بکهیون پس از خروج از عمارت ، با نگرانی مشغول بررسی اطراف شد ولی هر چقدر دقت میکرد ، ویلیام را جایی نمیدید . در همان حال که اسلحه اش هنوزم هم در دستش بود و با چرخاندن آن به طرفین ، سعی میکرد از حمله ی ناگهانی ویلیام در امان باشد ، با صدایی بلند فریاد زد :
-ویلیام ، هر گوری که پنهون شدی ، بیا بیرون . اگه تسلیم بشی ، کاری باهات ندارم و فقط تو رو تحویل مأمورای گارد سلطنتی میدم پس ...
اما جمله اش با شیرجه زدن ویلیام بر رویش و پرت شدنشان روی سنگفرش ها یکی شد . بکهیون که به خاطر حرکت ناگهانی ویلیام اسلحه از دستش افتاده بود ، با عجله نشست و خواست تفنگ را که کمی با فاصله از او افتاده بود ، بردارد ولی ویلیام به سرعت رویش خیمه زد و با اسیر کردن کمر بکهیون بین پاهایش ، توانایی این کار را از او گرفت . بکهیون با تکان دادن دست ها و پاهایش تقلا میکرد تا از حصار بدن او رها شود ولی با کوبیده شدن مشت ویلیام به صورتش ، سرش به سمت دیگر چرخید .
ویلیام در همان حال که بدون وقفه و با شدت مشت هایش را روی سر و صورت بکهیون فرود می آورد ، با عصبانیت غرید :
+که منو تحویل مأمورای گارد سلطنتی بدی ، آره ؟ منو احمق فرض کردی یا خودت مغز خر خوردی لعنتی ؟ میخوای دوباره منو بدی دست دو کیونگسو و کیم کای ، آره ؟ ولی کور خوندی ، اون شیو لوهان پست فطرت تو این عمارت میسوزه و تو هم با من میای . باید به اندازه ی این یه سالی که من زجر کشید ، زجر بکشی و ضجه بزنی ولی نه ، شکنجه ی من مربوط به یه سری موارد دیگه میشه . متوجه منظورم میشی یا نه خوشگلم ؟
و مشت دیگری به صورت بکهیون زد که باعث شد سرش با بیحالی روی سنگفرش رها شود . بکهیون که حالا تار میدید و درد را در جای جای صورتش احساس میکرد ، لب های زخمی و خونی اش را به سختی از هم فاصله داد و نالید :
-من باهات ... هیچ جا ... نمیام ... منم بکش ... من با تو ...
سرفه ی دردمندی کرد و ادامه داد :
-من ... با تو هیچ جا ... نمیام ... نمیتونی ... نمیتونی منو با خودت ... ببری ... یول ... یول تو رو میکشه ... نمیتونی ...
اما با قرار گرفتن دست های ویلیام بر روی گلویش ، جمله اش ناتمام ماند . ویلیام در همان حال که به شدت گلوی بکهیون را فشار میداد ، رو به او که چهره اش هر لحظه بیشتر رو به کبودی میرفت و بدنش به تقلا افتاده بود ، نیشخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+باشه ، حالا که اینقدر دوست داری بمیری ، منم سعی میکنم از یه راه دردناک تو رو به آرزوت برسونم خوشگلم !
بکهیون که حالا صورتش به شدت کبود شده بود ، دهانش را تا آخرین حد ممکن باز کرد تا بتواند از راه دهان کمی نفس بکشد ولی به خاطر فشار دست های ویلیام که حلقه شان به دور گلویش هر لحظه تنگ تر میشد ، اینکار غیرممکن بود . بعد از گذشت چند ثانیه ، به خاطر کمبود اکسیژن تقلای بدنش کمتر شد و چشم هایش رو به تاریکی میرفت که با بلند شدن صدای شلیک ، با ناباوری فشار دست های ویلیام از روی گردنش برداشته شد .
در همان حال که به شدت سرفه میکرد و نفس نفس میزد ، به ویلیام که شوکه و میخکوب به او زل زده بود ، نگاه کرد . با بلند شدن صدای شلیک دوم ، بدن ویلیام بالاخره سقوط کرد و کنار بکهیون افتاد و اینجا بود که بکهیون توانست سهون را که اسلحه به دست مقابلش ایستاده بود ، ببیند .
سهون با دیدن نگاه خیره ی بکهیون که همچنان به شدت سرفه میکرد ، با عجله اسلحه را به طرفی پرت کرد و سمت او دوید . با نگرانی پیکر ویلیام را کنار زد و در همان حال که به بکهیون کمک میکرد تا بنشیند ، پرسید :
×خدای من بکهیون ، تو حالت خوبه ؟ صورتت ، صورتت داغون ...
-سهون ، سهون لوهان تو عمارته ، لوهان و ریما تو عمارتن ، عجله ... عجله کن سهون !
سهون شوکه سمت عمارت چرخید و با دیدن آتش سهمگینی که آن را فرا گرفته بود ، وحشت زده فریاد زد :
×خدای من ، لوهان !
و با عجله سمت مکانی که حدس میزد در ورودی عمارت است ، دوید .
