Part 57

268 41 4
                                    

صبح روز بعد
پلک هایش را به آرامی باز کرد و با دیدن صورت غرق در خواب بکهیون در مقابلش ، ناخودآگاه لبخندی زد . دستی به موهای بهم ریخته ی او کشید و پس از زدن بوسه ی سبکی روی پلک های بسته اش ، خواست از جایش بلند شود ولی بکهیون همچنان با چشم هایی بسته رو به او چرخید و خواب آلود پرسید :
-ساعت چنده ؟
سهون او را در آغوش گرفت و در همان حال که موهایش را نوازش میکرد ، جواب داد :
+شیش عزیزدلم . هنوز زوده ، تو بخواب !
بکهیون خودش را در آغوش سهون جمع کرد و در همان حال که صورتش را به سینه ی او می مالید پرسید :
-پس تو چرا تو زود بیدار شدی ؟
+مگه یادت رفته دیشب بهت چی گفتم ؟ با یه شرکت قرار دارم . چون مسیرش خیلی دوره و منم فقط میتونم با کالسکه برم ، مجبورم زودتر حرکت کنم ولی تو بخواب خوشگلم . کارم که اونجا تموم شد ، میام دنبالت تا به مناسبت قرارداد جدید بریم بیرون . باشه کیوتی ؟
بکهیون به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
-باید برات صبحونه ...
اما با قرار گرفتن لب های سهون بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . سهون در همان حال که او را میبوسید ، دستش را وارد پیراهن جلوباز لباس خواب بکهیون کرد و مشغول نوازش عضلات سینه و شکمش شد . بکهیون ناله ای ساختگی کرد تا به سهون اجازه ی ادامه ی کارش را بدهد ولی برخلاف انتظارش ، سهون تنها به زدن بوسه ای بر روی گردن و سپس فضای بین دو سینه ی او بسنده کرد . سهون که نمیخواست صدمه ای به بکهیون بزند ، دوباره بوسه ی سبکی روی لب های او زد و از جایش بلند شد .
بکهیون با تعجب چشم هایش را باز کرد و در همان حال که روی تخت مینشست ، پرسید :
-چیشد ؟ برای چی ادامه ندادی ؟
سهون در همان حال که سمت حمام میرفت ، جواب داد :
+دیشب بهت گفتم ، تا زمانی که خودتم لذت نبری ، دیگه انجامش نمیدیم . الانم بخواب ، بین راه یه چیزی میخورم ، لازم نیست این وقت صبح به خاطر صبحونه بلند شی !
اما بکهیون بدون توجه به او ، از روی تخت بلند شد و در همان حال که سمت در میرفت ، با لحنی سرد گفت :
-تا تو دوش میگیری ، منم یه چیزی برات آماده میکنم . لباساتم خودم انتخاب میکنم پس تو فقط برو حموم . بعد از رفتنت دوباره میتونم بخوابم !
سهون با شنیدن این جملات لبخندی زد و با عجله وارد حمام شد .
بکهیون پس از رسیدن به آشپزخانه ، به صندلی میز غذاخوری تکیه داد و زیرلب زمزمه کرد :
-حتی دیگه تو هم منو نمیخوای . دنیای عجیبیه ، خیلی زود از عرش به فرش میای !
نیشخندی زد و تصمیم گرفت سرش را با آماده کردن صبحانه گرم کند !
☔☔☔☔☔☔☔
×ببخشید جناب اوه ولی ما نمیتونیم باهاتون قرارداد بندیم چون قول قرارداد این فصلو ، به شرکت دیگه ای دادیم . به این دلیل که اون شرکت خیلی از شما قدرتمندتره ، فکر نکنم توانایی پرداخت هزینه ی فسخ قراردادمون باهاشون رو داشته باشید ، درست نمیگم ؟
سهون با کلافگی کراواتش را شل کرد و رو به مرد که روی کاناپه ی مقابلش نشسته بود ، ملتمسانه گفت :
-اما ... اما شما که فقط با یه شرکت کار نمی کنید . خوب میتونید علاوه بر اونا ، با منم کار کنید . مطمئن باشید از این تصمیمتون پشیمون نمیشید . من اونقدر به کارم مسلط هستم که باعث بشم سود زیادی ببرید پس ...
