Part 44

259 40 0
                                    

ریما با نگرانی به خونی که از بینی لوهان جاری شده بود ، زل زد و خواست چیزی بگوید ولی با بسته شدن پلک های لوهان و رها شدنش درون آغوش او ، با نگرانی فریاد زد :
+جونگین ، جونگین بدو اتومبیلو روشن کن ، باید ببریمش بیمارستان . لوهان ؟ تو رو خدا صدامو بشنو ، لوهان ؟
جونگین که به هیچ وجه کنترلی روی احساساتش نداشت ، با نگرانی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و وارد عمارت شد . ریما هم با عجله لوهان را روی دست هایش بلند کرد و سمت محوطه ی ورودی عمارت دوید .
سرکارگر اوه با نگرانی نیم نگاهی به جونگین که با عجله اتومبیلش را روشن میکرد ، انداخت و خواست سؤالی بپرسد ولی با دیدن ریما که وحشت زده سمت اتومبیل میدوید ، جمله اش ناتمام ماند . شوکه نیم نگاهی به لوهان انداخت و وقتی چشمش به خونی که از بینی او بر روی صورتش جاری شده بود ، افتاد ، با نگرانی رو به ریما پرسید :
»چه اتفاقی برای ارباب لو افتاده ؟ چرا بیهوش شدن ؟
ریما در همان حال که با احتیاط لوهان را روی صندلی عقب می گذاشت ، گفت :
+الان وقت ندارم براتون توضیح بدم فقط خواهشا شما هم باهامون بیاید ، هرجفتمون حال مساعدی نداریم و احتمالا به کمکتون نیاز پیدا می کنیم .
سرکارگر اوه با نگرانی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از بستن در اتومبیل ، سمت صندلی جلو رفت و روی آن نشست . ریما هم روی صندلی عقب نشست و سر لوهان را روی پاهایش گذاشت تا بینی اش کمی بالاتر از سطح بدنش باشد . جونگین با عجله پایش را روی پدال گاز فشار داد و سمت آدرسی که سرکارگر اوه وارد سیستم مختصاتی اتومبیل کرده بود ، به راه افتاد .
ریما با نگرانی دستی به صورت رنگ پریده ی لوهان کشید و در همان حال که به شدت اشک میریخت ، زمزمه کرد :
+هانا ؟ لوهانی تو رو خدا ، تو رو خدا چشماتو باز کن و فندقتو ببین . بهت قول میدم که دیگه باهات کل کل نکنم ، لوهان ؟
جونگین با نگرانی از درون آینه ی جلویی اتومبیل ، نگاهی به صورت خونی لوهان انداخت و پرسید :
-بهتر نیست سرشو پایین بذاری تا خونریزیش بند بیاد ؟
ریما با عصبانیت رو به او فریاد زد :
+دهنش قفل شده ، میترسم اونطوری خون آسپیره بشه تو ریه هاش و خفه شه . من قبلا تو همچین موقعیتایی بودم پس خواهشا فقط سریع تر رانندگی کن . تنفسش هر لحظه کندتر میشه و ضربان قبلشو به زور میشنوم . تو رو خدا جونگین ...
سرکارگر اوه با نگرانی به ریما که به شدت اشک میریخت ، نگاه کرد . سپس نیم نگاهی به جونگین که با عصبانیت به پدال گاز فشار می آورد ، انداخت و زمزمه کرد :
»این ماجرا به خوبی و خوشی تموم شه ، تقاص همه ی اینا رو ازت پس میگیرم سهون !
☔☔☔☔☔☔☔
با عصبانیت به آسمان نگاه کرد و فریاد زد :
-نبار لعنتی ، دیگه نبار ! تو رو خدا دیگه نبار !
