Part 8

339 55 5
                                    

سهون جلوی آینه ی قدی ایستاد و نگاهی به شاهکاری که لوهان خلق کرده بود ، انداخت . لوهان مثل همیشه ، در آماده کردن لباس ها بی نظیر عمل کرده بود . سهون از اینکه هر وقت می خواست از عمارت بیرون برود ، چه مهمانی و چه محل کار ، خودش را به دست لوهان می سپرد تا آماده اش کند ، بی نهایت لذت میبرد و همیشه به خاطر ظاهر زیبا و فوق العاده شیکش ، مورد تحسین اطرافیان قرار میگرفت ، درحالی که آنان نمی دانستند این تشریفات ، کار کسی نیست به جز همسر بی نظیرش ، لوهان !
دو دست کت و شلور سرمه ای ست با کمی تفاوت ، چیزی بود که لوهان از قبل برای شب گردهمایی سفارش دوختشان را داد . هر دو یک شکل و مدل داشتند فقط کت لوهان کناره های آبی روشن و پیراهنش هم به این رنگ بود . لباس سهون هم به همان شکل ولی فقط کناره های کت و پیراهنش سفید بود . لوهان بعد از اتمام مدل موهای سهون ، خودش هم جلوی آینه نشست و مشغول حالت دادن به موهایش و آرایش کردن شد . سهون نیم نگاهی به همسرش که در آن کت و شلوار خوش دوخت بی نهایت می درخشید ، انداخت و به آرامی گفت :
-میگفتی آرایشگرا بیان ، اینطوری خیلی خسته شدی .
لوهان در همان حال که مدل موهایش را بررسی میکرد ، گفت :
+دوست ندارم به جز من ، کسی به موهات دست بزنه . بعدشم ، کار زیادی نکردم . خودمم فقط یه آرایش ملایم بکنم ، حاضر میشم .
سهون با شنیدن این جملات از زبان همسرش ، لبخندی زد و گفت :
-هانا ؟ تو بی همتایی ، میدونستی ؟
لوهان سمتش چرخید ، لبخندی زد و با لحنی کودکانه گفت :
+تو هم تکی هونی !
سهون که با شنیدن اسمش از زبان لوهان دلش غش رفته بود ، سمتش رفت ، او را در آغوش گرفت و مشغول بوسیدن لب هایش شد . لوهان هم کمی او را همراهی کرد ولی بعد از گذشت چند ثانیه ، کنار کشید و گفت :
+سهون الان اصلا وقتش نیست ، برو کراواتتو بیار تا برات ببندمش و بعد بریم .
سهون انگشت اشاره اش را روی لب های لوهان کشید و گفت :
-روشونو یه رژ پر رنگ بزن . دوست ندارم کسی به جز من ، لبای خوش طعمتو ببینه . میخوام آخر شب ، اونقدر لباتو مک بزنم تا بی حس شه . تو که باهاش مشکلی نداری ؟
لوهان به شوخی مشتی به سینه ی سهون زد و با خنده گفت :
+سهون جدیدا خیلی پررو شدی ، هی هر شب هر شب ، یکم رعایت منم بکن دیگه !
سهون با نگرانی گفت :
-عزیزم اگه اذیتت کردم ، واقعا متأسفم . فکر کردم خودتم دوست داری ، اصلا تو این فکر نبودم که بهت فشار میارم . جدا این مدت اذیتت کردم ؟ درد داری ؟
لوهان دستی به لب های سهون کشید و گفت :
+داشتم شوخی میکردم سهونی . منم از بودن با تو بی نهایت لذت میبرم همسر فوق العاده ی من . حالا هم عجله کن که دیر نرسیم .
سهون بوسه ای روی پیشانی لوهان زد و گفت :
-راستی لوهان ، با اتومبیل من بریم چون خودم میخوام رانندگی کنم . دوست ندارم راننده همراهمون باشه . اینطوری به نظرم خیلی صمیمانه تره ، شایدم بعد از مهمونی دزدیدمت !
لوهان خندید و گفت :
+باشه عزیزم ، هرطور فکر میکنی بهتره ، همون کارو انجام بده . حالا هم بیا کراواتتو ببندم . اگه بذارمش به عهده ی تو ، تا صبح طولش میدی .
