Part 12

309 43 3
                                    

اتومبیلش را جلوی دریاچه متوقف کرد . پس از پیاده شدن ، سمت صندلی جلو رفت و بعد از باز کردن در ، نگاهی به صورت پاک و معصوم همسرش که غرق در خواب بود ، انداخت . به آرامی روی صورتش خم شد ، انگشت های دست راستش را روی گونه ها ، لب ها و پلک های بسته اش می کشید و از اینکار به شدت لذت میبرد . خواب لوهان آنقدر سنگین بود که با لمس های ملایم صورتش هم بیدار نمیشد و این سهون را به شدت خوشحال کرد . رفتارش مثل کودکی بود که پس از مدت ها انتظار ، آبنباتی خوشرنگ و خوشمزه را به دست آورده .  وقتی از بررسی تمام اجزای صورت همسرش که زیر نور ستارگان بیش از پیش می درخشید ، مطمئن شد ، انگشت اشاره اش را روی لب های او کشید و با صدایی ملایم زمزمه کرد :
-هانا ؟ عزیزدلم ؟ رسیدم . نمیخوای بیدار شی زیبای خفته من ؟
لوهان به آرامی پلک هایش را باز کرد و با تعجب نگاهی به صورت همسرش انداخت  . سهون که از بیدار شدن او خوشحال شده بود ، خودش را عقب کشید تا لوهان بتواند به راحتی پیاده شود . لوهان کمی اطراف را بررسی کرد و سپس با خواب آلودگی پرسید :
+سهونی ؟ اینجا دیگه کجاس ؟ کی رسیدیم که من نفهمیدم ؟
سهون که با دیدن لحن بامزه ی لوهان دلش برای بوسیدن او غش رفته بود ، دوباره روی صورتش خم شد ، بوسه ی کوتاهی به لب هایش زد و با خوشحالی گفت :
-اوممممم ، آهوی کیوت و خواب آلود لباش خوشمزه تره . اینجا رودخونه لنوره ( LENOR ) عزیزدلم . یادته یه بار بهم گفتی ، دوست داری باهم بیایم اینجا ؟ منم خواستم یکی از آرزوهاتو برآورده کنم .
لوهان با کنجکاوی نیم نگاهی به سهون و سپس اطراف انداخت . با دیدن دریاچه ی نسبتا بزرگی که نور ستارگان درونش انعکاس پیدا کرده بود ، با خوشحالی از اتومبیل پیاده شد ، سهون را کمی کنار زد و سمت دریاچه دوید . سهون با دیدن خوشحالی همسرش ، لبخندی زد و سپس در همان حال که دنبالش میدوید ، گفت :
-لوهانی ، مراقب باش نیافتی تو دریاچه ، آبش سرده ، میترسم مریض شی !
لوهان با خوشحالی سمت او چرخید و گفت :
+عزیزم ؟ بیا اینجا و ببین دریاچه چقدر خوشگله . الماسای تهش ، با انعکاس نور ستاره ها توی آب ، میدرخشن . اونا خیلی باشکوهن سهونی !
