بکهیون عروسک بزرگی را که سهون برایش در یکی از مسابقات برده بود ، به خودش نزدیک تر کرد و با خوشحالی سمت سهون که همراه دو بستنی درون دست هایش به او نزدیک میشد ، چرخید . پس از گرفتن بستنی شکلاتی مورد علاقه اش و خوردن کمی از آن ، ذوق زده رو به سهون گفت :
-وااااییییی ، این عالیه . ولی بهت بگما ، من با یه دونه سیر نمیشم . باید چند تای دیگه هم برام بخری .
سهون با خنده رو به او گفت :
+از دست تو بکهیون ، چطور میتونی بعد از اون همه نهاری که خوردی ، بازم چند تا بستنی بخوری ؟ قدیما اینقدر شکمو نبودی .
بکهیون گاز بزرگی به بستنی اش زد و سپس گفت :
-من هنوز کلی جا دارم اوه سهون پس خسیس بازی درنیار ! بعدشم ، من که بهت گفته بودم ، خیلی از اخلاقیاتم عوض شدن .
سهون با خنده نیم نگاهی به او انداخت و چشمش به نوک بینی بکهیون که حالا پوشیده از بستنی بود ، افتاد . ناخودآگاه کمی جلو رفت ، زبانش را روی نوک بینی او کشید و بستنی را پاک کرد . سپس سرش را عقب کشید و نگاهی به چهره ی سرخ شده از خجالت بکهیون انداخت . خودش هم نمیدانست چرا همچین کاری را انجام داده ! برای عوض کردن جو سنگینی که بینشان بوجود آمده بود ، از بستنی توت فرنگی اش کمی خورد و سپس رو به بکهیون پرسید :
+نظرت چیه وسایلای بازی مخصوص سرزمین یخو یه امتحانی بکنیم ؟ سردت که نمیشه ، نه ؟
بکهیون که همچنان خودش را خجالت زده نشان میداد ، با صدای ضعیفی گفت :
-فکر خوبیه . نه ، سرمایی نیستم .
سهون سپس رو به او گفت :
+میخوای عروسکتو بده من بیارم هیونا . چون هم قدته ، میترسم جلوی دیدتو بگیره و یه وقت بیافتی .
و عروسک را از او گرفت و سپس باهم ، سمت سرزمین بازی مخصوص یخ رفتند .
☔☔☔☔☔☔
پس از بیرون آمدن از سرزمین یخی ، بکهیون با خنده رو به سهون پرسید :
-واااایییی سهون ، تو که خودت اینقدر سرمایی بودی ، چرا همچین ایده ای دادی ؟ تازه ، از من میپرسیدی سردم میشه یا نه ؟
سهون در حالی که سعی میکرد با در آغوش کشیدن عروسک بکهیون ، خودش را گرم کند ، با صدایی لرزان گفت :
+آخه انتظار نداشتم اینقدر سرد باشه .
بکهیون با تعجب پرسید :
-خوب شبیه منطقه ی یخی پتری لند بود دیگه . مگه تا حالا نرفتی اونجا ؟
سهون سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه ، من به جز ماه عسلم که با لوهان رفتیم تانژانک ، تا حالا از سنتوپیا بیرون نرفتم .
بکهیون با یادآوری ماه عسل توسط سهون ، بسیار عصبانی شد و چهره اش درهم رفت . سهون که متوجه تغییر ناگهانی حالت چهره ی او شده بود ، خواست چیزی بگوید ولی چشمش به ساعت شمار بزرگی که در مرکز شهربازی قرار داشت ، افتاد . با دیدن ساعت هشت شب ، ناگهان به یاد آورد که لوهان از صبح در خانه تنها مانده و حتی تماسی هم با او نگرفته تا از وضعیتش مطلع شود به همین دلیل با عجله سمت بکهیون چرخید و گفت :
-بکهیون ؟ بهتر نیست دیگه برگردیم ؟ آخه خیلی وقته بیرونیم و خوب ، میترسم چانیول و لوهان نگران شن .
