Part 42

228 38 0
                                    

ارباب وحشت زده پرسید :
+لوهان میدونه سهون نامزد داره ؟
ریما سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . ارباب نفس راحتی کشید و گفت :
+پس خوب گوشاتو باز کن و ببین بهت چی میگم . از این به بعد ، لوهان نباید از هیچکدوم از این اتفاقات باخبر شه . هر چی بین من و تو اتفاق میافته ، بین خودمون میمونه . خوب میدونی اگه خلاف این رفتار کنی ، دیگه هیچ امیدی برای نجات لوهان نیست ، مگه نه ؟
ریما با تردید و ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-برای نجات لوهان ، از هیچ کاری دریغ نمیکنم ارباب . میتونید از این بابت مطمئن باشید .
ارباب لبخند رضایتی زد و گفت :
+باشه ، پس قبل از هر کاری ، مخفیانه میری مزرعه و بیون بکهیونو میاری اتاقم . فهمیدی چی گفتم یا نه ؟
ریما با ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از دور شدن ارباب شیو ، با صدایی لرزان زمزمه کرد :
-این اشتباهه ، یه گناه نابخشودنی در حق سهون و بکهیونه ولی ما مجبوریم . به خاطر نجات لوهان ، آره ... به خاطر نجات دادن عشق زندگیم ، مجبورم اینکارو بکنم . به هر قیمتی که شده ، لوهانو دوباره به زندگی برمیگردونم ، به هر قیمتی !
☔☔☔☔☔☔☔
پایان فلشبک : زمان حال
ریما نفس عمیقی کشید و گفت :
+رفتم مزرعه ، با دیدن بکهیون و سهون که همراه بقیه ی کشاورزا سالگرد نامزدیشونو جشن میگرفتن ، پاهام لرزید . اونا با خوشحالی میرقصیدن . دیدن قهقهه های بکهیون ، بدنمو بیشتر میلرزوند . یه گوشه ایستادم و جشنو تماشا کردم . تا آخر مراسم ، با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم ؟
آب دهانش را قورت داد و ادامه داد :
+بالاخره تصمیممو گرفتم و وقتی دیدم بکهیون به خاطر خستگی از جمع جدا شده تا یکم استراحت کنه ، دنبالش رفتم . وقتی به مسیر خلوت بین مزرعه و خونه های روستایی رسیدیم ، صداش کردم و بهش گفتم که ارباب میخواد اونو ببینه . اول تعجب کرد ولی وقتی بهش اطمینان دادم که یه گفت و گوی سادس ، موافقت کرد و دنبالم اومد .
☔☔☔☔☔☔☔
فلشبک : 11 سال قبل
ارباب شیو با دیدن بکهیون که وسط اتاق ایستاده بود ، سرش را بلند کرد و پس از اینکه دست هایش را روی میز کارش گذاشت ، با تحکم گفت :
-باید باهم حرف بزنیم جناب بیون !
بکهیون با تعجب پرسید :
+ببخشید جسارت میکنم ولی در چه مورد ارباب ؟
ارباب به چشم های معصوم بکهیون که آن شب بیشتر از همیشه می درخشید ، نگاه کرد و با قاطعیت گفت :
-اهل مقدمه چینی نیستم ، پس میرم سر اصل مطلب ! ازت خواستم بیای اینجا تا در مورد نامزدت اوه سهون صحبت کنیم .
+مشکلی پیش اومده ارباب ؟ نکنه از سهون خطایی سرزده ؟
-نه ، از کسی خطایی سرنزده .
بکهیون نفس راحتی کشید و خواست چیزی بگوید ولی ارباب شیو با عجله گفت :
-باید با نامزدت بهم بزنی . دیگه نمیخوام باهاش رابطه داشته باشی !
بکهیون که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، به سختی لب هایش از هم فاصله داد و با لکنت پرسید :
+چییی ؟ من ... منظورتون ... منظورتون چیه ارباب ؟ برای چی ... برای چی باید باهاش بهم بزنم ؟ نکنه ... نکنه براتتتوونننن ... آممممم ...