سهون که دلش برای لحن بانمک لوهان غش رفته بود ، سمتش رفت ، او را در آغوش گرفت و در حالی که بینی اش را داخل موهای لطیفش فرو میبرد تا بتواند به راحتی عطرش را استشمام کند ، گفت :
-آره ، باشکوهن پرنسم ولی نه به اندازه ی تو . تو خوشگل ترین و باشکوه ترین موجود کل زدایسی فرشته ی من . چرا همیشه عطرت اینقدر خوبه لوهانی ؟
لوهان که به خاطر قرار گرفتن در آغوش سهون ، احساس خوشحالی و امنیت خاصی داشت ، خودش را بیشتر به او نزدیک کرد و در حالی که انگشت هایش را روی بدن عضلانی همسرش می کشید ، با لحنی کودکانه گفت :
+خوب معلومه ، چون من یه گلم و برای همین ، همیشه بوی خوب میدم . خودت اینو بهم گفتی ، یادت نمیاد ؟
سهون به خاطر لحن همسرش کمی خندید و سپس گفت :
-آره عزیزدلم ، کاملا یادمه بهت چی گفتم ، تو خوشبوترین گل دنیایی هانا . حالا بذار یه سؤال دیگه ازت بپرسم ، چرا همیشه بعد از خواب اینقدر بامزه میشی ؟
لوهان لبخندی زد ، سرش را بالا آورد و به چشم های مشکی سهون نگاه کرد . سپس بوسه ی سبکی روی لب های او زد و با شیطنت پرسید :
+من همیشه بامزم سهون ، نگو که میخوای انکارش کنی ؟
سهون خندید و گفت :
-باشه ، باشه ، من تسلیم . لوهان ؟ از اومدن به اینجا خوشحالی ؟
لوهان نگاهی به چهره ی سهون انداخت و دوباره یاد جمله ی بکهیون افتاد . خودش را از آغوش او بیرون کشید ، سمت دریاچه رفت و با لحن اندوهگینی گفت :
+روزی که ازت خواستم باهم بیایم به این دریاچه ، فکر نمیکردم  اولین باری که میایم اینجا ، بخوایم در مورد موضوعی به جز عشقمون صحبت کنیم . اگه می دونستم ، هرگز همچین درخواستی نمیکردم .
سهون بی حرکت سرجایش ایستاد ؛ قدرت حرکت کردنش را از دست داده بود و نمی دانست چه بگوید . فقط ساکت ماند و به انعکاس تصویر چهره ی ناراحت همسرش ، در درون آب خیره شد . لوهان کمی مکث کرد و سپس ادامه داد :
+قرار نیست من حرف بزنم سهون . تو دزد قصه ی امشب مایی و قراره منو ببری به گذشته . پس شروع کن چون دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم و صبور باشم .
سهون سرش را پایین انداخت ؛ او حتی طاقت دیدن تصویر چهره ی لوهان را نداشت چه برسد به چشم در چشم شدن با او . نمی خواست شاهد ناراحتی همسرش باشد . بعد از چند دقیقه سکوت ، سهون بالاخره به کلنجار رفتن با خودش خاتمه داد . سمت لوهان رفت و وقتی کنارش رسید ، روی چمن ها نشست . سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی شروع کرد :
-ماجرا مربوط به خیلی سال پیشه . برمیگرده به قبل از آشنایی من و تو . من و بکهیون ، مثل پدرامون تو مزرعه ی ارباب شیو ، یعنی پدر تو کار می کردیم . البته همونطور که خودتم میدونی ، من تو مزرعه ی شما متولد شدم ولی بکهیون ده سالش بود که با پدرش به مزرعتون اومدن . مادرش یه سال بعد از به دنیا اومدنش ، به خاطر یه بیماری سخت فوت شد . پدرش هم در کل موجود خوبی نبود . پدرم همیشه میگفت ، نمیتونه درک کنه که چرا ارباب شیو اونا رو پذیرفته . اما تهش به این نتیجه میرسید که خوب معلومه ارباب ، دلش براشون سوخته چون چیزی برای خوردن و جایی برای رفتن نداشتن . برعکس پدرش ، بکهیون بچه ی خیلی خوبی بود . تو مزرعه به همه کمک میکرد . همیشه نصف غذاشو به بقیه میداد . سعی میکرد به ناتوان تر از خودش کمک کنه تا زودتر کاراشونو انجام بدن . در کل با همه مهربون بود و بقیه هم اونو دیوونه وار می پرستیدن .
+از جمله ، تو !
