Part 68

329 62 6
                                    

پارک ناعون با نگرانی به پسرش که روی صندلی های مقابل بخش مراقبت های ویژه نشسته بود ، نگاه کرد . در همان چند ساعت ، احساس میکرد چانیول به اندازه ی ده سال پیرتر شده . بدنش بدون وقفه میلرزید و عرق سرد به خوبی بر روی پیشانی اش به چشم میخورد . وقتی پزشک سامین با او تماس گرفت و در مورد حال چانیول گوشزد کرد ، به هیچ وجه فکر نمیکرد با همچین صحنه ای مواجه شود . او به خوبی میدانست که چانیول از کودکی به بکهیون دل بسته و چندین بار سعی کرد تا باعث جدایی آن ها شود و حتی پدر بکهیون را هم از شرکتش اخراج کرد با این حال ، بعد از گذشت چند سال ، بکهیون دوباره سراغ چانیول برگشت و این بار آنقدر زخم خورده بود که حتی ناعون هم نمیتوانست دست رد به سینه ی آن پسر بزند .
وقتی متوجه شد که چانیول قصد حمایت از بکهیون را دارد و به هیچ وجه کوتاه نمی آید ، تصمیم گرفت از آن بیشتر در کار پسرش مداخله نکند و حتی مادر چانیول هم با این موضوع موافق بود چون او هم به خوبی میدانست که دست تقدیر ، سرنوشت آنها را به هم گره زده . زمانی که خبر تصادف چانیول و رفتن او در کما را شنید ، برخلاف التماس های همسرش برای ملاقات با تک فرزندشان ، او را نادیده گرفت چون به نظرش ، این مجازاتی بود که چانیول به خاطر اشتباه بچگانه اش و غرق شدن در عشقی یک طرفه پس میداد .
ولی وقتی روز قبل پزشک با او تماس گرفت و در مورد وضعیت وخیم چانیول گوشزد کرد ، فهمید که اوضاع حتی از قبل هم بدتر است که پزشک اینطور ملتمسانه از او میخواهد خودش را برساند . زمانی که وارد بیمارستان شد و چانیول را در آن حال دید ، به خودش لعنت فرستاد که چرا زودتر برنگشته تا از پسرش حمایت کند .
با باز شدن در بخش مراقبت های ویژه ، چانیول با بدنی لرزان و چشم هایی که از شدت اشک ریختن گود افتاده بود ، سمت پزشک سامین رفت و ملتمسانه پرسید :
-حالش چطوره ؟ خوبه ... مگه نه ؟
ناعون که به شدت نگران حال پسرش بود ، جلو رفت و در همان حال که بازوی او را میگرفت تا از افتادنش جلوگیری کند ، به پزشک نگاه کرد . پزشک با دیدن نگاه خیره ی پدر و پسر ، با کلافگی جواب داد :
+خبر خوشحال کننده ای ندارم جناب پارک . همونطور که دیشب بهتون هشدار داده بود ، جناب بیون به شدت خونریزی معده داشتن و تا همون زمانم نمیدونم چطور متوجه این موضوع نشدن ، شاید به خاطر اثر داروهایی بوده که مصرف میکردن . علاوه بر اون ، خودکشیشون و ...
نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های بی فروغ و لرزان چانیول نگاه میکرد ، ادامه داد :
+و خونریزی مغزیشون باعث شده که ... متأسفانه باید بگم ، مریضتون رفته تو کما !
کلمه ی کما ، مانند ناقوسی درون سر چانیول به صدا در آمد . وحشت زده دست پدرش را کنار زد و در همان حال که لبخندی به لب داشت ، با خنده پرسید :
-چی میگی پزشک ؟ شوخی نکن ، کما دیگه چیه ؟ بکهیون من و کما ؟ مگه اون زلزله میتونه بره تو کما و بدون سر و صدا یه جا بخوابه ؟ مگه میشه ؟
و شروع کرد به قهقهه زدن . پزشک وحشت زده به صورت ناعون نگاه کرد . ناعون هم شوکه شانه های چانیول را گرفت و گفت :
×پسرم ، خوب گوش کن ، ببین ، تو باید آروم باشی . تو پارک چانیولی ، وارث امپراطوری پارک پس باید ...
