آن روز سهون زودتر از شرکت برگشت چون برای بستن قراردادهای نهایی ، به امضای لوهان احتیاج داشت . لوهان در همان حال که با خوشحالی به حرف های سهون گوش میداد ، اوراق را بررسی میکرد و پس از زدن امضاهایشان ، آنها را به او تحویل میداد .
جونگین کمی دورتر از آنها ، در سالن روی کاناپه ای نشسته و مشغول بازی با پیپلاپ بود . در همان حال زیرچشمی حرکات لوهان را زیرنظر داشت و با هر خنده ی او ، ناخودآگاه لبخندی میزد .
پس از گذشت یک ساعت ، لوهان با حالتی کودکانه رو به سهون پرسید :
-سهونا ؟ اینا چرا اینقدر زیادن ؟ مگه من شرکتو به تو واگذار نکردم پس چرا هنوزم به امضام احتیاج داری ؟
سهون رو به او لبخندی زد و گفت :
+میدونم خوشگلم ولی اینا ، مجوزای خروج محصولات امسالمون از انبارای مزرعن . من امسال تصمیم گرفتم همه ی تولیداتو مستقیما از شرکت اصلیمون که داخل روستاست بفرستیم چون با اینکار ، هم محصولات زودتر به دست مشتریامون ، چه تو داخل سنتوپیا و چه کشورای دیگه میرسن ، هم اینکه از هزینه های حمل و نقل ماهم کاسته میشه . در نتیجه ، چون تو مدیر شرکت اصلی هستی ، باید خودت امضاهای لازمه رو بزنی .
لوهان با شنیدن این جملات ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با کنجکاوی پرسید :
-با ریما صحبت کردی ؟ اونم با اینکار موافقه ؟ آخه اینطوری وظایفش یکم بیشتر میشه ، نمیخوام از این بابت احساس ناراحتی کنه !
سهون با خوشحالی موهای شکلاتی رنگ لوهان را بهم ریخت و گفت :
+آره کیوتی ، باهاش مفصلا صحبت کردم . همونطور که میبینی ، امضای اونم پای یه سری از برگه ها هست . تا بهش ماجرا رو گفتم ، فورا قبول کرد و این برگه های امضا شده رو همراه یکی از کارمندای مورد اطمینانش برام فرستاد . ریما واقعا انتخاب درستی ، برای پست مدیرعاملی شرکت اصلیه !
لوهان با شنیدن این حرف ، با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
-اوهوم ، ریما همیشه بهترینا رو برای ما میخواد و از هیچ کاری برای کمک کردن بهمون دریغ نمیکنه . هونا ؟
سهون در همان حال که برگه ها را داخل پوشه ی مورد نظرش مرتب میکرد ، پرسید :
+جانم ؟
لوهان دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و در همان حال که زیرچشمی حرکات سهون را دنبال میکرد ، گفت :
-دلم خیلی برای خونه ی پدریم ، مزرعه و همچنین ریما تنگ شده . میشه چند روزی ، برای تعطیلات بریم اونجا ؟ واقعا دلم برای یه استراحت درست و حسابی و دور موندن از دغدغه های شهری ، لک زده !
سهون با سر انگشت هایش گونه ی لوهان را نوازش کرد و گفت :
+باشه عزیزدلم ، این ماجرای بارگیری ها و ارسال تولیدات تموم بشن ، بهت قول میدم کل پاییزو تو مزرعه بگذرونیم . اینطوری خوشحال میشی ؟
لوهان با خوشحالی بوسه ی سبکی روی لب های همسرش زد و گفت :
-تو همیشه بهترینی هونا !
و هرجفتشان شروع کردند به خندیدن .
در این بین ، ناگهان زنگ ورودی عمارت به صدا درآمد . جونگین با شنیدن صدا ، رو به آن ها گفت :
×من میرم ببینم کیه ، شما میتونید به کارتون ادامه بدید .
و سپس با عجله سمت در رفت . خدمتکار زودتر از او در را باز کرد و حالا مشغول حرف زدن با فردی بود که پاکت بزرگی درون دست هایش قرار داشت . خدمتکار با دیدن جونگین ، رو به او گفت :
*ارباب زاده ، خوب شد تشریف آوردید ، این آقا با شما کار دارن .
جونگین با شنیدن این حرف ، سمت مرد رفت و سپس رو به خدمتکار گفت :
×بسیار خوب ، تو میتونی بری .
خدمتکار ادای احترامی کرد و با عجله از آنها فاصله گرفت . لوهان با دیدن خدمتکار که سمت آشپزخانه میرفت ، با عجله پرسید :
-لولا ؟ کی اومده ؟
دخترک سمت لوهان چرخید و جواب داد :
*یه آقایی اومدن و میگن با ارباب زاده جونگین کار دارن .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از مرخص کردن دختر ، رو به سهون پرسید :
-یعنی کی با جونگین کار داره ؟ نکنه از طرف اون پسره ویلیام باشه ؟
سهون در همان حال که پیام بکهیون را که تازه برایش ارسال شده بود ، باز میکرد ، رو به لوهان گفت :
+نترس پرنسم ، من به بادیگاردای جلوی عمارت سپردم ، تا هویت و دلیل اومدن افراد رو بررسی نکردن ، نفرستنشون داخل پس لازم نیست نگران باشی !