سهون سرش را بلند کرد و با تعجب به لوهان نگاه کرد . می توانست قسم بخورد که در طول ده سال زندگی مشترکشان ، تا به حال همسرش را این چنین آشفته ندیده . لوهان به آب ساکن زل زده بود و حتی پلک هم نمیزد . نگاهش را از او گرفت و دوباره ادامه داد :
-آره ، از جمله من . کم کم باهم دوست شدیم ، منظورم دوستی معمولیه . اون یه سال از تو بزرگتره و دو سال از من کوچیک تر . دو سال از اومدنشون به مزرعه میگذشت . من و اون ، خیلی به هم وابسته شده بودیم . همه جا باهم می رفتیم و اکثرا دوتایی غذا می خوردیم .
پوزخندی زد و ادامه داد :
-اگه بهمون اجازه میدادن ، حتی باهم می خوابیدیم . روزا به خوبی و خوشی ، تو مزرعه کار میکردیم . شبا هم با بچه های بقیه ی کارگرا ، دور هم می نشستیم و از تو حرف میزیم . بکهیون همیشه سعی میکرد ادای تو رو دربیاره . ما هم با خیالات بچگونمون ، یه تصوراتی در موردت داشتیم . یکی میگفت بال داره ، یکی دیگه میگفت موهاش مثل آبشاره . هر کدوم یه فکرایی میکردن ولی تهش بکهیون میگفت ، اونم مثل هممون یه موجوده و هیچ فرقی باهامون نداره . فقط تنها تفاوتش ، جیب باباشه که برعکس جیب باباهای ما ، پر از پوله .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-به هر حال خوب یا بد ، بچگی ما هم گذشت . دو سال بعد ، پدر بکهیون موقع دزدی از عمارت شما دستگیر و موقع فرار به دست مأمورای سلطنتی کشته شد . از اون به بعد بکهیون تنها موند . یه بار موقعی که می خواست خودشو با قرص خوردن بکشه ، پیداش کردم و بهش قول دادم ، همیشه کنارش باشم و تنهاش نذارم . بعد از اون اتفاق ، نمی خواستم تنها تو کلبه ی داغونشون بمونه . بردمش خونه ی خودمون و با اجازه ی پدرم ، قرار شد تو اتاق من که بعدا شد اتاق مشترک هر جفتمون ، بمونه .
+و تو شدی همه کس بکهیون !
سهون دوباره به صورت لوهان نگاه کرد ؛ همچنان به آب زل زده بود ولی ناگهان ، متوجه قرمزی چهره اش شد . با نگرانی خواست چیزی بپرسد که لوهان به آرامی زمزمه کرد :
+ادامه بده ، منتظرم .
سهون با کلافگی نگاهش را از او گرفت و در همان حال که به جریان رودخانه زل میزد ، گفت :
-رابطمون روز به روز ... چطور بگم ؟ روز به روز بیشتر به هم نزدیک می شدیم . راستشو بخوای ، عاشق تر می شدیم .
لبش را گاز گرفت و ادامه داد :
-اون زمان من هیجده سالم بود . با بکهیون تصمیم گرفتیم رابطمونو علنی تر کنیم . یعنی به همه بگیم ما متعلق هم هستیم تا دیگران فکر بدی در موردمون نکنن .
+باهم رابطه هم داشتین ؟
سهون نیم نگاهی به لوهان انداخت و پرسید :
-چه مدل رابطه ای ؟
لوهان به سختی نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
+رابطه ی ... جنسی .
سهون شوکه سرش را بلند کرد و به چشم های لرزان لوهان زل زد . بی شک می توانست قسم بخورد ، اشک مهمان آن چشم های زیبا شده است . نگاهش را از صورت لوهان گرفت و به سختی جواب داد :
-من اولینش بودم .
+و اون اولین تو . میشنوم !
