Part 65

319 49 19
                                    

به لوهان که درون آغوشش خوابیده بود ، نگاه کرد و رو به آسمان زمزمه کرد :
-بند اومد !
+ولی هنوز تیره و تاره !
با شنیدن صدای لوهان ، سرش را پایین آورد و به او که به آسمان زل زده بود ، نگاه کرد . آهی کشید و در همان حال که خون روی صورت لوهان را با انگشت هایش پاک میکرد ، نالید :
-شاید چون شبه !
+میتونه پیش آگهی رخداد یه طوفان سهمگین تر باشه !
-نمیشه خوشبین باشیم ؟
+خوشبین باشیم یا مثل کبک سرمونو تو برف فرو ببریم و منتظر بمونیم تا بلاهای بدتری روی سرمون فرود بیاد ؟
-مهم اینه که الان کنارهمیم ، این عالی نیست ؟
+به چه قیمتی سهونا ؟
سهون با کلافگی به لوهان نگاه کرد و پرسید :
-چرا بهم نگاه نمیکنی ؟
لوهان در همان حال که به آسمان نگاه میکرد ، جواب داد :
+میترسم بهت نگاه کنم و از پیشم بری ، میترسم لمست کنم و یه سراب باشی ! میترسم صدات کنم و تبدیل به یه کابوس بشی !
-من واقعیم !
+از چیزی حرف نزن که ازش مطمئن نیستی ، خودتم خوب میدونی واقعی نیستی ! این فقط یه کابوسه ، کابوس زندگی در امتداد مسیر بارونی !
-شایدم یه خواب ، یا رویا ، حالا چرا کابوس ؟ مگه میشه تو کنارم باشی و کابوس ببینم ؟
+کنارت بودن مفهومای زیادی داره سهونا ؛ گاهی اوقات فکر میکنیم کنارهمیم ولی مایل ها فاصله داریم . گاهی اوقات مایل ها فاصله داریم ولی از رگ گردن به هم نزدیک تریم ! فعلا بهتره بیدار شی ، این کابوس هنوز ادامه داره !
-اما ...
+این تو هستی که با قدم بعدیت ، تعیین میکنی خواب بعدیت یه رویا باشه یا کابوس پس ...
با حس لمس شدن موهایش ، پلک های خسته اش را باز کرد و کمی در همان حالت ماند تا بررسی کند کجا حضور دارد . پس از گذشت چند ثانیه ، چرخید و با دیدن لوهان که با چشم هایی باز به او زل زده بود و با موهایش بازی بازی میکرد ، با خواب آلودگی گفت :
-هر چند هنوز صبح نشده ولی صبح بخیر !
لوهان لبخند تلخی زد و در همان حال که موهای سهون را که همچنان سرش را روی تخت گذاشته بود ، نوازش میکرد ، گفت :
+صبح بخیر ... سهونا !
سهون فقط به لوهان زل زد ؛ دلش میخواست آنقدر به او نگاه کند تا دیگر هیچ چیزی به چشمش نیاید . نمیتوانست باور کند فرد مقابلش ، همان همسر وفادارش است یا نه . جملات شب گذشته ی پزشک ، مانند مته مغزش را سوراخ میکرد و او در فراموش کردنشان ناتوان بود . به سختی لبخندی زد و زمزمه کرد :
-میشه فراموش کنیم ؟ هر چی قبل از امروز صبح اتفاق افتاده رو فراموش کنیم ؟ میشه فقط خودت و من باشیم ؟ میشه بریم یه جایی که هیچ جنبنده ای توش نیست ؟ میشه فقط لوهان باشه و سهون ؟ میشه فقط بوسه باشه و هم آغوشی ؟ میشه ...
اما جمله اش با لمس شدن لب هایش توسط انگشت های لوهان ناتمام ماند . لوهان در همان حال که با انگشت هایش لب های سهون را به بازی میگرفت ، زمزمه کرد :
+مگه اتفاقی افتاده ؟
سهون با شرمندگی چشم هایش را بست و نالید :
-خیلی بهت ظلم کردم ، به تو ، به خودم ، با رابطمون و حتی جونگین . من ... من اشتباه کردم ... یه لغزش ... یه بوسه ... یه جوهر پخش شده روی کاغذ ! نمیگم کاغذ بی نقصی بودم ولی با بودن در کنار تو ، نقصام به چشم نمیومد !