سرش را پایین آورد و در همان حال که نفس نفس میزد ، به چهره ی بیهوش لوهان نگاهی انداخت . با نگرانی دستی به صورت او کشید و فریاد زد :
-هانا ؟ لوهانی ؟ ببین آتیش خاموش شده ، منم کنارتم ، لوهان ؟ الان این زنجیرا رو باز میکنم ، باشه لوهانی ؟ صدامو میشنوی ؟
اما جوابی از جانب لوهان دریافت نکرد . با نگرانی سمت جونگین که گوشه ای ایستاده بود و تکان نمیخورد ، چرخید و فریاد زد :
-جونگین ؟ فورا بیا کمکم ، باید باهم این زنجیرا رو باز کنیم و لوهانو برسونیم بیمارستان . جونگین ؟
ولی جونگین همچنان بدون حرکت به آسمان زل زده بود . قطرات باران با شدت به بدنشان میخورد و آنها را خیس میکرد . سهون با کلافگی آب را از روی صورتش کنار زد تا بتواند با دید واضح تری لوهان و زنجیر هایی را که به دورش بسته شد بود ، ببیند . با اولین تماس دست سهون ، زنجیرها بیشتر درون بدن لوهان فرو رفتند و خون بیشتری از زخمش جاری شد . سهون با نگرانی دستش را عقب کشید و فریاد زد :
-خدایا ، این چه مصیبتیه که سرم آوردی ؟ من باید چیکار کنم ؟ خدایا ، من ... لوهانم ... لوهانننننن !
قطرات اشکش با قطرات باران یکی شده بود و دیگر نمیتوانست بفهمد ، طعم شوری که در دهانش حس میکرد ، طعم اشک هایش است یا شوری باران ! با کلافگی دستی به صورت لوهان کشید و میان هق هق هایش نالید :
-باید چیکار کنم ؟ بهم بگو چیکار کنم لوهان ؟ تو رو خدا بهم بگو !
این بار لوهان چشم هایش را باز کرد و در همان حال که لبخند به لب داشت ، با بی حالی رو به او پرسید :
+تو دوستم داری سهون ؟ با تموم این اتفاقات ، هنوزم دوستم داری ؟ اگه نتونم راه برم ، اگه نتونم دستمو تکون بدم ، اگه دیگه مثل قبل نشم ، بازم دوستم داری سهونا ؟
سهون با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-آره هانا ... این چه حرفیه ؟ معلومه که دوستتت دارم ، پس بهم بگو ... بگو برای نجاتت باید چیکار کنم ؟
لوهان لبخند تلخی زد و گفت :
+بهم برگرد سهونا . به جز تو ، کسی نمیتونه نجاتم بده هونا ! بهم برگرد ، قبل از اینکه دیر بشه ، بهم برگر ...
اما جمله اش به خاطر خونی که از دهانش جاری شد ، ناتمام ماند . سهون با نگرانی فریاد زد :
-لوهان ؟ لوهان تو رو خدا ... برمیگردم لوهان ... برمیگردم لوهان ... تو رو خدا ... لوهان ...
×سهون ؟ بیدار شو سهون ؟ چرا فریاد میزنی ؟ سهون ؟
با عجله چشم هایش را باز کرد و روی تخت نشست . وحشت زده نیم نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن اتاق خواب مشترکش با بکهیون ، نفس راحتی کشید .