اما مرد بدون توجه به او از جایش بلند شد و در همان حال که سمت میزش میرفت ، گفت :
×اما شرکت طرف قرارداد ما اونقدر غنی هست که دیگه احتیاج به شرکت دیگه ای برای تأمین نیازامون نداشته باشیم ، پس ممنون میشم از این بیشتر وقتمو نگیرید جناب اوه !
سهون با عجله از جایش بلند شد و با درماندگی رو به مرد گفت :
-اما اینطوری من از ورشکستگی در میام جناب پیل . اصلا ... اصلا نصف قیمت باهاتون قرارداد میبندم . نظرتون در این مورد چیه ؟
پیل با کلافگی به سهون نگاه کرد و گفت :
×من از اوضاع شما مطلعم جناب اوه ولی واقعا نمیتونم کمکی بهتون بکنم چون ما ...
اما با دیدن سهون که مقابلش زانو زده بود ، وحشت زده از جایش بلند شد و سمت او رفت . سپس با عصبانیت غرید :
×لطفا بلند شید آقا ، این چه کاریه ؟
سهون با قاطعیت سرش را بلند کرد و رو به او گفت :
-من تا این قرارداد رو با شما نبندم ، از این ساختمون بیرون نمیرم چون شرکتتون تنها راه نجاتیه که برام مونده . من برای شرکت تو گردهمایی تجار ، نیاز دارم شرکتمو دوباره راه بندازم و فقط شما میتونید بهم کمک کنید پس بهتون التماس میکنم ، یه شانس دوباره به من و شرکتم بدید جناب پیل ! ما شرکای قدیمی بودیم ، نمیتونید اینقدر راحت بهم پشت کنید ، مگه نه ؟
پیل آهی کشید و در همان حال که از او فاصله میگرفت ، گفت :
×بسیار خوب جناب اوه ، فقط بلند شید . واقعا تحمل دیدن همچین صحنه ای رو ندارم !
سهون با خوشحالی از جایش بلند شد و پس از ادای احترام به پیل گفت :
-حتما سربلندتون میکنم جناب پیل . مطمئن باشید همه چیز به بهترین نحو پیش میره و سودی که از این قرارداد به دست میارید ، به شدت چشمگیر خواهد بود !
پیل در همان حال که دوباره پشت میزش مینشست ، گفت :
×همینطوره جناب اوه . لطفا این اسناد رو امضاء و همچنین مفاد قراردادتونو هم داخلش ذکر کنید !
سهون با خوشحالی اسناد را از او گرفت و پس از نشستن سرجای قبلی اش ، مشغول تنظیم قرارداد شد .
بعد از گذشت چند دقیقه ، با ورود منشی به اتاق ، سکوت بینشان شکست :
*جناب پیل ؟ جناب شیو تشریف آوردن !
پیل با خوشحالی از پشت میزش بلند شد و رو به منشی گفت :
×آههه ... راهنمایشون کنید داخل !
سپس خودش هم به پیشواز او رفت . سهون آنقدر غرق در تنظیم قرارداد بود که اصلا متوجه جملات آنها نمیشد تا اینکه با برخورد عطر آشنایی به مشامش ، سرش را بلند کرد و چشمش به فردی افتاد که اصلا انتظار رویارویی با او را نداشت .
لوهان در همان حال که مشغول خوش و بش با ارباب پیل بود ، وارد اتاق شد . هنوز چند قدم برنداشته بود که با دیدن سهون سرجایش میخکوب شد .
سهون هم با دیدن لوهان ، با تعجب از جایش بلند شد و زیرلب زمزمه کرد :
-لو ... لوهان ... تو اینجا چیکار میکنی ؟
اما لوهان آنقدر شوکه شده بود که توانایی باز کردن دهانش را نداشت . هر چند از قبل جونگین به او گوشزد کرده بود که احتمالا با سهون در این مکان چشم در چشم میشود چون او تمام قرارهای کاری سهون را کنترل میکرد ولی با این حال ، هنوز هم احساس میکرد توان رویارویی با او را ندارد .