بکهیون با ناراحتی سمت او چرخید و اعتراض کرد :
+چانیولو بهونه نکن سهون ، من دیشب بهش گفتم با دوستم میرم بیرون و دیر برمیگردم پس منتظرم نیست . اگرم باشه ، مشکل خودشه و به من ربطی نداره . اما اگه تو نگران همسرتی ، اون بحثش فرق میکنه !
سهون با کلافگی رو به او گفت :
-میدونم ناراحتی بکهیون ولی خوب ، لوهان از صبح تنهاس و علاوه بر اون ، به خاطر رفتن جونگین به شدت ناراحته پس ترجیح میدم خیلی تنها نمونه چون وضعیت جسمیش زیاد خوب نیست .
بکهیون با شنیدن این جملات ، با تعجب رو به سهون پرسید :
+مگه بیماریش درمان نشده بود ؟
سهون که تازه یاد آن موضوع افتاده بود ، شوکه زیرلب زمزمه کرد :
-بیماریش کاملا درمان شده ؟ نکنه این وضعیتش ، به خاطر برگشتن بیماری قدیمیش باشه ؟
بکهیون که جملات سهون را بطور کامل نشنیده بود ، با عجله پرسید :
+چی میگی سهون ؟ یه طوری حرف بزن منم بفهمم چی تو سرته !
سهون با عجله عروسک را به بکهیون داد و گفت :
-بکهیون ؟ آممممم ... میشه خودت برگردی عمارت پارک ؟ من یه کار فوری دارم که باید انجامش بدم ، ممنون میشم به خاطر اینکارم ناراحت نشی .
بکهیون با تعجب سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . سپس سرش را جلو برد و بعد از اینکه بوسه ی سبکی روی لب های سهون زد ، بدون عقب کشیدن صورتش ، با لحنی اغوا کننده زمزمه کرد :
+نه سهونا ، ولی مراقب خودت باش و منو هم فراموش نکن . همیشه منتظرت میمونم هونی !
سهون که از بابت بوسه کمی شوکه شده بود ، لبخندی زد ، دستی به صورت بکهیون کشید و گفت :
-تو هم مراقب خودت باش عزیزدلم . زیاد منتظرت نمیذارم ، قول میدم .
سپس بوسه ای روی پیشانی بکهیون زد و با عجله از آنجا دور شد . بکهیون دستی به محل بوسه ی سهون کشید و با خوشحالی ، در حالی که عروسک را به خودش نزدیک تر میکرد ، گفت :
+کاش میشد فقط مال من باشی ، مال خود خود من ولی نگران نباش بکهیون ، تا اون روز چیزی نمونده . تا روزی که تو میشی اوه بکهیون ، چیزی نمونده پس یکم دیگه صبر کن !
با یادآوری موضوعی ، با کنجکاوی زمزمه کرد :
+اوه بکهیون ، شیو لوهان . ماجرا چیه ؟ چرا لوهان با وجود اینکه با سهون ازدواج کرده ، هنوزم فامیلی خودشو داره و نخواسته اونو عوض کنه ؟ مطمئنا لوهان یه سری مسائلو مخفی میکنه ، نمیدونم چیه ولی به زودی ازشون سردرمیارم !
سپس با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و سمت ایستگاه کالسکه رانی رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت اوه
سهون پس از ورود به عمارت ، در سالن و همچنین اتاق خوابشان دنبال لوهان گشت ولی او را پیدا نکرد . با نگرانی سمت آشپزخانه رفت و از سونگ پرسید :
-سونگ ؟ لوهان کجاس ؟
سونگ با کلافگی رو به او گفت :
×از صبح رفتن تو اتاق ارباب زاده جونگین و حتی برای صبحونه و نهار هم بیرون نیومدن . هر وقت هم رفتیم سراغشون ، میگن نمیخوان کسی رو ببینن !
سهون با عصبانیت سمت اتاق جونگین رفت ، بدون در زدن وارد شد و با دیدن لوهان که روی تخت جونگین خودش را جمع کرده بود و به نظر می آمد خوابیده است ، سمتش رفت . نیم نگاهی به پیپلاپ که درون آغوش او قرار داشت ، انداخت و سپس به آرامی شانه ی لوهان را تکان داد و گفت :
-هانا ؟ بیدار شو عزیزدلم . باید یه چیزی بخوری وگرنه بدنت ضعیف میشه ، لوهان ؟ نگاه کن ، منم برگشتم پس بیا باهم بریم پایین .