+امپراطوری پارک بکهیونو برمیگردونه ؟ امپراطوری پارک میتونه اونو از کما دربیاره ؟ امپراطوری پارک تقاص خون ریخته شده ی معشوق منو پس میده ؟ آره ، چرا نمیتونید بفهمید ، من عاشقم ، عاشق . وقتی معشقوم تو خطره ، برام مهم نیست فرمانروای کوکاگام یا کارگر ساده ی مزرعه ، برام فقط این مهمه که بدن ظریف و بی جون معشوقم توسط کلی دستگاه سرد و بی روح احاطه شده !
ناعون با کلافگی دستی به موهایش کشید ، با دیدن چانیول که با چشم هایی خیس مقابلش فریاد میزد ، تنها به این نتیجه رسید که حرف زدن با او فایده ای ندارد چون در حال حاضر ، هیچ منطقی در سر پسر عاشقش به چشم نمیخورد . پس آهی کشید و پرسید :
×چیکار کنم چانیول ؟ برات چیکار کنم تا بفهمی برای کمک اینجام ؟ برات چیکار کنم تا بهم تکیه کنی و کمی از بار مشکلاتتو بهم بسپری ؟ از بچگی یه دنده بودی ، تنبیهت میکردم ، آره ! چون هرگز باهام صادق نبودی ! هر وقت هر مشکلی برای تو یا اون پسر پیش اومد ، منو کنار زدی و خواستی خودت باهاش دست و پنجه نرم کنی و ببین ، این نتایج تموم خودسری های تو و اون پسره ! خودش رو تخت بیمارستان افتاده و داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و تو اینجا داری ذره ذره آب میشی . تا کی یول ؟ تا کی میخوای به لجبازی ادامه بدی ؟ بس نیست ؟ این همه خون ریختن بس نیست ؟ میخوایش ؟ اون پسرو میخوای ؟
صدای فریاد ناعون ، حتی باعث شد پزشک هم به خودش بلرزد . چانیول که تا به حال پدرش را اینقدر عصبانی ندیده بود ، با درماندگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . ناعون با دیدن تایید او ، با عصبانیت ادامه داد :
×از امروز به بعد ، اون پسر مال توعه ، از هیچکاری برای رسوندنت بهش دریغ نمیکنم ولی بدون ، اگه یه بار دیگه باعث بشه بلایی سرت بیاد ، کاری باهاش میکنم که حتی جنازشم به دستت نرسه ، فهمیدی یا نه ؟ الانم بدون اینکه حرفی به زبون بیاری ، میری بالای سرش و اونقدر ازش مراقبت میکنی تا به هوش بیاد . شرکتم از این به بعد تحت کنترل منه . علاوه بر اون ، این قسمت از بیمارستانو میبندم تا کسی به جز خودمون اجازه ی ورود و خروج نداشته باشه . اگه کاری داشتی ، به خودم یا بادیگاردا خبر میدی ، منم تموم مشکلات اون بیرونو حل میکنم . فهمیدی یا نه ؟
چانیول با شرمندگی سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد :
-ممنونم پدرجان ، من همیشه فکر میکردم شما از بکهیون متنفرید برای همین ازتون دوری میکردم تا آسیبی بهش نرسه !
ناعون پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
×الان به نظرت خیلی سالمه ؟ وقتی تو خون خودش غرق شده ، به نظر تو سالم میاد ؟ من فقط نمیخواستم به این نقطه برسیم یول که خوب ، رسیدیم ! همه چیز اونقدر مثل کلاف کور شده که حتی منم نمیتونم برای حلش یه راه درست و حسابی پیدا کنم . فقط ازت میخوام ، مثل یه عاشق دلباخته ، پیش عشقت بمونی و ازش محافظت کنی ، همین ! الانم بهت گوشزد میکنم ، این آخرین باریه که سپر بلای تو میشم ، منم سنی ازم گذشته و میخوام همراه مادرت ، از اوقات فراغتم بهره ببرم نه اینکه سر پیری بیافتم دنبال مشکلات عشقی معشوق تو !