سپس با عجله پیام بکهیون را خواند :
"اینم از قول من ، جونگین دیگه نمیتونه برای تو و همسرت مزاحمتی ایجاد کنه ."
سپس با تعجب نگاهی به جونگین که با چهره ای درهم ، در همان حال که پاکت را باز میکرد ، وارد سالن میشد ، انداخت و با عجله پرسید :
+جونگین ؟ کی بود ؟ باهات چیکار داشت ؟
جونگین پس از بررسی کاغذی که درون پاکت قرار داشت ، سمت سهون چرخید و گفت :
×آمممم ، از طرف مدرسه ی شبانه روزی دایمنده . مثل اینکه برام دعوت نامه ی ثبت نام فرستادن .
لوهان با شنیدن این جملات ، شوکه پرسید :
-مدرسه ی شبانه روزی ؟ به چه دلیل برای تو دعوت نامه فرستادن ؟ بهشون گفتی قبولش نمیکنی ؟
سهون که تازه متوجه حیله ی بکهیون شده بود ، سعی کرد خوشحالی اش را پنهان کند و با عجله رو به لوهان اعتراض کرد :
+چرا قبول نکنه لوهان ؟ اون مدرسه یکی از بهترین مراکز آموزشی تو کل سنتوپیاست . تازه ، کم پیش میاد درخواست یه دانش آموزی رو قبول کنن و حتی براش دعوت نامه هم بفرستن . تو که قصد نداری ، شانسی که به جونگینن رو کرده رو با دستای خودت نابود کنی ؟
لوهان با شنیدن این جملات ، با عصبانیت سمت سهون چرخید و گفت :
-شانس سهون ؟ میدونی اونجا چطور مدرسه ایه ؟ همه ی دانش آموزای اونجا ، موظفن تموم هفته رو ، به جز آخر هفته ها و تعطیلات رسمی ، داخل مدرسه بمونن و حق رفتن به خونشونو ندارن . تازه ، قوانین اونجا اونقدر سخته که هر کس توانایی تحملشونو نداره .
سهون با کلافگی گفت :
+ولی در عوض ، شانسش برای موفقیت تو امتحانات کشوری میره بالا . بعدشم ، من مطمئنم جونگین به خوبی میتونه از پس قوانینشون بربیاد چون اون پسر قدرتمندیه .
لوهان با شنیدن این حرف ، پوزخندی زد و رو به سهون پرسید :
-مثل اینکه خیلی از بابت این اتفاق خوشحالی . نکنه خودت برای اون مدرسه درخواست فرستادی ؟
جونگین که متوجه جو متشنج بین والدینش شده بود ، به دروغ گفت :
×خودم براشون درخواست فرستاده بودم .
سهون که اصلا انتظار شنیدن همچین جمله ای را از زبان جونگین نداشت ، شوکه سمت او چرخید . لوهان هم با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
-چی میگی جونگین ؟ تو کی براشون درخواست فرستادی که من خبر ندارم ؟
جونگین ابتدا نیم نگاهی به سهون انداخت ؛ از همان لحظه ی اولی که از دعوت نامه مطلع شد ، میدانست این ماجرا نقشه ی سهون برای دور کردنش از خانه است ولی چون خودش هم همین را میخواست ، تصمیم گرفت مطابق میل او رفتار کند و از این بیشتر باعث عذاب کشیدن خودش و صد البته لوهان نشود . سپس به چشم های نگران لوهان زل زد و به دروغ گفت :
×راستشو بخوای ، من به خاطر یه کل کل بچگونه با دوستام ، سر اینکه آموزشگاه دایمند کدوممونو برای ثبت نام پذیرش میکنه ، براشون رزومه ها و همچنین درخواستمونو فرستادیم . دیگه کم کم داشتم این موضوعو فراموش میکردم که الان این دعوت نامه برام اومد .
لوهان از این بابت که اینکار دسیسه ی سهون نیست ، کمی خیالش راحت شده و نفس عمیقی کشید . سپس گفت :
-پارش کن و بندازش سطل آشغال . فردا خودم برات یه آموزشگاه بهتر پیدا میکنم .
جونگین با پافشاری گفت :
×برای چی بابا ؟ اینجا فوق العادس ، هم معلماش و هم سیستم آموزشیش تو کشور برترینه . تازه ، منم که نمیتونم برگردم مدرسه ی خودم پس چه بهتر که برم اینجا !