با عبور سهون از میان آتش ها و ناپدید شدن پیکرش ، بکهیون سعی کرد روی دست هایش بلند شود و خودش هم به کمک او برود ولی با تار شدن دیده اش و چرخیدن دنیا به دور سرش ، نزدیک بود سقوط کند که درون آغوش گرمی فرو رفت . شوکه چرخید و با دیدن چهره ی نگران چانیول ، با لب های لرزان نالید :
-یول ... یول قسم میخورم من نمیخواستم ... نمیخواستم تنهات بذارم یول ... من ...
اما چانیول در همان حال که صورت زخمی او را لمس میکرد ، گفت :
*آروم باش بکهیون ، آروم باش خوب ؟ من همه چیزو میدونم و درکت میکنم فقط آروم باش ، باشه ؟
بکهیون که بدنش به شدت میلرزید ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست به چانیول بگوید که لوهان و ریما داخل عمارت اسیر شده اند ولی با توقف اتومبیل جونگین در مقابلشان ، منصرف شد . جونگین ، کیونگسو و به دنبال آن ها پیپلاپ ، با عجله از اتومبیل پیاده شدند . جونگین که با دیدن پیکر بیهوش ویلیام به شدت شوکه شده بود ، رو به بکهیون که همچنان در آغوش چانیول قرار داشت ، پرسید :
»خدای من اینجا چه خبره ؟ تو اینجا چیکار میکنی ، ویلیام ...
+الان وقت این حرفا نیست ... لوهان ... لوهان و ریما تو عمارت گیر کردن ... سهونم رفت دنبالشون ، عجله کنید ، عجله کنید تا همشون نسوختن !
جونگین وحشت زده به عمارت که شعله های آتش از آن زبانه می کشید ، نگاه کرد و رو به کیونگسو فریاد زد :
»برو کمک بیار ، آمبولانس و مأمورای گارد سلطنتی رو هم خبر کن ، عجله کن !
و سپس بدون اینکه منتظر هشدار کیونگسو بماند ، با عجله سمت ورودی عمارت دوید . با ناپدید شدن جونگین میان شعله های آتش ، کیونگسو با کلافگی سوار اتومبیل شد و برای خبر کردن کمک از آن جا فاصله گرفت . بکهیون هم با عجله رو به چانیول فریاد زد :
-برو کمکشون چانیول ، تو رو خدا برو کمکشون !
چانیول با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
*از اینجا تکون نمیخوری تا برگردم ، دست به کاری نمیزنی بکهیون ، فهمیدی یا نه ؟
و با دیدن تایید بکهیون ، با عجله وارد عمارت شد . بکهیون به سختی روی پاهایش ایستاد و در همان حال که به عمارت در حال سوختن نگاه میکرد ، نالید :
-نباید میسوختی ... نه ... کسی آسیب نبینه ... من ... من همیشه میخواستم که تو بسوزی ... همیشه خواستم از بین بری ولی ... ولی الان چرا پشیمونم ... من ... من نمیخوام کسی آسیب ببینه ... درسته ... درسته همه چیز از تو شروع شد ... از توی لعنتی ... از اون دزدی کوفتی و ... همه چیز از روزی شروع شد ... که برای اولین بار از چهارچوب درت رد شدم ولی ... ولی الان نمیخوام ... نمیخوام بسوزی و نمیخوام به کسی آسیب برسه ...
به آسمان زل زد و با صدایی بلند فریاد زد :
-چرا نمیباری ؟ چرا نمیباری ؟ تا امروز که خوب بلد بودی تو زندگیمون سیل راه بندازی پس چرا الان ساکتی ؟ برای چییییی ؟ کم تقاص پس دادیم ؟ تا الان کم تقاص پس دادیم ؟ دیگه کافیههههه ! دیگه ...
اما با فواره زدن آب بر رویش ، شوکه سمت پیپلاپ که پشت سرش ایستاده بود ، چرخید . پیپلاپ با دیدن چهره ی شوکه ی بکهیون که حالا به خاطر قطرات آب کمی از خاک و خون روی صورتش شسته شده بود ، لبخندی زد و با صدایی بلند فریاد زد :
«پیبیووووو ، پیبیوووووووو !
بکهیون با دیدن او ، ناگهان یاد دفترچه ی راهنمای هارولد افتاد . لبخند پهنی زد و پس از زانو زدن در مقابل پیپلاپ ، در همان حال که سر او را نوازش میکرد ، پرسید :
-کیوتی ، تو هم میتونی تبدیل شی ، مگه نه ؟
پیپلاپ کمی فکر کرد و همزمان با تکان دادن سرش به نشانه ی تایید ، ناگهان نوری او را در برگرفت . پس از گذشت چند ثانیه و پایان درخشش نور ، بکهیون به موجود بزرگی که جای پیپلاپ را گرفته بود ، نگاه کرد .
موجود با صدایی بلند رو به او فریاد زد :
«امپولون !
بکهیون با خوشحالی لبخندی زد و در همان حال که بال امپولون را میگرفت ، با قاطعیت گفت :
-آفرین کیوتی ، حالا باید یه گرداب بزرگ راه بندازی تا آتیشو خاموش کنی !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...