Part 49

261 40 1
                                    

پس از توقف اتومبیل در مقابل عمارت چوبی ، ریما با عجله از روی صندلی جلو بلند شد و سمت صندلی عقب رفت تا به لوهان در پیاده شدن کمک کند . جونگین هم با عجله از پشت فرمان بلند شد و سمت آنها رفت . سرکارگر اوه پس از باز کردن در عمارت ، سمت آنها دوید تا در صورت لزوم کمکشان کند . لوهان به آرامی پاهایش را پایین گذاشت و در همان حال که به ریما تکیه میداد ، رو به چهره های نگران جمع مقابلش گفت :
-من خوبم پس خواهشا ... آرامشتونو حفظ کنید ... به هیچ وجه متوجه دلیل ... این همه حساسیت نمیشم !
جونگین با عصبانیت رو به او اعتراض کرد :
+وقتی پزشک میگه باید یه ماه بستری شی ولی جنابعالی به زور مجبورش میکنی مرخصت کنه ، بایدم نگرانت بشیم هانا !
لوهان با بیخیالی ابرویی بالا انداخت و گفت :
-اون زیادی حساسه ، ببین ... من حتی میتونم بدون کمک ... ریما هم راه برم !
و خواست تکیه اش را از ریما بگیرد که ریما با عصبانیت رو به او گفت :
×حتی فکرشم نکن شیو لوهان که خودت راه بری چون بعدش کلاهمون میره تو هم کله شق لعنتی !
لوهان با دیدن عکس العمل ریما ، پوزخندی زد و گفت :
-فندق عصبانی خوشمزه تره !
ریما با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و نالید :
×بهتره زودتر بری تو تختت هانا ، اونجا میتونیم بحث شیرین خوردن منو ادامه بدیم !
سپس رو به سرکارگر اوه پرسید :
×جناب اوه ، میشه از صندوق عقب اتومبیل ، دستگاه تنفس و کنترل کننده ی ضربان قلب لوهانو بیارید به اتاقش ؟
سرکارگر اوه با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سمت صندوق عقب اتومبیل رفت .
جونگین و ریما هم با کمک هم به لوهان کمک کردند تا سمت اتاقش برود . هنوز به ورودی عمارت نرسیده بودند که با شنیدن صدایی سرجایشان متوقف شدند :
*جناب شیو ، میشه کمی وقتتونو بگیرم ؟
هر سه نفرشان شوکه سمت صدا چرخیدند و با دیدن کیونگسو ، نیم نگاهی به هم انداختند . جونگین با کلافگی رو به کیونگسو اعتراض کرد :
+مگه بهت نگفته بودم که به وقتش خودم میام سراغت ؟ برای چی ...
اما کیونگسو بدون توجه به او ، رو به لوهان گفت :
*جناب کیم بهتون سلام رسوندن و گفتن براتون عمری طولانی و سرشار از شادی و سلامتی رو آرزومندن !
با شنیدن این جمله ، جونگین با نگرانی سمت لوهان چرخید . لوهان چند ثانیه با چهره ای متعجب به کیونگسو زل زد و زمزمه کرد :
-تو ... لرد کیم آندرسونو میشناسی ؟
کیونگسو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با قاطعیت گفت :
*بله قربان ، من نوه ی دختری ایشون هستم . از مدت ها پیش به خاطر مشکلات خانوادگی تو سنتوپیا زندگی میکردم ولی بعد از اینکه شما شخصا به پدربزرگم خبر دادید که برای محافظت از جناب کای نیاز به کمک دارید ، ایشون این وظیفه رو به من محول کردن . ببخشید که قبل از این چیزی بهتون نگفتم چون نمی خواستم هویتم فاش شه !
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پرسید :
-لرد آندرسون در سلامتی کامل به سر میبرن ؟ مدت ها ... از آخرین دیدارمون میگذره ... خیلی مشتاق دیدنشون هستم !
کیونگسو با شنیدن این جملات لبخندی زد و گفت :
*ایشونم به شدت مشتاق دیدارتون هستن ولی همونطور که میدونید ، مشغله ی کاریشون اصلا اجازه ی اینکارو نمیده . ولی ایشون به شدت نگران حالتون بودن برای همین از داروها و همچنین دمنوشای مخصوصشون فرستادن و بهم تأکید کردن بهتون گوشزد کنم در صورت لزوم ، با ایشون تماس بگیرید تا بهترین پزشکای تانژانکو برای مداواتون بفرستن . جناب آندرسون خیلی نگرانتونن ارباب شیو ، لطفا بیشتر از اینا مراقب خودتون باشید !
لوهان با شنیدن این جملات لبخندی زد و گفت :
-ایشون بیش از اندازه ... به من لطف دارن ... شخصا باهاشون تماس میگیرم و بابت لطفشون ... تشکر میکنم . از تو هم ممنون که این همه راهو ... تا اینجا اومدی و هوای جونگینو هم ...
+صبر کن ببینم . پس همه ی این حرفا راسته ؟ آره لوهان ؟ حرفایی که در مورد پدربزرگم شنیدم ، همشون راستن ؟
لوهان با ناراحتی سمت جونگین چرخید و گفت :
-ببخش جونگین ، این من بودم که تموم مدت ... نخواستم از واقعیت مطلع شی و خودمم از پدربزرگت ... کمک خواستم . لطفا لرد آندرسونو ... بابت هیچ چیزی مقصر ندون چون ... مسئولیت همه چیز با من بوده ، نه ... ایشون !
جونگین که با شنیدن این جملات بسیار شوکه شده بود ، چند قدم از لوهان فاصله گرفت و زمزمه کرد :
+من ... من از روزی که کیونگسو اون حرفا رو بهم زد ، منتظر موندم تا از تو در موردشون بپرسم و امیدوار بودم که تو بهم بگی همشون دروغه ولی ... ولی الان چی میشنوم لو ؟ تو تموم مدت میدونستی من کی هستم و خانواده دارم ؟
لوهان با لب هایی لرزان خواست سمت جونگین برود ولی جونگین باز هم از او فاصله گرفت و گفت :
+نیا لوهان، بهم نزدیک نشو چون نمیخوام ناراحتت کنم . باورم نمیشه ، یعنی تو ... تموم این مدت ، تو چشمام نگاه میکردی و بهم دروغ میگفتی ؟ سهون حق داشت ، واقعا دیگه نمیدونم چه چیزایی رو ازمون پنهون کردی و ما خبر نداریم . اون از ماجرای سهام و اینم از ماجرای پدربزرگم . هان هانا ؟ دیگه چه رازی مونده که ما نمیدونیم ؟
ریما با نگرانی نیم نگاهی به لوهان که با چشم هایی لرزان به جونگین زل زده بود و حتی توانایی باز کردن دهانش را هم نداشت ، انداخت و سپس رو به جونگین فریاد زد :
×تمومش کن جونگین ، الان زمان مناسبی برای این حرفا نیست . بعدشم ، لوهان حتما دلیل موجهی برای اینکارش داشته پس ...
+چه دلیلی ریما ؟ پدربزرگمو توجیه نمیکنم ولی لوهان هم نباید این کارو میکرد . من اول و آخر شیو جونگین بودم ، هستم و خواهم بود با این حال لوهان نباید همه چیزو ازم مخفی میکرد . من که بچه نیستم ، اون سهامی رو به نامم کرد که حقم نبود ، چرا ؟ مگه ازش چیزی خواستم که اینکارو میکنه ؟ چرا کاری رو انجام میده که تهش بقیه بهم بگن ، به خاطر پول باهاشم ، آخه چرا ؟
×لعنتی اون حتی تو وصیت نامش هم تموم اموالشو به نام تو کرده پس حرف دهنتو بفهم . اون اگه دنبال خودنمایی بود ، تموم اموالشو به نام بچه ای نمیکرد که توسط پدربزرگش تو یه ساختمون خرابه حبس شده ، حق هیچ ملاقاتی رو نداره و از پایین ترین نیازای رفاهیش هم محرومه ! پس قبل از حرف زدن ، بفهم که چه لغاتی رو به زبونت میاری ! پدربزرگت اگه خیلی به فکرت بود ، اونجا ولت نمیکرد تا بمیری ، الانم اگه فرستاده دنبالت ، فقط و فقط دنبال یه وارثه پس ...
*شما حق ندارید در مورد لرد آندرسون اینطور ...
-تمومش کنید !
با شنیدن صدای فریاد لوهان ، همه ساکت شدند . لوهان سپس رو به ریما گفت :
-منو ببر اتاقم ... بیشتر از این نمیتونم روی پاهام وایستم ... باید استراحت کنم !
ریما با نگرانی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست به او کمک کند که جونگین با عجله جلو آمد و رو به لوهان التماس کرد :
+من ... من زیاده روی کردم لوهان . ببخش ... من ...
اما لوهان بدون نگاه کردن به او زمزمه کرد :
-فعلا نه جونگین ، یکم اجازه بده تنها بمونم . اگه سؤالی هم در مورد گذشتت داری ، از لرد آندرسون بپرس . بهتره ماجرا رو از زبون ایشون بشنوی نه من !
سپس بدون اینکه به جونگین اجازه ی زدن حرفی را بدهد ، همراه ریما سمت اتاقش رفت . بعد از اینکه آنها وارد عمارت شدند ، جونگین با کلافگی رو به کیونگسو فریاد زد :
+مگه بهت نگفته بودم بهم مهلت بده ؟ به چه حقی اومدی اینجا ؟ کی بهت اجازه میده اینطور سرخود عمل کنی ؟ تو ...
*ویلیام جومز  ، میشناسیش ؟
جونگین که با شنیدن اسم ویلیام به شدت شوکه شده بود ، با تعجب پرسید :
+تو ... تو اونو از کجا میشناسی ؟
کیونگسو نیشخندی زد و گفت :
*میشناسمش چون الان تو عمارتم زندانیه !
+چی ... چی ؟
*تو تموم مدت فکر میکردی که اون فقط یه دوست نابابه که قصدش اذیت کردنته ولی میدونستی که چه کسی دستور ریختن دارو تو شرابت ، کشیدنت به بار و شرطبندی سر آنجلاین ، پخش کردن شایعه ی رابطه ی تو و پدرت تو مرکز آموزشی دایمند و همچنین گروگانگیری اخیرو بهش داده ؟
جونگین که با شنیدن این جملات بدنش به لرزه افتاده بود ، حتی نمیتوانست دهانش را برای پرسیدن سؤالی باز کند !
کیونگسو با دیدن صورت شوکه جونگین ، آهی کشید و گفت :
*بهتره از دهن خودش ماجرا رو بشنوی ولی قبلش باید بهم قول بدی که باهام برای دیدن لرد آندرسون بیای به تانژانک . ایشون حرفای زیادی برای زدن دارن و تو باید با دقت به تک تک جملاتشون گوش کنی !
جونگین به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ولی قدرت تکلمش را به کل از دست داده بود . کیونگسو با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
*دنبالم بیا ، میریم عمارت من !
جونگین باز هم به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، مانند موجودی مسخ شده ، دنبال کیونگسو به راه افتاد و پس از او وارد اتومبیل بزرگ نقره ای رنگی که منتظرشان بود ، شد .
☔☔☔☔☔☔☔
ریما پس از اینکه لحاف را تا اواسط سینه ی لوهان بالا کشید ، رو به او که به پهلو ، رو به پنجره دراز کشیده بود و از پنجره به بیرون زل میزد ، پرسید :
+چیزی احتیاج نداری پرنسم ؟ گرسنت نیست ؟ سرآشپز برات کلی سوپ درست کرده ، میخوای بگم یکمی از اونا بیاره تا بخوری ؟
لوهان بدون نگاه کردن به او زمزمه کرد :
-فقط تنهام بذار ریما ... باید ذهنمو آروم کنم ... همین !
ریما با کلافگی آهی کشید و گفت :
+پس هر وقت نفست تنگ شد ، از ماسکت استفاده کن ، باشه پرنسم ؟ اگه باهام کار داشتی هم اون زنگ کنار تختو بزن ، باشه ؟
-یه آرایشگر خبر کن ریما !
ریما شوکه از شنیدن این جمله ، با تعجب پرسید :
+چی ؟ آمممم ... آرایشگر ؟
لوهان آهی کشید و زمزمه کرد :
-میخوام موهامو رنگ کنم ... مشکی رنگشون میکنم ! رنگی که سهون دوست داشت و ... میگفت خیلی ... بهم میاد !
+اما برای ...
-جنگ من و سهون تازه شروع شده ریما . میخوام اولین قدمو ... برای زجر دادنش بردارم . باید هر بار که منو میبینه ... زجر بکشه . به وکیل آعرون هم گفتم ... قراردادمون با هیپوستس پایتختو ... فسخ کنه . همه ی جریمه های فسخ قرارداد رو هم ... پرداخت میکنیم ولی دیگه هیچ محصولی رو ... بهشون نمیدیم .
ریما با کلافگی دستی به موهایش کشید و رو به او گفت :
+اما اینطوری سهون ورشکست میشه . علاوه بر اون ، خودمون از این به بعد چطور میخوایم با شرکتای دیگه قرارداد ببندیم یا محصولاتمونو صادر کنیم ؟
-من خودم این تصمیمو گرفتم ... پس یه راه حلی هم ... براش پیدا میکنم . فعلا فقط ... تنهام بذار ، همین !
ریما آهی کشید و بدون زدن حرفی از اتاق خارج شد .
پس از بسته شدن در ، لوهان چشم هایش را بست و بعد از اینکه ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت ، اتفاقات صبح و ملاقاتش با سهون از جلوی چشم هایش رد شد !
فلشبک : چند ساعت قبل ( بیمارستان - اتاق لوهان )
سهون با شنیدن این جملات پوزخندی زد و پرسید :
+عالیه ، حالا دوباره همه چیز سر من شکسته شد ، مگه نه ؟ همیشه من تو تموم اتفاقت مقصرم ! خیلی خوبه ، الان میتونی با به رخ کشیدن رابطه ی من و بکهیون ، خودتو تبرئه کنی !
لوهان با چشم هایی سرخ شده از عصبانیت و در حالی که به شدت نفس نفس میزد ، به چشم های سهون زل زد و غرید :
-برو به درک پست فطرت ، دیگه نه تو ، نه اون دوست پسر عوضی تر از خودت برام ذره ای اهمیت ندارید . از امروز به بعد ، بزرگترین دشمنت تو زندگی منم اوه سهون پس بترس ، بترس از روزی که مقابلت قرار میگیرم !
سهون که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، چند قدم از تخت فاصله گرفت و فریاد زد :
+چچچچچیییی ؟
لوهان هم با قاطعیت تکیه اش را از تخت گرفت و رو به سهون فریاد زد :
-همین که شنیدی ، از این به بعد اجازه نمیدم کسی برای زندگیم تصمیم بگیره و اجازه نمیدم کسی ناراحتم کنه . اولین هدفمم تو و اون دوست پسر لعنتیته اوه سهون ... بدبختتون میکنم ، تک تک چیزایی رو که بهت دادم ، با همین دستام پس میگیرم و وقتی ... وقتی بیچاره و بدبخت شدی ، تو چشمات زل میزنم و تو صورتت تف میکنم حرومزاده !
سهون که اصلا انتظار شنیدن همچین جملاتی را از همسر مظلومش نداشت ، احساس میکرد دهانش قفل شده و قدرت زدن هیچگونه حرفی را ندارد .
لوهان با دیدن صورت منجمد سهون ، نیشخندی زد و گفت :
-از این به بعد ، فقط تنفر بینمون حکم میکنه اوه سهون ... یه روزی مقابلم زانو میزنی و به خاطر تک تک این اتفاقات طلب بخشش میکنی ... ولی بدون اون روز خیلی دیره !
سهون به سختی لب هایش را باز کرد و پرسید :
+یعنی دیگه راهی برای ما ...
-دیگه مایی وجود نداره سهون ، من بهت چندین بار مهلت دادم ولی تو همه ی شانساتو زیر اون شهوت لعنتیت له کردی ، حالا هم گورتو از اتاقم گم کن بیرون ... دیگه نمیخوام قیافه ی لعنتیتو ببینم چون جزء به جزء وجودت ... بهم یادآوری میکنه چقدر ساده به دست اومدم و چقدر حقیرانه کنار گذاشته شدم ... حالا که تو منو به خاطر اون هرزه کنار زدی ... منم تو رو کنار میزنم ولی اصلا به این آسونیا نیست سهونااااااا !
نیشخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد :
-بیا بازی رو شروع کنیم سهونا ... این بار من بازی میکنم و تو و بکهیون تماشا می کنید . به نظرت تهش کی میبره ؟ هوم ؟
سهون با لب هایی لرزان زمزمه کرد :
+تو ... خودت نیستی ... تو لوهان نیستی ... نه ...
-چرا ؟ فکر کردی تا ابد بهم ضربه میزنی و من فقط کنار میمونم و هر بار میدوعم تو آغوشت ؟ نه سهون ، آره ... این من نیستم . پس با من جدید آشنا شو ! گورتو از اتاقم گم کن حرومزاده ... منتظر احضاریه ی فسخ قرارداد شرکت هم باش ... از این به بعد یه دونه ماش هم از مزرعه ی من وارد شرکتت نمیشه . فهمیدی یا نه ؟
سهون با عصبانیت فریاد زد :
+تو چه غلطی ...
اما لوهان با عجله دستش را روی زنگ کنار تختش فشار داد و پس از بلند شدن صدای بوق ، گفت :
-از نگهبانی سرباز بفرستید ، یه عوضی تو اتاقم سر و صدا به پا کرده ... حتی قیافه ی نفرت انگیزش هم اعصابمو بهم میریزه ... اگه نمیخواید در بیمارستانتونو ببندم ، عجله کنید !
سپس با نیشخندی که به لب داشت ، به صورت متعجب سهون زل زد . بعد از گذشت چند ثانیه ، با ورود نگهبان ها به اتاق ، ریما و جونگین هم با تعجب به آنها پیوستند . جونگین با دیدن نگهبان ها که سعی میکردند سهون را از اتاق ببرند ، با تعجب رو به لوهان پرسید :
×لوهان ؟ اینجا چه خبره ؟ چرا اونا ...
+این حرف آخرته لوهان ؟
-ما خیلی وقت پیش حرف آخرمونو زدیم اوه سهون !
سهون قبل از اینکه به زور نگهبان ها از اتاق خارج شود ، برای آخرین بار نیم نگاهی به چهره ی بی حس لوهان انداخت و زمزمه کرد :
+دلم برات تنگ شده بود هانا !
لوهان نیشخندی زد و رو به او گفت :
-اجازه نمیدم زیاد دلتنگم بشی سهونا چون عذاب من تازه شروع شده ... ولی خوب تضمین میکنم که با هر بار دیدنم ... فقط زجر بکشی ، همینو بس !
و برای آخرین بار ، نگاه نفرت بارش را به مردی که روزی دیوانه وار عاشقش بود ، انداخت . در دل میتوانست اعتراف کند که هنوز هم دیوانه وار عاشق او است ولی دیگر نمیتوانست غرورش را بیشتر از آن پایمال کند .
پایان فلشبک : زمان حال
آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد :
-تو مال منی سهون ، فقط و فقط من ولی این بار با روش خودم به دستت میارم . این بار کاری میکنم که با پاهای خودت به پاهام بیافتی . اونوقت تصمیم میگیرم که ببخشمت یا نه ولی فعلا برای بخشیده شدن زوده چون من تازه میخوام بازی مخصوصمو شروع کنم !
با بلند شدن صدای در ، بدون باز کردن چشم هایش زمزمه کرد :
-بله ؟
×ارباب ، فردی اومدن و درخواست ملاقات با شما رو دارن . ارباب شوان فرموده بودن که اجازه ی ملاقات کسی رو با شما ندیم ولی ایشون خیلی اصرار دارن و الانم ارباب شوان برای تهیه ی داروهاتون رفتن ...
-کیه ؟
دخترک خدمتکار از پشت در پیشبندش را درون دست هایش گرفت و جواب داد :
×پارک چانیول !
لوهان با شنیدن اسم ، با عجله روی تخت نشست و زمزمه کرد :
-پارک چانیول ؟ خدای من ، چانیول تو تموم مدت کجا بودی ؟
دختر با عجله پرسید :
×چیکار کنم قربان ؟
-فورا راهنماییشون کن سالن و مطمئن شو ازشون به خوبی پذیرایی میشه . یه نفر از خدمتکارا رو هم بفرست تا به من تو حاضر شدن کمک کنه . سریع !
دختر با عجله از در فاصله گرفت .
لوهان نیشخندی زد و در همان حال که سعی میکرد از روی تخت بلند شود ، زمزمه کرد :
-پارک چانیول ، دقیقا به موقع رسیدی !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now