سپس نگاهی عصبانی به چانیول انداخت و با عجله از آنجا فاصله گرفت . چانیول در همان حال که با شرمندگی مسیر رفتن پدرش را تماشا میکرد ، زیرلب آهی کشید . سپس رو به پزشک با صدایی ضعیف پرسید :
-منو میبرید اتاق بکهیون ؟ میخوام پیشش باشم !
پزشک که شاهد مشاجره ی پدر و پسر بود ، با درماندگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با کلافگی گفت :
+بله جناب پارک ، دنبال من بیاید ، اول باید لباس مخصوص بپوشید !
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس دنبال پزشک ، سمت اتاق بکهیون رفت . دلش برای دیدن معشوقش به شدت بی تاب بود . با هر قدمی که برای رسیدن به اتاق برمیداشت ، پاهایش لرزش بیشتری پیدا میکرد و قلبش با قدرت بالایی به قفسه سینه اش میکوبید . آنقدر نگران وضعیت بکهیون بود که نفهمید چگونه لباس هایش را با لباس های استریل تعویض کرد و به دنبال پرستار سمت اتاق او رفت . با باز شدن در محفظه ی شیشه ای و پدیدار شدن صورت معشوقش که نیمی از آن توسط ماسک تنفسی احاطه شده بود ، در همان حال که اشک از چشم هایش جاری میشد ، عاجزانه پرسید :
-همه ی اینا دروغه بکهیون ، مگه نه ؟ هیچکدوم از این اتفاقا نیافتاده ، مگه نه ؟ صبح قرار بود بیام دنبالت تا باهم بریم به یه جایی که هیچ موجود زنده ای به جز خودمون نیست ولی قرارمون این نبود که تو بخوابی و با سکوتت منو تنها بذاری !
در همان حال که با پاهایی لرزان سمت تخت میرفت ، نالید :
-بهم گفتی عاشقمی ، برای اولین بار تو زندگیم ، تو بهم گفتی عاشقمی ! بالشتو بغل کنم ؟ بوی تو رو میده ؟ میخوای قلبمو پاره پاره کنی ؟ خوب غذا بخورم ؟ نگرانمی ؟ خوب بخوابم ؟ حواست بهم هست ؟ ولی من خلافشو میبینم ! اگه خیلی نگرانمی ، اگه خیلی برات مهمم ، از روی این تخت پاشو ، پاشو و بهم بگو کنارمی ، بگو همه چیزو فراموش میکنی ! گذشته رو فراموش میکنی ! اونقدر برات ارزش قائل هستم که از هیچکاری برای ساختن آیندت دریغ نکنم !
دستش را روی موهای بکهیون که درون پیشانی اش ریخته بود ، کشید و ادامه داد :
-زخمی ای ؟ با بوسه زخماتو میبندم ! قلبت شکسته ؟ با آغوشم ترمیمش میکنم ! شبا کابوس میبینی ؟ اونقدر کنارت زانو میزنم تا آروم بخوابی ، اونقدر نوازشت میکنم که هیچ فکر عذاب آوری به ذهنت نرسه !
روی صندلی کنار تخت نشست ، دست آزاد بکهیون را میان دست هایش گرفت و رو به معشوقش که در پیراهن سفید بیمارستان بیش از پیش آسیب پذیر به نظر می آمد ، گفت :
-پاشو تا بریم به اون رودخونه ای که برای اولین بار تو رو اونجا دیدم ! داشتی حموم میکردی ، لخت بودی ! چقدر شیرین بودی ، کوچولو ، تپل ، سفید با لپای گر گرفته ! موهای مشکیت ، خیس توی چشمات ریخته بود . وقتی منو دیدی ، برعکس بقیه جیغ نزدی . همونطوری لخت افتادی دنبالم و منو به زور انداختی تو آب ! من ازت بزرگتر بودم ولی خوب زور تو بیشتر بود !