و مشغول بستن کراوات سهون شد . سهون هم تمام مدت زیرچشمی لوهان را تحت نظر داشت و دلش برای هر حرکت او غش میرفت !
بعد از اتمام آرایش ملایم صورت لوهان ، هر دو آماده ی رفتن بودند !
☔☔☔☔☔☔
لوهان رو به جونگین پرسید :
+مطمئنی باهامون نمیای ؟ اگه میومدی ، خیلی بهت خوش می گذشت .
سهون هم در تایید حرف های لوهان گفت :
-آره جونگین ، لوهانی راست میگه . چرا باهامون نمیای ؟ دست جمعی خیلی بهتره . تازه ، من اونجا همش درگیر قراردادم . حداقل لوهان تنها نمیموند و حوصلش سر نمیرفت .
جونگین لبخندی به هر جفتشان زد و گفت :
×بابت پیشنهادتون ممنونم ولی واقعا از اینطور مجالس خوشم نمیاد . حوصلم کلی سر میره . تازه ، من از قبل به دوستم قول دادم امشب باهم مست کنیم .
لوهان موهای جونگین را بهم ریخت و گفت :
+باشه ، هرطور راحتی پسرم . فقط حواستونو جمع کنید زیاد مست نشید تا مشکلی براتون پیش نیاد . از خونه هم بیرون نرید تا نگرانتون نشم . تو بار عمارت هم ، هر مدل مشروب و نوشیدنی که خواستید ، بردارید .
جونگین بابت سخاوت لوهان به وجد آمد چون نوشیدنی های بار عمارت فوق العاده گران و نایاب بودند و لوهان همیشه خودش با دقت تمام سفارششان میداد و بسیاری از آنها حتی در بار قصر سنتوپیا هم یافت نمی شدند . لوهان دستور ساختن بار را در اولین سالگرد ازدواجشان ، به عنوان هدیه ی سهون داده بود . اما کنترل مشروب ها و نوشیدنی های آن را خودش برعهده داشت . هر باری که جونگین تصمیم به مست کردن با دوست هایش میگرفت ، بدون چون و چرا بار را در اختیارش می گذاشت .
بوسه ای روی پیشانی لوهان زد و گفت :
×بابت همه چیز ممنونم ، بابا لوهان .
لوهان هم لبخندی زد و پرسید :
+خواهش میکنم پسرم . راستی ، کدوم دوستت قراره بیاد ؟
×ویلیام  .
لوهان با تعجب پرسید :
+ویلیام ؟ اسمشو قبلا نشنیدم .
×نه ، چون نمیشناسیش . تازه منتقل شده به کلاسمون . از اهالی تانژانکه . خیلی پسر باسواد و باحالیه . همش چند روزه می شناسمش ولی خیلی ازش خوشم اومده .
+که اینطور . به هر حال ، حواست به روابطی که باهاش داری ، باشه . راستی ، به سونگ سپردم از دوستت به خوبی پذیرایی کنه ولی تو هم چک کن ، چیزی کم و کاستی نداشته باشه .
جونگین خندید و گفت :
×باشه بابا لوهان ، حواسم هست . شما دیگه برید که دیر نرسید .
لوهان سرش را به نشانه تایید تکان داد ، بوسه ای روی گونه ی جونگین زد و سپس همراه سهون از عمارت خارج شد . جونگین کمی به جای خالی لوهان نگاه کرد ‌؛ با اینکه آرایش بسیار کمی داشت ، در آن لباس بی نهایت زیبا شده بود . سعی کرد خودش را کنترل کند و از فکر لوهان بیرون بیاید . در کشمکش با افکارش بود که با شنیدن صدای زنگ در به خودش آمد . در را باز کرد و با دیدن دوست جدیدش ، لبخندی زد .
بعد از سلام و احوال پرسی ، ویلیام که محو تجمل عمارت شده بود ، خودش را روی کاناپه ی وسط سالن پرتاب کرد و گفت :
-واووووو جونگین ؟ پس بگو توی همچین قصری زندگی میکنی که هر روز عجله داری زودتر برگردی خونه . شنیده بودم والدینت پولدارن ولی دیگه تا این حد انتظار نداشتم . خیلی خوش شانسی پسر !
