Part 41

230 42 0
                                    

فلشبک : 11 سال قبل
-ریما ؟ بیدار شو ریما !
ریما به سختی چشم هایش را باز کرد و به لوهان که با لب های آویزان بالای سرش ایستاده بود ، نگاهی انداخت . موهای ژولیده اش به همراه لباس خواب آبی روشن خال خالی ای که به تن داشت ، قیافه اش را از هر زمانی بانمک تر جلوه میداد .
روی کاناپه نشست و پس از کشیدن خمیازه ای پرسید :
+چیشده لوهانی ؟ چرا این وقت شب از خواب بیدار شدی ؟ نکنه دوباره کابوس دیدی ؟
لوهان مقابلش دست به سینه ایستاد و پرسید :
-اول تو بگو چرا اینجا و روی کاناپه خوابیدی ؟ مگه بهت نگفته بودم لازم نیست اینقدر حواست بهم باشه ؟
ریما با کلافگی آهی کشید و پس از کنار زدن پتویش به دروغ گفت :
+هانا ؟ من به هیچ وجه به خاطر تو اینجا نیستم ، فقط چون خوابم نمیبرد ، تصمیم گرفتم بیام اتاق تو تا شاید با دیدن خواب عمیقت ، یکم خواب به چشمم بیاد . همین !
لوهان با ناراحتی لب هایش را غنچه کرد و پرسید :
-یعنی به خاطر کابوسای من نیومدی اینجا ؟
ریما لبخندی زد و سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . لوهان با دیدن عکس العمل او ، ابرویی بالا انداخت و با لحنی کودکانه پرسید :
-فندق ؟
+جان فندق ؟
-یه خواب عجیب دیدم !
ریما با نگرانی پرسید :
+نکنه بازم کابوس دیدی ؟ قلبت درد میکنه ؟ حالت خوبه ؟
لوهان با کلافگی گفت :
-کابوس ندیدم ریما ، یه خواب خیلی خوب دیدم . خواب مادرمو دیدم ریما . تو مزرعه منتظرم بود ، همش منو صدا میزد . صورتشو دیدم فندق ، خیلی لطیف بود . چشماش ، چشماش به شدت به چشمای من شباهت داشت . من دستاشو گرفتم ، بعد از ده سال ، بالاخره دستاشو گرفتم !
ریما با شنیدن این جملات لبخندی زد ، از روی کاناپه بلند شد و وقتی مقابل لوهان ایستاد ، در همان حال که اشک هایش را از روی صورتش پاک میکرد ، پرسید :
+الان خوشحالی که تونستی ببینیش ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-تو مزرعه بارون میومد ، من و مادرم ، کنارهم ، پهلو به پهلو قدم میزدیم . فندق ؟ به نظرت اگه بمیرم ، میتونم مادرمو ببینم ؟ همه میگن من دارم میمیرم ، اگه بدونم با مردن میرم پیش مادرم ، دوست دارم همین الان ...
ریما با عجله انگشت اشاره اش را روی لب های لوهان کشید و زمزمه کرد :
+تمومش کن لوهان ، تو قرار نیست بمیری . هر کی هر چی گفته ، فقط چرت و پرت گفته . تو حالت از منم بهتره پس دیگه خواهشا از این حرفا نزن ، باشه شیطونک ؟
لوهان با لب هایی آویزان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ولی به یه شرط !
+چه شرطی ؟
-فردا منو میبری مزرعه ، میخوام از نزدیک جاهایی که با مادرم توشون قدم زدیم رو ببینم .
ریما با کلافگی آهی کشید و اعتراض کرد :
+نمیشه لوهان ، ارباب هرگز بهمون اجازه ی ...
-ریما ؟ فندقم ؟ تو رو خدا روی حرفم نه نیار . اگه قبول نکنی ، همین امشب میمیرم ، از من گفتن بود .
ریما که با شنیدن جملات لوهان قلبش به شدت درد گرفته بود  ، آهی کشید و گفت :
+باشه لوهان ، یه کاریش میکنم ولی فعلا باید بخوابی ، باشه عزیزدلم ؟ مگه نمیخوای تو مزرعه قدم بزنی ؟ پس باید انرژیشو داشته باشی .
لوهان با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سمت تختش دوید ، روی آن دراز کشید و پس از اینکه لحافش را تا زیر گردنش بالا آورد ، گفت :
-شب بخیر فندق ! خیلی دوستت دارم !
