بعد از گذشت یک ربع ، جونگین بالاخره از لوهان دل کند و از او فاصله گرفت . لوهان به چشم های لرزان جونگین زل زد و پرسید :
×تو که اینقدر دلت برام تنگ شده بود ، چرا اصلا نمیومدی خونه ؟ چرا ازم دوری می کردی جونگینا ؟
جونگین دستی به صورت او کشید و گفت :
-داشتم از دوریت دیوونه میشدم لوهان ولی نمی تونستم به خودم این اجازه رو بدم که زندگی آرومتو بهم بریزم . به هیچ وجه دلم نمیخواست مانع خوشبختی تو و سهون بشم . میشه درکم کنی پرنسم ؟
×کدوم خوشبختی جونگین ؟ از وقتی تو رفتی ، اون خونه تبدیل شده به یه تابوت ، هر روز بیشتر از روز قبل احساس خفگی میکنم . اون عمارت بوی مرگ میده جونگین ، هواش خفقان آوره !
جونگین که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، با تعجب پرسید :
-مشکلی بین تو و سهون پیش اومده ؟ نکنه به خاطر منه ؟ اذیتت کرده ؟
لوهان با عجله سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
×نه ، این موضوع ربطی به تو نداره جونگین !
-پس ...
×میشه بریم یه جای خلوت ؟ باید باهات صحبت کنم ، اینجا ...
اما جمله اش با کشیده شدن دستش توسط جونگین ناتمام ماند . بدون زدن حرفی ، دنبال جونگین رفت و تصمیم گرفت تا رسیدن به مکانی که او میخواست ، حرفی به زبان نیاورد .
با دور شدن لوهان و جونگین ، کیونگسو با کلافگی به جای خالی آنها زل زد . از کنجکاوی در حال منفجر شدن بود و اصلا نمیدانست که باید چطور از راز آنها سر دربیاورد . غرق در افکارش بود ولی ناگهان چشمش به کیسه های بزرگی که لوهان با خودش آورده بود ، افتاد و نیشخندی زد .
☔☔☔☔☔☔
با رسیدن به کلاسی خالی ، جونگین با عجله لوهان را دنبال خودش به داخل کلاس کشید و پس از بستن در ، با نگرانی رو به او پرسید :
-حالا با تموم جزئیات بهم توضیح بده ماجرا چیه ؟ چه اتفاقی افتاده که باعث شده تو اینقدر بهم بریزی ؟
لوهان مضطراب به او نگاه کرد و گفت :
+بیخیال جونگین ، من نیومدم اینجا تا در مورد خودم و سهون حرف بزنم . فقط میخواستم یکم باهات وقت بگذرونم ، همین !
جونگین عصبانی از طفره رفتن لوهان ، مشتی به دیوار پشت سرش زد و با اینکارش او را کاملا اسیر خودش کرد . سپس با صدایی نسبتا بلند پرسید :
-بهم میگی چیشده یا میخوای بیشتر از این عصبانیم کنی ؟
لوهان که تا به حال این حد از عصبانیت را از جونگین ندیده بود ، آب دهانش را به سختی قورت داد و پس از تکان دادن سرش به نشانه ی تایید ، با صدایی لرزان گفت :
+دیروز فهمیدم سهون ...
جونگین عصبانی از مکث لوهان ، این بار فریاد زد :
-سهون چی لوهان ؟ دیوونم نکن !
+سهون ... بهم خیانت میکنه .
جونگین با شنیدن این جمله ، با ناباوری از او فاصله گرفت ، قهقهه ای زد و گفت :
-باهام شوخی نکن لوهان ، بیخیال ... خیلی خنده دار بود . خوب ، حالا راستشو بگو ، چرا ناراحتی ؟
لوهان که حالا اشک در چشم هایش حلقه زده بود ، رو به او فریاد زد :
+شوخی نمیکنم شیو جونگین ، همسرم بهم خیانت میکنه ، یه هفتس با نامزد سابقش بهم خیانت میکنه و من دیروز خیلی اتفاقی از فرد دیگه ای شنیدم که شوهرم به خاطر یه هرزه ، یه هفتس حتی بهم دست هم نمیزنه !