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×نظر لطفته .
و سپس سمت سونگ که مشغول چیدن میان وعده های مختلف بر روی میز مقابل کاناپه بود ، چرخید . سونگ بعد از اتمام کارهایش ، ادای احترامی به جونگین کرد و پرسید :
+ارباب زاده ، چیز دیگه ای میل دارید تا برای شما و مهمانتون حاضر کنم ؟
جونگین سمت ویلیام چرخید و پرسید :
×ویلیام ؟ چیز خاصی میل داری ؟
ویلیام با خوشحالی به غذاهای رنگارنگ روی میز نگاه کرد و گفت :
-نه ، همه چیز بی نظیره و بی نقصه . ازتون ممنون .
جونگین هم سمت سونگ چرخید و گفت :
×ممنون عمو سونگ . راستی ، میتونی بری اتاقت ، امروز دیگه نیازی بهت نیست . اگه خدمتکارا رو هم مرخص کنی ، ممنون میشم . خودم نوشیدنی ها رو از توی بار برمیدارم . خسته نباشید !
سونگ لبخندی زد :
+هرطور شما بخواید ارباب زاده .
و به آرامی سمت آشپزخانه رفت تا همه را مرخص کند . بعد از رفتن او ، ویلیام پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت :
-خدای من ، ارباب زاده جونگین ؟ اینجا حال و هوای قصرو داره !
جونگین لبخندی زد و روی کاناپه ی کناری نشست . ناگهان چشم ویلیام ، به قاب عکس بزرگ روی دیوار مقابلشان افتاد ؛ تصویر سهون که کت بلند و شلواری مشکی به تن داشت و روی مبل سلطنتی بزرگی نشسته بود ، به همراه لوهان که با کت کوتاه و شلواری سفید ، روی پاهایش نشسته و دستش را دور گردن او حلقه کرده بود . چند دقیقه مشغول بررسی عکس شد و سپس با تعجب پرسید :
-جونگین ؟ اون دو نفر داخل عکس ، والدینتن ؟
جونگین سمت قاب عکس چرخید و با دیدن لبخند زیبای لوهان در داخلش ، خودش هم محو تماشای تصویر شد . ویلیام با دیدن نگاه خیره ی جونگین ، با تعجب پرسید :
-هی ؟ چرا جوابمو نمیدی ؟
جونگین که با شنیدن صدای او تازه به خودش آمده بود ، گفت :
×ببخش ، یه لحظه فکرم رفت جایی . آره ، اونا والدینم هستن . اونی که کت مشکی پوشیده ، ددی سهونمه ، مدیر شرکت هیپوستس . اونی هم که کت سفی ...
ولی قبل از آنکه جمله اش را تمام کند ، ویلیام وسط حرفش پرید و گفت :
-ارباب شیو لوهان معروفه .
جونگین با تعجب سمت او چرخید و پرسید :
×تو بابا لوهانمو از کجا می شناسی ؟
ویلیام پوزخندی زد و گفت :
-مگه میشه کسی ، الهه ی زیبایی سنتوپیا رو نشناسه ؟ مثل اینکه خیلی از دنیا عقبی جونگین . این عکسو ، چند وقت پیش تو یه مجله دیدم ولی مطمئن نبودم که همینه یا نه . این عکس مراسم ازدواجشونه ، درست نمیگم ؟
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و برای عوض کردن بحث پرسید :
×میخوام برم مشروب بیارم ، تو هم باهام میای تا تو انتخابشون کمکم کنی ؟
ویلیام با خوشحالی گفت :
-مگه میشه به همچین درخواست فوق العاده ای جواب رد داد ؟
و خواستند بلند شوند و سمت بار بروند که پیپلاپ از بالای پله ها ، روی سر جونگین پرید . جونگین در حالی که سعی میکرد پیپلاپ را از روی موهایش جدا کند ، اعتراض کرد :
×پیپلاپ الان وقتش نیست ، بعدا باهات بازی میکنم .