با شنیدن صدای سهون ، لوهان چشم هایش را باز کرد ، نیم نگاهی به او انداخت و سپس به آرامی روی تخت نشست . بعد از گذاشتن پیپلاپ بر روی تخت ، با لحنی خواب آلود رو به سهون پرسید :
+سهونا ؟ کی برگشتی ؟
سهون دستی به چشم های گود افتاده ی همسرش کشید و گفت :
-تازه برگشتم عزیزدلم . ببخش ، کارام یکم زیاد بود ، ساعت از دستم در رفت و فراموش کردم خونه تنهایی وگرنه زودتر برمیگشتم !
لوهان رو به او لبخندی زد و گفت :
+اشکال نداره ، تو که نمیتونی به خاطر من از کارات بزنی . بگذریم ، شام خوردی ؟
سهون که به خاطر دروغ هایش به لوهان عذاب وجدان داشت ، سعی کرد خودش را بی اعتنا نشان بدهد ، برای همین با خوشحالی گفت :
-نه پرنسم ، بیا باهم بریم پایین و شام بخوریم . سونگ بهم گفت از صبح چیزی نخوردی ، حتما خیلی گرسنه ای ، اینطور نیست ؟
لوهان با یادآوری میز غذا ، دوباره یاد جونگین افتاد که چطور با اشتها و بدون نفس کشیدن غذا میخورد . سهون با دیدن چشم های لوهان که دوباره در حال خیس شدن بود ، دستی به صورت او کشید و با نگرانی پرسید :
+چت شد هانا ؟ حالت خوبه ؟
لوهان با بغض نالید :
-میز غذا منو یاد جونگین میندازه سهون ، نمیتونم تو سالن راه برم و یادش نیافتم . اصلا نمیتونم پامو از این اتاق بذارم بیرون چون دلم براش خیلی تنگ شده هونا !
سهون با کلافگی او را در آغوش گرفت و در همان حال که روی موهایش بوسه میزد ، گفت :
+کم کم عادت میکنی عزیزدلم . خوب بالاخره که چی ؟ جونگین یه روزی از پیشمون میرفت ، تا آخر عمرش که نمیتونست کنارمون بمونه ، اونم باید به فکر آیندش باشه . تازه ، چرا بهش زنگ نزدی تا دلتنگیت برطرف شه ؟
لوهان میان هق هق هایش زمزمه کرد :
+زنگ زدم ولی جواب نمیده . با مدرسش هم میترسم تماس بگیرم ، بگن از روز اول پدرش زنگ زده و براش مشکلی ایجاد شه !
