Part 58

263 44 0
                                    

سهون به چشم های لرزان بکهیون زل زد و زمزمه کرد :
-اگه اینطور نیست پس ...
+من عاشقتم سهون !
سهون که با شنیدن این جمله احساس میکرد تمام وجودش فرو ریخته ، مقابل او زانو زد و پرسید :
-عاشق چی من شدی بکهیون ؟ من تو حساس ترین روزای زندگیت بهت پشت کردم ، احساساتتو نادیده گرفتم و از خودم روندمت ! بهت خیانت کردم ، با فرد دیگه ای ازدواج کردم و برای یازده سال حتی اسمتو هم به زبون نیاوردم ، با وجود همه ی اینا ، هنوزم میگی عاشقمی ؟ با وجود اینکه الان حتی نمیتونم از پس مخارج عادی زندگیمون بربیام ، با وجود اینکه نمیتونم نیاز جنسیتو که اولین پایه ی زندگی یه زوجه برآورده کنم ، با وجود اینکه ...
اما با قرار گرفتن انگشت اشاره ی بکهیون بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . بکهیون با بی حالی زمزمه کرد :
+مشکل تو همینه سهون ، همیشه میخوای برای احساساتت دلیل پیدا کنی . تو همیشه زندگی رو یه معامله ی پایاپای میبینی ؛ در مقابل هر چیزی ، یه چیزی خواستی و وقتی معامله ای در کار نبوده ، با خودت فکر کردی پس نیازی به انجامش نیست . تو زمانی ابراز احساس میکنی که دلیلی پشتش باشه و این بزرگترین اشتباهته . مادامی که بخوای تو زندگیت فقط و فقط دنبال دلیل بگردی ، همه چیز برات رنگ واقعیشونو از دست میده و باطن برات بی معنی میشه !
نفس عمیقی کشید و در همان حال که انگشت های لرزانش را درون موهای قهوه ای رنگ سهون حرکت میداد ، گفت :
+زمانی که برای اولین بار بهم درخواست دوستی دادی ، به این دلیل این کارو کردی که فکر میکردی تنهام و نیاز به یه سرپناه دارم . به این خاطر از قلبت بیرونم کردی که عقلت فرمان میداد ، دیگه جسما متعلق بهت نیستم ! به این دلیل با لوهان ازدواج کردی که میخواستی تلافی تموم کمبودات و درد دوری منو سر یه نفر خالی کنی و لوهانم فقط و فقط قربانی بی فکری ارباب شیو و هوس بی انتهای تو شد . از لوهان جدا شدی چون عقلت فرمان میداد اون جونگینو میخواد و تو هم موظفی به خاطر تلافی یازده سال پیش ، ازم مراقبت کنی . و میرسیم به الان ، الانم میخوای بهت اعتراف کنم ازت خسته شدم ولی در واقع این تویی که خسته شدی ! یه سؤال ازت دارم سهونا ، تو تا حالا به قلبت رجوع کردی ؟ تا حالا بهش گفتی بیا با هم روراست باشیم ؟ تا حالا خواستی بین عقل و قلبت ، گزینه ی دومو انتخاب کنی ؟
سهون که به خوبی میدانست حق با بکهیون است ، کنار او ، روی سرامیک های کف آشپزخانه نشست و زمزمه کرد :
-تو که همه ی اینا رو میدونستی ، پس چرا دوباره اومدی دنبالم ؟ من که از حضورت بی اطلاع بودم و حتی با وجود دیدنت ، با فهمیدن اینکه نامزد چانیولی ، هیچ فکری به جز پذیرفتنت به عنوان یه دوست رو به ذهنم راه ندادم !
بکهیون آهی کشید و زمزمه کرد :
+نمیدونستم سهون ، تازه به همه ی حقایق پی بردم ! وقتی از صبح تا شب تو خونه تنها میموندم ، به تموم اتفاقاتی که تو این یه سال گذشته افتاده ، فکر میکردم . الان فقط حسرت میخورم که چقدر دیر بهش پی بردم . چانیول حق داشت که بهم گوشزد میکرد ، همه ی پلای پشت سرمو خراب نکنم !
سهون با شنیدن اسم چانیول ، به بکهیون که با چشم هایی لرزان به مقابلش زل زده بود ، نگاه کرد و پرسید :
-پشیمونی ؟ از رد کردن چانیول ، از پذیرفتن من !
بکهیون نیشخندی زد و با بغض پرسید :
+تو چی ؟ پشیمونی ؟ از رد کردن لوهان ، از پذیرفتن من !