جونگین با چشم هایی که از تعجب در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به لوهان زل زد و گفت :
-چی میگی لوهان ؟ این امکان نداره ، سهون همچین کاری رو باهات نمیکنه ، مطمئنی اینا دروغ نیستن و تو اطلاعات ...
+ازش پرسیدم جونگینا ، ازش پرسیدم . تو چشمام زل زد و بهم گفت بوسیدتش ، بهم اعتراف کرد جونگین . دارم آتیش میگیرم جونگینا . قلبم داره از سینم بیرون میاد و هیچ کاری ازم برنمیاد . حالا من چیکار کنم ، هان ؟
و از روی دیوار سرخورد و کف کلاس نشست . جونگین که به هیچ وجه قدرت هضم کردن جملاتی که شنیده بود را نداشت ، سرجایش میخکوب شد و به لوهان که حالا صورتش را میان دست هایش گرفته بود و زار زار گریه میکرد ، زل زد . هرجفتشان ساکت بودند و تنها صدای هق هق های لوهان بود که مانند پتک ، روی سر جونگین فرود می آمد . پس از گذشت چند دقیقه ، لوهان سرش را بالا آورد و بدون نگاه کردن به جونگین با بغض نالید :
+چه ساده ازم گذشت جونگین . چه ساده منو نادیده گرفت و پاشو از در گذاشت بیرون تا بره دنبال معشوق جدیدش . چه ساده تو روم وایستاد و بهم گفت نمیتونه از اون لعنتی دل بکنه . همه ی اینا سادن جونگین پس چرا من نمیتونم درکشون کنم ؟ چرا مثل یه بغض گلومو گرفتن و دارن خفم میکنن ؟
جونگین که با شنیدن صدای درمانده ی لوهان تازه به خودش آماده بود ، جلو رفت ، کنار او زانو زد و پس از در آغوش گرفتنش ، با لحنی ملایم پرسید :
-چیکار کنم آروم شی پرنسم ؟ تو رو به خدا بهم بگو چطور میتونم باعث خوشحالیت شم خوشگلم ؟ اگه از بین بردن اون پسر و سهون باعث آرامشت میشه ، من میتونم ...
+هنوز درخواستت سرجاشه ؟
جونگین وحشت زده نیم نگاهی به لوهان که در آغوشش قرار داشت و حالا پیراهن یونیفرم مدرسه اش را درون دست هایش گرفته بود ، انداخت و با صدایی لرزان پرسید :
-منظورت ... کدوومممم درخواستتتههه ؟
لوهان خودش را بیشتر درون آغوش جونگین فرو برد و پرسید :
+بهم گفتی برای پذیرفته شدن عشقت از جانبم ، منتظرم میمونی . هنوز هم منتظرمی جونگین یا ...
-اگه هنوزم منتظرت باشم ، چی فرق کرده لوهان ؟
لوهان سرش را از آغوش جونگین بیرون کشید و در همان حال که به چشم های مشکی او زل میزد ، گفت :
+میپذریم ، عشقتو میپذیرم . میخوام منو به دست بیاری ، قلبم ، روحم و تموم احساساتم ، اونا رو متعلق به خودت کن جونگین !
جونگین که به شدت بابت این جملات جا خورده بود ، با تعجب پرسید :
-تو مستی لوهان ؟ دارویی ، چیزی مصرف کردی ؟ حالت خوبه ؟ نکنه تب داری ؟
و با عجله دستش را روی پیشانی لوهان کشید و گفت :
-نه ، تب هم که نداری ، پس چرا هزیون میگی ؟
لوهان با شنیدن جمله ی او ، قهقهه ای زد و پرسید :
+پس همه ی حرفات دروغ بود ؟ تو هم میخواستی باهام بازی کنی ، آره ؟
و با عجله از جایش بلند شد و خواست سمت در برود که جونگین بازویش را کشید و گفت :
-اینطور نیست لوهان ، خواهشا برداشت اشتباه نکن . من هنوزم سر حرفم هستم و برای داشتن همچین رابطه ای با تو له له میزنم ولی دلیل این رفتارم ، چیز دیگه ایه !