لوهان با عصبانیت غرید :
-اما اینجا شبانه روزیه جونگین ، میفهمی ؟ شبانه روزی ! اگه دعوت نامشونو بپذیری ، حتی شاید وقت اینکه آخر هفته ها هم برگردی خونه رو نداشته باشی . با این حال ، میخوای قبولش کنی ؟ اینجا مدرسه ی افرادیه که دور از خانوادشون زندگی میکنن و یا خانواده ای برای بودن در کنارشون ندارن . اونوقت تو میتونی ، کنار همچین افرادی زندگی کنی ؟
جونگین با دیدن صورت نگران لوهان ، قلبش به لرزه افتاد . به هیچ وجه قصد ناراحت کردن او را نداشت ولی به خوبی میدانست اینکار به نفع هرجفتشان است . از طرفی ، رد دعوت نامه به معنی نه آوردن روی خواسته ی سهون بود و این به نشانه ی فشار آوردن بیشتر او به لوهان تلقی میشد . برای همین با عجله گفت :
×من نباید این حقیقتو فراموش کنم که یه بچه ی پرورشگاهی بیشتر نیستم بابا لوهان پس بهتره هر چه زودتر راهمو ازتون جدا کنم . تازه ، من که قرار نیست برای همیشه اونجا بمونم ، این ماجرا تا پایان امتحانات کشوری ادامه داره و بعدش دوباره برمیگردم خونه ، پس لازم نیست نگرانم باشی .
لوهان از روی صندلی بلند شد ، سمت جونگین رفت ، با ناراحتی دستی به موهای قهوه ای رنگ بهم ریخته ی او کشید و گفت :
-خواهش میکنم نرو جونگین . من خوب میدونم این خواسته ی قلبیت نیست ، پس نرو .
جونگین نیم نگاهی به چهره ی عصبی سهون انداخت و سپس با تردید رو به لوهان پرسید :
×اگه خواسته ی اصلیم باشه چی لوهان ؟ بازم مانعم میشی ؟
لوهان با تعجب از او فاصله گرفت و در حالی که سرش را به نشانه ی خیر تکان میداد ، با بغضی که در گلویش گیر کرده بود ، نالید :
-هرگز دلم نمیخواست این روز برسه ولی مثل اینکه زندگی ، بازی بدی رو باهام شروع کرده اما خوب ، منم تا یه حدی تحمل دارم . دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط پسرم ولی امیدوارم ، هر چی به صلاحته پیش بیاد . ولی باید بهم قول بدی همه ی آخر هفته ها و تعطیلاتو برگردی خونه و روزی چند بار هم باهام تماس میگیری تا از وضعیتت مطلع بشم . فهمیدی یا نه ؟
جونگین لبخندی زد و با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون راضی از وضعیت موجود ، نفس راحتی کشید و سپس رو به جونگین پرسید :
+حلا کی باید بری ؟
لوهان که اصلا انتظار شنیدن همچین سؤالی را از زبان سهون نداشت ، با عصبانیت سمت او چرخید و پرسید :
-مثل اینکه بابت این اتفاق خیلی خوشحالی اوه سهون ، این چه سؤالیه میپرسی ؟
سهون با عصبانیت رو به او گفت :
+یه طوری رفتار میکنی انگار همه ی اینا تقصیر منه و من دعوتنامه رو فرستادم .
لوهان رو به او پوزخندی زد و گفت :
-راستشو بخوای ، اولین احتمالی که با شنیدن ماجرای این دعوتنامه به ذهنم رسید ، دقیقا احتمال دست داشتن تو بود . کی بیشتر از تو ، از دور بودن جونگین نفع میبره ؟
سهون خواست با عصبانیت جواب لوهان را بدهد ولی جونگین با عجله گفت :
×فردا ، فردا صبح میرم .
لوهان وحشت زده سمت او چرخید و فریاد زد :
-برای چی اینقدر زود ؟ تو میفهمی داری چه غلطی میکنی ؟
جونگین با کلافگی رو به او اعتراض کرد :
×آره ، چرا همش فکر میکنی من نمیتونم از پس خودم بربیام و تصمیم مناسبی بگیرم ؟ خوب معلومه چرا اینقدر عجله میکنم ، امتحانات نزدیکه و من هنوز براشون آماده نیستم ، هیچکدوم از کتابامو تموم نکردم و جزوه های اخیرم هم به خاطر درگیریام با ویلیام نصفه و نیمه رها شدن . من همیشه آرزوم بوده از رتبه های برتر آزمون باشم ولی الان ، حتی شک دارم بتونم قبول شم . برای همین ، هر چه زودتر باید درس خوندنمو از سربگیرم ، لطفا همه چیزو برام سخت تر نکن لوهان !
لوهان با شنیدن این حرف ها ، با عصبانیت رو به سهون و جونگین فریاد زد :
-اصلا هر کاری دلتون میخواد رو انجام بدید . از این به بعد دیگه هر کس باید به فکر خودش باشه چون مثل اینکه اعضای این خونه ، قصد دارن طبق همین روال پیش ببرن و فقط این منم که دارم بینتون آب میشم .
سپس بدون اینکه به کسی فرصت زدن حرفی را بدهد ، با عجله از عمارت خارج شد . جونگین با نگرانی خواست دنبال او برود ولی سهون با لحنی نسبتا عصبانی گفت :
+بذار یکم تنها باشه . آروم که شد ، خودش برمیگرده .
جونگین با کلافگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست سمت اتاقش برود که سهون گفت :
+انتخاب درستی کردی . اینکار به نفعته .