سهون با شنیدن این حرف لوهان کمی مکث کرد و سپس ادامه داد :
-همه چیز خوب پیش میرفت . ما خیلی خوشحال بودیم تا اینکه تو به همراه ریما ، از عمارت فرار کردی و اومدی مزرعه . برای اولین بار بود که می تونستم ببینمت . آره ، غرق زیباییت شدم ولی قسم میخورم ، قصد خیانت به بکهیونو نداشتم . ادامشو هم که خودت در جریانی ، تو و ریما منو سر کار گذاشتید و اذیتم کردید ، بعدش هم ارباب شیو مچتونو گرفت و شما رو به زور برگردوند عمارت . من در مورد دیدن تو ، چیزی به بکهیون نگفتم . از قصد نبود ، فقط یادم رفت . حدودا دو هفته از اون ماجرا گذشت . یه مهمونی کوچیک و خودمونی گرفتیم و نامزدیمونو اعلام کردیم ولی نمیدونم چیشد که از اون شب به بعد ، بکهیون خیلی عوض شد . هی میگفت از مزرعه بریم ، بریم یه کشور دیگه و یه کار جدید راه بندازیم . منم که پولی نداشتم ، برای همین هر بار ردش میکردم . تا اینکه یه روز بهم گفت ، اگه پول داشته باشیم ، می تونیم از اینجا بریم ؟ منم گفتم آره . اصلا به فکرمم نمیرسید که از عمارت شما دزدی کنه . یه شب هر چی منتظرش موندم ، نیومد خونه . همه جا رو گشتم اما نبود . جایی رو نداشت که بره ، منم دلم هزار راه رفت . تا اینکه صبح روز بعد ، ارباب شیو فرستاد دنبال پدرم . پدرم هم اومد عمارتتون و فهمید که بکهیون موقع دزدی دستگیر شده .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-پدرم با هزار مکافات ، تونست پدرتو راضی کنه که از گناه بکهیون بگذره . اونم دستش درد نکنه ، روی حرف پدرم نه نیاورد و بخشیدش . وقتی بکهیون برگشت ، واقعا نمی دونستم باید باهاش چیکار کنم ، بزنمش ؟ سرش داد بزنم ؟ باهاش بهم بزنم ؟ آخه چرا باید اینکارو میکرد ؟ ما خوشبخت بودیم ، درسته کلبمون کوچیک بود ، درسته دو نفرمون به زور تو اتاقمون جا میشدیم ولی ما شاد بودیم . مگه هدف زندگی شاد بودن نیست ؟ مگه اون به جز من ، برای خوشحالی خودش ، به چیز دیگه ای هم نیاز داشت ؟ اون که سرگذشت پدرشو دیده بود ، چرا براش درس عبرت نشد ؟ نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم برای همین ، بهش گفتم یه مدت جدا میشیم . خواستم تو خونه ی ما بمونه و من برم کلبه ی اونا ولی قبول نکرد . وسایلشو جمع کرد و با هر لجاجتی که بود ، برگشت کلبشون . بعدا فهمیدم از اول نقشش همین بوده .
موهایش را با کلافگی بهم ریخت و گفت :
-از اون به بعد رابطمون باهم کمتر شد . چند دفعه کارگرا بهم گفتن یه پسری میاد کلبش و بعد از چند ساعت میره . گفتم حتما دوستشه ولی یه شب یکی از کارگرا که همسایشون هم بود ، اومد خونمون و بهم گفت ، اون دوتا باهم رابطه دارن . اول باورم نشد ولی وقتی رفتم خونشون ، دیدم آره ، راست میگه . بکهیون من زیر یه مرد دیگه ناله میکرد . اینقدر با شهوت ناله میکرد که می خواستم برم جلو و هردوتاشونو خفه کنم .