لوهان با عصبانیت سمت او چرخید و فریاد زد :
+چیه جونگین ؟ مشکلت چیه ؟
-تو داری عجله میکنی پرنسم ، به خدا قسم ، به جون خودت که عزیزترین فرد زندگیمی قسم لوهان ، داری عجله میکنی . بهم میگی میخوای باهام باشی ولی من میدونم ته دلت ، هنوزم سهونو میخوای . اگه اینطور نبود ، الان اینجا نبودی . تو فقط به خاطر لجبازی با خودت و سهون اینجایی و این چیزی نیست که من بخوام . درست نمیگم پرنسم ؟
لوهان خجالت زده سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد :
+دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط !
جونگین با شنیدن جمله ی او ، با کلافگی آهی کشید ، جلو رفت ، لوهان را در آغوش گرفت و در همان حال که موهایش را نوازش میکرد ، گفت :
-بیا به خودمون یکم فرصت بدیم لوهان ، بیا به سهون هم فرصت بدیم . اون مرد معقولیه و حتما برای اینکارش دلیلی داره . هم اون تو رو دیوونه وار دوست داره و هم تو اونو . شما که نمیتونید با یه دعوای ساده و به خاطر فردی که یهو از ناکجاآباد پیداش شده ، ده سال زندگی مشترکتونو نابود کنید . بیا یکم بیشتر به این موضوع فکر کنیم لوهان ، باشه ؟ بیا به خودمون یکم مهلت بدیم هانا !
لوهان سرش را بیشتر روی سینه ی جونگین فشار داد و عاجزانه نالید :
+اگه تو رو هم از دست بدم ، دیگه دلیلی برای ادامه زندگیم نمیمونه جونگینا . من به جز تو و سهون ، کسی رو ندارم . میشه همتون یهویی زیر پامو خالی نکنید ؟
جونگین سر لوهان را مقابل صورتش گرفت ، بوسه ای روی پیشانی او زد و با قاطعیت گفت :
-من همیشه منتظرتم لوهان . قبلا بهت گفته بودم و الانم دوباره میگم ، برای پذیرفته شدن عشقم از جانبت ، تا آخرین لحظه ی زندگیم منتظر میمونم ولی تو هم باید بهم قول بدی به خودت آسیب نزنی و سعی کنی آرامشتو حفظ کنی . باشه عزیزدلم ؟
لوهان لبخندی زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . خواست حرفی بزند ولی با شنیدن صدای افتادن چیزی ، شوکه سمت در چرخید . جونگین هم که مثل او شوکه شده بود ، با عجله سمت در رفت و پس از باز کردن آن ، با کیونگسو که حالا خم شده و مشغول جمع کردن وسایل بیرون ریخته از کیسه ها بود ، رو به رو شد . کیونگسو با عجله ظروف را درون کیسه ها برگرداند و پس از بلند شدن ، رو به جونگین گفت :
×آمممم ... ببخشید مزاحم شدم ، من فقط میخواستم وسایلی رو که دوستت برات آورده ، بهت تحویل بدم تا یه وقت گم نشن .
جونگین که نمیدانست کیونگسو از چه زمانی پشت در ایستاده و تا کجای حرف هایشان را شنیده ، با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت :
-بابت لطفت خیلی ممنون ، حالا که اونا رو آوردی ، میتونی بری .
کیونگسو با کنجکاوی نیم نگاهی به لوهان انداخت و سپس رو به جونگین گفت :
×بباششههه پس من ...
اما جمله اش با جلو آمدن لوهان ناتمام ماند . لوهان وقتی کنار جونگین رسید ، با خوشحالی رو به او پرسید :
+دوست جدیده ؟
جونگین خواست چیزی بگوید ولی کیونگسو زودتر از او پیشدستی کرد ، کیسه ها را روی سرامیک ها گذاشت ، دستش را جلو آورد و رو به لوهان گفت :
×دو کیونگسو ، دوست جونگینم ، اون تو درسام بهم کمک میکنه .
لوهان هم متقابلا با او دست داد و با خوشحالی گفت :
+خیلی خوشحالم که جونگین دوست خوبی مثل تو داره . من ، شیو لوهان پ ...
-دوست پسرم ! لوهان دوست پسرمه !
هم لوهان و هم کیونگسو ، شوکه به جونگین زل زدند . جونگین نفس عمیقی کشید و رو به لوهان گفت :
-عزیزم ؟ بعدا باهم بیشتر در مورد اون موضوع حرف میزنیم ، باشه ؟ برام تلفن همراه هم آوردی ، مگه نه ؟
لوهان با تعجب سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+باشه ... آمممم ... پس بهتره من دیگه برم .