×به نفع من ، یا تو ؟ فکر میکنی نفهمیدم ، این دعوتنامه کار توعه ؟
سهون با شنیدن این جمله ، شوکه به او نگاه کرد . جونگین با دیدن صورت متعجب او ، پوزخندی زد و گفت :
×نترس ، چیزی به لوهان نمیگم چون خودمم قصد رفتن از این خونه رو داشتم ولی خوب ، برای راضی کردن لوهان ، دنبال یه دلیل معقول میگشتم که تو برام فراهمش کردی . بگذریم ، فردا راه ما از هم جدا میشه ولی بدون ، این به این معنی نیست که من از لوهان دست میکشم . اون همیشه و در همه حال برای من عزیزه و اگه بفهمم اذیتش کردی ، یا باعث شدی حتی یه قطره اشک از چشماش جاری شه ، به شدت ازت حساب پس میگیرم سهون . پس خواهشا مراقبش باش .
سهون که جرئت کل کل کردن با او را نداشت چون میترسید در مورد دعوتنامه چیزی به لوهان بگوید ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+اون همسرمه جونگین ، قاعدتا برام خیلی عزیزه و هرگز اجازه نمیدم ناراحت شه پس لازم نیست نگرانش باشی .
جونگین زیرلب زمزمه کرد :
×خوبه !
سپس آهی کشید و سمت اتاقش رفت تا وسایلش را برای رفتن به مدرسه ی جدیدش ، آماده کند .
بعد از رفتن جونگین ، سهون با خوشحالی به بکهیون پیام داد :
"خیلی ازت ممنونم ، کارتو به درستی انجام دادی . جونگین فردا صبح از اینجا میره ."
بعد از گذشت چند ثانیه ، بکهیون جواب داد :
"خوبه ، خوشحالم که از اتفاقات اطرافت لذت میبری !"
سهون با خواندن پیام ، لبخندی زد و جواب داد :
"فردا وقت داری ؟ میخوام موفقیتمو جشن بگیریم و از طرفی هم ، بابت کمکی که بهم کردی ازت تشکر کنم ."
پس از گذشت چند دقیقه ، بکهیون بالاخره پیامی فرستاد :
"من همیشه برات وقت دارم اوه سهون . مکان و زمانشو برام بفرست !"
سهون با خوشحالی جواب داد :
"لازم نیست ، خودم میام دنبالت ."
و سپس با خوشحالی مشغول مرتب کردن مدارکش شد . بعد از گذشت حدودا نیم ساعت ، به خاطر اینکه لوهان هنوز برنگشته بود ، با نگرانی از پشت میزش بلند شد و خواست به دنبالش برود ولی ناگهان یاد جملات او افتاد . به همین دلیل تصمیم گرفت این بار خودش برای آشتی پیشقدم نشود . پس سمت اتاق خواب مشترکش با لوهان رفت تا آنجا منتظر برگشتن همسرش بماند .
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت پارک
بکهیون لبخندی به پیام سهون زد و سپس با خوشحالی سمت سالن دوید . با دیدن چانیول که روی کاناپه ی بزرگ وسط سالن نشسته و مشغول تماشای سریال مورد علاقه اش بود ، سمتش رفت . کنارش نشست ، دست هایش را دور گردن او حلقه کرد و با لحنی کودکانه پرسید :
-یول ؟
چانیول که تازه متوجه حضور بکهیون شده بود ، با خوشحالی رو به او پرسید :
+جانم بکهیون ؟
-میشه فردا رو بهم مرخصی بدی ؟ میخوام برم جایی .
چانیول با تعجب پرسید :
+مرخصی چیه بکهیون ؟ تو مختاری ، هر وقت دلت خواست بیای شرکت پس لازم نیست ازم اجازه بخوای . اما کنجکاو شدم بدونم کجا میری ؟
بکهیون به دروغ گفت :
-آمممم ... با یکی از دوستام قرار گذاشتم تا باهم بریم خرید و بعدش یه سری به رستوران جدیدی که کنار قصر باز شده بزنیم و دورهم یه غذایی بخوریم .
چانیول که متوجه دروغ او شده بود ، با کلافگی پرسید :
+دوست ؟ تو که به جز من ، دوستی نداری بکهیون .
بکهیون با عصبانیت خودش را عقب کشید و رو به او گفت :
-ببخشید ، اونوقت چرا ؟ مگه من چه مشکلی دارم که نمیتونم دوستی داشته باشم ؟ ببین یول ، خودت همیشه اوقاتمو تلخ میکنی ، بعدش از اخلاق بدم گلایه داری . اصلا تقصیر منه که اومدم از تو اجازه بگیرم .
و خواست از روی کاناپه بلند شود که چانیول دستش را کشید و گفت :
+معذرت میخوام پرنسم ، اصلا دیگه در این باره ازت نمیپرسم ، خوبه ؟ حالا هم بیا بشین کنارم . امشب قراره یه مستند جالب از پتری لند پخش شه برای همین ، گفتم خدمتکارا میز شامو اینجا بچینن . نظرت در این مورد چیه ؟ دوستش داری ؟
بکهیون با خوشحالی بوسه ای روی گونه ی چانیول زد و گفت :
-این عالیه چان ، مگه میشه دوستش نداشته باشم ؟ ولی یه چیزو میدونستی ؟
چانیول به خاطر بوسه ، لبخند رضایتی زد و با خوشحالی پرسید :
+چی عزیزدلم ؟
بکهیون با حالتی کودکانه گفت :
-خیلی خیلی خیلی گرسنمه . میشه بگی زودتر میزو بچینن ؟
چانیول با شنیدن این جمله کمی خندید و در همان حال که سمت بکهیون می چرخید ، با شیطنت گفت :
+تا وقتی من کوچولوی خوشگل و خوشمزمو نخوردم ، هیچکس اجازه ی غذا خوردن نداره .
سپس شروع کرد به غلغلک دادن بکهیون . بکهیون که بابت این حرکات چانیول به شدت لذت میبرد ، از ته دل شروع کرد به خندیدن و برای رهایی از حصار دست های چانیول ، با حالتی کودکانه دست و پا میزد که باعث میشد چانیول برای نوازش کردن موجود ظریف درون آغوشش ، مشتاق تر شود .
☔☔☔☔☔☔☔
چشم هایش را به آرامی باز کرد و دستش را برای در آغوش کشیدن همسرش دراز کرد ولی با ناباوری ، با جای خالی اش در تخت رو به رو شد . با عجله روی تخت نشست و با دیدن بالش لوهان که همچنان دست نخورده باقی مانده بود ، متوجه شد او شب قبل به تخت برنگشته . با نگرانی از جایش بلند شد ، پیراهن لباس خوابش را پوشید و سمت سالن رفت . خواست از پله ها پایین برود ولی چشمش به لوهان و جونگین افتاد که در سالن در حال صحبت کردن با یکدیگر بودند . به همین دلیل تصمیم گرفت پایین نرود تا بتواند از دور شاهد صحبت هایشان باشد .
لوهان کیف دستی کوچکی ، به همراه سبد نسبتا بزرگی را به جونگین که به همراه چمدانش مقابلش ایستاده و آماده ی رفتن بود ، داد . جونگین ابتدا نیم نگاهی به چشم های گود افتاده ی لوهان که نشان دهنده ی گریه کردن و نخوابیدنش در شب قبل بود ، انداخت و سپس در همان حال که کیف و سبد را از او میگرفت ، پرسید :
-اینا چی هستن لوهان ؟
لوهان در همان حال که سعی میکرد جلوی ترکیدن بغضش را بگیرد ، با صدایی لرزان گفت :
+آممممم ، تو اون کیف دستی ، یه مقدار پول و یکی از کارتای اعتباری منه . رمزش هم ، تاریخ تولدته . توی سبد هم ، یه سری غذاست که خودم آماده کردم ، تا آخر هفته برات کافیه . از غذای مدرسه نخور ، نمیدونم با چه موادی درستشون میکنم و میترسم به بدنت نسازن . از همینا بخور ، آخر هفته که برگشتی ، دوباره برای هفته ی بعدت بهت غذا میدم . باشه پسرم ؟
جونگین که قلبش به خاطر حرکات لوهان درد گرفته بود ، دستی به صورت او کشید و پرسید :
-حتما کل دیشبو بیدار موندی تا اینا رو بپزی ، آره ؟
لوهان با ناراحتی سرش را پایین انداخت تا جونگین متوجه قطره ی اشکی که از چشمش جاری شده بود ، نشود ولی جونگین دستی به قطره ی اشکش کشید ، صورتش را با دست هایش بالا آورد و بوسه ای روی پیشانی اش زد . لوهان با این حرکت جونگین ، مقاومتش را از دست داد و شروع کرد به گریه کردن . جونگین هم او را در آغوش کشید و در همان حال که بوسه های سبکی روی موهایش میزد ، گفت :
-گریه نکن دیگه عزیزدلم ، اینطوری نمیتونم ازت جدا شم . تو که دوست نداری ، همش نگرانت باشم ، مگه نه ؟
لوهان در همان حال که خودش را بیشتر در آغوش جونگین جا میکرد ، میان هق هق هایش پرسید :
+اگه نگرانم میشی ، اصلا چرا داری میری ؟ میدونی بعد از رفتنت ، دیگه اون موجود قبلی نمیشم ، پس چرا تو هم دلت میخواد قلبمو بشکنی ؟
جونگین که حالا خودش هم چشم هایش بارانی شده بود ، به آرامی زمزمه کرد :
-فکر میکنی برای خودمم آسونه لوهان ؟ ولی اینکار به نفع هرجفتمونه پس رفتنو برام سخت تر نکن هانا .
سپس نگاهی به سهون که در حال پایین آمدن از پله ها بود ، انداخت و به او اشاره کرد تا لوهان را از خودش جدا کند . سهون که متوجه منظور او شده بود ، با عجله سمت لوهان رفت ، او را از آغوش جونگین بیرون کشید و گفت :
×هانا ؟ بیشتر از این ناراحتش نکن دیگه ، گریشو درآوردی . تو که نمیخوای روز اول ، با صورت خیس بره سر کلاس ؟ بعدشم ، اون قراره آخر هفته برگرده و تازه ، تلفنی هم باهم حرف میزنید . پس برای چی اینقدر بی تابی میکنی پرنسم ؟
جونگین هم لبخندی زد و در همان حال که همراه وسایلش ، سمت در خروجی میرفت ، رو به لوهان گفت :
-آره لوهان ، زود زود باهم حرف میزنیم ، باشه ؟ بهت قول میدم ، کاری کنم اصلا دلت برام تنگ نشه . بهم قول بده مراقب خودت باشی چون اگه بهت زنگ بزنم و ببینم صدات غمگینه ، بیشتر ناراحت میشم .
سپس رو به سهون ادامه داد :
-لطفا مراقبش باش !
سهون در همان حال که لوهان را در آغوش گرفته بود و مانع حرکت کردنش میشد ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×تو هم مراقب خودت باش . راننده جلوی در منتظرته ، تا مدرسه میرسونتت !
جونگین لبخندی به او زد و برای آخرین بار به چشم های خیس لوهان نگاه کرد . لوهان در همان حال که تقلا میکرد تا از آغوش سهون بیرون بیاید ، ملتمسانه رو به او گفت :
+نرو جونگین ، ازت خواهش میکنم نرو !
جونگین با ناراحتی به او لبخندی زد و سپس سمت در چرخید تا لوهان متوجه خیس شدن صورتش نشود . با عجله سمت در رفت چون میدانست اگر کمی بیشتر آنجا بماند ، تسلیم فریادهای لوهان که حالا در آغوش سهون دست و پا میزد تا او را رها کند ، میشد .
پس از بسته شدن در ، لوهان احساس کرد تمام وجودش فرو ریخته . سهون که به خاطر سکوت ناگهانی لوهان ترسیده بود ، با نگرانی صورت او را سمت خودش چرخاند و با دیدن چهره ی بی روحش با نگرانی پرسید :
×لوهان ؟ تو چرا این شکلی شدی ؟ حالت خوب نیست ؟ هانا ؟
لوهان دست های سهون را از روی صورتش کنار زد و در همان حال که خودش را از آغوش او بیرون میکشید ، با لحن سردی گفت :
+حالا میتونی با خیال راحت بری و به کارت برسی ، دیگه هیچ خطری منو تهدید نمیکنه !
سهون با شنیدن این حرف از زبان او ، با عصبانیت پرسید :
×منظورت چیه لوهان ؟ نکنه تو هنوزم فکر میکنی اینکار نقشه ی من بوده ؟
لوهان در همان حال که سمت اتاق خواب جونگین میرفت ، گفت :
+دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط ، فقط میخوام یکم تنها باشم تا بتونم به آشفتگی ذهنم رسیدگی کنم . میشه امروز خودت برای رفتن به شرکت آماده شی ؟ سونگ هم میز صبحونه رو میچینه ، غذاتم حاضره !
سهون که به هیچ وجه نمی خواست لوهان برای ملاقاتش با بکهیون او را آماده کند چون میدانست در صورت اطلاعش ، اینکار باعث عذابش میشود ، بدون مخالفت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×باشه عزیزم ، تو سعی کن یکم استراحت کنی . شب که برگشتم ، باهم درباره ی این موضوع حرف میزنیم ، باشه ؟
اما لوهان بدون دادن جواب او ، درون راهرو پیچید و سپس وارد اتاق جونگین شد . سهون با شنیدن صدای بسته شدن در ، آهی کشید . بعد از گذشت چند دقیقه ، ناگهان یاد بکهیون افتاد ، تلفنش را از جیبش بیرون آورد و با عجله به او پیام داد :
"حاضر شو ، تا یه ساعت دیگه ، جلوی خیابون اصلی عمارت پارک باش ، میام دنبالت ."
سپس با عجله سمت اتاق مشترکشان رفت . برای اولین بار در طول این ده سال ، خودش میخواست برای بیرون رفتن آماده شود و به هیچ وجه قصد به تن کردن ست های آماده ای را که لوهان همیشه از قبل برایش آماده میکرد ، نداشت .
☔☔☔☔☔☔☔
لوهان پس از بستن در ، دوباره شروع کرد به اشک ریختن . به در بسته تکیه داد و نگاهی به اتاق جونگین انداخت ؛ کمد ، میز و تخت خالی اش ، هر کدام مانند تیری ، قلب بی قرار او را مورد هدف قرار میدادند . با دیدن پیپلاپ که با بغض خودش را گوشه ای از اتاق جمع کرده بود ، هق هق هایش شدت گرفت . با یادآوری سفارشات جونگین در مورد پیپلاپ ، سمت او چرخید و با صدایی لرزان گفت :
-مثل اینکه هرجفتمون به شدت تنها شدیم پیپلاپم . ببین ، ببین جونگین نیست ، رفته ، امشب تو اتاقش نمیخوابه ، دیگه برای بوسه ی شب بخیر خودشو برام لوس نمیکنه . مگه نه پیپلاپ ؟ مگه نه عزیز د ...
ولی به خاطر شدت گرفتن گریه اش ، نتوانست جمله اش را تمام کند . همانجا زیر در چمباتمه زد و روی سرامیک ها نشست . پیپلاپ با دیدن حال لوهان ، با ناراحتی سمتش رفت ، با بال های کوچکش ، صورت خیس او را نوازش کرد و با نوکش ، بوسه ای روی لب هایش زد . لوهان متعجب از عکس العمل پیپلاپ ، با چشم هایی لرزان به چشم های پیپلاپ زل زد و پرسید :
-میخوای بهم چیزی بگی ؟
پیپلاپ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با بال هایش ، خودش را در آغوش گرفت . لوهان کمی با تعجب به او نگاه کرد ، سپس با یادآوری موضوعی ، با عجله گفت :
-تو حق داری پیپلاپ ، قرار نیست برای جونگین اتفاقی بیافته ، اون هنوزم پسرمه پس باید به احساساتم مسلط باشم تا از این بیشتر باعث ناراحتی خودم و اون نشم ، مگه نه ؟
پیپلاپ با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . لوهان با دیدن این حرکتش ، لبخندی زد و دستی به سر او کشید . سپس در همان حال که تلفن همراهش را از جیبش بیرون می آورد ، با قاطعیت رو به پیپلاپ گفت :
-ولی به نظر میاد باید پای یه سری از افرادی که خودشونو خیلی وقته کنار کشیدن ، دوباره به این ماجرا باز کنم ، درست نمیگم ؟
سپس با شماره ی خاصی تماس گرفت . بعد از گذشت چند ثانیه ، با شنیدن صدای فرد پشت خط ، با صلابت گفت :
-میخوام با اربابتون صحبت کنم . شیو لوهانم ، ارباب هیپوستس ، اسممو که بهشون بگید ، خودشون منو میشناسن .
سپس منتظر ماند . بعد از گذشت چند دقیقه ، با شنیدن صدای فرد جدیدی که پشت خط بود ، نیشخندی زد و گفت :
-از آخرین دیدارمون ، ده سال میگذره ، درست نمیگم ؟ به شدت مشتاق دیدارتونم قربان !
☔☔☔☔☔☔☔
با ترمز اتومبیل سهون جلوی پاهایش ، بکهیون با خوشحالی سوار شد و رو به سهون گفت :
-درست به موقع رسیدید ، معلومه خیلی وقت شناسید ارباب اوه !
سهون با شنیدن جمله ی بکهیون ، کمی خندید و سپس پرسید :
+از دست تو بکهیون . خیلی وقته منتظری ؟
بکهیون بوسه ای روی گونه ی او زد و در همان حال که روی صندلی جلو مینشست ، گفت :
-آره ولی تقصیر تو نیست ، خودم زودتر آماده شدم . تو به موقع رسیدی .
سهون که به خاطر بوسه ی بکهیون معذب شده بود ، سعی کرد خودش را آرام جلوه بدهد ، پس در همان حال که اتومبیلش را به حرکت درمی آورد ، گفت :
+مثل اینکه برای این دیدار ، خیلی مشتاقی !
بکهیون با شنیدن این حرف ، با خنده سمت سهون چرخید و خواست جوابش را بدهد ولی چشمش به لباس های او افتاد ؛ کت و شلوار آبی روشن به همراه پیراهنی به همان رنگ پوشیده بود ، با وجود گرانقیمت بودن لباس هایش ، هیچ شباهتی به سهون دفعات قبل نداشت . مدل موهایش هم آنچنان مورد پسند بکهیون واقع نمیشد .
بکهیون که به شدت بابت ظاهر سهون جا خورده بود ، با تعجب پرسید :
-موقع لباس پوشیدن ، کسی دنبالت کرده بود ؟
سهون که با شنیدن این سؤال به شدت تعجب کرده بود ، نگاهش را از جاده گرفت و رو به او پرسید :
+چطور مگه ؟ خیلی داغونم ؟
بکهیون با اکراه سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
-نه زیاد ، ولی مثل همیشه نیستی .
سهون که متوجه منظور بکهیون شده بود ، لبش را گاز گرفت و ترجیح داد بحث را عوض کند . خودش هم به خوبی میدانست اگر لوهان حواسش به او نباشد ، به این وضع دچار میشود . با عجله پرسید :
+آمممم ، خودت جایی رو برای رفتن درنظر داری یا طبق برنامه ی من پیش بریم ؟
بکهیون با شیطنت سمت او چرخید و گفت :
-امروز من تمام و کمال متعلق به تو هستم پس هرطور خودت دوست داری رفتار کن . باشه ؟
سهون هم متقابلا با شیطنت پرسید :
+تمام و کمال ؟
بکهیون نیشخندی زد ، به شوخی مشتی به بازوی سهون کوبید و گفت :
-مثل قدیما منحرفی اوه سهون ، اصلا عوض نشدی !
سهون هم با شنیدن این جمله کمی خندید و سپس سعی کرد توجهش را از بکهیون که با آن سویشرت قرمز و شلوارک سفید کوتاه جذبی که به تن داشت ، مثل همیشه بی نظیر به چشم می آمد ، بگیرد و مکان هایی را که میخواست با او تجربه کند ، برگزیند .