سهون زیرلب زمزمه کرد :
-اگه بگم آره ، جواب تو هم همینه ؟
+بازم دنبال پولشی ؟
سهون پوزخندی زد و گفت :
-به قول تو ، اولین باره که بی دلیل میخوامش . حتی حاضرم ساعت ها از فاصله ی دور بهش زل بزنم ولی بدونم هنوزم مال منه ، نه تنها جسمش ، بلکه روحش !
+من برعکس تو پشیمون نیستم ، چون دوستت داشتم ، دوستت دارم و دوستت خواهم داشت با این حال ، به یه حقیقتی پی بردم ، من از اولین روزی که دیدمت ، تو رو جایگزین چانیول بچگیام کردم ، چانیولی که بی منت پشتم بود ، نمیخواستم باشه ولی همیشه بود . از روز اولی که بالش نوشو برای من آورد و تظاهر کرد بالش کهنه ی منو دور میندازه ولی بعدا فهمیدم تموم مدت روی همون بالش کهنه میخوابیده تا من راحت بخوابم و تنها توجیهشم این بود که بوی منو میده ، از روزی که یه هفته ی تموم از پدرش کتک خورد تا راضیش کنه منو برای کار نفرسته مزرعه ، از روزی که به خاطر من وسط تابستون کت جیب دار پوشید تا بتونه غذاهاشو داخلش پنهون کنه و برام بیاره ، از روزی که چندین ساعت تموم وسط بارون بالای سرم موند تا منی که پدرم از خونم بیرونم کرده بود ، خیس نشم ، از روزی که ...
میان هق هق هایش نالید :
+تو تموم روزا و شبایی که بالای سرم بود ، نادیده گرفتمش ، چون همیشه به چشم موجودی که انجام وظیفه میکنه ، بهش نگاه کردم . همش گفتم وظیفشه ولی حالا میفهمم همچین وظیفه ای نداشت . اون روزایی که به جای تو کنارم بود و روی زخمام مرهم میذاشت ، اون شبایی که به خاطر کابوسام تا صبح بیدار میموند ، همه ی اونا رو نادیده گرفتم و در جوابش اونو به آغوش مرگ فرستادم . حالا میفهمم چه دردی داره که نادیده گرفته بشی ! من دارم تقاص پس میدم سهون ، تقاص تموم بی احترامیام به عشق پاک چانیولو پس میدم . عذاب سختیه سهون ، اون قرصا ، تنها بخشی از عذاب منن ولی شکایتی ندارم ، حالا مونده تا تقاص تموم اشتباهاتمو پس بدم ولی بدون ، به وقتش نوبت تو هم میرسه ، بلایی که تو سر لوهان آوردی ، صد برابر بدتر از بلاییه که من سر چانیول آوردم . تو با روح و جسمش بازی کردی سهون و این تنها منم که میفهمم چقدر درد داره وقتی کسی با جسمت بازی کنه و بعدش کنارت بزنه ! تو با خیانت به لوهان ، بهش حسی رو منتقل کردی که انگار ده ساله هم جسمی و روحی بهش تجاوز شده !
سهون که با شنیدن این جملات بدنش میلرزید و سردردش دوباره شدت گرفته بود ، زیرلب زمزمه کرد :
-حالت خوب نیست هیونا ، رنگت پریده ! بهتره یکم بخوابی ، برای شام یه چیزی از بیرون سفارش میدم !
بکهیون با شنیدن صدای اندوهگین سهون ، نیم نگاهی به او انداخت . چهره اش بسیار شکسته تر به نظر می آمد . با کلافگی آهی کشید و بدون زدن حرفی ، با قدم هایی سست سمت اتاق خواب مشترکشان رفت . حتی نای موافقت یا مخالفت با سهون را نداشت ، پس ترجیح داد به همدم جدیدش ، یعنی تاریکی پناه ببرد !
هنوز چند قدم برنداشته بود که با شنیدن صدای هق هق سهون ، چشم هایش را بست و تصمیم گرفت به او نگاه نکند چون میدانست این کارش بیشتر باعث عذاب او میشود !