ارباب پیل با نگرانی به صورت وحشت زده ی لوهان نگاه کرد و گفت :
×ارباب شیو ، من ... به جناب اوه گفتم که نمیتونم باهاشون قرارداد ببندم ولی ایشون ...
+مشکلی نیست جناب پیل ، فقط میشه ازتون بخوام ما رو کمی تنها بذارید ؟
ریما که به دنبال لوهان وارد اتاق شده بود ، با نگرانی جلو آمد و رو به او اعتراض کرد :
»اما لوهان ما ...
+لطفا ریما ، میدونم منظورت چیه ولی لطفا تنهامون بذار !
ریما با دیدن چهره ی قاطع لوهان ، برخلاف خواسته ی جونگین از او فاصله گرفت و پس از اینکه با تردید نیم نگاهی به سهون انداخت ، همراه ارباب پیل از اتاق خارج شدند .
با بسته شدن در ، سهون که تا آن زمان محو ظاهر لوهان که با موهایی مشکی ، در آن کت و شلوار سرمه ای مخمل می درخشید ، شده بود ، تازه به خودش آمد . لوهان با دیدن نگاه خیره ی سهون ، نیشخندی زد و در همان حال که سمت کاناپه ی مقابل او میرفت ، با لحنی که سعی میکرد محکم و قاطع به نظر بیاید ، گفت :
+مدت ها از آخرین دیدارمون میگذره جناب اوه ، اوضاع کاری در چه حاله ؟ زندگی چطور ؟ زندگیتون بر وفق مراد هست ؟ آمممم ... آره ... معشوقتون در سلامت کامل به سر میبرن ؟
سهون که به شدت دلتنگ لوهان بود ، ناخودآگاه زمزمه کرد :
-دلم خیلی برات تنگ شده بود !
لوهان با شنیدن این جمله ، احساس کرد که تپش قلبش شدت گرفته ولی به خوبی به اعصابش مسلط شد . پای راستش را روی پای چپش انداخت و در همان حال که خودش را مشغول بررسی اطراف نشان میداد ، با لحنی سرد گفت :
+آمممم ... میشه دوباره جملتونو تکرار کنید ؟ نشنیدم !
سهون با ناراحتی به چشم های بی حس لوهان زل زد و زمزمه کرد :
-دیگه خودمو تو چشمات نمیبینم !
این بار لوهان به چشم های او زل زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+باید میدیدید ؟
-دست از تظاهر بردار لوهان ، تو هنوزم منو دوست داری . از لرزش لبات میفهمم که سعی میکنی خودتو بی اعتنا نشون بدی ولی این چیزی نیست که باطنت میگه !
لوهان پوزخندی زد و پرسید :
+جدا ؟ تو میتونی بفهمی باطنم چی میخواد ؟ پس الان میتونی متوجه شی که نمیخوام سر به تنت باشه ؟
سهون با بدنی منجمد ، به سختی پرسید :
-پس چرا سرمو از تنم جدا نمیکنی ؟
لوهان این بار مقابلش ایستاد ، سرش را به سمت راست خم کرد و کنار گوش او زمزمه کرد :
+کم کم سهون ، کم کم ! یادته بهت گفته بودم مقابلم زانو میزنی و به خاطر تموم اتفاقات طلب بخشش میکنی ؟ اما هنوز این صحنه ی شهوت انگیزو ندیدم !
دستی به کت سهون کشید و دستش را در امتداد عضلات شکم او ادامه داد :
+شمع خوبی بودی سهون ، از بهترین پارافین ! با بهترین قالب ولی چه حیف که با آتیش بازی کردی ! من فقط به سوزوندن فیتیلت بسنده نمیکنم . تا ذره ذره آبت نکنم و تنها بخاری ازت به جا نذارم ، بیخیالت نمیشم !