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین پس از بررسی مدرسه و همچنین انجام کارهای ثبت نامش ، همراه مسئول خوابگاه سمت اتاق خواب تعیین شده اش رفت . اتاق نسبتا بزرگی ، به همراه چهار تخت یک نفره که تعداد هم اتاقی هایش را نشان میدادند ، بود . پس از آشنایی با هم اتاقی هایش که سه پسر تقریبا هم سن و سال او بودند و در نگاه اول ، نسبتا معقول به نظر می آمدند ، سمت تختش رفت و مشغول چیدن وسایلش درون کمد کوچک کنار تختش شد .
پس از اتمام کارهایش ، برای برطرف کردن خستگی ، روی تخت دراز کشید و در همان حال که قاب عکس لوهان که در آغوشش قرار داشت را به سینه اش میفشرد و با دست دیگرش پلاک آهوی درون گردنبندش را لمس میکرد ، مشغول بررسی اتفاقات آن روزش شد . مدرسه به نظرش عالی می آمد و طبق تعریفی که از دبیرانش شنیده بود ، از بابت وضعیت درسی اش کاملا مطمئن شد .
با کلافگی آهی کشید و نیم نگاهی به قاب عکس لوهان انداخت ؛ با اینکه فقط چند ساعت از جدا شدنشان میگذشت ، به شدت دلتنگش بود . خودش هم میدانست این دوری برایش حکم سمی را دارد که لحظه به لحظه ، بیشتر بدنش را فرامیگیرد و بالاخره یک روزی او را به طور کامل از پا می اندازد .
غرق در افکارش بود که با قرار گرفتن دست یکی از هم اتاقی هایش بر روی شانه اش ، چشم هایش را باز کرد و با تعجب پرسید :
-اتفاقی افتاده جرج ؟
جرج با لحنی بی اعتنا رو به او گفت :
+نمیخوای که از روز اول ، از کلاسات غیبت کنی ؟ زود بلند شو تا یه وقت دیر نرسی ، این آخرین باریه که کلاساتو بهت گوشزد میکنم پس حواست به برنامت باشه .
جونگین با عجله از جایش بلند شد و با لحنی خجالت زده گفت :
-خیلی متأسفم . چون تازه اومدم ، زیاد از قوانین اینجا مطلع نیستم ولی خوب ، زود یاد میگیرم پس لازم نیست بابت این قضیه ناراحت بشی .
سپس به سرعت مشغول پوشیدن لباس های فرمش شد . پس از زدن بوسه ای روی قاب عکس لوهان و پلاک آهوی درون گردنبندش ، کیف و تلفن همراهش را برداشت و همراه هم اتاقی هایش سمت مدرسه رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
بکهیون در همان حال که پاهایش را درون آب رودخانه تکان میداد ، سمت سهون که تاب کوچکی را که میان درختان ساخته بود ، بررسی میکرد ، چرخید و با ذوق گفت :
-واووووو سهونا ، خیلی خوش میگذره ، درست نمیگم ؟
سهون با خنده سمت او چرخید و گفت :
+من فقط برای آب بازی آورده بودمت ولی نمیدونم ماجرای تاب سواری از کجا دراومد ؟
بکهیون با خوشحالی پاهایش را از آب بیرون آورد و بدون پایین کشیدن شلوارهایش که تا بالای زانویش تاخورده بودند ، با پاهایی برهنه سمت سهون رفت . در همان حال که به کمک او روی تاب مینشست ، با حالتی کودکانه گفت :
-خواستم به یاد اون روزایی که تو مزرعه برام تاب میساختی و بعدش هم اونقدر باهام بازی میکردی تا خسته شم ، یکم تاب بازی کنیم .
سهون با شنیدن این جمله ، قهقهه ای زد و در همان حال که بکهیون را هل میداد ، گفت :
+اما امروز قرار نیست خسته بشی چون کلی مکان برای رفتن درنظر دارم !
بکهیون در همان حال که با خوشحالی به جلو و عقب رفتنش نگاه میکرد ، پرسید :
-مثلا چه جاهایی ؟
+مثلا شهربازی ، یه نمونشه !
بکهیون با خوشحالی خندید و گفت :
-اگه میدونستم باهام اینقدر خوب رفتار میکنی ، جونگینو زودتر ازتون دور میکردم .
سهون که دوباره یاد اتفاقات صبح و همچنین چهره ی ناراحت لوهان افتاده بود ، کمی مکث کرد . بکهیون با دیدن کم شدن سرعتش ، با عجله پرسید :
-سهون ؟ نکنه حرف ناراحت کننده ای زدم ؟ باور کن اصلا منظوری نداشتم .
سهون که با شنیدن صدای بکهیون تازه از افکارش بیرون آمده بود ، با کلافگی سمت او چرخید و گفت :
+نه ، نه ، ولی دوست ندارم وقتی باهم خوش میگذرونیم ، در مورد مشکلات شخصیم حرف بزنیم . میفهمی منظورم چیه ؟
بکهیون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-هرچی تو بگی سهونا . بگذریم ، نگفتی ، دیگه کجاها میخوایم بریم ؟
سهون با شنیدن جمله ی بکهیون ، کمی خندید و سپس مشغول توضیح دادن برنامه های متنوعش ، برای او شد .
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...