لبخندی تلخی زد و ادامه داد :
-شایدم من دوست داشتم بهم زور بگی ! بدنت وسوسه انگیز بود ولی حتی یه بارم تو این چند سال به خودم این اجازه رو ندادم که به جز دوست داشتنت ، فکر شهوت انگیز یا نامربوطی نسبت بهت بکنم اما اگه راستشو بخوای ، اون روز دلم فقط یه چیز میخواست ، میدونی چی ؟
به پلک های بسته ی بکهیون زل زد و ادامه داد :
-دوست داشتم یه دل سیر پهلوهای سفید و تپلیتو غلغلک بدم آخه خیلی بامزه میخندیدی ! از اون روز به بعد ، دلم خواست فقط خنده هاتو ببینم . شاید خودخواه بودم ولی دلم میخواست تموم خنده های دنیا متعلق به معشوق من باشه ! بیدار شو بک ، بهت قول میدم این بار تموم خنده های دنیا رو به تو تقدیم کنم ، با جونم قسم میخورم سر قولم بمونم بکهیون ، فقط تو چشماتو باز کن ، باشه عزیزدلم ؟
اما تنها صدای بالا و پایین رفتن فنر دستگاه تنفسی بود که به گوشش میرسید . آهی کشید و سرش را میان دست هایش گرفت . درمانده تر از آن بود که کلمه ای به زبان بیاورد پس ترجیح داد سکوت کند تا شاید راهی برای حل مشکلاتش پیدا کند !
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین با کلافگی موهای کیونگسو را که بیهوش روی تخت خوابیده بود ، نوازش میکرد . با دیدن سینه ی برهنه و باندپیچی کمرش ، قلبش به لرزه می افتاد و نفس کشیدن برایش سخت ترین مشکل دنیا میشد . آهی کشید و در همان حال که با انگشت هایش شقیقه اش را میمالید ، زمزمه کرد :
-همش تقصیر اون پارک چانیوله عوضیه ، بهش اجازه دادیم بیش از حد به ما نزدیک شه ، اونقدر که از پشت بهمون خنجر بزنه ! حساب اینکارشو پس میده ، اون در حدی نیست که به نامزد من صدمه بزنه !
ریما که تمام مدت به در تکیه داده بود تا آزادی عمل بیشتری به جونگین بدهد که او با نامزدش کمی خلوت کند ، با کلافگی اعتراض کرد :
+تو هیچ کاری نمیکنی جونگین . هر چی خون ریخته شده ، بسته ! دیگه کسی از دیگری حساب پس نمیگیره ! اگه اون در حدی نیست که به نامزد تو صدمه بزنه ، برای تو هم حقی نمیبنم که به معشوق اون صدمه بزنی . بیون بکهیون رفته تو کما شیو جونگین . میدونی یعنی چی ؟ یعنی اینکه امکان داره هرگز بیدار نشه ! خواهشا یکم از اون مغز کوفتیت استفاده کن ! خدای من ، هیچکدوم از ویژگی های لوهانو ازش یاد نگرفتی . اصلا نمیتونم شما رو به عنوان پدر و پسر تصور کنم ، هیچ شباهتی به هم ندارید !
جونگین سمت او چرخید ، نیشخندی زد و پرسید :
-شباهت به لوهان ؟ شوخی میکنی ، نه ریما ؟ شبیه لوهان باشم تا اجازه بدم همه بهم آسیب برسونن ؟ همه لهم کنن و ازم سوء استفاده کنن ؟
ریما به نشانه ی خیر سرش را به طرفین تکان داد و پرسید :
+نشنیدی شب مهمونی کیونگسو چی گفت ؟ اون گفت هر چقدر که لوهان برای تو مهمه ، برای اونم اهمیت داره ! لوهان برای من پاره ی تنمه ، اونقدر که حاضرم بمیرم ولی خم به ابروش نیاد . سهون هنوزم عاشقشه ، چانیول براش احترام قائله پس این لوهان نیست که راهو اشتباه رفته . لوهان هرگز تنها نموند جونگین ، ولی تو چرا ! کیونگسو دیشب برنگشت تو اتاقتون ، این نشونه ی این نیست که همه رو از خودت روندی جونگین ؟
جونگین نیشخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-الان داری منو مقصر میدونی ؟ نکنه منشأ تموم مشکلاتون منم و تا الان توهم میزدم که بکهیون و سهون چه گندایی به بار آوردن ؟ کیونگ هر چی بگه حق داره ولی بیون بکهیون نه ریما . قبول دارم ، زیاده روی کردم ولی هرگز نخواستم اون بره تو کما . این که بدنش ضعیف بود و تحملشو نداشت ، نذار پای اشتباه من . چانیول با اراده ی خودش کیونگسو رو زخمی ...