و در حالی که اشک از چشم هایش جاری شده بود ، ادامه داد :
-ولی با خودم گفتم ، فرق من با اون دوتا موجود هرزه چیه ؟ باشه ، بذار هر طور میخواد زندگی کنه . بذار هر شب زیر یه مرد جدید ناله کنه و بتونه هر چقدر که دلش میخواد پول دربیاره . اصلا به من چه ؟ همون بهتر که زودتر شناختمش . بعد از اون اتفاق ، چند روزی حالم خوب نبود برای همین تو اتاقم موندم . وقتی بعد از یه هفته برگشتم مزرعه ، بکهیونو دیدم . ولی اون دیگه بکهیون شاد و بازیگوش من نبود ، دیگه لبخند نمیزد ، دیگه به بقیه کمک نمیکرد . اخماش تو هم بود و با کسی کاری نداشت . حتی غذاشو هم میبرد و یه گوشه ، تو تنهایی میخورد . البته دیگه نمی تونست تو جمع باشه چون همه سعی میکردن ، ازش دور باشن . هیچکس تحویلش نمیگرفت . همه هرزه صداش میزدن و دوست نداشتن بدنشون به بدنش بخوره . من هیچ عکس العمل خاصی نشون نمی دادم ولی دلم هم نمی خواست باهاش چشم تو چشم بشم .
اشک هایش را پاک کرد و نیم نگاهی به لوهان انداخت . قطره های عرق بر روی صورتش ، به وضوح دیده میشد . با نگرانی از جایش بلند شد ، خواست سمت او برود که لوهان با عصبانیت فریاد زد :
+ادامه بده سهون ، میخوام تا ته بشنوم .
سهون با نگرانی پرسید :
-اما تو حالت خوبه ؟
+آره ، فقط ادامه بده .
سهون با کلافگی به او نگاه کرد و ادامه داد :
-چند روز بعد خبر رسید ، دوباره اون پسره اومده خونه ی بکهیون . یکی از همسایه ها اومد سراغمون و سر و صدا راه انداخت که شما این عوضی رو راه دادید تو مزرعه . هر چی از دهنش دراومد به بابام گفت و منم خیلی عصبانی شدم . رفتم خونه ی بکهیون . دوباره همون وضعیت اسف بار بود ولی این دفعه در خونه رو شکوندم و رفتم تو . از دیدنشون تو اون وضعیت ، حالم بهم میخورد ولی نه از بکهیون یا اون پسر ، بلکه از خودم که این همه مدت عاشق همچین موجود پستی بودم . پسره رو با هزار جور مکافات و کتک ، از خونه بیرونش کردم . لباسای بکهیونو تو صورتش کوبیدم و بهش گفتم که زودتر از مزرعه گورشو گم کنه و بره . گفتم دیگه نمیخوام اون قیافه ی نحسشو ببینم . با غم عجیبی تو چشمام نگاه کرد لوهان . اونقدر غم تو نگاهش بود که دلم می خواست برم جلو و از ته دل ببوسمش و نوازشش کنم ولی یادآوری اون پسر و صحنه هایی که دیده بودم ، مانعم میشد . می دونستم جایی رو نداره که بره ولی گفتم هر چه زودتر از مزرعه بره ، طوری که انگار هرگز نیومده !
اشک هایی که از چشم هایش جاری شده بود را پاک کرد و ادامه داد :
-نگفت نمیرم . فریاد نزد که بهتون ربطی نداره . هیچی نگفت و سکوت کرد . فقط سرشو به نشونه ی قبول کردن تکون داد . منم با عجله از اتاق بیرون رفتم تا متوجه اشکایی که هر لحظه ممکن بود از چشمام جاری بشن ، نشه . دلم نمی خواست برم خونه . دلم نمی خواست برم جایی که بوی بکهیونو میداد . خواستم از مزرعه برم بیرون که ریما جلوی راهم سبز شد . گفت تو میخوای منو ببینی و ارباب هم با ملاقاتمون موافقه . اون لحظه احساس کردم کسایی که میگفتن تو یه فرشته ای ، حق داشتن چون اون روز تنها یه فرشته می تونست به یادم باشه و آرومم کنه . منم قبول کردم و ادامه ی ماجرا رو هم که خودت در جریانی .