سهون با شنیدن این جمله کمی خندید ، سر لوهان را از روی سینه اش فاصله داد و در همان حال که به حالت کودکانه ی چهره ی همسرش نگاه میکرد ، گفت :
-خوب کردی خوشگلم ، احتمالا درگیر جا به جایی و همچنین درساشه . فکر کنم کلی دوست جدید پیدا کرده برای همین سرش شلوغه . حتما فردا بهت زنگ میزنه پس بی تابی نکن عزیزدلم ، باشه ؟
لوهان با لب هایی آویزان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون که دلش برای چهره ی لوهان غش رفته بود ، صورتش را جلو برد و خواست بوسه ای روی لب هایش بزند اما مثل شب قبل ، دوباره صحنه ی بوسه ی بکهیون در شهربازی جلوی چشم هایش ظاهر شد ، پس با عجله خودش را عقب کشید . لوهان که به خاطر این حرکت سهون شوکه شده بود ، دستی به لب هایش کشید و با عجله پرسید :
+لبام مشکلی داره سهون ؟
سهون نیم نگاهی به همسرش که با ناراحتی لب هایش را لمس میکرد ، انداخت . جوابی برای سؤالش نداشت ، چه میگفت ؟ میگفت صحنه ی بوسه ی نامزد سابقش جلوی چشم هایش ظاهر میشود و با یادآوری خیانتش ، او را از بوسیدن لب های همسر پاک و معصومش منصرف میکند ؟
لوهان با تعجب به چهره ی درهم سهون نگاه کرد و پرسید :
+سهون ؟ چرا جوابمو نمیدی ؟
سهون که با شنیدن صدای لوهان تازه از افکارش بیرون آمده بود ، لبخندی ساختگی زد ، دستش را گرفت و در حالی که او را دنبال خودش سمت سالن می کشید ، گفت :
-این چه حرفیه هانا ؟ مگه از لبای تو خواستنی تر و وسوسه انگیز تر ، چیزی هم وجود داره ؟ فقط چون چند شبه باهم نبودیم ، الان اگه بخوام ببوسمت ، باید تا تهش ادامه بدیم پس بهتره این کارا رو بذاریم برای بعد از شام ، درست نمیگم همسر بی نظیر من ؟
لوهان با شنیدن این جملات ، با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+تو همیشه فکر همه ی جوانبو میکنی هونی و باعث میشی بی نهایت بپرستمت عزیزم . تو بهترین همسر دنیایی سهونا .
سهون که با شنیدن این حرف به شدت شوکه شده بود ، با صدایی لرزان زمزمه کرد :
-تو هم بهترینی هانا ، اونقدر بی نظیر و بدون نقصی که موجودی مثل من لیاقتتو نداره .
لوهان با شنیدن جمله اش کمی جا خورد ولی فکر کرد که طبق معمول ، سهون به شوخی و برای بها دادن به او این حرف را زده پس دیگر چیزی نپرسید !
☔☔☔☔☔☔
عمارت پارک
بکهیون با خوشحالی در همان حال که هنوز هم عروسکش را در آغوش داشت ، وارد عمارت شد . نیم نگاهی به چانیول که پشت میز بزرگ غذاخوری نشسته و مشغول خوردن شام بود ، انداخت . با عجله وارد اتاقش شد و بعد از گذاشتن عروسکش بر روی تخت و تعویض لباس هایش با رکابی سفید بلند و شلوارک کوتاهی که کمی از زیر رکابی اش پیدا بود ، سمت صندلی اش ، پشت میز غذاخوری رفت . پس از نشستن ، با خوشحالی رو به چانیول پرسید :
-سلام چانی ، کی از شرکت برگشتی ؟ امروز خیلی کار داشتی ؟
چانیول بدون نگاه کردن به او ، با لحنی بی اعتنا گفت :
+تازه برگشتم . میشه گفت نه ، زیاد کار نداشتم .
بکهیون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در همان حال که تکه ای گوشت را درون بشقابش می گذاشت ، گفت :
-خوبه ، همش نگران بودم نکنه سرت خیلی شلوغ بشه .
چانیول همچنان که با غذایش بازی بازی میکرد ، نیشخندی زد و پرسید :
+روز تو چطور بود ؟ با سهون بهت خوش گذشت ؟
با شنیدن این جمله ، چنگال از میان دست های بکهیون افتاد و با تعجب ، به چانیول که همچنان سرش پایین بود ، نگاه کرد . پس از گذشت چند ثانیه ، با لکنت پرسید :
-سسسسههههوون ؟ سهون دیگه از کجججا دراومد ؟ کی گفته من با سهون رفتم بیرون ؟
چانیول با دیدن لکنت بکهیون ، قهقهه ای زد ، به چشم های سبز او که به خاطر آرایش غلیظش بیش از پیش وحشی به نظر می آمد ، نگاه کرد و گفت :
+منو به بازی نگیر بیون بکهیون ! خبرت ، زودتر از خودت بهم میرسه پس خواهشا دست از مسخره کردن خودت و من بردار . خوب میدونم که کل روزو با اوه سهون در حال گشت و گذار بودی .