سهون که به خاطر عطر وسوسه انگیز لوهان هر لحظه مست تر میشد ، چشم هایش را بست و با صدایی که سعی میکرد با لمس های لوهان نلرزد ، پرسید :
-بعدش چی به تو میرسه ؟
+مگه همه مثل تو دنبال منفعتن اوه سهون ؟ نمیشه بدون قمار پوکر بازی کرد ؟
-اما قمار وسوسه انگیزتره !
+جدا ؟ مثل کسایی حرف میزنی که استاد پوکرن !
پوزخندی زد و ادامه داد :
+آهانننن ... یادم نبود که کل زندگیتو به خاطر قمار کردن سر نامزد سابقت یا میشه گفت ، معشوق فعلیت ، باختی !
سهون با عصبانیت چشم هایش را باز کرد و رو به او فریاد زد :
-من سر تو و بکهیون قمار نکردم شیو لوهان پس حرف دهنتو بفهم !
لوهان این بار انگشت هایش را روانه ی پشت گوش او کرد و با لحنی شهوت انگیز گفت :
+هرطور تو بخوای سهونا ولی بیا باهم بازی کنیم ، این بار با شرطبندی ! دلم میخواد بردم بدون منفعت نباشه !
سهون هم متقابلا نیشخندی زد و گفت :
-من چیزی برای از دست دادن ندارم !
+بیون بکهیون ، اونو میخوام !
سهون با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، رو به لوهان فریاد زد :
-هیچ به چیزایی که به زبون میاری فکر هم میکنی ؟
لوهان روی میز مقابلش نشست ، پای راستش را روی پای دیگرش انداخت و در حالی که با دست چپش با گردنبندش بازی بازی میکرد ، با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+بیا شرط ببندیم سهون که بکهیون به زودی بهت خیانت میکنه . با مردی که خیلی قدرتمندتر از توعه ولی آشناس ! یه آشنای دور و قدرتمند !
سهون که حالا از عصبانیت به خودش میلرزید ، ابتدا نیم نگاهی به انگشت خالی از حلقه ی لوهان انداخت و سپس رو به او فریاد زد :
-دروغه ، این اراجیفو به زبون نیار شیو لوهان وگرنه ...
لوهان مقابل او ایستاد و با عصبانیت غرید :
+وگرنه چی ؟ هان اوه سهون ؟ میخوای چه بلایی سرم بیاری ؟ اصلا چه کاری ازت برمیاد ؟ یه نگاه به سر و وضعت بنداز ؟ با لباسایی که تنته ، من حتی اجازه نمیدم عمارتمو تمیز کنن پس حد و حدودتو بدون ! هشدارمو جدی بگیر هونا . من اگه از بردم مطمئن نباشم ، پشت میز بازی نمیشینم !
و جلو رفت و بوسه ی سبکی روی لب های سهون زد . سپس عقب کشید و بعد از اینکه پوزخندی رو به چهره ی منجمد همسرش زد ، خواست از اتاق خارج شود ولی با یادآوری موضوعی ، بدون اینکه سمت سهون برگردد ، زمزمه کرد :
+این چیزیه که تو ازم ساختی اوه سهون ، پس بیا بازی کنیم ، شاید تهش بازم طالع هم شدیم ولی ...
آهی کشید و بدون اتمام جمله اش ، با عجله از اتاق خارج شد .
سهون آنقدر بابت جملات لوهان و همچنین دریافت بوسه شوکه بود که اصلا متوجه کلمات آخر او و همچنین خروجش از اتاق نشد . پس از چند دقیقه زل زدن به جای خالی لوهان ، روی کاناپه سقوط کرد و زیرلب زمزمه وار گفت :
-خدای من دیگه نمیتونم ... اینجا چه خبره ؟ این لوهان نیست ... لوهان من نیست ... نه ... خدای من ... منظورش از خیانت بکهیون چیه ؟ نکنه ... نکنه اون با مرد دیگه ای رابطه داره و از من پنهون میکنه ؟ نکنه ... نکنه ...
با یادآوری جملات شب قبل بکهیون در مورد عدم رضایتش از روابط جنسیشان ، با عجله از جایش بلند شد و سمت در دوید . آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه پیل که دلیل رفتنش را از او میپرسید ، نشد .