پیپلاپ در حالی که خودش را در آغوش جونگین جا میکرد ، با ناراحتی به چشم های مشکی او نگاه کرد و جیغ زد :
+پیبیوووووو ! پیبیووووووو !
جونگین کمی سر پیپلاپ را خاراند و گفت :
×ناراحت نشو دیگه چاقالوی من . لوهانی هم رفته مهمونی و دیر میاد . یا بخواب ، یا برو با عمو سونگ یکم بازی کن ولی اذیتشون نکنیا . البته ، میتونی بری اتاق من و با اسباب بازیایی که تازه برات خریدم هم بازی کنی ولی اتاقو بهم نریز ، باشه ؟
پیپلاپ سرش را به نشانه ی پذیرفتن تکان داد ، از آغوش جونگین پایین پرید و خواست سمت اتاقش برود که نظرش جلب ویلیام شد . برای چند ثانیه با عصبانیت به او نگاه کرد . جونگین با نگرانی محو صورت درهم پیپلاپ شده بود و می ترسید که ویلیام را خیس کند . اما در مقابل چشم های متعجب جونگین ، پیپلاپ هیچ عکس العملی نشان نداد و سمت اتاق جونگین رفت . جونگین با دیدن این حرکت او ، نفس راحتی کشید و گفت :
×شانس آوردی ازت خوشش نیومد وگرنه با آب خیست میکرد .
ویلیام با تعجب پرسید :
-منظورت چیه ؟ شما تو خونتون پاکمان دارید ؟ مال کیه ؟
جونگین دستش را دور گردن ویلیام حلقه کرد و با خنده گفت :
×اسمش پیپلاپه ، تقریبا میشه گفت حکم خواهر کوچیکترمو داره . مال لوهانیه ، ددی سهون براش خریده . یکی از اخلاقیاتش هم اینه که از هر کسی خوشش بیاد ، تو نگاه اول خیسش میکنه . بیخیال ، بیا بریم نوشیدنو شروع کنیم .
و هر دو با خنده سمت بار رفتند .
☔☔☔☔☔☔
-هونی ؟
+جانم عزیزم ؟
-به گلت آب دادی ؟
+آره خوشگلم ، مگه میشه حواسم به گلی که کادوی سالگرد ازدواجمونه نباشه ؟
لوهان لبخند زیبایی زد و گفت :
-البته یکم دیر به دستت رسید چون به خاطر سورپرایزتون به کل یادم رفت که قرار بود بهت کادو بدم .
سهون دست لوهان را گرفت و بوسه ای روی آن زد . سپس در همان حال که حواسش به جاده بود ، زمزمه کرد :
+البته تقصیر منم بود .
لوهان با ناراحتی سمت سهون چرخید و نالید  :
-سهون ؟ نگفتم دیگه در موردش حرف نزن ؟ راستی ، امشب سعی کن به خودت مسلط باشی ، باشه عشقم ؟ نباید جلوی رقیبامون ، نقطه ضعف نشون بدی .
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+باشه عزیزم ، هرطور که تو بخوای . راستی ، امشب خیلی خوشگل شدی . فکر نکنم بتونم با کسی قرارداد ببندم چون باید همش به تو نگاه کنم .
لوهان در همان حال که میخندید ، به شوخی مشتی به بازوی سهون زد و گفت :
-از دست تو سهون .
و با دیدن ساختمان عمارت با خوشحالی فریاد زد :
-عه سهونییی ، رسیدیم . من از الان کلی استرس دارم .
سهون که دلش برای حالت بانمک لوهان غش رفته بود ، لپ او را کشید و گفت :
+استرس نداشته باش فرشته ی من . مثل همیشه ، فوق العاده خواهیم بود .
و سمت ورودی عمارت رفت . بعد از رسیدن به ورودی شمالی ، اتومبیل را متوقف کرد ، از آن پیاده شد ، سوئیچ را به خدمتکار کنارش داد و سمت در جلویی که لوهان نشسته بود ، رفت . در را برایش باز و دستش را به نشانه ی همراهی سمتش دراز کرد . لوهان هم دست او را گرفت و از اتومبیل بیرون آمد . سهون دستش را دور کمر لوهان حلقه کرد و سپس با هم سمت تالار رفتند . تمام تاجران ، وزیران ، خبرنگاران و در کل تمام کسانی که بیرون از تالار حضور داشتند ، سمت آنها چرخیدند و عکاسان با عجله عکس می گرفتند . همه محو تماشای این زوج خوشبخت بودند و تحسینشان می کردند .