بکهیون با شنیدن این جمله ، با عصبانیت فریاد زد :
-آره ، اصلا با سهون رفتم گردش ، باید به تو جواب پس بدم ؟ تو مگه پدر منی که بازخواستم میکنی ؟ هان ؟ چه نسبتی باهام داری که برام مراقب میذاری و تعقیبم میکنی ؟ من یه موجود آزادم پارک چانیول ، آزاد ! با هر کس دلم بخواد میرم بیرون و تا هر وقت هم دلم بخواد تفریح میکنم و به کسی هم مربوط نیست . پس اینو تو اون کله ی پوکت فرو کن !
و با عصبانیت خواست از جایش بلند شود که چانیول فریاد زد :
+بشین سرجات !
بکهیون با تعجب سمت او چرخید . با دیدن چهره ی فوق العاده عصبانی چانیول ، به شدت جا خورد . به هیچ وجه انتظار این حد از عصبانیت را از او نداشت . با این حال سعی کرد وجهه ی خودش را حفظ کند و با حالت حق به جانبی پرسید :
-تو به چه حق ...
+گفتم بشین سرجات بکهیون . تا زمانی که تو خونه ی منی ، طبق خواسته و همچنین رسوم من رفتار میکنی . بیرون از خونه ، هر غلطی دلت میخواد بکن ولی از این به بعد ، تو خونه ی من حق نداری پاتو از گلیمت درازتر کنی . الانم میشینی سرجات و غذاتو میخوری . مفهومه یا نه ؟
بکهیون که از جملات و حرکات چانیول به شدت ترسیده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با چهره ای آویزان ، سرجایش نشست و مشغول خوردن غذایش شد . چانیول با دیدن عکس العمل بکهیون ، نیشخندی زد و خودش هم به خوردن ادامه داد .
☔☔☔☔☔☔
عمارت اوه
سهون پس از پوشیدن لباس خوابش ، نیم نگاهی به همسر غرق در خوابش انداخت . چهره ی گر گرفته اش ، دل سهون را به لرزه می انداخت . رو به او لبخندی زد ، روی تخت ، کنارش دراز کشید و به آرامی و با احتیاط که او را بیدار نکند ، بدن ظریفش را در آغوش گرفت و در همان حال که سرش را درون موهای خوش عطرت همسرش فرو میبرد ، با خودش به اتفاقات اخیر فکر کرد ؛ همه چیز خیلی پیچیده شده بود و سهون هنوز نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . قاعدتا باید بین لوهان و بکهیون یکی را انتخاب میکرد چون در غیر این صورت ، به هرجفتشان صدمه میزد .
آن شب در طول رابطه شان ، به هیچ وجه نتوانست لوهان را ببوسد چون هر بار ، چهره ی بکهیون جلوی چشم هایش ظاهر میشد و سهون نمی خواست با تصور فرد دیگری ، همسرش را ببوسد به همین دلیل رابطه شان فقط بر پایه نیاز جنسی سهون پیش رفت چون لوهان نتوانست به خاطر تردیدهای سهون به خوبی تحریک شود و سهون هم به خوبی می دانست ، این رابطه فقط باعث درد کشیدن و عذاب او شده . به همین خاطر تصمیم گرفت تا مشخص نکردن موضع خودش ، دیگر با لوهان رابطه نداشته باشد و باعث آزار دیدن او نشود .
گذشته از همه ی این مسائل ، میدانست با انتخاب یکی از آن دو نفر ، به دیگری ضربه ی مهلکی میزند . به هیچ وجه نمی خواست این ضربه را به لوهان بزند ، به بکهیون هم همینطور . ولی نمیدانست باید چه عکس العملی داشته باشد تا باعث شکستن دل هرجفتشان نشود . غرق در افکارش بود که ناگهان ، با شنیدن صدای زنگ تلفن همراهش به خودش آمد . بدون اینکه لوهان را از خودش فاصله بدهد ، به سختی تلفن را از جیب کتکش که پایین تخت افتاده بود ، برداشت و پس از قرار دادن آن بر روی حالت بیصدا ، پیامی را که از طرف بکهیون آمده بود ، باز کرد :
"بابت امروز واقعا ممنونم سهونا ، خیلی خوش گذشت !"