ریما با شنیدن صدای لطیف او ، لبخندی زد و زمزمه کرد :
-شب تو هم بخیر عشق کوچولوی من !
☔☔☔☔☔☔
در همان حال که به ستاره های بالای سرش زل میزد ، دست هایش را از هم باز کرد تا باد تابستانه از لا به لای آستین های گشاد و بلند لباس خوابش به داخل آن نفوذ کند . نفس عمیقی کشید و با استشمام بوی گل های شب بو ، لبخندی زد .
-چرا این وقت شب بیدار شدی و اومدی اینجا عزیزدلم ؟
با خوشحالی برگشت و با دیدن فردی که در حال نزدیک شدن به او بود ، گفت :
+سهونا ؟ بیا پیشم بشین ، هوا اونقدر دلپذیره که حیفه با توی خونه موندن از لذت بهره بردن ازش محروم بشیم !
سهون با شنیدن این جمله لبخندی زد ، کنار بکهیون روی علف ها نشست و پس از در آغوش گرفتن سرش گفت :
-امشب خیلی خسته شدی و فردا هم ، باید صبح زود حرکت کنید . چرا یکم استراحت نکردی پرنسم ؟
بکهیون که از قرار گرفتن در آغوش سهون به شدت لذت میبرد ، لبخندی زد و گفت :
+دلم نمیخواد صبح شه هونا ، درسته قراره همش چند روز ازت دور بمونم ولی خوب ، دلم خیلی برات تنگ میشه ! نمیشد تو هم برای تحویل محصولا باهامون بیای ؟
سهون بوسه ای روی پیشانی او زد و گفت :
-نه پرنسم ، من باید به جای پدرم اینجا بمونم و به کارای مزرعه رسیدگی کنم ولی بهت قول میدم زود به زود باهات تماس بگیرم ، خوبه ؟
بکهیون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و بیشتر در آغوش سهون فرو رفت . سهون هم دست هایش را دور کمر بکهیون حلقه کرد و در همان حال که بوسه هایی روی گردن و پشت گوشش میزد ، گفت :
-هر شب که میگذره ، از معاشقه هامون بیشتر لذت میبرم . چرا روز به روز پرستیدنی تر میشی پرنسم ؟
بکهیون لبخند رضایتی زد و گفت :
+تو هم روز به روز جذاب تر و بی نظیر تر میشی هونا . سهونا ؟
سهون بوسه ای روی لاله ی گوش او زد و با لحنی شهوت آمیز پرسید :
-جانم هیونی تپل من ؟
+هرگز تنهام نذار ، هرگز منو از خودت نرون ! به جز تو ، دیگه کسی رو ندارم و نمیخوام هم داشته باشم . تو برای من ، یگانه موجودی هستی که میخوام کنارم باشه . اگه تو پیشم نباشی ، دیگه انگیزه ای برای ادامه ی زندگیم ندارم .
سهون بوسه ای روی موهای مشکی رنگ او زد و گفت :
-من همیشه کنارتم پرنسم ، مگه میشه عشق زندگیمو رها کنم و تنهاش بذارم ؟ حالا هم سعی کن یکم بخوابی چون فردا روز طولانی و سختی رو در پیش داری !
بکهیون با خوشحالی چشم هایش را بست و سعی کرد با گوش دادن به ضربان منظم و کوبنده ی قلب عشقش کمی بخوابد !
☔☔☔☔☔☔☔
صبح روز بعد ، ریما با مطلع شدن از اینکه ارباب شیو به همراه سرکارگر اوه و چند تن از کشاورزها از مزرعه خارج شده و به شهر رفته ، با عجله سراغ لوهان رفت و هرجفتشان پس از تعویض لباس هایشان با لباس هایی شبیه کشاورزهای معمولی ، مشغول طراحی نقشه ی فرار از عمارت شدند . بعد از نیم ساعت تقلا ، بالاخره از عمارت خارج شدند و با عجله سمت مزرعه رفتند . البته به خاطر اینکه لوهان توانایی بیش از حد راه رفتن را نداشت ، هر چند دقیقه مجبور میشدند گوشه ای بنشینند تا نفس او بالا بیاید .