لوهان آهی کشید و زمزمه کرد :
+سونگ بهم گفت ، اتاق مشترکمونو بستی و به کسی اجازه ندادی واردش بشه ! حتی زمانی که تو عمارت بودی ، خودت تمیزش میکردی !
-تو هم حلقتو دور ننداختی ، تو جیبت بود . فقط میخواستی عذابم بدی !
+بهت گفتم دور انداختمش ؟
سهون دست هایش را زیر سرش گذاشت و در همان حال که به چشم های قهوه ای لوهان زل میزد ، گفت :
-نه ، ولی وقتی اون روز تو شرکت ارباب پیل دیدم حلقه دستت نیست ، اینطور برداشت کردم . تازه ، شب قبلم گفتی ذوبش کردی تا اثری ازش نمونه !
لوهان در همان حال که با موهای سهون بازی بازی میکرد ، گفت :
+همین زمانبندی اشتباهته که باعث شده به این نقطه برسیم !
سهون با صدایی گرفته پرسید :
-راه برگشتی هست ؟ جایی برای بخشش مونده ؟
لوهان آهی کشید و پرسید :
+میدونی همه چیز مثل قبل نمیشه ؟
-درستش میکنم ، فقط یه فرصت دوباره بهم بده !
لوهان نگاهش را از او گرفت و نالید :
+نمیدونم ، دیگه هیچ چیزی نمیدونم !
سهون از جایش بلند شد ، کنار او روی تخت نشست و در همان حال که موهایش را نوازش میکرد ، گفت :
-نگاهتو ازم نگیر ، دلم برات خیلی تنگ شده .
لوهان با چشم هایی خیس به او زل زد و زمزمه کرد :
+نمیدونی تو این یه سال چقدر عذاب کشیدم . تو نابودم کردی سهونا ، حتی بعد از مرگ مادرمم اینقدر سرگردون و افسرده نشده بودم !
سهون دستش را به گونه ی او کشید و گفت :
-بارها دلم خواست بیام دنبالت و برت گردونم ولی نشد ، همونطور که بکهیون نتونست سراغ چانیولو بگیره ، منم نتونستم به برگردوندن تو فکر کنم !
+چرا ؟
-چون خجالت میکشیدم ، الانم میکشم ، ما اونقدر خطا کردیم که دیگه رمقی برای برگشتن نمونده ، اگه هم مونده باشه ، ما روی برگشتنو نداریم !
+منتی نیست !
-مشکلم دقیقا همینه ، منتی سرمون نذاشتید ، این بیشتر شرمندمون میکنه !
+خستم ، کنارم میخوابی ؟
سهون لبخند تلخی زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . پس از اینکه با احتیاط کنار لوهان دراز کشید و از عملکرد درست سرمش مطمئن شد ، در همان حال که او را در آغوش میگرفت ، گفت :
-میدونی چقدر دلم برای در آغوش گرفتن بدن ظریفت تنگ شده بود هانا ؟ اونقدر که بالشتو با خودم از عمارت بردم . تنها چیزی که ازت مونده بود رو با خودم بردم . حتی وقتی تو تخت مشترکم با بکهیون میخوابیدم ، با استشمام عطر تو که به فرضم روی بالش مونده بود ، خوابم میبرد !
لوهان در همان حال که به سقف زل زده بود ، نالید :
+حتی به بکهیون هم خیانت کردی !
سهون سرش را در گردن او فرو برد و در همان حال که عطرش را استشمام میکرد ، گفت :
-خیانت به جسم نیست هانا ، خیانت مربوط به روحمه که هرگز به جز تو متعلق به فرد دیگه ای نشد !
+با جسم خطاکارت چیکار کنم ؟
-منو بکش ولی بهم بگو هنوزم عاشقمی ؟
پلک های سنگینش را بست و با تظاهر به خوابیدن ، از دادن جواب سهون طفره رفت . سهون که متوجه تعلل او شده بود ، چشم هایش را بست و در همان حال که بینی اش را به گردن بلند و خوش عطر او میمالید ، زمزمه کرد :
-من عاشقتم هانا ، حتی اگه تو هنوزم عاشقم نباشی ! دوباره به دستت میارم لوهان ، ولی این بار شخصا برای این کار اقدام میکنم ، بدون واسطه و بدون قصد پشت پرده ای !