بکهیون با دیدن سهون که با صورتی خیس از عرق نفس نفس میزد ، پرسید :
×چت شده سهون ؟ کابوس دیدی ؟
سهون بدون نگاه کردن به او سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . بکهیون با دیدن تایید او ، با کلافگی آهی کشید و پرسید :
×نکنه کابوست در مورد لوهان بود چون همش اسمشو فریاد میزدی ؟
سهون با عصبانیت نگاهی به او انداخت و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-چیه ؟ نکنه به یه خوابم حسادت میکنی ؟
بکهیون پوزخندی زد و پرسید :
×به خواب ؟ وقتی تو بیداری هم هنوز ردپاش تو زندگیمون هست و مانع باهم بودن و خوشبختیمونه ، چرا باید به یه کابوس حسادت کنم ؟
سهون نیشخندی زد و پرسید :
-دیگه از جونش چی میخوای بکهیون ؟ اون که یه هفتس رفته و حتی خبری هم ازش ندارم ! دیگه چی مونده که ازش نگرفتی ؟
بکهیون با شنیدن این سؤالات فریاد زد :
×منو مسخره نکن اوه سهون . درسته اون یه هفتس رفته ولی تو این یه هفته ، ثانیه ای نبوده که تو بهش فکر نکرده باشی . اونقدر تو فکرته که حتی تو خواب هم میبینیش . من جسمتو نمیخوام لعنتی ، من روح کوفتیتو میخوام که کنارم نیست !
سهون با شنیدن این جملات پوزخندی زد و غرید :
-عه ؟ جدا از جسمم خسته شدی ؟ پس میشه از این به بعد راحتم بذاری و برای رابطه داشتن باهات ، بهم التماس نکنی ؟
بکهیون که با شنیدن این سؤالات به شدت جا خورده بود ، فقط توانست با تعجب به او زل بزند . سهون با دیدن سکوت بکهیون ، با کلافگی دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و فهمید که زیاده روی کرده . پس از گذشت چند ثانیه ، سمت بکهیون که روی تخت ، کنارش نشسته بود ، چرخید . بعد از بالا آوردن سر او ، بوسه ای کوتاه ولی عمیق به لب هایش زد و زمزمه کرد :
-ببخشید ، ببخشید عزیزم ، زیاده روی کردم ولی خودتم نباید اینقدر سر یه موضوع تکراری پافشاری کنی . منو میبخشی هیونا ؟ آره عزیزدلم ؟
بکهیون با چشم های لرزان سبز رنگش به او زل زد و پرسید :
×تو واقعا منو میخوای سهون ؟
سهون با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
-معلومه که آره ، این چه سؤالیه میپرسی ؟
×اگه منو میخوای ، پس باهام یه زندگی جدید رو شروع کن .
-الانم داریم یه زندگی جدید رو شروع می کنیم ، منظورت از این حرفا چیه ؟
بکهیون آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت :
×بریم عمارت ، دیگه نمیخوام تو این خونه زندگی کنم . اگه منو دوست داری و واقعا میخوای باهام زندگی کنی ، منو ببر به عمارتت و به عنوان معشوقت به همه معرفیم کن .
سهون با کلافگی نیم نگاهی به او انداخت ؛ بعد از مرخص شدن از بیمارستان ، بکهیون روی این موضوع به شدت پافشاری میکرد ولی سهون به هیچ وجه نمیخواست وارد عمارت شود چون میدانست ورود به عمارت ، به جز یادآوری خاطراتش با لوهان ، پیامد دیگری ندارد . لب باز کرد تا اعتراض کند ولی بکهیون انگشت اشاره اش را روی لب های او گذاشت و گفت :
×نمیخوام دلیل و بهونه بشنوم ، یه جواب منطقی میخوام اوه سهون !
سپس با عصبانیت از روی تخت بلند شد و پس از پوشیدن پیراهن لباس خوابش ، از اتاق خارج شد .
سهون با کلافگی به در بسته زل زد و آهی کشید . با یادآوری کابوسش ، تلفن همراهش را برداشت ، نیم نگاهی به شماره ی لوهان انداخت و خواست با او تماس بگیرد ولی منصرف شد . تلفن را گوشه ای انداخت ، از روی تخت بلند شد و سمت حمام رفت . از یک طرف به شدت نگران بکهیون بود چون میدانست با این رفتارهای ضد و نقیضش ، باعث عذاب او میشود و از طرفی هم بی اندازه نگران لوهان بود چون بعد از ملاقاتشان در بیمارستان ، فقط از سونگ شنید که به همراه جونگین از عمارت رفته و پس از آن ، دیگر خبری از او نداشت .
بعد از بیرون آمدن از حمام ، سمت کمد لباس هایش رفت و مشغول انتخاب لباس های آن روزش شد . با دیدن لباس های نامرتبش ، با کلافگی آهی کشید و زمزمه کرد :
-حتی به خودش زحمت نمیده لباسای پوشیده شده رو از اونایی که نو هستن جدا کنه ! آه خدای من ، دکمه های اینا رو هم که ندوخته . من الان چی بپوشم ؟
فلشبک
با دیدن لوهان که روی صندلی جلوی میز آرایشی اش نشسته و مشغول دوختن دکمه های پیراهنش بود ، با خنده پرسید :
-هانا ؟ چرا نمیدی به یکی از خدمتکارا انجامش بده ؟ تو رو خدا خودتو با همچین کارای پیش پا افتاده ای به دردسر ننداز .
لوهان بدون نگاه کردن به او ، با لحنی کودکانه جواب داد :
+نمیشه سهونا ، به هیچ وجه اجازه نمیدم یه غریبه لباساتو لمس کنه و بخواد دکمه هاشو بدوزه . تازه ، من از اینکار لذت میبرم چون میتونم یه دل سیر عطر تنتو استشمام کنم !
سهون خوشحال از بابت شنیدن جملات لوهان ، خم شد ، پس از اینکه سرش را در گردن او فرو برد ، بوسه سبکی روی گردن سفیدش زد و پرسید :
-وقتی خودم اینجام ، چرا میخوای از یه پیراهن برای استشمام عطرم استفاده کنی ؟
لوهان که از دریافت بوسه خوشحال شده بود ، لبخندی زد و خواست در جوابش چیزی بگوید ولی با فرو رفتن سوزن درون انگشتش ، آخی از درد گفت . سهون با نگرانی جلو رفت و با دیدن انگشت خونی او ، با عجله انگشتش را درون دهان خودش فرو برد . پس از اینکه مک محکمی به آن زد ، با نگرانی اعتراض کرد :
-چرا مراقب خودت نیستی پرنسم ؟ از صدمه زدن به بدنت و ناراحت کردن من خوشحال میشی هانا ؟
لوهان با حالتی کودکانه سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه سهونا فقط ... وقتی میبینم نگرانمی ، توی شیکمم آتیش بازی برپا میشه !
سهون با شنیدن این جمله قهقهه ای زد و سپس مشغول نوازش انگشت زخمی همسرش شد .
پایان فلشبک
با یادآوری گذشته ، لب پایینش را به دندان کشید و در همان حال که لباسش را عوض میکرد ، گفت :
-این جهنمیه که خودت با دستات ساختی اوه سهون ، پس از آتیشش لذت ببر !
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین با عصبانیت مشتی به دیوار زد و رو به ریما که با نگرانی روی صندلی مقابل بخش مراقبت های ویژه نشسته بود ، غرید :
-چرا هیچ چیزی بهمون نمیگن ؟ چرا نمیتونیم لوهانو ببینیم ؟ از دیروز ظهر که آوردیمش ، هیچکس یه جواب درست و حسابی بهمون نداده . تو این خراب شده ...
ریما با عصبانیت چشم هایش را باز کرد و رو به او فریاد زد :
+ساکت شو شیو جونگین ، اینجا بیمارستانه ! اگه خیلی دوست داری فریاد بزنی ، برو سر اون اوه سهون لعنتی فریاد بزن که لوهانو به این روز انداخته ! چه خبری میخوای بهت بدن ؟ خبر مرگشو ؟ مگه نمیبینی حالش بده ؟ سکته کرده ، سکته !
جونگین با ناراحتی نیم نگاهی به ریما که حالا نفس نفس میزد ، انداخت و زمزمه کرد :
-متأسفم ریما ، آروم باش !
سرکارگر اوه با فاصله از ریما روی صندلی نشست و با کلافگی گفت :
×اون حالش خوب میشه ، من مطمئنم !
ریما دوباره چشم هایش را بست و زمزمه کرد :
+کاش میشد من الان جای لوهان زیر اون دستگاها بودم . دارم دیوونه میشم ، یعنی الان دارن چه بلایی سر بدن ظریفش میارن ؟
جونگین با کلافگی به صورت خیس ریما زل زد و سپس کف سالن انتظار نشست . روز قبل پس از ورود به بیمارستان ، پزشک مخصوص لوهان به آنها گفته بود که او سکته ی نسبتا شدیدی کرده و اگر کمی دیرتر او را می رساندند ، دیگر کاری از کسی برنمی آمد . به کمک پزشک ها و همچنین انجل شفابخشی که ریما استخدام کرد ، توانستند تا حدی وضعیتش را پایدار کنند و عوارض سکته را به حداقل مقدار ممکن برسانند . غرق در افکارش بود که با بیرون آمدن پزشک از اتاق مراقبت های ویژه ، هر سه نفرشان سمت او دویدند و با نگرانی به دهانش زل زدند .
پزشک با دیدن چشم های گود افتاده ی آنها ، با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
»خواهشا نگران نباشید ، فعلا خطر رفع شده و میتونید ارباب شیو رو ببینید . فقط بهتون گوشزد میکنم ، نباید به هیچ وجه هیجان زده شن یا حرف ناراحت کننده ای بشنون . فهمیدید چی میگم ؟
ریما و جونگین سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و سپس دنبال پزشک رفتند . سرکارگر اوه تصمیم گرفت بیرون منتظر بماند تا لوهان با دیدنش ، از این بیشتر عذاب نکشد .
قبل از ورود به اتاق لوهان ، پزشک رو به ریما و جونگین گفت :
»به خاطر اثر داروها و همچنین عوارض سکته ای که رد کردن ، نمیتونن زیاد حرف بزنن پس خستشون نکنید .
ریما و جونگین پس از دادن اطمینان به پزشک ، با عجله وارد اتاق شدند . هرجفتشان با دیدن لوهان که توسط دستگاه های مختلف احاطه شده بود ، سعی کردند به اعصابشان مسلط باشند و لبخندی ساختگی زدند . ریما با عجله جلو رفت و با دیدن چشم های نیمه باز لوهان ، با نگرانی پرسید :
+هانا ، میتونی منو ببینی عزیزدلم ؟
لوهان به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست ماسکی را که روی دهانش قرار داشت ، کنار بزند ولی جونگین با عجله دستش را روی ماسک گذاشت و گفت :
-بذار بمونه عزیزدلم ، لازم نیست چیزی بگی ، همین که سالم و سلامتی ، برای ما کافیه . میفهمی چی میگم پرنسم ؟
لوهان لبخند بی جانی زد و دوباره سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . جونگین با دیدن لبخند لوهان که از درون ماسک شیشه ای به خوبی مشخص بود ، دست آزاد او را با احتیاط درون دست هایش گرفت و پس از زدن بوسه ای بر روی آن ، با لحنی ملایم گفت :
-همه چیز درست میشه خوشگلم ، قراره همه چیز برگرده به حالت قبل . حتی ... حتی سهون هم زنگ زد و گفت تا فردا میاد به دیدنت .
ریما با شنیدن این جملات از دهان جونگین ، با تعجب به او نگاه کرد و خواست چیزی بگوید ولی جونگین بدون توجه به او ، به چشم های متعجب لوهان زل زد و گفت :
-آره ، من همه چیزو براش تعریف کردم و اون الان میدونه تو بیگناهی . فقط چون یه سری مشکل براش پیش اومده بود ، گفت یکم دیرتر میاد . میخواد برگرده پیشت هانا ، الان خوشحالی مگه نه ؟
لوهان با تعجب به او نگاه کرد و خواست سؤالی بپرسد ولی باز هم جونگین پیشدستی کرد و گفت :
-فعلا بخواب پرنسم ، پزشکت گفت به استراحت احتیاج داری . ما بیرون اتاقتیم پس نگران چیزی نباش . سهون هم که رسید ، فورا میفرستمش اینجا ، باشه عزیزدلم ؟
لوهان با تعجب سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . به خاطر اثرات داروها ، پلک های خسته اش را بست و در خواب عمیقی فرو رفت .
ریما با دیدن چشم های بسته ی او ، با عصبانیت و صدایی آرام رو به جونگین پرسید :
+تو داری چه غلطی میکنی جونگین ؟ مگه نشنیدی دکتر چی گفت ؟ نباید به هیچ وجه هیجان زدش کنیم اونوقت تو بهش امیدی رو دادی که غیرممکنه ؟
جونگین سمت او چرخید و گفت :
-پیشش بمون ریما ، مراقبش باش . من فردا با سهون برمیگردم . لوهان اگه سهونو ببینه ، فورا خوب میشه ، مگه این چیزی نیست که ما میخوایم ؟
ریما با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و پرسید :
+چطور میخوای سهونو بیاری اینجا ؟ اینکار شدنی نیست جونگین !
-جلوش زانو میزنم ریما ، اگه جونمو هم خواست ، بهش میدم ولی ازش میخوام ، بیاد به دیدن لوهان . مگه بهم نگفته بودی رسالت عشق ، خوشحال کردن معشوقته ، منم میخوام همینکارو انجام بدم !
+اما ...
-مراقبش باش ریما ، اگه سراغمو گرفت ، یه بهونه ای بیار . فردا با سهون برمیگردم ، باشه ؟
ریما با ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و رفتن جونگین را تماشا کرد . پس از خارج شدن او از اتاق ، سمت لوهان چرخید ، موهای بهم ریخته ی او را از روی پیشانی اش کنار زد و زمزمه کرد :
+کاش اون روز ، با خواستت موافقت نمیکردم هانا . اینطوری شاید هرگز سهونو نمیدیدی و زندگیت با یه روال دیگه پیش میرفت . ولی میدونی چیه ؟ این اشتباهیه که خودم کردم و باید با روح و جسمم تاوانشو پس بدم . ولی تو این وسط تقصیری نداری هانا ، چرا تو به جای اشتباهات همه جواب پس میدی ؟ چرا لوهانم ؟
با شنیدن صدای دستگاه که ریتم منظم ضربان قلب لوهان را نشان میداد ، آهی کشید و سرش را روی دست آزاد او گذاشت . ذهنش آنقدر غرق در افکار مختلف بود که نفهمید چه زمانی از خستگی در خواب عمیقی فرو رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
با عجله سمت اتومبیلش که در محوطه ی جلویی بیمارستان پارک شده بود ، رفت . پس از سوار شدن ، از جای پارکش بیرون آمد و خواست از دروازه ی جلویی محوطه خارج شود ولی میانه ی راه ، با دیدن فردی که خودش را جلوی اتومبیل انداخت ، با عجله پایش را روی پدال ترمز فشار داد . صدای کشیده شدن لاستیک و همچنین سوت لنت ، مانند سوهان روح اعصاب جونگین را بهم ریخت . با عصبانیت از اتومبیلش خارج شد و رو به پسری که پشت به او ، روی کفپوش ها نشسته بود ، فریاد زد :
-مگه کوری ؟ نمیبینی اتومبیل میاد طرفت ؟ نکنه میخوای خودکشی کنی ؟
پسر در همان حال که نفس نفس میزد ، از جایش بلند شد و سمت او چرخید . جونگین با دیدن چهره اش ، شوکه فریاد زد :
-کیونگسو ؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟ چرا خودتو پرت کردی جلوی اتومبیلم ؟

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now