با خواندن پیام ، لبخندی زد . سپس نیم نگاهی به چهره ی لوهان انداخت و با دیدن لرزش کم بدنش ، دلش آتش گرفت . این دوراهی برایش بسیار مرگ آور بود و او چاره ای جز ادامه ی آن نداشت تا اینکه بالاخره در یک جایی ، یکی از راه ها تمام شود . با کلافگی آهی کشید و جواب پیام بکهیون را داد :
"به منم خیلی خوش گذشت هیونا . از تو هم بابت همه چیز ممنونم ، مراقب خودت و عروسکت باش عزیزدلم ."
سپس تلفنش را خاموش کرد و در همان حال که لوهان را به خودش نزدیک تر میکرد ، در خواب عمیقی فرو رفت .
☔☔☔☔☔☔
یک هفته بعد - مرکز آموزشی دایمند
جونگین با عجله بین راهروهای مدرسه میدوید و هر چند دقیقه یکبار ، به پشت سرش نگاهی می انداخت . پس از بیرون آمدن از ساختمان مدرسه و ورود به حیاط ، خواست سمت در خروجی برود که ناگهان سه پسر نسبتا بزرگتر از خودش ، سد راهش شدند . جونگین با صدایی لرزان گفت :
-مننننن که تازهههه بهتون پوللل دادم . شما رو به خدا دست از سرم بردارید .
یکی از پسرها رو به جونگین پوزخند زد و در همان حال که به او نزدیک میشد ، گفت :
+اون که همش صرف عیش و نوش دیشبمون شد ، پس امشب چی ؟ چرا خسیس بازی درمیاری جونگین ؟ توی کارتت اونقدر پول هست که بتونی کلی مدرسه رو تأمین کنی ولی تو به حدی ناخن خشکی که حتی برای ما که هم اتاقیت هستیم هم بازی درمیاری . یا با زبون خوش پولو میدی ، یا دوباره مجبور میشیم به زور متوسل بشیم .
جونگین با عصبانیت فریاد زد :
-از جونم چی میخواید لعنتیا ؟ توش پول هست که هست ، اون پول همش مال منم نیست . اون متعلق به پدرمه و من فقط در حد نیازم ازش استفاده میکنم . تا حالا هم به اندازه ی کافی بهتون پول دادم ، اگه دوباره بخواید دست از پا خطا کنید ، به مدیر اطلاع میدم و کوفتگیای روی صورت و بدنم ، به خوبی میتونن بلاهایی رو که تو این یه هفته سرم آوردید ، ثابت کنه پس گورتونو گم کنید .
تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد و خواست با مدیر تماس بگیرد ولی ناگهان ، پسری که جلو آمده بود ، تلفن را از او گرفت و روی آسفالت وسط حیاط پرت کرد . جونگین با عصبانیت نیم نگاهی به تلفن همراهش که خرد شده بود ، انداخت . سپس جلو رفت ، یقه ی پسر را درون دست هایش گرفت و فریاد زد :
-دیگه دارید پاتونو از گلیمتون درازتر میکنید لعنتیا . هر چی هیچی نمیگم و باهاتون راه میام ، پر رو تر میشید ولی میدونید چیه ؟ دیگه به هیچ وجه کوتاه نمیام !
پسر دست های جونگین را از یقه اش کنار زد ، خودش یقه ی او را درون دست هایش گرفت و فریاد زد :
+نگاه چه برای من دم درآورده . ببین ، ما رو از مدیر نترسون چون اون به هیچ وجه خودشو درگیرمون نمیکنه ، میدونی چرا ؟ به خاطر اینکه اون خودشم میدونه به وقتش ، چقدر می تونیم عوضی و خطرناک بشیم پس بهتره پسر خوبی باشی و باهامون راه بیای ، وگرنه ...
سپس مشتش را بالا برد . جونگین با دیدن مشت بالا رفته ی پسر ، چشم هایش را بست و منتظر درد آشنایی که در طول این یک هفته ، به دفعات آن را تجربه کرده بود ، شد که ناگهان صدای فریادی را شنید :
×وگرنه چه غلطی میخواید بکنید ؟
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...