☔☔☔☔☔☔☔
ریما در همان حال که از صندلی عقب ، سهون را که با عجله از شرکت خارج شده و سمت کالسکه ای میدوید ، زیرنظر داشت ، به آرامی زمزمه کرد :
-مثل اینکه همه چیز طبق نقشه ی جونگین پیش رفته چون از عصبانیت رو به انفجاره . مگه نه هانا ؟
با دریافت نکردن جوابی از جانب لوهان ، سمتش چرخید . با دیدن او که پیراهن سفیدش را میان مشتش گرفته بود و به قلبش فشار می آورد ، تازه متوجه هشدار دستبند او شد و با نگرانی فریاد زد :
-هانا ؟ لوهان ؟ تو حالت خوبه ؟ چت شد یهو ؟ هانا ؟
لوهان در همان حال که دهانش را تا آخرین حد ممکن باز کرده بود تا بتواند نفس بکشد ، با دست دیگرش به پیراهن ریما چنگ زد تا او را متوجه ماسک اکسیژنش کند . ریما با بدنی که از نگرانی به شدت میلرزید ، از راننده خواست تا ماسکی را که درون داشبرد اتومبیل قرار داشت ، به او بدهد . سپس در همان حال که آن را روی دهان و بینی لوهان می گذاشت ، با درماندگی گفت :
-آروم نفس بکش ، آروم لوهان . تو رو خدا آروم باش . لعنتی من به جونگین گفتم تو نمیتونی اینکارو انجام بدی پس چرا پافشاری میکنه ؟ آروم باش هانا ، تو رو خدا نفس بکش ! نفس بکش لوهان !
لوهان که حالا کمی آرام تر شده بود ، به صندلی اتومبیل تکیه داد و چشم هایش را بست . ریما با دیدن نفس های منظم او ، نفس راحتی کشید و با نگرانی پرسید :
-بهتری لوهان ؟ میخوای بریم بیمارستان ؟
لوهان بدون باز کرن چشم هایش ، دستش را روی دست او گذاشت و ماسک را کنار زد . ریما با دیدن عکس العمل او ، خواست اعتراض کند ولی لوهان  با ناراحتی زمزمه کرد :
+بوسیدمش ، لباشو بوسیدم ریما . سبک بود ولی من تا عمقشو حس کردم . دلم برای لباش لک زده ریما . من ... من دلم برای وجودش لک زده پس چرا اون نمیفهمه ؟ ادعا میکنه ... ادعا میکنه که قبلا خودشو تو چشمام میدیده ولی الان چرا اینطور نیست ؟ من هنوزم همون عاشق قبلیم پس یعنی اون احساساتش نسبت بهم عوض شده ؟
ریما با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و رو به او اعتراض کرد :
-بحث عاشق نبودن سهون نیست لوهان . تو خیلی عوض شدی ، اونقدر که میتونم به قطع بهت بگم سهونم متوجه تموم این تغییرات شده . هضم کردن همه چیز اونم در طول چند دقیقه ، مطمئنا براش سخته . پس یکم بهش مهلت بده . اگه سهون با واقعیت وجودی بکهیون رو به رو شه و بفهمه اون تو گذشته چه کارایی کرده ، حتما همه چیز برمیگرده به حالت قبل . متوجه منظورم میشی هانا ؟
لوهان آهی کشید ، حلقه اش را از جیب کتش درآورد و آن را درون انگشتش انداخت . سپس در همان حال که سرش را به پنجره تکیه میداد و با دست دیگرش حلقه اش را نوازش میکرد ، زمزمه کرد :
+از اولین صبحی که توی عمارت چوبی بیدار شدم و فهمیدم ماجرای خیانت سهون یه خواب نبوده و همه چیز واقعیت داشته ، دیگه نمیتونم از بابت چیزی مطمئن باشم ریما . بگذریم ... لطفا برگردیم عمارت چون خیلی خستم . میخوام بخوابم ریما ... فقط میخوام بخوابم !