+پس اون روز به خاطر بهم زدنت با بکهیون و آروم کردن خودت ، اونقدر باهام مهربون بودی ؟
سهون به لوهان که حالا لب هایش هم به شدت میلرزید ، نگاه کرد . خواست چیزی بگوید ولی می دانست لوهان مخالفت میکند پس ادامه داد :
-وقتی از عمارت بیرون اومدم ، دیدم همه با عجله سمت انبار مرکزی میرن . منم دنبالشون رفتم و متوجه شدم انبار داره تو آتیش میسوزه . یه عده رفتن دنبال پری های دریاچه و یه عده هم سعی کردن با آبای در دسترسشون ، آتیش انبارو خاموش کنن . من با عجله رفتم سمت اصطبل تا شاید بتونم اسبارو آزاد کنم که با بکهیون رو در رو شدم . میدونی چی دستش بود ؟ حسگر کنترلی مواد منفجره . خواست دهنشو باز کنه و چیزی بگه که سیلی محکمی بهش زدم . واقعا نمی دونستم اون لحظه باید باهاش چیکار کنم . حتی تا لحظه آخر هم زهرشو ریخته بود . دستشو گرفتم و به زور بردمش سمت مأمورای سلطنتی که تازه رسیده بودن . آتیش انبار خاموش شد و به کسی هم صدمه ای نرسید . اما قلب من یه بار دیگه خالی شد . من سکوت بکهیون ، وقتی تو کلبه بودیم رو به معنی آتش بس و اتمام کدورتا تلقی کردم ولی اون پسر به هیچ وجه دلش نمی خواست کنار بیاد و تا دقیقه ی آخر ، آسیبشو زد . بعدشم که شنیدم سربازای گارد سلطنتی شکنجش کردن ولی بازم به خاطر چند سال رابطمون ، دلم راضی نمیشد اجازه بدم بکشنش . به خاطر همین با کمک پدرم ، تونستیم نجاتش بدیم ولی این بار ارباب شیو اونو از مزرعه پرت کرد بیرون . از اون به بعد ، دیگه نتونستم ازش خبری بگیرم تا اینکه بعد از یه سال شنیدم رفته تانژانک . ده سال ازش خبر نداشتم تا هفته ی قبل که اومد سراغم و برای اولین بار ، بعد از مدت ها دیدمش .
+وقتی بعد از مدت ها دیدیش ، چه حسی بهش داشتی ؟
سهون به صورت بی حس لوهان نگاه کرد و با حرص گفت :
-هیچ حسی به جز نفرت بهش ندارم . اون بهم خیانت کرد لوهان . اون منو خرد کرد . هم غیرتمو ، هم عشقمو ، همه و همه رو به باد داد . اون قصر آرزوهامونو زیر حرص و طمعش له کرد !
+اما تو ازش دلیل نخواستی ، مثل شب تولدم که از من دلیل نخواستی و چندین بار دیگه . تو حتی تو دعواهات با منم دلیل نمیخوای !
سهون با عصبانیت به همسرش نگاه کرد و پرسید :
-لوهان ؟ میگم زیر یه نفر دیگه دیدمش . این چه دلیلی میتونه داشته باشه ؟
این بار لوهان سمتش چرخید و اینجا بود که سهون توانست چهره ی به شدت قرمز شده و خیس از عرقش را ببیند . لوهان با دلخوری اعتراض کرد :
+همه ی اینا دلیل نمیشه که تو ازش ، بابت کاراش دلیل نخوای . تو هرگز از بکهیون نپرسیدی چرا این کارا رو انجام داده ؟ شاید دلیل موجهی داشته . تازه ، شب آتیش سوزی ، تو فقط حسگرو تو دستش دیدی ، امکان داره اون وسیله ی لعنتی دست تو یا حتی من میافتاد . اینا هیچ چیزی رو ثابت نمیکنه سهون . تو هرگز سعی نکردی تو زندگیت ، منتظر جواب دیگران بمونی . اصلا بیخیال بکهیون ، تو حتی از منم جواب نمیخوای . شب تولدم منو بی دلیل زدی . تو هم خوب میدونی ، اولین بارت نبود . چندین بار اتفاق افتاده ، با منم همینکارو کردی و حالا که اینا رو میشنوم ، به این فکر میکنم که اگه منم همسرت نبودم ، همین بلاها رو سرم می آوردی .