+اون میخواست تو رو زخمی کنه جونگین پس اول از همه این تویی که مقصر بودی ! باید همه چیزو به تعویق مینداختی و تو یه فضای بهتر مطرحش میکردی . من همه ی تقصیرا رو نمیندازم گردن تو ولی قبول کن که نقش بزرگی تو این اتفاقات داشتی . اگه کیونگسو تیر خورده ، تنها کسی که باید به خاطرش سرزنش بشه تویی ! خودتو بذار جای چانیول ، اگه کیونگ به جای بک تو اون وضعیت بود ، چیکار میکردی ؟
جونگین که به خوبی میدانست حق با ریما است ، با شرمندگی نگاهش را از ریما گرفت و به صورت رنگ پریده ی معشوق غرق در خوابش زل زد . ریما با دیدن عکس العمل او ، آهی کشید و گفت :
+خودت فیتیله ی این انبار باروتو روشن کردی جونگین پس از سوختن دستت گلایه نکن !
جونگین به آرامی زمزمه کرد :
-تو هم خسته شدی از بس درگیر مشکلات ما بودی ، برو خونه ، من اینجا پیششم ! میخوام یکم باهاش تنها باشم !
ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+شما خانواده ی منید پس هر کاری براتون بکنم ، کمه . ولی حالا که میخوای تنها باشید ، باشه . فردا صبح میام تا پیشش بمونم و تو برگردی خونه . نمیخوای که با این سر و وضع تو بیمارستان بگردی ، مگه نه ؟ راستی ، خودم به بادیگاردا میسپرم حواسشون بهتون باشه و مسائل دیگه رو هم حل میکنم پس فقط ... تأکید میکنم جونگین ، فقط حواست به نامزدت باشه و خواهشا دست به کار دیگه ای نزن تا این ماجرا از این بدتر نشه !
جونگین با کلافگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ؛ آنقدر درمانده و خسته بود که حتی نای مخالفت لفظی را هم نداشت !
ریما با دیدن تایید او ، لبخندی زد و با عجله از اتاق خارج شد .
پس از رفتن ریما ، کای با چشم هایی که هر لحظه خیس تر میشد ، دست آزاد کیونگسو را درون دست هایش گرفت و در همان حال که بوسه های ریزی روی انگشت های ظریف او میزد ، با صدایی ضعیف گفت :
-ببخشید ... ببخشید کیونگسو ... ببخشید که نتونستم نامزد خوبی برات باشم و تو در جواب ، از جونم محافظت کردی . چرا کیونگ ، چرا خودتو سپر من کردی ؟ اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد ، من باید چطور زندگی میکردم ؟ مگه بدون تو زندگی ای هم وجود داره ؟ مگه بدون تو دنیایی وجود داره ؟ من چطور باید بدون تو ادامه میدادم کیونگ ولی بیا ... بیا در مورد مسائل ناراحت کننده حرف نزنیم ... بیا فراموش کنیم . از این به بعد ، همه چیز فرق میکنه کیونگ . تو فقط چشماتو باز کن تا یه زندگی جدید و بدون مانعو برامون بسازم . فقط من و تو کیونگ . بهت قول میدم هیچ دل مشغولی ای به جز تو و عشقمون نداشته باشم ، باشه عشقم ؟
بوسه ی دیگری روی مچ دست کیونگسو زد و در همان حال که لبخند به لب داشت ، مشغول تماشای چهره ی معشوق غرق در خوابش شد !
☔☔☔☔☔☔☔
با کلافگی در طول اتاق قدم میزد و گهگاهی نیم نگاهی به در می انداخت . ساعت ده شب را نشان میداد و قلب بیقرار لوهان بیرحمانه به قفسه سینه اش میکوبید . سهون به او قول داده بود زودتر برگردد ولی هنوز خبری از او نبود . حتی تلفن همراهش را هم جواب نمیداد . البته لوهان پس از صحبت کردن با ریما و فهمیدن اینکه اتفاق ناگواری نیافتاده و همه چیز آرام است ، کمی خیالش راحت شده بود ولی تأخیر طولانی مدت سهون ، به او گوشزد میکرد که همه چیز به آرامی ای نیست که ریما به او گفته !