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین با عجله وارد عمارت شد و با دیدن ریما که سمت سالن میرفت ، پرسید :
-لوهان کجاس ؟ حالش ... حالش خوبه ؟ چرا حسگر سلامتیش هشدار داد ؟ نکنه قلبش دوباره درد گرفته ؟
ریما سیبی را که در حال خوردنش بود ، از دهانش فاصله داد و با تعجب زمزمه کرد :
+یکم آروم تر جونگین ، حال تو که از لوهانم بدتره ! خوبه ، الانم نشسته جلوی تلویزیون و داره تنقلاتی که چانیول براش خریده رو میخوره ! شما چه خبرا ؟ اوضاع کاری رو به راهه ؟
کیونگسو که کمی با فاصله از جونگین وارد عمارت شده بود ، با عصبانیت نیم نگاهی به او انداخت و سپس رو به ریما گفت :
×آره ریما ، همه چیز طبق روال پیش میره ، لازم نیست نگران باشی . بابت تماسی هم که با وکیلتون گرفتی ممنون ، خیلی برای پیش بردن کارا بهمون کمک کرد . مگه نه جونگین ؟
اما جونگین که حتی با شنیدن جملات ریما هم راضی نشده بود ، بدون توجه به کیونگسو سمت سالن رفت تا از سلامتی لوهان مطمئن شود . ریما با دیدن عکس العمل جونگین ، به کیونگسو که حالا سرش را پایین انداخته و با تیر نگاهش سرامیک ها را سوراخ میکرد ، گفت :
+اون فقط زیادی به پدرش وابستس ، همین ! بعد از تموم شدن این اتفاقات ، همه چیز برمیگرده به روال عادی خودش ، بهش اطمینان کن کیونگسو ، اون تو رو خیلی دوست داره !
کیونگسو بدون اینکه به ریما نگاه کند ، زمزمه کرد :
×هم به اون ، هم به لوهان اعتماد دارم ریما ولی دیگه به خودم ، نه ! من کسی نبودم که به این سادگی احساساتم به بازی گرفته بشه ! دیگه خودمو نمیشناسم ریما ، میترسم یه روزی صبر منم تموم شه و تصمیم بگیرم برای همیشه ترکش کنم !
سپس بدون اینکه به ریما فرصت زدن حرفی را بدهد ، گفت :
×میرم اتاقم ، به کای بگو اومدنی از شرکت غذا خوردم و الانم ترجیح میدم بخوابم . چون جدا جدا برگشتیم ، متوجه دروغت نمیشه !
و با عجله سمت راه پله ی کناری عمارت رفت چون نمیخواست با وارد شدن به سالن ، شاهد بحث های جونگین با لوهان باشد !
ریما برای چند ثانیه رفتن او را تماشا کرد و سپس آهی کشید . با قدم هایی آرام سمت سالن رفت و با دیدن جونگین که مقابل کاناپه ای ایستاده بود و با صدای بلند حرف میزد ، با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد .
جونگین با کلافگی رو به لوهان که چهارزانو روی کاناپه ی مقابلش نشسته بود و همراه چانیول از ظرف بزرگی که روی پاهایش قرار داشت ، ذرت بو داده میخورد ، پرسید :
-من باهات چیکار کنم هانا ؟ مگه نمیگم مراقب خودت باش پس چرا به حرفم گوش نمیدی ؟ تو نباید هیجان زده یا عصبانی بشی پس ...
لوهان بدون توجه به جملات جونگین ، با دستش او را کنار زد و با خنده رو به چانیول گفت :
»من این مستند رو خیلی دوست دارم ، بیا کل برنامه هاشو بخریم و وقتی کلی تنقلات خریدیم ، یه روز تموم فقط مستند تماشا کنیم !
چانیول هم متقابلا با خنده گفت :
×این بهترین برنامس هانا . بیا دفعه ی بعد ، کلی شیرینی و کیکم بخریم . نظرت با شراب قرمز چیه ؟ سیاه چی ؟ میخوای یه بطری سیاه بخرم ، اونم از گرون تریناش که وارداتیی از تانژانکه ؟ میگم پدرم برامون بفرسته !
-شراب برای قلب لوهان مضره !
لوهان بدون توجه به صورت عبوس جونگین که دست به سینه مقابلش ایستاده بود ، بوسه ای روی گونه ی چانیول زد و با لحنی بچگانه گفت :
»هر چی تو بگی چان چانی ! فقط این دفعه از اون پاستیل میوه ای ها هم برام بخر . بیشتر لیموییشو میخوام !