سپس لبخندی به کیونگسو زد و با عجله از آنجا دور شد . پس از رفتن لوهان ، جونگین نگاهی به کیونگسو انداخت و برای عوض کردن جو بینشان ، با عجله پرسید :
-میای باهم تلفنی که لوهان برام خریده رو راه بندازیم ؟ من زیاد از این چیزا سر درنمیارم ولی فکر کنم تو کارت تو اینطور موارد خیلی خوب باشه . نظرت چیه ؟
کیونگسو با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×آره ، چرا که نه ؟ بهتره بریم اتاق من چون هم اتاقیام الان تو سالن فوتبالن و میتونیم تنها باشیم .
جونگین هم با خوشحالی لبخندی زد و پس از برداشتن کیسه ها ، باهم سمت خوابگاه کیونگسو رفتند .
☔☔☔☔☔☔☔
پس از باز کردن چشم هایش ، نیم نگاهی به اطراف انداخت . با فهمیدن اینکه در مکانی ناآشنا حضور دارد ، خواست با عجله روی تخت بنشیند ولی متوجه فردی که درون آغوشش به خواب رفته بود ، شد . به بدن برهنه ی خودش و فردی که در آغوشش قرار داشت ، نگاه کرد . خواست با تعجب چیزی بگوید که بکهیون در جایش تکان خورد و با بالا آمدن سرش ، سهون تازه متوجه موقعیتشان شد .
با عجله خودش را کنار کشید و با اینکار باعث شد بکهیون بیدار شود . بکهیون ابتدا خمیازه ای کشید و پس از اینکه در جایش کمی جا به جا شد ، رو به سهون که بدون توجه به برهنه بودنش کنار تخت ایستاده و به او زل زده بود ، با خواب آلودگی پرسید :
-صبح بخیر سهونا ، چرا اینطوری از جات بلند میشی ؟ ترسیدم .
سهون با بدنی لرزان ، نیم نگاهی به بدن بکهیون انداخت و با عصبانیت پرسید :
+اون لکایی که روی پوستتن ، جای چی هستن ؟
بکهیون با شنیدن این سؤال قهقهه ای زد و در همان حال که سعی میکرد بدون توجه به درد کمرش روی تخت بنشیند ، گفت :
-جای بوسه های خودتو هم فراموش کردی سهون ؟ چقدر فراموشکار شدی هونا ، فقط یه شب ازشون میگذره ولی تو ...
+من و تو دیشب چیکار کردیم ؟ تو چرا درد داری ؟ اون ردای روی بدنت چیه ؟ چرا ما لختیم ؟
با شنیدن این سؤال ها ، لبخند روی لب های بکهیون خشک شد . با تعجب سمت سهون چرخید و پرسید :
-چی میگی سهون ؟ دیشب خودت خواستی باهم باشیم و این تو بودی که اصرار کردی رابطه ی قدیمیمونو دوباره از سربگیریم . چرا الان جلوم وایستادی و منو بازخواست میکنی ؟
سهون با کلافگی دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و نالید :
+این درست نیست ، نه ، ما نباید اینکارو میکردیم بکهیون ، من هنوزم متأهلم . یه هفتس به خاطر رابطم با تو ، دست به لوهان نزدم ولی حالا ...