غرق در افکارش بود که با باز شدن در و ورود سهون به اتاق ، وحشت زده سمت او چرخید و سعی کرد با بررسی ظاهرش ، از رخدادهای اخیر سر دربیاورد . سهون هم متقابلا به لوهان زل زد ؛ پیراهن راحتی گشاد یشمی رنگی به تن داشت که به خاطر بیرون بودن شانه ی سمت چپش ، رد ترقوه اش را مقابل چشم های سهون به نمایش درمی آورد . شلوار گشاد و بلند راحتی سفید رنگش ، کف پاهای برهنه اش را به نمایش میگذاشت و در کنار همه ی این ها ، موهای مشکی بهم ریخته اش که درون صورتش ریخته بود و چشم های قهوه ای وحشی اش ، دل سهون را به لرزه می انداخت .
دلش میخواست جلو برود و تا توان در بدن هر جفتشان بود ، لوهان را ببوسد و با او معاشقه کند که چیزی جز لذت در ذهنشان وجود نداشته باشد ولی نزدیک بودن مرگ به هر جفتشان و رابطه ی غیرممکنشان ، مانند پتک بر سرش کوبیده میشد ! لوهان دو ماه مهلت داشت و خودش یک ماه ! چه خوب ، حداقل لوهان میتوانست یک ماه در دنیای بدون سهون زندگی کند ولی چرا برای خودش زندگی کردن در دنیایی که لوهان وجود نداشت ، غیرممکن به نظر می آمد ؟ یعنی لوهان هم همین نظر داشت ؟ آیا باید به او هم فرصت انتخاب میداد ؟
لوهان با دیدن نگاه خیره ی سهون ، چند قدم به جلو برداشت و پرسید :
-سهون ؟ تو چت شده ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ از صبح کجا بودی ؟ چرا این وقت شب ، با این ظاهر برگشت ...
+چیزی نشده هانا ، فقط یکم خستم ، همین !
لوهان که مقاومت سهون در جواب دادن را دید ، ترجیح داد خودش هم بیشتر سؤال نکند پس با قاطعیت گفت :
-من میخوام فردا برگردم عمارت چوبی !
سهون نگاهش را از او گرفت و در همان حال که با پاهایی لرزان سمت کاناپه ی پشت لوهان میرفت ، زمزمه کرد :
+خوبه ، بهترین تصمیمه ، یه مدت از اینجا دور باشی ، به نفعته . شاید همه چیز یه شکل دیگه ای شد . حتما تنها ...
-تو باهام نمیای ؟
سهون که حالا پشت به لوهان روی کاناپه نشسته بود ، چشم هایش را بست و به سختی و با صدایی ضعیف پرسید :
+میخوای باهات بیام ؟
لوهان بدون اینکه از جایش تکان بخورد ، دست هایش را در جیب های شلوارش فرو برد و زمزمه کرد :
-یه بار بدون تو رفتم ولی به جز دلتنگی ، چیز بیشتری عایدم نشد ! بیا این بار باهم بریم شاید همه چی ...
+بیا از هم جدا شیم لوهان ، نه مثل قبل ، برای همیشه ! بیا دیگه همو نبینیم ! این به نفعمونه !
لوهان که با شنیدن این جملات احساس میکرد درون استخر آب یخ فرو رفته ، به سختی لب های لرزانش را از هم فاصله داد و پرسید :
-دوباره برای من تصمیم گرفتی ؟ این بار میخوای با کی بهم خیانت کنی ؟ بس نیست اینقدر جدایی ؟ توانی ازمون مونده تا بخوایم باهاش بجنگیم ؟
قطره ای اشک از چشم سهون چکید :
+میخوام تنها باشم لوهان ، برم جایی که دست هیچ موجود زنده ای بهم نرسه . من لیاقتتو ندارم لوهان ، بیا همین جا تمومش کنیم . بیا یه پایان خوب داشته باشیم . بهت قول میدم دیگه اسمی ازم نشنوی ! اونقدر دور میشم که ...