چانیول خواست جواب لوهان را بدهد ولی جونگین با عصبانیت تلویزیون را خاموش کرد و رو به آنها غرید :
-میشه برای یه بارم که شده ، به حرفام گوش بدید چون فکر کنم سؤالای من ، خیلی مهم تر از بحث در مورد انواع تنقلات و همچنین مستند چگونگی ابراز علاقه و جفتگیری موجودات مختلف باشه ! همینا رو از صبح تا شب نگاه میکنید که فقط احساسات گوگولی مگولی تو قلبتون پرورش پیدا میکنه و تا یه چیز ناگوار میبینید ، دست و پاتون میلرزه و تپش قلب میگیرید !
لوهان که متوجه منظور جونگین شده بود ، نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های عسلی او زل میزد ، با لحنی جدی گفت :
»فقط یه خواهش ازت دارم جونگین ، نمیخوام در مورد اتفاقاتی که امروز افتاد صحبت کنم چون اگه یه نیم نگاهی به نمایشگر حسگر دستبندم که توی جیب کتته بندازی ، میفهمی هنوزم حالم خوب نیست و اگه برم بیمارستان تا یه هفته بستریم میکنن پس خواهشا دست از سرم بردار و بذار به خوشی کاذبم با چانیول ادامه بدم چون میدونم اونم له تر از منه وگرنه اشتباهی ذرت بو داده با طعم سرکه که به شدت بهش حساسیت داره رو به عنوان تنقلات نمیخرید ! ریما هم یه ساعت تمومه که یه سیب برداشته و کل خونه رو باهاش گشته ولی هنوزم فقط یه گاز بهش زده . هیچکدوممون وضعیت خوبی نداریم پس بیا از این بیشتر همدیگرو ناراحت نکنیم !
جونگین با شنیدن این جملات آهی کشید و در همان حال که موهایش را بهم میریخت ، گفت :
-فردا با کیونگسو میریم تانژانک ، هم باید یه سری موارد رو با پدربزرگم هماهنگ کنم ، هم بهتره تا شروع گردهمایی تو سنتوپیا نباشم تا یه وقت سهون به هویتم پی نبره . ولی چند تا بادیگارد میذارم تا مراقبت باشن پس بدون حواسم بهت هست .
این بار لوهان با عصبانیت بشقابی را که روی پاهایش قرار داشت ، روی پاهای چانیول گذاشت ، خشمگین از جایش بلند شد و رو به جونگین فریاد زد :
»بار آخرت باشه که منو محدود میکنی ، فهمیدی یا نه ؟ من هنوزم پدرتم و باید وقتی مقابلم می ایستی و حرف میزنی ، حواست به جملاتت باشه . این اولین و آخرین باریه که بهت گوشزد میکنم ، برای من مرز تعیین نکن و مراقبم نباش ، نیازی به بادیگارد هم ندارم . اگه فقط بفهمم ، خلاف خواستم رفتار کردی ، بد میبینی جونگین ، به جون خودت که عزیزترین فرد زندگیمی قسم میخورم ، باهات برخورد کنم !
سپس بدون اینکه به او فرصت انجام هرگونه عکس العملی را بدهد ، با عصبانیت سمت اتاق خوابش رفت . ریما در همان حال که روی کاناپه می نشست ، با درماندگی گفت :
+زیاده روی میکنی جونگین ، بارها بهت گوشزد کردم ، حساسیت بیش از حد روی لوهان ، نه تنها به روابط شخصی تو و کیونگسو لطمه میزنه ، بلکه لوهانو هم آزار میده پس خواهشا یکم به اعصابت مسلط باش !
چانیول هم در تایید ریما گفت :
×همینطوره که ریما میگه جونگین . منم به همین خاطر با بکهیون به مشکل خوردم ، چون خواستم بیش از حد مراقبش باشم و از همه ی کارا و رفتاراش سر دربیارم ، ازم زده شد . بهتره اجازه بدی یکم تو حال خودش باشه و اونطوری که میخواد رفتار کنه . اون تو این مرحله از تحت کنترل بودن بیزاره پس آزارش نده !
جونگین آهی کشید و پس از تکان دادن سرش به نشانه ی تایید گفت :
-پس حواستون بهش باشه ، اگه مشکلی پیش اومد ، فورا خبرم کنید . خواهشا نذارید فکرم اینجا بمونه !
ریما رو به او لبخندی زد و گفت :
+خیالت راحت جونگین ، حواسمون به همه چیز هست . تو سعی کن با کیونگسو خوش بگذرونی و کدورتایی که بینتون بوجود اومده رو از دلش دربیاری !
جونگین رو به او لبخندی زد و پس از اینکه برای چانیول سری تکان داد ، سمت اتاق خواب قدیمی اش که حالا با کیونگسو مشترک بود ، رفت !
☔☔☔☔☔☔☔
صبح روز بعد
سهون در همان حال که روی نانش از مربایی که بکهیون شخصا آن را درست کرده بود ، میمالید ، رو به بکهیون که پس از گذاشتن بطری شیر بر روی میز ، روی صندلی اش مینشست ، گفت :
-اول میرم شرکت تازه تأسیس کیم ، ضرری که نداره ، شاید تونستم باهاش قرارداد ببندم . هیونا ، اگه کیم کای قبولم کنه ، زندگیمون از این رو به اون رو میشه . میتونیم کلی قرارداد جدید ببندیم و دوباره پولدار میشیم . تازه ، قرارداد پیل هم درسته مفاد زیادی نداره ولی بدک نیست . اما در مورد کیم کای بیشتر امیدوارم چون از اهالی تانژانکه ، لوهانو نمیشناسه پس فکر نکنم دلیلی برای مخالفت داشته باشه !
بکهیون در همان حال که شیرش را مینوشید ، گفت :
+پس سعی کن نظرشو جلب کنی . این تنها فرصتیه که برامون مونده پس باید به بهترین نحو ازش استفاده کنیم ! راستی ، جشن گردهمایی کیه ؟ براش چیزی لازم داریم ؟
سهون با یادآوری جشن آهی کشید و گفت :
-در مورد لباسامون که باید همون قبلیا رو استفاده کنیم چون وضعیت مالیمون اجازه ی خرید لباس نو رو نمیده . حتی نمیتونم از پدرمم پول قرض بگیرم چون به کل اسممو از حافظش خط زده ! تو این فکرم که برای اون شب حداقل یه کالسکه اجاره کنم چون کالسکه ی رهگذری واقعا وجهمونو خراب میکنه !
بکهیون با کلافگی رو به او پرسید :
+زده به سرت سهون ؟ میخوای با کالسکه ی کرایه ای بری جشن گردهمایی ای که دفعه ی پیش با اتومبیل آخرین مدل رفتی ؟ بعدشم ، یعنی ما اینقدر پول نداریم که حتی یه اتومبیل کرایه کنیم ؟
سهون با ناراحتی سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
-متأسفانه باید بگم نه هیونا ! اگه وضع به همین منوال پیش بره ، من میترسم که حتی مجبور بشیم این خونه رو هم بفروشیم . منو ببخش بکهیون ، نتونستم زندگی ای که لیاقتش ...
اما با قرار گرفتن دست بکهیون بر روی دستش ، جمله اش ناتمام ماند . بکهیون با مهربانی به او نگاه کرد و گفت :
+متأسف نباش سهونا ، این مشکلات تو زندگی همه پیش میاد . اگه مجبور بشی گوشه ی خیابون چادر بزنی ، من بازم کنارت میمونم پس این حرفا رو نزن . نگران کرایه ی اتومبیل هم نباش . من یه سری زیورآلات دارم که دیگه بهشون احتیاجی نیست . امروز میفروشمشون و ...
-حتی فکرشم نکن بکهیون ، لازم نیست این کارو کنی . من یه راهی ...
+من معشوقتم سهون ، این همه مدت تو زحمت کشیدی و ازم مراقبت کردی ، حالا نوبت منه که ازت حمایت کنم . بعدشم ، وقتی همه چیز برگشت به روال عادیش و دوباره پولدار شدی ، همشونو دوباره برام میخری !
سهون که به خاطر جملات بکهیون به شدت دلگرم شده بود ، خواست به نشانه ی قدردانی از حمایتش بوسه ای روی دست او بزند که متوجه زخم سوختگی روی انگشت شستش شد . با نگرانی پرسید :
-هیونا ، این جای سوختگی ...
بکهیون با دستپاچگی دستش را عقب کشید و خواست انگشتش را پنهان کند ولی سهون با عجله دست او را گرفت و این بار با جدیت بیشتری پرسید :
-پرسیدم این زخم سوختگی مال چیه ؟ تا جایی که یادمه دیشب روی دستت نبود و ...
با کلافگی چشم هایش را بست و پرسید :
-موقع داغ کردن نونا دستتو سوزوندی ، مگه نه ؟
بکهیون با ناراحتی نالید :
+اینطور نیست سهونا ، فقط یه اتفاق بود ، همین ! تازه ، اصلا هم زخم مهمی نیست پس لازم نیست اینقدر بهش اهمیت بدی !