به خاطر هیاهویی که بیرون تالار برپا شده بود ، حتی تعدادی از افرادی که داخل حضور داشتند هم بیرون آمدند و مشغول تماشای آنها شدند . همه از ظاهر و لباس هایشان تعریف میکردند و در تلاش بودند تا به نحوی خودشان را به آنها نشان بدهند . لوهان هم در مقابل کسانی که ادای احترام می کردند ، لبخند دلنشینی میزد و سرش را تکان میداد . اما سهون سعی میکرد خودش را مغرور و محکم نشان بدهد ، پس عکس العمل خاصی نشان نمیداد .
بعد از ورود به تالار ، سخنگو ورود مدیر شرکت هیپوستس اوه سهون ، به همراه همسرش ، ارباب املاک هیپوستس ، شیو لوهان را اعلام کرد . پس از داخل شدن ، لوهان نگاهی به اطراف انداخت ؛ مثل همیشه تالار بزرگ پر از تاجران و مقام داران سرتاسر سنتوپیا و همچنین زدایس بود . هر کدام لباس های فاخری به سبک خاص خودشان به تن داشتند . امپراطور و ولیعهد هم در جایگاه مخصوصشان ، در ایوان بالایی تالار نشسته بودند و جمع را نظاره می کردند .
لوهان پشت میزی ایستاد و مشغول تماشای اقتدار همسرش شد . سهون هم بعد از سلام و احوال پرسی با چند تاجر که از دوست های قدیمیشان بودند ، سمت لوهان آمد و کنارش ایستاد . سپس کنار گوش لوهان به آرامی زمزمه کرد :
+لوهانی ، یکی طلبت . همه از لباسای امشبمون فوق العاده تعریف کردن ، منم گفتم سلیقه ی توعه . اونا هم شروع کردن به تحسین کردنت . یکم بهشون لبخند بزن تا بفهمن من در موردشون بهت گفتم . البته ، نه از اون لبخندا که دل منو میبره ها .
لوهان به آرامی سمت تاجرانی که کنار میز جلویی ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند ، چرخید . وقتی نگاه خیره ی آنها را دید ، لبخندی زد و سرش را تکان داد . آنها هم متقابلا لبخندی زدند و تا کمر در مقابلش خم شدند . لوهان که با دیدن عکس العمل تجار ، از خجالت سرخ شده بود ، رو به سهون گفت :
-خیلی مؤدبن . اینطور نیست سهون ؟
سهون در حالی که از جام شرابش می نوشید ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+من حواسم به کسایی که باهاشون کار میکنم ، هست . همه که مثل اون بیون بکهیون سطح پایین نیستن . راستی گفتم بکهیون ، انگار خودش و اون رئیس لعنتیش تو مهمونی حضور ندارن . امیدوارم نیان تا بتونیم با هم خوش بگذرونیم . البته اگه بیان هم فرقی نمیکنه ...
و دستش را دور کمر لوهان حلقه کرد و در حالی که جامش را به لب های وسوسه انگیز همسرش نزدیک میکرد ، ادامه داد :
+ با تو در همه حال بهم خوش میگذره ، حتی اگه وسط آتیش پتری لند ( POTERY LAND ICE and FIRE : کشوری در زدایس که جزو کشورهای تاریک به حساب می آید و دارای دو ناحیه ی جوی آتش و یخ ، با دو حکومت مستقل برای هر اقلیم است . ) هم باشم ، برام به هیچ وجه فرقی نمیکنه .
لوهان کمی از جام سهون نوشید ، سپس با خوشحالی سمتش چرخید و خواست چیزی بگوید ولی با شنیدن صدای سخنگو ، متوقف شد :
×مدیر شرکت امرالد ، پارک چانیول ، به همراه نامزدشان ، بیون بکهیون ، وارد می شوند .

ویلیام

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ویلیام

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now