لوهان با شنیدن این جملات لبخند شیرینی زد که از چشم سهون به دور ماند . پس از گذشت چند دقیقه ، هرجفتشان تسلیم خواب شدند و بالاخره پس از مدت ها ، خوابی عمیق و بدون استرس را تجربه کردند !
☔☔☔☔☔☔☔
با خواب آلودگی از پله ها پایین آمد و در همان حال که با پشت دستش چشم هایش را میمالید ، سمت آشپزخانه رفت . تشنگی آنقدر امانش را بریده بود که از خواب سنگینش پرید . خواست وارد آشپزخانه شود ولی چشمش به موجودی که خودش را روی کاناپه ی وسط سالن جمع کرده بود ، افتاد . با قدم هایی آرام سمتش رفت و با دیدن کیونگسو که با همان لباس های بیرونش ، روی کاناپه ی بزرگ سه نفره خودش را جمع کرده و بدون بالش یا پتویی غرق در خواب بود ، آهی کشید .
با احتیاط دست هایش را زیر بدن کیونگسو برد و سعی کرد بدون بیدار کردن او ، بلندش کند و موفق هم شد . با احتیاط بدن ظریفش را در آغوش کشید و با قدم هایی آرام سمت اتاق خواب مشترکشان رفت . کیونگسو را روی تخت گذاشت و بعد از اینکه موهای بهم ریخته اش را که کمی بلند شده بود ، کنار زد ، زمزمه کرد :
-چقدر خسته ای که با وجود همه ی این تکون خوردنا هنوزم بیدار نشدی پرنسم ؟
بوسه ای روی پیشانی او زد و آهی کشید . کیونگسو بدون این که بیدار شود ، خودش را روی تختش جمع کرد و زیرلب نالید :
+دوستت دارم ... جونگین !
با شنیدن این جمله لبخندی زد ، لحاف او را تا اواسط سینه اش بالا کشید . پس از اینکه از گرم بودن اتاق مطمئن شد ، روی تختش دراز کشید . با دیدن کیونگسو ، به کل تشنگی اش را فراموش کرد و حالا از اینکه اون در اتاقش خوابیده بود ، احساس خوبی داشت . از سر شب که کیونگسو با عصبانیت از عمارت خارج شد ، آنقدر نگران و مضطرب بود که نفهمید کی به خواب رفت و حالا که از امنیت او اطمینان داشت ، میتوانست با خیال راحت بخوابد . پس رو به صورت غرق در خواب کیونگسو لبخندی زد ، با خیال راحت پلک هایش را بست و در خواب عمیقی فرو رفت !
☔☔☔☔☔☔☔
سر میز صبحانه ، برخلاف همیشه سکوت سهمگینی حکمفرما بود . حتی سونگ هم میل زدن حرفی را نداشت و به کمک بقیه ی خدمتکارها ، در سکوت میز را میچید . پس از گذشت چند ثانیه ، کیونگسو بالاخره تصمیم گرفت سکوت را بشکند و بدون نگاه کردن به جونگین پرسید :
-تو منو گذاشتی روی تختم ؟
جونگین در همان حال که با دسته ی فنجان قهوه اش بازی بازی میکرد ، جواب داد :
+آره ، هر اتفاقی هم که بیافته ، یادت باشه باید روی تختت و تو اتاقت بخوابی . درسته هنوز رسما با هم ازدواج نکردیم ولی تو نامزدمی ، اتاق حرمت داره پس اینو فراموش نکن !
کیونگسو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ، دیگه تکرار نمیشه !
ریما که تا آن زمان ساکت بود ، در همان حال که با لبه ی لیوان شیرش بازی بازی میکرد ، رو به جونگین پرسید :
×میشه به سهون زنگ بزنی و از حال لوهان خبر بگیری ؟ خیلی نگرانشم .
جونگین نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
+باشه ، یکم دیگه باید به سهون زنگ بزنم تا بهش یادآوری کنم که بیاد سر قرار ، بعدش از حال لوهانم میپرسم !