سهون با عصبانیت فریاد زد :
-اما تو فرق میکنی لوهان ، تو هیچ شباهتی به بکهیون نداری .
لوهان هم با عصبانیت به چشم های لرزان سهون زل زد و غرید :
+تنها فرق من با بکهیون ، طبقه ی اجتماعیم بود اوه سهون .
سهون پوزخندی زد و پرسید :
-نکنه تو هم میخوای بگی ، به خاطر پولته که هواتو دارم ؟
لوهان با کلافگی نالید :
+منظورم این نیست سهون . محض رضای خدا ، دست از شکاک بودن بردار .
سهون با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد . سپس جلو رفت ، لوهان را در آغوش گرفت و با لحن ملایمی گفت :
-باشه عزیزدلم . ببین ، من همه چیزو برات تعریف کردم ، تموم شد و رفت . تو هم دیگه بیخیال ماجرا شو و سعی کن بحثای امشبمونو به فراموشی بسپری . منم قول میدم ، اتفاق شب تولدت ، دیگه پیش نیاد . باشه ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با بغض زمزمه کرد :
+میخوام شبی که چانیول و بکهیونو به عمارت دعوت میکنم ، با بکهیون آشتی کنی و کدورتای قدیمی رو بذارید کنار . الان هم تو متأهلی ، هم اون نامزد داره . دوست ندارم بینتون ناراحتی وجود داشته باشه . من از کدورت میترسم سهون . میترسم زندگیمونو بهم بریزه . میترسم ناراحتی و نفرین اون پسر ، دامنگیر رابطمون بشه . من بدون تو نمیتونم زندگی کنم سهون . دوری از تو برای من ، به منزله ی مرگمه . خواهشا درکم کن .
سهون سر لوهان را میان دست هایش گرفت ، بوسه ای روی لب های لرزان او زد و گفت :
-هرطور تو بخوای عزیزدلم . اینطوری منو می بخشی ؟
لوهان با بی حالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون نیم نگاهی به او انداخت ؛ با دیدن  صورت گر گرفته ی لوهان ، با عجله دستش را روی پیشانی لو گذاشت و گفت :
-تو تب داری لوهان ، بدنت داره تو آتیش میسوزه .
سپس با نگرانی دستش را روی جای جای صورت همسرش کشید و پرسید :
-تو چرا این شکلی شدی ؟ از کی تب داری ؟ چرا بهم چیزی نگفتی ؟
لوهان با ناراحتی به چشم های سهون زل زد و با صدای لرزان زمزمه کرد :
+اونننن ... اولین عشششقت بووووود ... بکهیون ... اولین عشقت بود ...
سهون وحشت زده به او نگاه کرد و عاجزانه نالید :
-چی میگی لوهان ؟ میگم حالت خوب نیست ، اونوقت میگی عشق اولم بود . بوده که بوده ، مهم اینه که الان تو همسر من و تنها عشقمی .
لوهان سرش را پایین انداخت و نالید :
+اما اون اولینت بود ، تو بهم دروغ گفتی . تو بهم گفتی من اولین عشقتم .
سپس دوباره سرش را بلند کرد ، به چشم های سهون زل زد و پرسید :
+دیگه چند تا دروغ بهم گفتی و من ازشون خبر ندارم ؟

 سپس دوباره سرش را بلند کرد ، به چشم های سهون زل زد و پرسید : +دیگه چند تا دروغ بهم گفتی و من ازشون خبر ندارم ؟

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

دریاچه لنور

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

دریاچه لنور

Life Along the Rainy RouteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant