احساس داره لوهان !
لوهان با شنیدن این جمله آهی کشید . کتش را از روی کاناپه برداشت و پس از برداشتن سوئیچش از روی میز وسط سالن ، رو به ریما زمزمه کرد :
+من امروز نمیام شرکت ، میخوام یکم تنها باشم !
و بدون اینکه به ریما فرصت زدن حرفی را بدهد ، با عجله از عمارت خارج شد . با شنیدن صدای بسته شدن در ، ریما آهی کشید و به آرامی زمزمه کرد :
-روابط بینتون اونقدر پیچیده شده که حتی خودتونم نمیتونید از پسشون بربیاد ، فقط امیدوارم آخر این ماجرا ، همه چیز به ضررتون تموم نشه !
☔☔☔☔☔☔☔
کیونگسو مشت دیگری به صورت مرد کوبید و پس از اینکه نیم نگاهی به صورت غرق در خون او انداخت ، پوزخندی زد و گفت :
-خوب ، این جزای کسیه که پاشو از گلیمش درازتر کنه . حالا فهمیدی باید چه عکس العملی داشته باشی وکیل یونگ ؟
وکیل یونگ با بدنی لرزان ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
*بله ... بله ... جناب دو ... قول میدم ... قول میدم که دیگه ... خلاف خواسته ی شما و جناب کیم ... کاری نکنم ... منو عفو کنید ... خواهش ...
کیونگسو پوزخندی زد و پس از رها کردن یقه ی مرد ، در همان حال که از آنجا دور میشد ، رو به بادیگاردش گفت :
-یکم دیگه ادبش کنید تا مطمئن شم خوب متوجه ی حرفام شده !
مرد ادای احترامی به او کرد و سپس همراه بادیگاردهای تحت فرمانش ، سمت وکیل یونگ رفت . کیونگسو در همان حال که به فریادهای دردمند وکیل گوش میداد ، به کمک یکی از بادیگاردهایش ، کت مشکی اش را پوشید و سپس نیم نگاهی به تلفن همراهش انداخت . با دیدن شماره ی جونگین ، خواست با او تماس بگیرد ولی یکی از بادیگاردها جلو آمد و درون گوشش چیزی زمزمه کرد .
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از دور شدن او ، با جونگین تماس گرفت . بعد از برقراری تماس ، با خنده پرسید :
-یعنی اونقدر دلت برام تنگ شده بود که تو همین سه ساعت ، پنج بار باهام تماس گرفتی ؟
جونگین به صندلی بزرگ راحتی اش تکیه داد و با خنده گفت :
+ولی تو اصلا دلت برام تنگ نشده بود چون هر پنج بار جواب ندادی !
-دشمنای جنابعالی رو گوشمالی میدادم !
+دوست پسر قلدر داشتن به درد همین روزا میخوره ! بگذریم ، اوضاع چطوره ؟ همه چیز خوب پیش میره ؟
کیونگسو در همان حال که سمت اتومبیلش میرفت ، گفت :
-اوهوم ، دیگه وکیل یونگ خلاف خواستت کاری رو انجام نمیده . گذشته از اون ، یه خبر جدید برات دارم !
جونگین تکیه اش را از صندلی اش گرفت و در همان حال که روی میز کارش خم میشد ، پرسید :
+چه خبری ؟
-بیون بکهیون رفته عمارت و با چانیول و لوهان رو به رو شده .
جونگین با شنیدن این جمله ابرویی بالا انداخت و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+پس تیر از کمون آزاد شد ، چه زود ؟ من میخواستم یکم هیجانی ترش کنم ولی مثل اینکه سرنوشت میخواد این فیلم زودتر اکران شه !
کیونگسو روی صندلی عقب اتومیبلش نشست و پس از اینکه به راننده اش دستور حرکت داد ، پرسید :
-اگه مشکلی هست ، حلش کنم ؟
جونگین سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
+نه ، مشکلی نیست ، فقط مطمئن شو که سهون بفهمه عمارت به اسم لوهانه و اینکارو کیم کای انجام داده . مطمئنا بعد از شنیدن توضیحات بکهیون ، میافته دنبال من پس باید یکم بهش میدون بدیم تا کنجکاویش بیشتر تحریک شه !
کیونگسو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-تو هم باید از این به بعد مراقب رفت و آمدت باشی چون سهون نباید به این زودیا متوجه هویتت بشه . بهتر نیست فعلا از ماسک استفاده کنی ؟
جونگین دستی به موهای طوسی رنگش کشید و زمزمه کرد :
+به خاطر ظاهر جدیدم ، تا منو از نزدیک نبینه ، نمیشناسه ، با این حال بهتره احتیاط کنیم . باشه ، از ماسک استفاده میکنم .
کیونگسو نیشخندی زد و پرسید :
-بازی رو شروع کنیم ؟
جونگین نیشخندی زد و با لحن شهوت انگیزی گفت :
+بیا پیشم کیونگی ، میخوام باهم انجامش بدیم ! قراره سنتوپیا منفجر شه !
-لوهان با این موضوع موافقت کرده ؟
+به سختی راضیش کردم ولی اون بیشتر میترسید تو ناراحت شی . وقتی فهمید خودت پیشنهاد اینکارو دادی ، مخالفتی نکرد !
-واووووو ، من عاشق این بخش نقشمونم !
+منتظرتم کیونگی !
-زود میرسم کای !
سپس تلفن همراهش را قطع کرد و رو به راننده اش دستور داد :
-سریع تر برو ، نمیتونم از این بیشتر برای روشن کردن فیتیله ی انبار باروت صبر کنم !
راننده سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با آخرین سرعت ممکن سمت نمایندگی جدید شرکت کیم به راه افتاد .
☔☔☔☔☔☔☔
پلک های خسته اش را به سختی باز کرد و با دیدن چانیول که پشت فرمان نشسته بود و از شیشه ی جلوی اتومبیل به خیابان نگاه میکرد ، تازه اتفاقات اخیر را به یاد آورد . به آرامی سرجایش جا به جا شد و خواست از اتومبیل خارج شود ولی با شنیدن صدای چانیول ، دستش روی دستگیره ی در منجمد شد :
-دلم برات تنگ شده بود !
نیم نگاهی به صورت بی حس چانیول که همچنان به رو به رو زل زده بود ، انداخت و دوباره خواست پیاده شود ولی این بار چانیول سمتش چرخید ، دست او را گرفت و با عصبانیت فریاد زد :
-چه بلایی سر خودت آوردی لعنتی ؟ چرا پنج ساعته بیهوشی و بدنت مثل بید میلرزه ؟ حتی همین الانم پلکت میپره ، وزنت نصف شده و رنگ روی صورتت نمونده . مگه نگفتی با سهون خوشبخت میشی پس چرا تحلیل رفتی ؟
بکهیون که با دیدن عصبانیت چانیول به شدت جا خورده بود ، خودش را روی صندلی جلو جمع کرد و با حالتی متشنج زمزمه کرد :
+من ... من فقط ... فقط قرصامو نخورده ... بودم همین ... الانم ولم کن ... من باید برم ... سهون منتظرمه ... اون ... من ...
-سهون ؟ مگه نه ؟ بازم سهون ؟
بکهیون به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با لب هایی لرزان زمزمه کرد :
+آره ... اون کسیه که من باهاش خوشبختم و ... من باید برم ...
به زور دستش را از درون دست های چانیول بیرون کشید و خواست در را باز کند ولی ناگهان ساعتی که به خاطرش به عمارت رفته بود ، روی پاهایش افتاد . با تعجب نیم نگاهی به ساعت انداخت و سپس سمت چانیول چرخید . با دیدن نگاه خیره ی بکهیون ، چانیول پوزخندی زد و پرسید :
-مگه نیومده بودی دنبال این ؟ خدمتکار بهم گفت ، تو اومدی دنبال ساعتی که تو اتاقت جا گذاشتی . فقط یه چیز برام جای سؤال بود . اگه سهون واقعا تو رو به اندازه ی همسرش دوست داره ، پس چرا اتاق مسترو بهت نداد ؟ چرا تو اتاق مهمون میموندی بکهیون ؟ هوم ؟
بکهیون با چشم های سبز لرزانش به چانیول زل زد . چانیول با دیدن سکوت او ، آهی کشید و نیم نگاهی به ظاهرش انداخت ؛ پیراهن و شلواری بسیار ساده به رنگ سبز لجنی به تن داشت و موهایش را فقط شانه کرده بود . خبری از آرایش های غلیظ سابقش نبود و هیچ زیورآلاتی هم نداشت . بکهیون با دیدن نگاه خیره ی چانیول ، با عجله ساعت را برداشت و خواست از اتومبیل خارج شود که چانیول دوباره دستش را گرفت و ملتمسانه گفت :
-برگرد بهم بکهیون . من میتونم همه چیزو فراموش کنم و میدونم که تو هم هنوزم منو دوست داری . اگه اینطور نبود ، نمیومدی ملاقاتم و ...
اما بکهیون با عصبانیت دستش را از دست او بیرون کشید و فریاد زد :
+من فقط بهت ترحم کردم ، همین . هیچ علاقه یا عشقی بین ما نبوده چانیول ، من تموم مدت ازت استفاده کردم تا به سهون برسم و هنوزم سر حرفم هستم پس دیگه خواهشا بهم ترحم نکن . من خوشبختم چانیول ، خوشبخت !
-پس برای چی اومدی دنبال این ساعت ؟ فکر میکنی یادم رفته که اینو برای تولدت خریدم ؟
بکهیون نیم نگاهی به ساعت انداخت و سپس رو به چانیول فریاد زد :
+میخوام بفروشمش ، میخوام بفروشمش تا پول شام شبمو دربیارم ، حالا راضی شدی ؟ حالا که فهمیدی هیچ چیزی ندارم ، راضی شدی ؟ آره ؟ مگه این چیزی نبود که تو و لوهان میخواستید ؟ برای همین سهونو ورشکست کردید تا ما رو از هم جدا کنید ولی کور خوندی یول . حتی اگه محتاج یه قطره آب هم باشم ، برنمیگردم پیشت . فهمیدی یا نه ؟
سپس بدون اینکه به چانیول فرصت زدن حرفی را بدهد ، از اتومبیل خارج شد . در همان حال که اشک های جاری شده از چشم هایش را با آستین پیراهنش پاک میکرد ، با تمام توانش میدوید تا از اتومبیل دور شود . پس از گذشت چند دقیقه ، در همان حال که نفس نفس میزد ، سرش را پایین آورد و به ساعت درون دستش نگاه کرد . با صدایی لرزان زمزمه کرد :
+نمیتونم بفروشمش ، نمیتونم آخرین یادگاریتو بفروشم . نمیتونم بهت برگردم یول چون لیاقتتو ندارم . من کثیف تر از اونی هستم که فکرشو بکنی ! من ... من دیگه چیزی ازم نمونده پس نمیتونم تو رو هم با خودم پایین بکشم . من ... من عاشقتم چان ولی ... نمیتونم ... دیگه نمیتونم این عشقو بهت بدم یول ... این مدت ... هر لحظش آرزو کردم که ای کاش اون روز از عمارت بیرون نیومده بودم و دست رد به سینت نمیزدم ولی خیلی دیره چان ! دیگه پلی برای برگشتن نمونده و من محکوم به سقوطم ! فقط و فقط محکوم به سقوط !
پاهایش تحمل وزنش را نداشت پس بدون توجه به مردمی که با تعجب از کنار او رد میشدند ، روی سنگفرش ها نشست و با نگاه های حسرت بارش به ساعت زل زد ، بی خبر از اینکه چانیول کمی با فاصله از او پشت ستونی پنهان شده و با لب خوانی متوجه تمام جملات او شده بود .
چانیول با ناراحتی نگاهش را از بکهیون گرفت و در همان حال که پشت به او ، به ستون تکیه میداد ، زمزمه کرد :
-یا بالا میکشمت بک ، یا باهم سقوط می کنیم . اگه محکوم به سقوط باشی ، منم باهات پرت میشم و اجازه نمیدم تنها بمونی پرنس با ارزش من !
آهی کشید و خواست دوباره نیم نگاهی به بکهیون بندازد ولی با جای خالی او رو به رو شد . با نگرانی از پشت ستون بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد . وقتی بکهیون را هیچ جایی ندید ، آهی کشید و پس از بیرون آوردن تلفن همراهش ، به منشی اش پیام داد :
"خونه ای که اوه سهون توش زندگی میکنه رو برام پیدا کن ، فورا !"
سپس در همان حال که سمت اتومبیلش میرفت ، به آرامی زمزمه کرد :
-خدای من ، حالا باید چیکار کنم ؟ از یه طرف نمیتونم طبق توافقم با لوهان ، به بکهیون آسیب بزنم و از طرفی هم اگه بخوام مثل قبل کنار بکشم ، مطمئنا بیشتر صدمه میخوره . من باید با این زندگی پر تلاطم چیکار کنم خدا ؟
☔☔☔☔☔☔☔
با پاهایی لرزان وارد خانه شد و با فشار دادن حسگر روشنایی ، لوسترها را روشن کرد . ابتدا با تعجب نیم نگاهی به سهون که روی کاناپه ی وسط اتاق نشیمن خوابیده بود ، انداخت و سپس سمت پاکت هایی که روی میز وسط آشپزخانه رها شده بودند ، رفت . بعد از گذشت چند دقیقه ، مشغول شستن میوه ها و سبزیجات بود که با قرار گرفتن سر سهون بر روی شانه اش و قفل شدن دست هایی او به دور کمرش ، سرجایش متوقف شد .
سهون بوسه ای روی گردن او زد و به آرامی زمزمه کرد :
-تا این وقت شب کجا بودی ؟
بکهیون بدون نگاه کردن به او ، با صدایی گرفته گفت :
+میخواستم یکم تنها باشم . تو چرا زودتر برگشتی ؟
سهون بینی اش را به پشت گردن او مالید و جواب داد :
-سردردم دوباره شدت گرفت برای همین نمیتونستم شرکتو تحمل کنم . علاوه بر اون ، دلم برای تو هم تنگ شده بود .
بکهیون با شنیدن این جمله لبخندی زد و پرسید :
+اوضاع شرکت چطور ...
-منشیم هم امروز استعفا داد !
+من میتونم به جاش ...
-میشه زودتر بخوابیم ؟ دلم میخواد تو آغوشت غرق شم و همه چیزو فراموش کنم !
+سهونا ؟
-جان سهون ؟
+تو هنوزم دلت برای لوهان تنگ میشه ؟

Life Along the Rainy RouteМесто, где живут истории. Откройте их для себя