کیونگسو با شنیدن این جمله ، سمت جونگین چرخید و با کلافگی نالید :
-واقعا لازمه ادامه بدیم ؟ همه چیز که معلومه ، سهونم بیخیال بکهیون شده و پیش لوهانه . همینطور چانیولم به خواستش رسیده . مگه این چیزی نبود که ما میخواستیم پس دیگه دلیلی به ادامه دادن نیست !
جونگین بدون نگاه کردن به او گفت :
+این بار تا از دور شدن بکهیون مطمئن نشم ، بیخیالش نمیشم . نمیدونم ، شاید حق با ارباب شیو بود ، اون پسر تا به غلط کردن نیافته ، دست از سر سهون برنمیداره . نمیخوام حتی درصدی ، احتمال برگشتنشون به هم وجود داشته باشه چون تا آخر عمر که نمیتونم مراقب روابط لوهان و سهون باشم تا شاید دوباره بکهیون مانعشون بشه . پس دیگه نمیخوام مخالفتی ببینم . صبحونتو که خوردی ، یه سری از افراد رو بفرست بیمارستانی که بک بستریه ، مطمئنا چانیول اونو به جایی که ما میخوایم نمیاره و علاوه بر اون ، اگه بفهمه دنبالشیم ، امنیت بیمارستانو میبره بالا چون نصف سهام اون بیمارستان متعلق به خاندان پارکه . فقط حواستون باشه که کسی از ماجرا بویی نبره ، بی سر و صدا بیارش به محل قرارمون !
کیونگسو با نگرانی اعتراض کرد :
-ولی اون پسر حالش اصلا خوب نیست جونگین ، دیشب بهش حمله دست داده و حتی چانیولو هم زخمی کرده . اگه آسیبی به خودش برسونه ، میخوای جواب چانیولو چی بدی ؟ اون به خاطر بکهیون هر کاری میکنه کای پس خواهشا یه دشمن خونی دیگه برای خودت نتراش !
جونگین پوزخندی زد و رو به کیونگسو با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+مسخرم نکن کیونگسو ، محاکمه چه فایده ای داره وقتی خود مجرم حاضر نیست ؟ سلامتی بکهیونم اصلا برام اهمیتی نداره ، وقتی داشت پا تو همچین راهی میذاشت ، باید به فکر اینطور مواقع هم میبود ! در مورد چانیولم باید بگم ، در حدی نیست که بخواد مقابل کیم کای بایسته ، درست نمیگم ؟
کیونگسو آهی کشید و گفت :
-تا یه نفر این وسط نمیره ، تو بیخیال نمیشی ، مگه نه ؟
جونگین هم متقبلا با کلافگی به او نگاه کرد و پرسید :
+چرا اینقدر بدبینی کیونگسو ؟ قرار نیست اتفاقی بیافته ، فقط یه رو در رویی سادس که قراره توش حقایق بازگو بشه ، همین !
کیونگسو با شنیدن این جملات پوزخندی زد و گفت :
-امیدوارم همینطور باشه ، اگه هممون سالم و سلامت از اون ساختمون بیرون اومدیم ، بهت قول میدم تو تختت بخوابم !
ریما با شنیدن این جمله ، شیرش داخل گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن . جونگین با دیدن صورت قرمز شده ی او ، با خنده گفت :
+یعنی اونقدر حقیقت نادر و بی سابقه ایه که حتی ریما هم نتونست هضمش کنه ! باشه کیونگی ، امشب تو تختم میبینمت ، سعی کن خودتو آماده کنی چون اصلا بهت آسون نمیگیرم !
ریما در همان حال که با دستمالش دهانش را پاک میکرد ، رو به جونگین نالید :
×حداقل جلوی من رعایت کنید ، همسن باباتونما !
و سپس هر سه نفرشان شروع کردند به خندیدن !