پس از رسیدن به مزرعه ، لوهان با دیدن سبزیجات و گیاهان مختلف ، بدون توجه به ریما که به او گوشزد میکرد مراقب کارها و رفتارهایش باشد ، سمت ردیف های سبزیجات دوید و مشغول تست کردن مزه ی میوه ها شد . با خوشحالی خم شد تا از بوته ی مقابلش کمی تمشک بچیند ولی با شنیدن صدایی ، سرجایش میخکوب شد :
-کی هستی و برای چی بدون اجازه از بوته ها میوه میچینی ؟
با تعجب سرش را بلند کرد و به پسر جذاب و خوش چهره ای که مقابلش ایستاده بود ، نگاه کرد . با دیدن هیکل عضلانی او که به خاطر چسبیدن پیراهن خیس از عرقش به بدنش کاملا به چشم می آمد ، آب دهانش را به سختی قورت داد و زمزمه کرد :
+من ... خوب ... کم ...
-دزدی ؟
لوهان با تعجب سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه نه ... ما ، یعنی من و دوستم ...
به ریما که حالا با نگرانی سمت آن ها می آمد ، اشاره کرد و ادامه داد :
+کارگر جدیدیم ، ارباب شیو ما رو برای کار استخدام کردن !
ریما با شنیدن این جمله ، شوکه به لوهان زل زد و خواست اعتراض کند ولی پسر زودتر پیشدستی کرد و پرسید :
-که اینطور ؟ پس چرا من از این ماجرا اطلاع ندارم ؟ پدرم سرکارگر این مزرعس ، حتما باید ...
دستی به موهایش کشید و ادامه داد :
-الان یادم افتاد ، احتمالا به خاطر بارگیری سرشون شلوغ بوده و یادشون رفته شما رو بهم معرفی کنن . بگذریم ، من اوه سهونم ، پسر سرکارگر مزرعه ی هیپوستس و مسئول سرکشی به کار کشاورزا !
و دستش را جلو برد تا با لوهان دست بدهد . ولی لوهان آنقدر مسخ چهره ی سهون شده بود که توانایی انجام هیچ حرکتی را نداشت . با شنیدن اسم او ، با خوشحالی زیرلب زمزمه کرد :
+سهون ، سهون ، چه اسم جذابی ، مثل خودش جذابه !
ریما که تقریبا تمام کلمات لوهان را شنیده بود ، با عجله دستش را جلو برد و پس از دست دادن با سهون گفت :
×منم ریما هستم و این دوستم ... آمممم ... هانلو ... اسمش هانلوعه !
سهون با تعجب به لوهان نگاه کرد و گفت :
-چه اسم جالبی ، هانلو !
لوهان که با مخاطب قرار گرفته شدن توسط سهون تازه به خودش آمده بود ، با خوشحالی لبخندی زد و در همان حال که دستش را دراز میکرد تا با او دست بدهد ، گفت :
+اسم تو هم خیلی قشنگه سهونا !
سهون به خاطر اینطور خطاب شدن توسط لوهان و همچنین تماس دست های به شدت گرمش با دستش ، با تعجب به او نگاه کرد . سپس با تعجب پرسید :
-دستات نرم تر و لطیف تر از دستای یه کشاورزه و همچنین صورتت ، تو خوشگل تر از اونی هستی که یه کشاورز باشی . شما هرجفتتون خیلی عجیبید !
لوهان برخلاف میلش که از تماس دستش با دست نسبتا سرد سهون لذت میبرد ، برای فاش نشدن هویتشان ، با عجله دستش را عقب کشید و رو به او گفت :
+آخه این اولین باریه که میخوایم کار کنیم . ما از دست خانواده هامون فرار کردیم و میخوایم از این به بعد مستقل باشیم .
سهون که به نظر می آمد با شنیدن این جملات قانع شده باشد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ، پس من روند کارا رو براتون توضیح میدم . خوبه ؟
هرجفتشان با خوشحالی سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و دنبال سهون به راه افتادند . در تمام طول روز ، لوهان با دقت جزء به جزء حرکات سهون را زیرنظر داشت و با ذوق به حرف هایش گوش میکرد . ریما با نگرانی لوهان را تحت نظر داشت و به خاطر انرژی نامحدودی که طی این چند ساعت به دست آورده بود ، تعجب میکرد . لوهان با خوشحالی دنبال سهون میدوید و هر کاری را که او میگفت ، بدون چون و چرا انجام میداد . برخلاف همیشه ، با اشتیاق و بدون عصبانیت داروهایش را از ریما گرفت و با عجله آن ها را خورد . البته بسیار با احتیاط این کار را انجام داد چون نمیخواست سهون متوجه ضعفش شود که مبادا از سپردن کارها به او صرف نظر کند .