سهون با عصبانیت انگشت او را مقابل صورتش گرفت و پرسید :
-به این میگی بی اهمیت ؟ اگه جاش بمونه چی ؟ بعدشم ، مگه نگفته بودم لازم نیست نونای مونده رو داغ کنی ؟ من اگه خیلی ادعام میشه ، باید اونقدری پول دربیارم که تو مجبور نشی نونای مونده رو دوباره داغ کنی تا تازه به نظر بیان . تو که خودت به جز شیر چیزی نمیخوری ، پس برای چی اینقدر به فکر منی ؟ دلم نمیخواد به خاطرم به خودت صدمه بزنی !
با عصبانیت از جایش بلند شد و سمت آشپزخانه رفت تا جعبه ی کمک ها اولیه را بیاورد . سپس مقابل بکهیون زانو زد ، انگشت او را میان دست هایش گرفت و مشغول ضدعفونی و پانسمانش شد . بکهیون تمام مدت ساکت بود و حرکات او را با چشم هایش دنبال میکرد . در دل بابت این همه حساسیت سهون روی خودش لذت میبرد ولی از طرفی به خاطر اینکه باعث ناراحتی او شده بود ، به خودش لعنت فرستاد . با برخورد بوسه ی سهون به انگشتش ، از افکارش بیرون آمد . سهون در همان حال که به چشم های متعجب بکهیون زل میزد ، بوسه ای روی لب هایش زد و گفت :
-دیگه به خودت صدمه نزن هیونا ، من به اندازه ی کافی باعث عذاب کشیدنت شدم پس دلم نمیخواد از این بیشتر اذیت بشی . لازم نیست غذا درست کنی ، لازم نیست لباسامو آماده کنی ، لازم ...
+هیسسسسس ... این یه اتفاق پیش پا افتادس سهونا ، چرا اینقدر احساسی رفتار میکنی ؟
-چون میخوام به اندازه ی این دوازده سال از دلت دربیارم هیونا ، دیره ، مگه نه ؟
بکهیون بوسه ای روی پیشانی او زد و زمزمه کرد :
+مادامی که عاشقتم ، برای هیچ کاری دیر نیست سهونا ! حالا هم زودتر صبحونتو بخور ، مگه نمیخواستی بری ملاقات رئیس کیم ؟
سهون با شنیدن اسم رئیس کیم ، با عجله از جایش بلند شد و در همان حال که کیفش را از روی کاناپه ی وسط سالن برمیداشت ، گفت :
-با دریافت بوسه ای به اون شیرینی ، دیگه جایی برای غذا خوردن برام نمونده هیونا ، تو از تموم صبحونه های دنیا خوشمزه تر و بی نظیرتری عزیزدلم . آمممم ... راستی هیونا ، من امروز با دکتر قرار دارم ، تصمیم گرفتم چند تا آزمایش بدم تا ببینم منشأ سردردم چیه . اگه دیر برگشتم ، نگران نشو !
بکهیون در همان حال که او را تا دم در بدرقه میکرد ، گفت :
+باشه سهونی ، مراقب خودت باش ، امیدوارم با خبرای خوش برگردی !
سهون با خنده لب هایش را روی لب های بکهیون گذاشت و پس از زدن مک عمیقی به لب پایین او زمزمه کرد :
-تو هم مراقب خودت باش عزیزدلم ، دیگه از اون قرصا هم نخور ، به هیچ وجه دلم نمیخواد یه مو از سرت کم بشه !
بکهیون در همان حال که لبخند به لب داشت ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس دور شدن سهون را تماشا کرد . بعد از گذشت چند دقیقه ، وقتی سهون با پیچیدن درون کوچه ای که ایستگاه کالسکه رانی در آن قرار داشت ، ناپدید شد ، خواست وارد خانه شود ولی ناگهان مرد میانسالی مقابلش ایستاد و پرسید :
×ببخشید ، جناب بیون بکهیون ؟
بکهیون ابتدا با تعجب نیم نگاهی به مرد و سپس دسته گل بسیار بزرگ و جعبه ای که روی دست هایش قرار داشت ، انداخت . بعد از گذشت چند ثانیه به آرامی زمزمه کرد :
+بله ، خودم هستم !
مرد با لبخند گفت :
×این دسته گل و جعبه ی هدیه رو برای شما فرستادن !

سلام انجلای من اگه داستانو دوست دارید حتما حمایت کنید تا زودتر آپش کنم 😊😊😍😍🌺🌺

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now