-دور میشی و با دور شدنت نابودم میکنی ؟ تا کی میخوای بهم صدمه بزنی ؟ دیگه قلبی برام نمونده تا باهاش از عشقت بنالم ! دیگه نفسی برام نمونده که باهاش منتظرت باشم ! تا کی سهون ؟ تا کی میخوای ... چرا ؟ فقط بهم بگو حالا چرا ؟ چرا ...
+بهتره ندونی لوهان ، لطفا ازم سؤالی نپرس ، چیزی برای گفتن ندارم . فقط بهتره این رابطه رو تموم کنیم ! برای همیشه ، از امشب به بعد ...
-پس تا فردا صبح مال من باش ! میشه حداقل یه شب بعد از این یازده سال مال من باشی ؟ فقط یه شب ، التماس ...
اما با کشیده شدن بازویش توسط سهون و قرار گرفتن لب هایش بر روی لب های او ، جمله اش ناتمام ماند . سهون در همان حال که با ولع لب های لوهان را میبوسید ، دستش را درون موهای او فرو برد و آن تارهای ظریف و شکننده را نوازش کرد . میخواست آنقدر لوهان را لمس کند که بدنش عطر او را بدهد ! میخواست تلافی یک ماه باقیمانده ی عمرش را با همین چند ثانیه درآورد !
لوهان با عجله سرش را عقب کشید و در همان حال که با چشم هایی خیس به چشم های سهون زل میزد ، دست های او را گرفت ، درون پیراهن خودش فرو برد و زمزمه کرد :
-برای آخرین بار منو تصاحب کن سهون ، بذار این بدن برای همیشه مال تو بمونه ، بذار این تن رد مالکیتت روش بمونه ! لمسم کن سهون ، برای آخرین بار باهام معاشقه کن ، با عشق ! فکر کن امشب شب اولمونه ، با عشق بکارتموم مال خودت کن نه به خاطر پول !
سهون وحشت زده به چشم های او زل زد و زمزمه کرد :
+ببخشید ، ببخشید لوهان ، بابت تموم ظلمایی که در حقت کردم . ببخش ، ببخش لوهان ...
میان هق هق هایش ادامه داد :
+ببخش که با قصد دیگه ای بکارتتو ازت گرفتم ، ببخش که بهت تجاوز کردم ، ببخش لوهان ! به خاطر این یازده سال منو ببخش هانا ، بذار با خیال راحت بمی ... برم ! من خیلی گناهکارم لوهان ، من به خاطر قطره قطره ی اشکی که از چشمت چکید مقصرم لوهان ... من ...
اما این بار لب های لوهان روی لب هایش قرار گرفت . لوهان با دست هایش دست های سهون را روی بدنش میکشید و لمسش را تمنا میکرد . سهون وقتی تقلای لوهان را دید ، بدنش را روی دست هایش بلند کرد و او را روی تخت خواباند . در حالی که از زیر پیراهن لوهان بدنش را لمس میکرد ، سرش را کمی فاصله داد و زمزمه کرد :
+میرم حموم ، وقتی بدنمو پاک کردم ، باهات معاشقه میکنم هانا پس یکم دیگه منتظرم بمون . بذار این دفعه برای یه بارم که شده ، درست انجامش بدیم ، شب اولمون باشه ، شب اولمون !
لوهان با چشم های خیس لرزانش به چشم های همسرش زل زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون راضی از تبعیت او ، خواست سمت حمام برود ولی ناگهان بازویش توسط دست های لوهان اسیر شد . شوکه به چشم های قهوه ای او زل زد و پرسید :
+مشکلی پیش اومده پرنسم ؟
لوهان به آرامی زمزمه کرد :
-باهم بریم حموم ، مثل شب ازدواجمون . من تو رو میشورم و تو من ...
اما جمله اش تمام نشده بود که دست های سهون دور بدن ظریفش حلقه شد و باهم سمت حمام رفتند !

خوب انجلای من شرط ووت ۲۰ داریم پس اگه میخواید پارت بعد آپ بشه ووتا رو برسونید 😊😊😉😉😌😌

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now