ریما با کلافگی به چشم های بسته ی او نگاه کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سپس رو به راننده گفت :
-برمیگردیم عمارت !
☔☔☔☔☔☔☔
با عصبانیت وارد خانه شد و با دیدن بکهیون که روی کاناپه خودش را جمع کرده بود ، سمتش رفت . خواست سر او فریاد بزند ولی با دیدن صورت غرق در خوابش ، نفس عمیقی کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت :
-بکهیون ؟ بیدار شو باهات کار دارم . بکهیون ؟
بکهیون که با شنیدن صدای سهون به شدت جا خورده بود ، با عجله از خواب پرید و با چهره ای شوکه روی کاناپه نشست . سهون بدون توجه به صورت رنگ پریده ی او فریاد زد :
-تو با کسی به جز من رابطه داری ؟
بکهیون که با شنیدن این سؤال به شدت جا خورده بود ، با عجله سرش را بالا آورد و وحشت زده زمزمه کرد :
+منظورت ... منظورت از این حرفا چیه سهون ؟ من ... من چطور میتونم به جز تو با کس دیگه ای باشم ؟ این حرفا ... خدای من ... تو چطور میتونی این کلماتو به زبون بیاری ؟
سهون با کلافگی دستی به موهای قهوه ای رنگش کشید و رو به او فریاد زد :
-جواب منو بده هرزه ، با کسی به جز من رابطه داری یا نه ؟ به خاطر همین پسم میزنی و میگی از رابطه باهام لذت نمیبری ؟ چون با کس دیگه ای رابطه داری و میترسی نتونی هر دو نفرو راضی کنی ؟
بکهیون که حالا اشک از چشم های سبز رنگش جاری شده بود ، لبش را گاز گرفت و غرید :
+خیلی پستی سهون ، خیلی پستی !
سپس او را به سمت دیگری هل داد و سمت آشپزخانه رفت . سهون با کلافگی دنبال او به راه افتاد و فریاد زد :
-من پستم یا توی لعنتی که معلوم نیست دور از چشمم ...
اما با دیدن بکهیون که کف آشپزخانه نشسته بود و از قوطی مخصوصش قرص میخورد ، با عجله سمتش دوید ، قوطی را از او گرفت و فریاد زد :
-دیوونه شدی ؟ میخوای خودکشی کنی لعنتی ؟
اما بکهیون بی حال به دیوار تکیه داد و زمزمه کرد :
+خواهش میکنم ... خواهش میکنم بهم پسشون بده ... حالم بده سهون ... تو رو خدا ...
-میگم اینا چی هستن ؟ تو چرا این همه قرص میخوری ؟ کی رفتی دکتر که من خبر ندارم ؟ نکنه میخوای مثل شونزده سال پیش خودتو با قرص بکشی ؟ آره لعنتیییی ؟
بکهیون به خاطر فریاد سهون ، سرش را میان دست هایش گرفت و فریاد زد :
+دست از سرم بردار لعنتی ، اعصابم بهم ریخته و دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم . چطور میتونی بهم تهمت چیزی رو بزنی که حتی ازش خبر ندارم ؟ من که همش تو این خونه ی کوفتیم و فقط به خاطر خرید میرم بیرون ، پس چطور میتونم با فرد دیگه ای باشم ؟ من به خاطر تو حتی روی چانیول هم خط زدم اونوقت چطور میرم سراغ کس دیگه اییییی ؟ برو گمشوووو نمیخوام ریختتو ببینم حرومزادههههه !
سهون با کلافگی به صورت درهم بکهیون زل زد و زمزمه کرد :
-اون زمان من پولدار ولی الان ...
+تو هنوزم نفهمیدی من به خاطر پولت نیومدم دنبالت ؟
سهون به چشم های لرزان بکهیون زل زد و زمزمه کرد :
-اگه اینطور نیست پس ...
+من عاشقتم سهون !


اگه دوست دلرید زود زود آپ کنم ووت و کامنت یادتون تره : اگه نه که ... 😶😶😌😌😉😉

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now