سهون هم از وقت گذراندن با آن موجود شیطان و بازیگوش به شدت لذت میبرد و با شنیدن حرف های شیرین او از ته دل میخندید . حتی زمانی که لوهان به خاطر بی دقتی اش ، دستش را زخمی کرد ، داوطلبانه جلو رفت و دست او را پانسمان کرد . این نکته را هم نمیشد نادیده گرفت که تمام مدت متوجه لبخند رضایتی که روی لب های لوهان وجود داشت ، بود !
وعده ی غذاییشان پر از شور و نشاط سپری شد . لوهان برخلاف عادت همیشگی اش ، با دیدن غذاها به شدت خوشحال بود . با اینکه آن غذاها هیچ شباهتی به وعده های غذایی شاهانه ی عمارت نداشتند ، ولی لوهان با لذت از آن ها میخورد و هر از چندگاهی گوشت روی برنجش را درون ظرف سهون می انداخت .
ریما با خوشحالی شاهد این تغییرات به شدت مطلوب ارباب زاده اش بود و از این بابت در پوست خودش نمی گنجید . در دل آرزو میکرد آن لحظات هرگز تمام نشود تا لوهان بتواند از ته دل بخندد . در چهره ی لوهان ، خبری از درد ، ناراحتی ، غم و ناامیدی نبود ! چشم هایش میدرخشید و لبخند به هیچ وجه از روی لب هایش محو نمیشد .
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه زمان خواب ، در همان حال که با خوشحالی دنبال سهون میرفتند تا جای استراحتشان را به آنها نشان بدهد ، با ارباب شیو که با عصبانیت دنبال آنها میگشت ، رو به رو شدند . سهون با نگرانی رو به ارباب پرسید :
-ارباب ؟ مشکلی پیش اومده ؟ شما مگه برای تحویل بارا نرفته بودید ...
اما ارباب با عصبانیت او را کنار زد و مقابل ریما ایستاد . بدون توجه به لوهان که با چشم هایی لرزان به او زل زده بود ، سیلی محکمی به صورت ریما زد و فریاد زد :
*به چی حقی به پسرم کمک میکنی از عمارت فرار کنه و بیاد تو مزرعه ؟ مگه نمیدونی حالش بده ؟ میخوای با دستای خودت بکشیش ؟ حرف بزن ، حرف بزن پسره ی ...
دستش را بالا برد تا سیلی دیگری به صورت او بزند ولی این بار لوهان با عجله ریما را هل داد و خودش به جایش ایستاد . با برخورد دست ارباب شیو به صورت لوهان ، صدای فریاد ریما بلند شد . ارباب که خودش هم از این بابت به شدت جا خوره بود ، وحشت زده خواست رو به لوهان چیزی بگوید ولی لوهان با چشم هایی خیس فریاد زد :
+اون تقصیری نداره ، ریما تقصیری نداره پدر ، این من بودم که ازش خواستم بیایم مزرعه چون دیشب خواب مادرمو دیده بودم . خواب دیدم باهاش تو این مزرعه راه میرم . حتی اونم میدونه چقدر از تنهایی عذاب میکشم ولی شمایی که کنارم هستید ، متوجه هیچ چیزی نمیشید . تا کی میخواید منو تو اتاقم زندانی کنید و منتظر مرگم باشید ؟
ارباب شیو که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، صورت لوهان را میان دست هایش گرفت و التماس کرد :
*اشتباه کردم لوهانم ، اشتباه کردم پسرم ، من نمیخواستم تنبیهت کنم . من ... من فقط نگرانت بودم ، تو رو خدا بابت سیلی منو ببخش ، تو رو خدا پدر خطا کارتو ...
+برمیگردیم عمارت . از این به بعد دیگه از اونجا بیرون نمیام و خلاف خواستتون رفتار نمیکنم ، پس ریما رو نزنید . فراموش کرده بودم که فقط با مردن میتونم از زندان شما آزاد شم .
دست های پدرش را از روی صورتش کنار زد و از او فاصله گرفت . با دیدن سهون که شوکه به او زل زده بود ، با شرمندگی گفت :
+بابت همه چیز ممنون سهونا . این اولین روز بعد از ده سال بود که تونستم از ته دل بخندم . ممنون که بدون منت و با تموم توانت مراقبم بودی . ببخش اگه تو دردسر انداختمت ، دیگه تکرار نمیشه !
سپس بوسه ای روی گونه ی او زد و با عجله از آنجا فاصله گرفت . سهون که تا آن زمان بی حرکت ایستاده بود ، با ناراحتی به لوهان که سعی میکرد به سختی سریع راه برود ، نگاهی انداخت و آهی کشید .
☔☔☔☔☔☔☔
پایان فلشبک : زمان حال
ریما آهی کشید و رو به جونگین که با دقت به توضیحات او گوش میداد ، گفت :
+وقتی برگشتیم عمارت ، فهمیدیم رفته تو اتاقش و درو روی خودش قفل کرده . ارباب گفت یکم بهش زمان بدیم تا آروم شه ؛ در اصل ارباب بابت سیلی ناراحت بود و میدونست که نمیتونه تو چشمای لرزون پسرش نگاه کنه . بسته موندن در اتاق لوهان ، بیش از حد طول کشید . تا صبح کسی سراغش نرفت چون حتی منم فکر میکردم خوابیده . صبح بالاخره ارباب دستور داد درو باز کنن و اولین چیزی که تو لحظه ی ورود به اتاق دیدیم ، لوهانی بود که کف اتاق افتاده و از شدت تشنج میلرزه . وضعیتش به شدت بحرانی بود ، هر لحظه امکان داشت سکته کنه یا بره تو کما ! ارباب اونقدر از عصبانیت دستی که باهاش به صورت لوهان سیلی زده بود رو به در و دیوار کوبید که تموم انگشتاش خرد شد و ازشون خون میچکید . هیچکس نمتونست عصبانیت اربابو کنترل کنه .
جونگین با دیدن سکوت ریما ، با کنجکاوی پرسید :
-بعدش چیشد ؟
ریما نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+تا یه هفته بیهوش بود . بعد از یه هفته هم ، وقتی به هوش اومد ، به جز من با کسی حرف نمیزد . البته با منم در حد یک یا دو کلمه مثل : خوبم ریما ، خستم ، برو بیرون ، غذا نمیخورم ، تنهام بذار ! غذا و داروهاشم به زور میخورد و گاهی بهشون لب نمیزد . یه روز تصمیم گرفتم با تعریف کردن از ماجرای مزرعه و سهون ، اونو به غذا خوردن وادار کنم و موفق هم شدم . وقتی اسم سهونو می آوردم ، آنچنان با لذت غذا میخورد که انگار همه چیزو به کل فراموش کرده . از قضا ، اون لحظه ارباب شیو پشت در بوده و از این اتفاقات مطلع میشه . وقتی از اتاق بیرون رفتم تا سینی خالی رو تحویل آشپزخونه بدم ، ارباب جلومو گرفت ...
☔☔☔☔☔☔☔
فلشبک : 11 سال قبل
ریما با چشم هایی لرزان به اربابش زل زد و پرسید :
-مشکلی پیش اومده ارباب ؟
ارباب با کلافگی پرسید :
+به نظرت اگه اوه سهون کنارش باشه ، اون میتونه برگرده به زندگی قبل از مرگ مادرش ؟
ریما با تعجب به او زل زد و با لب هایی لرزان پرسید :
-منظورتون چیه ارباب ؟ نکنه شما ...
+من از همه چیز مطلعم ریما ، حرفای تو و لوهانو شنیدم . اون سهونو خیلی دوست داره ، میتونم از شوق توی صداش اینو بفهمم . از درستی یا غلط بودن اینکار مطمئن نیستم ولی به خوبی میدونم ، این آخرین رشته ی طناب برای وصل کردن لوهان به زندگیه !
-میخواید چیکار کنید ارباب ؟
+اوه سهونو براش میارم ، کاری میکنم اون متعلق به لوهان شه . اینطوری آخرین تلاشمو برای زنده نگه داشتن پسرم به کار میگیرم !
ریما که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، با عجله گفت :
-اما ارباب ... شما که نمیتونید یه موجود رو مجبور به اینکار کنید . فکر می کنید ... اوه سهون خودش قبول میکنه برده ی لوهان شه ؟ بعدشم ، اون الان نامزده داره ... میخواید با نامزدش چیکار کنید ؟
با شنیدن این سؤال ، ارباب وحشت زده پرسید :
+لوهان میدونه سهون نامزد داره ؟

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now