☔☔☔☔☔☔☔
چانیول پیراهنی را که راننده اش برایش از عمارت سابقش آورده بود ، پوشید و پس از اینکه موهایش را در آینه مرتب کرد ، از سرویس بهداشتی خارج شد . با دیدن بکهیون که با چشم هایی باز به سقف زل زده بود ، با عجله سمت تخت رفت و با نگرانی پرسید :
-کی بیدار شدی پرنسم ؟ حالت خوبه ؟ درد داری ؟
بکهیون با بی حالی سمت او چرخید و تازه چشمش به پانسمان روی گردنش افتاد . به آرامی زمزمه کرد :
+خم شو یول !
چانیول با تعجب خم شد و پرسید :
-مشکلی ...
اما با قرار گرفتن لب های بکهیون بر روی پانسمان زخمش ، جمله اش ناتمام ماند . بکهیون که به سختی از جایش بلند شده بود ، بوسه ی کوتاه و سبکی روی پانسمان گردن چانیول زد و دوباره روی تخت خوابید . چانیول که بابت این حرکت بکهیون شوکه شده بود ، لبخند رضایتی زد و گفت :
-لازم نبود !
بکهیون به چشم های او زل زد و گفت :
+من مسببش بودم پس این حداقل کاری بود که میتونستم انجام بدم . دیشب اینجا خوابیدی ؟
چانیول با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پرسید :
-چیزی میخوای برات بیارم ؟ گرسنت نیست ؟
+از اینجا بریم ، از جو بیمارستان خوشم نمیاد ، منو یاد خاطرات بدم میندازه !
چانیول با لحنی شیطنت آمیز پرسید :
-کجا دوست داری ببرمت ؟
بکهیون بدون نگاه کردن به او زمزمه کرد :
+هر جا که تو باشی ، خوبه ! البته اگه هنوزم دلت بخواد منو نگه داری ، اگه اینطور نیست ، یه گوشه ولم کن و ...
-حتی حرفشم نزن ، فهمیدی یا نه بیون بکهیون ؟
بکهیون که از فریاد چانیول به شدت شوکه شده بود ، با لب هایی لرزان زمزمه کرد :
+متأسفم ، نمیخواستم ...
اما با قرار گرفتن لب های چانیول بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . چانیول مک عمیقی به لب های او زد و پس از کمی فاصله دادن سرش گفت :
-تازه این لبا رو پیدا کردم ، دیگه حتی اجازه نمیدم به اندازه ی یه اتاق بینمون فاصله باشه .
بکهیون لبخند شیرینی زد و در همان حال که موهای مشکی چانیول را نوازش میکرد ، با صدایی ضعیف پرسید :
+پس میای بریم یه جایی که کسی به جز خودمون نباشه ؟
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از زدن بوسه ی سبکی روی لب های بکهیون ، در همان حال که کتش را از روی صندلی کنار تخت برمیداشت ، گفت :
-پس من میرم کارای ترخیصتو انجام بدم و داروهاتو بگیرم . پزشکو هم میفرستم تا معاینه های تکمیلی رو انجام بده ، بعدش باهم میریم جایی که فقط خودمون دونفر باشیم . باشه عزیزدلم ؟
بکهیون با بی حالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و لبخند رضایتی زد . چانیول قبل از خارج شدن از اتاق ، با دستش بوسه ای برای بکهیون فرستاد که باعث خنده اش شد . با بسته شدن در اتاق ، آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد :
+مجازات کدوم گناه نکردت رو پس میدی پارک چانیول که عاشق موجود رقت انگیز و پستی مثل من شدی ؟ ولی بهت قول میدم ، دیگه دلتو نشکنم ، این بار ثابت قدم میمونم و تا زمانی که پسم نزنی ، برات عاشقی میکنم !
با خوشحالی لبخندی زد و در همان حال که مانند کودکی ذوق زده با دکمه های پیراهن بیمارستانش بازی بازی میکرد ، انتظار برگشتن چانیول را کشید . با باز شدن در ، با خوشحالی سرش را بلند کرد و با ذهنیت اینکه چانیول است ، خواست چیزی بگوید ولی با دیدن سه سیاهپوشی که وارد اتاق میشدند ، وحشت زده خواست فریاد بزند اما با قرار گرفتن ماسکی در جلوی دهانش توسط یکی از آن افراد ، سوزش خفیفی را درون بینی و گلویش حس کرد . با بسته شدن پلک هایش و فرو رفتن در تاریکی محض ، دیگر چیزی نفهمید !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now