ریما که گوشه ای ایستاده بود ، با ناراحتی به صورت رنگ پریده و لب های لرزان بکهیون نگاه کرد . به خوبی میتوانست متوجه شود که آن پسر به زور روی پاهایش ایستاده .
ارباب شیو با دیدن بکهیون که به سختی سعی میکرد جملاتش را به زبان بیاورد ، گفت :
-نکنه نشنیدی چی گفتم ؟ میخوام با سهون بهم بزنی و ارتباطتو برای همیشه باهاش قطع کنی ، از لحاظ مالی تامینت میکنم و میسپرم که تو یه شرکت خیلی خوب بهت کار بدن . طوری حمایتت میکنم که بتونی یه عمر راحت زندگی کنی ولی در عوض ، باید بیخیال اوه سهون بشی . فهمیدی چی گفتم ؟
بکهیون که حالا به سختی نفس می کشید ، ملتمسانه پرسید :
+آخه چرا ؟ مگه رابطه ی ما چه ضرری بهتون میزنه ارباب ؟ شما رو به خدا اینکارو باهامون نکنید . من پول نمیخوام ، مقام و موقعیت نمیخوام ، من به جز سهون چیز دیگه ای رو نمیخوام پس ...
-برام مهم نیست تو چی میخوای و چی نمیخوای . پسرم لوهان ، سهونو دیده و ازش خوشش اومده . به عنوان آخرین درخواستش ، ازم سهونو خواسته و از اونجایی که من برای نجات دادن اون هر کاری میکنم ، پس تصمیم گرفتم ، اول با زبون خوش باهات حرف بزنم .
بکهیون در همان حال که به شدت اشک میریخت ، پرسید :
+این همه چیز تو دنیا هست ، این همه موجود اطراف ما زندگی میکنه ، چرا سهون ؟ چرا بین این همه زوج ، پسرتون نامزد منو برای خودش در نظر گرفته ؟ مگه اون نمیدونه سهون متعلق به منه ؟
ارباب پوزخندی زد و گفت :
-خیلی خودتو دست بالا گرفتی بیون بکهیون ! تو به جز یه کارگر ساده ی مزرعه ، چیز دیگه ای نیستی ولی پسر من ، شیو لوهان ، وارث امپراطوری بزرگ هیپوستسه . مطمئنا خود سهون هم وقتی مجبور شه بین تو و لوهان یکی رو انتخاب کنه ، لوهانو میپذیره ! البته ، من باهاش مخالفت کردم ولی چه میشه کرد ، لوهان به این رابطه خیلی اصرار داره . از طرفی ، پسر من به شدت بیماره و هیچ درمان و دارویی روی وضعیت جسمیش اثر نداره ولی سهون ، اون به طرز معجزه آسایی حالشو خوب میکنه . پس چی از این بهتر ، درست نمیگم ؟
بکهیون با عصبانیت اشک هایش را پاک کرد و با قاطعیت گفت :
+من قبول نمیکنم ، به هیچ وجه قبول نمیکنم . اگه کل دنیا رو هم بهم بدید ، بیخیال سهون نمیشم . برید به پسرتون بگید ، برای آروم شدن دنبال فرد دیگه ای باشه ، نه نامزد من !
و خواست از اتاق خارج شود که ارباب فریاد زد :
-من ازت اجازه نخواستم بکهیون ! تو در حدی نیستی که بخوای مانع پسرم بشی ، اگه الانم اینجایی ، به این خاطره که دوست نداشتم آسیبی به تو و یا سهون برسه . یه هفته ، یه هفته بهت مهلت میدم تا در مورد حرفام فکر کنی .
بکهیون با چشم هایی خیس سمت ارباب چرخید و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
+اگه قبول نکنم چی ؟
ارباب انگشت هایش را درون هم حلقه کرد و گفت :
-مجبور میشم طبق روال همیشگی خودم پیش برم ، بیون بکهیون ! حواست باشه ، اوه سهون نباید از صحبتامون چیزی بدونه در غیر این صورت ، بلایی سرش میارم که دیگه نتونی بشناسیش . اگه قرار نیست اون متعلق به پسرم بشه ، نمیذارم فرد دیگه ای هم بهش برسه !
بکهیون با عصبانیت فریاد زد :
+اینطوری مرگ پسرتو جلو میندازی !
ارباب پوزخندی زد و گفت :
-مرگ ناگهانی رو به مرگ تدریجیش ترجیح میدم چون اینطوری کمتر درد میکشه !
بکهیون نگاهی عصبانی به ارباب انداخت و سپس با عجله از اتاق خارج شد . بعد از رفتن بکهیون ، ارباب شیو رو به ریما که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود ، گفت :
-حواست بهشون باشه که یه وقت نخوان فرار کنن . این پسر خیلی سرکشه ، بعید میدونم به این آسونی کنار بیاد ! مراقب باش که لوهان هم درباره ی این موضوع چیزی نفهمه ، اون نباید خودشو درگیر اینطور مسائل کنه !
ریما بدون نگاه کردن به ارباب ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از اتاق خارج شد .
بکهیون پس از بیرون رفتن از عمارت ، با ناراحتی سمت محل جشن دوید . با دیدن سهون که با خوشحالی همراه بقیه ی کارگرها شراب مینوشید ، لبخند تلخی زد و تصمیم گرفت او را نگران نکند . خواست سمت خانه برود ولی با شنیدن صدای فریاد سهون ، منصرف شد :
×هیونا ؟ کجا میری ؟
رو به سهون که حالا مقابلش ایستاده بود ، لبخندی ساختگی زد و گفت :
+هیچ جا ، آمممم ... دیدم با کارگرا مشغول نوشیدنی ، گفتم مزاحمت نشم !
سهون با خوشحالی او را در آغوش گرفت و پس از زدن بوسه ای روی پیشانی اش گفت :
×مزاحم چیه عزیزدلم ؟ آخه مهم تر از تو ، کسی تو زندگی من وجود داره خوشگلم ؟ راستی ، مگه نمیخواستی استراحت کنی ؟ چیشد که برگشتی ؟
بکهیون که با شنیدن سؤال های سهون کمی آرام تر شده بود ، به دروغ جواب داد :
+رفتم خونه ولی دیدم بدون تو نمیتونم بخوابم . علاوه بر این ، امشب برای ما شب مهمیه پس در نتیجه ، بهتره با خوابیدن از دستش ندم !
سهون موهای او را بهم ریخت و با شیطنت پرسید :
×بهونه نیار کیوتی ، من خوب میدونم دلت چی میخواد پس خجالت نکش و بگو سهونا ، منو ببوس ، لباسامو پاره کن ...
اما جمله اش با کوبیده شدن لب های بکهیون بر روی لب هایش ناتمام ماند . ابتدا با تعجب به بکهیون زل زد ولی بعد از گذشت چند ثانیه ، چشم هایش را بست و با او همراهی کرد . بکهیون با دیدن همراهی سهون ، با عجله دستش را پشت گردن او گذاشت تا بتواند بوسه را عمیق تر کند . سهون هم انگشت هایش را روی کمر او کشید و مشغول نوازشش شد .
با بلند شدن صدای تشویق کشاورزهایی که کمی با فاصله از آنها ، دور آتش نشسته بودند ، با خجالت از هم فاصله گرفتند . بکهیون نیم نگاهی به کشاورزها انداخت و سپس با صورتی سرخ رو به سهون گفت :
+خیلی دوستت دارم سهونا ، با تموم وجود دوستت دارم . میدونی که تو همه ی مشکلات و سختی هایی که جلوی راهمونه ، عاشقت میمونم ؟
سهون سرش را جلو برد ، مک سبکی به لب پایین او زد و گفت :
×منم در همه حال عاشقت میمونم پرنسم . وقتی ما کنارهمیم ، غم و غصه معنی خودشو از دست میده . منظورمو متوجه میشی بکهیونم ؟
بکهیون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و لبخند پهنی زد . سهون با دیدن لب های کش آمده ی او ، دوباره بوسه ی سبکی روی آنها زد و سپس در همان حال که خم میشد و دستش را سمت بکهیون دراز میکرد ، پرسید :
×برای یه رقص دو نفره ی عاشقانه همراهیم می کنید جناب بیون بکهیون ؟
بکهیون با خوشحالی دست او را گرفت و گفت :
+بله شاهزاده ی سوار بر تک شاخ سفید من ، جناب اوه سهون !
سهون که از اینطور خطاب شدن توسط بکهیون خوشش آمده بود ، بوسه ای روی دست او زد و سپس باهم سمت آتش دویدند .
ادامه ی جشن هم با رقص و پایکوبی و همچنین صحبت های عاشقانه گذشت . بکهیون و سهون با خوشحالی می رقصیدند و از جشنی که به مناسب اولین سالگرد نامزدیشان بر پا بود ، لذت میبردند . بعد از اتمام مراسم رقص ، همگی دورهم ، اطراف آتش نشستند و بزرگترها از تجربه های عشقی خودشان گفتند . بکهیون که به خاطر بوسه های وقت و بی وقت سهون به شدت خجالت میکشید ، با گونه هایی سرخ به خاطرات افراد مسن تر گوش میداد .
آخر شب ، سهون با دیدن بکهیون که با لبخندی به لب ، درون آغوشش به خواب رفته بود ، لبخند رضایتی زد و پس از خداحافظی از بقیه ی حضار ، بکهیون را با احتیاط روی دست هایش بلند کرد و سمت خانه رفت .
پس از قرار دادن بکهیون بر روی تخت مشترکشان ، نیم نگاهی به چهره ی او که به خاطر انعکاس نور ستاره ها از پنجره به درون اتاقشان می درخشید ، انداخت . دستی به لب های وسوسه انگیزش کشید و زمزمه کرد :
+تو پرستیدنی ترین و بی نقص ترین موجودی هستی که تا حالا به عمرم دیدم بکهیونا . از خدا ممنونم که فرشته ای مثل تو رو سر راهم قرار داد ! اولین سالگرد باهم بودنمون مبارک پرنسم ، سال دیگه ، یه جشن بزرگ تر و مجلل تر برات میگیرم . باشه عزیزدلم ؟
با خوشحالی بوسه ای روی لب های نیمه باز بکهیون زد و سپس تصمیم گرفت لباس هایش را تعویض کند .
☔☔☔☔☔☔☔
پایان فلشبک : زمان حال
+از اون جریان یه هفته گذشت ، یعنی مهلتی که ارباب داده بود ، تموم شد . ارباب چند بار منو فرستاد سراغ بکهیون و گفت بهش بگم میخواد اونو ببینه ولی هر بار بکهیون به یه نحوی درخواستشو رد میکرد . دو هفته ی دیگه هم به همین منوال گذشت ولی بازم خبری از بکهیون نشد تا اینکه یه شب ، خدمتکارا اونو زمان دزدی از عمارت دیدن و محافظا هم فوری دستگیرش کردن . سهون و پدرش با هر مکافاتی که بود ، بکهیونو آزاد کردن ولی بعدش خبر رسید که اون دیگه تو خونه ی سهون نمیمونه . چند روز که از اون ماجرا گذشت ، ارباب دوباره منو فرستاد دنبالش . این بار بکهیون بدون دردسر قبول کرد که به دیدن ارباب بیاد .
☔☔☔☔☔☔☔
فلشبک : 11 سال قبل
ارباب با دیدن چهره ی درهم بکهیون ، پوزخندی زد و گفت :
-یادته ، سه هفته پیش هم تو همین جایگاه ایستاده بودی ولی اون زمان ، لباسای گرون تری تنت بود ، چشمات میدرخشید و لبات خندون بود . من هنوزم تو موقعیتی هستم که بودم ولی تو ...
+چی میخواید ؟ دیگه ازم چی میخواید ؟ شما که به خواستتون رسیدید ، من با پاهای خودم از زندگی سهون رفتم بیرون . اون دیگه منو نمیخواد و از هم جدا شدیم پس مانعی برای پسرتون نمیمونه . خواهشا فقط دست از سرم بردارید !
ارباب به صورت بی روح و رنگ پریده ی بکهیون نگاه کرد و گفت :
-باید کاملا از چشم سهون بیافتی بیون بکهیون پس باید با فرد دیگه ای رابطه داشته باشی و سهون هم شما رو به چشم ببینه .
بکهیون با شنیدن این جمله ، با عصبانیت فریاد زد :
+تو چی بلغور میکنی مرتیکه ؟ الان ازم میخوای که همخواب یه غریبه بشم ؟
و خواست سمت ارباب یورش ببرد ولی ریما با عجله جلوی او را گرفت . ارباب نیم نگاهی به صورت از عصبانیت قرمز شده ی بکهیون انداخت و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
-دقیقا همینو میخوام ، باید با اون پسر بخوابی و سهون هم شما رو حین معاشقه ببینه . در این صورت ، من به گفته ی خودم عمل میکنم و راهمون از هم جدا میشه ! ولی اگه خلاف این رفتار کنی ، جلوی چشمات سهونو با دستای خودم میکشم . چی میگی ؟ کاری که میخوام رو انجام میدی ؟
بکهیون در همان حال که سعی میکرد از حصار دست های ریما آزاد شود ، خشمگین رو به ارباب غرید :
+این تجاوزه لعنتی ، تو میخوای نه تنها به جسمم ، بلکه به روحم هم تجاوز کنی . اون وجدان لعنتیت چطور راضی میشه که به خاطر پسر خودت ، یه موجود دیگه رو نابود کنی ؟
ارباب این بار از پشت میز بلند شد و رو به او گفت :
-پسر من یه قدیسس ! تو پست تر از اونی که بخوام حتی باهم مقایستون کنم پس پاتو از گلیمت درازتر نکن . الانم بدون زدن یه حرف اضافه ، گورتو از عمارتم گم کن بیرون و منتظر فردی که میفرستم باش . باید تموم و کمال خودتو بهش تقدیم کنی و برخلاف خواستش کاری رو انجام ندی ، فهمیدی چی گفتم ؟
بکهیون که حالا اشک از چشم هایش جاری شده بود ، دست از تقلا کشید و زمزمه کرد :
+اینم از من بگیرید ، عشقمو که ازم گرفتید ، پاکیمو هم ازم بگیرید . دیگه چیزی ازم نمونده ، مگه مهمه ؟
در مقابل چشم های ریما که بدنش از نگرانی میلرزید ، دیوانه وار قهقهه ای زد و پرسید :
+مگه بیون بکهیون برای کسی هم مهمه ؟ نه ، بیون بکهیون اصلا کیه تا کسی نگرانش بشه ؟ باشه ارباب ، هر کاری میخوای بکنی ، با این بدن و روحم بکن ولی بذار بهت گوشزد کنم ، اگه یه مو از سر سهون کم شه ، این عمارت و اون مزرعه رو روی سرت خراب میکنم .
سپس نگاهی عصبانی به ارباب انداخت و با پاهایی لرزان از اتاق خارج شد .
☔☔☔☔☔☔☔
پایان فلشبک : زمان حال
جونگین که با شنیدن اتفاقات گذشته به شدت شوکه شده بود ، آب دهانش را به سختی قورت داد و رو به ریما که در حال نوشیدن دمنوشش بود ، پرسید :
-ارباب که در این مورد جدی نمیگفت ، مگه نه ؟ یا ... یا قرار بود که فقط یه نمایش برای بد جلوه دادن بکهیون باشه ؟
ریما فنجانش را روی دسته ی نیمکت گذاشت و با چهره ای گرفته رو به جونگین جواب داد :
+تک تک لغاتش جدی بود جونگین . طبق دستور ارباب ، یه پسر هر شب میرفت کلبه ی بکهیون و چند ساعت بیرحمانه بهش تجاوز میکرد . صدای فریاد بکهیون ، مثل تیر تو قلبم فرو میرفت . من از کارم پشیمون بودم ، از اینکه با ارباب همکاری کردم و این بلا رو سر بکهیون آوردم ، زجر میکشیدم . شبا نمیتونستم بخوابم چون کابوس میدیدم . رفتم پیش ارباب و ازش خواستم جلوی اون پسرو بگیره ولی ارباب تهدیدم کرد ، تهدیدم کرد که اگه مانع بشم ، منو از لوهان دور میکنه . به همین خاطر نتونستم برای بکهیون کاری انجام بدم .
جونگین با ناراحتی آهی کشید و گفت :
-اصلا فکر نمیکردم بکهیون همچین گذشته ی دردناکی داشته باشه . الان که اینا رو میشنوم ، میبینم واقعا باهاش به دور از عدالت رفتار شده . اون پسر خیلی سختی کشیده با این حال ، نمیتونم رفتار الانشو هم درک کنم ! این دلیل نمیشه که به خاطر اتفاقات گذشته ، بخوای از کسایی که بیگناهن حساب پس بگیری !
ریما نگاهش را از او گرفت و گفت :
+ماجرا دردناک تر از این حرفاس جونگین . شایعات فورا تو مزرعه پیچید ، همه فکر میکردن بکهیون تن فروشی میکنه . تو مزرعه خیلی بد باهاش رفتار میکردن ، کسی تحویلش نمیگرفت و همه پشت سرش حرف میزدن . سهون برخلاف انتظار ارباب ، خیلی منطقی برخورد کرد و با بکهیون درگیر نشد به همین خاطر بعد از گذشت یه هفته ، ارباب یکی از کشاورزا رو فرستاد سراغ خانواده ی سهون تا از اونا بخواد ، هر طور شده بکهیونو از مزرعه بیرون کنن . سهون هم عصبانی شد و رفت سراغ بکهیون . نمیدونم چه حرفایی بهش زد ولی بکهیون بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره ، قبول کرد از مزرعه بره . همون زمان بود که ارباب منو فرستاد سراغ سهون تا برای ملاقات با لوهان ، بیارمش عمارت چوبی !
☔☔☔☔☔☔☔
فلشبک : 11 سال قبل
سهون با ناراحتی وارد باغ پشتی عمارت شد . با کلافگی نیم نگاهی به اطراف انداخت ولی با دیدن لوهان ، محو تماشای او شد ؛ لوهان سویشرت گشاد زرد رنگ به همراه شلوارکی سفید به تن داشت . موهای طلایی اش را روی صورتش ریخته بود . سهون در آن لحظه تمام ناراحتی هایش را فراموش کرد و محو تماشای آهوی کوچک و بازیگوشی که با قدم هایی آرام میان بوته ها سرک میکشید ، شد و ناخودآگاه لبخندی زد .
ریما که متوجه نگاه های خیره ی سهون به لوهان شده بود ، بدون زدن حرفی از باغ خارج شد .
پس از گذشت چند دقیقه ، لوهان متوجه حضور سهون شد و در همان حال که با خوشحالی سمت او میدوید ، پرسید :
-واووووو ... سهونا ، کی اومدی ؟
سهون که با شنیدن صدای لوهان تازه به خودش آمده بود ، لبخندی زد و گفت :
+تازه اومدم ارباب زاده لو !
لوهان که از اینطور خطاب شدن توسط سهون به شدت ناراحت شده بود ، اخمی کرد و گفت :
-منو اینطوری صدا نزن ، لوهان صدام کن ، لوهان ! ارباب زاده و تشریفات نداریم . اصلا چطوره لو کوچولو صدام بزنی ، هان ؟

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now