-حالا چی عوض شده اوه سهون ؟ چرا مثل کسایی که بهشون تجاوز شده رفتار میکنی ، هان ؟ من تا همین الان فکر میکردم معاشقه ی دیشبمون فقط بر پایه ی عشق بوده نه نیاز جنسی و تو حالا بهم میگی اینکار درست نیست ؟ تو چت شده سهون ؟
سهون هم متقابلا رو به او فریاد زد :
+آره بهم تجاوز شده ، من نمیتونم با این رابطه کنار بیام بکهیون ، یه هفته ی تمومه که همسرم به خاطر یه لمس از جانبم له له میزنه ، اونوقت من دیشب با لذت و شهوت تموم ، با تو خوابیدم . حالا بهم بگو کجای این کار رقت انگیز درسته ؟ هان ؟
بکهیون که حالا اشک از چشم هایش جاری شده بود ، رو به او فریاد زد :
-همتون مثل همید ، فقط میخواید ازم استفاده کنید و بعد منو مثل یه آشغال دور بندازید . چیه اوه سهون ؟ تو همین یه شب تاریخ انقضام تموم شد ؟ اگه میخوای منو کنار بذاری ، دیگه نیازی به این رفتارا و فیلم بازی کردنا نیست . رک و راست بهم بگو نمیخوامت ، منم مثل یازده سال پیش ، از زندگیت میرم بیرون . چرا دلت میخواد جسم و روحمو به بازی بگیری ؟ مگه من چه گناهی در حقت کردم سهون که اینقدر بهم صدمه میزنی ؟
سهون با کلافگی سرش را میان دست هایش گرفت . آنقدر آشفته بود که به هیچ وجه نمی توانست موقعیتش را بررسی کند . با شدت گرفتن گریه های بکهیون ، جلوتر رفت ، بوسه ی سبکی روی لب های او زد و گفت :
+متأسفم بکهیون ، متأسفم . خواهشا گریه نکن ، فقط یکم بهم مهلت بده ، بذار این ماجرا رو هضم کنم . باشه بکهیونم ؟ باشه عزیزدلم ؟
بکهیون در همان حال که به شدت اشک میریخت ، با حالتی معصومانه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با دیدن تایید او ، با عجله مشغول پوشیدن لباس هایش شد و گفت :
-همین جا بمون . تا چند ساعت دیگه یه نفرو میفرستم دنبالت تا تو رو ببره به خونه ای که برات میخرم . فقط خواهشا دست به کار احمقانه ای نزن تا بیام پیشت ، باشه ؟
بکهیون دوباره سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و میان هق هق هایش پرسید :
+برمیگردی ، مگه نه هونا ؟
سهون با کلافگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از پوشیدن کتش ، دوباره مقابل بکهیون نشست . بعد از زدن بوسه ای روی پیشانی اش پرسید :
-دیشب که خیلی بهت سخت نگرفتم ؟ نکنه اذیتت کردم ، آره ؟ درد داری ؟
بکهیون سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه سهون ، دیشب بهترین شب عمرم بود چون میدونستم ، دیگه متعلق به تو هستم . آرامش آغوشت ، تموم کابوسامو از بین برد .
سهون با شنیدن این جملات ، لبخندی ساختگی زد ، از جایش بلند شد و در همان حال که سمت در میرفت ، گفت :
-تا برگشتنم دست به کاری نزن بکهیون ، خواهشا به حرفم گوش کن و از خونه بیرون نرو . باشه هیونا ؟
بکهیون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+هرچی تو بخوای هونا ، منتظرت میمونم .
سهون دوباره نیم نگاهی به او انداخت و سپس با عجله از اتاق خارج شد .
پس از بسته شدن در ، بکهیون با عجله اشک هایش را پاک کرد . در همان حال که قهقهه میزد ، دستی به لب هایش کشید و زمزمه کرد :
+دیگه تو داممی اوه سهون ! هر چقدر هم که تلاش کنی ، نمیتونی ازم فاصله بگیری چون افسارت تو دستای منه !
از جایش بلند شد و بدون توجه به لحافی که حالا کف اتاق افتاده بود ، با قدم هایی آرام ، سمت میز کنار تخت رفت . پس از باز کردن کشوی بالایی ، قوطی کوچکی را از آن بیرون آورد و بعد از لمس کردن سرش ، با خوشحالی گفت :
+تو تونستی کاری رو تموم کنی که من با روزها تلاش نتونستم انجامش بدم . درست نمیگم ؟
فلشبک : شب قبل ( چند دقیقه قبل از آمدن سهون )
بکهیون پس از ارسال آدرس برای سهون ، با عجله بطری های شراب را داخل سینک توالت خالی کرد و بعد از چیدن بطری های خالی بر روی میز ، بطری نیمه پری را برداشت ، قوطی کوچیکی را از جیب سویشرتش بیرون آورد و پس از ریختن مقداری از پودر داخل آن در درون بطری ، قوطی را در کشوی میز کنار تخت پنهان کرد و سپس با عجله روی تخت دراز کشید .
پس از پر کردن جامش از شراب داخل بطری ، منتظر ورود سهون ماند . بعد از ورود او ، خودش را مشغول نوشیدن شراب نشان داد و همانطور که انتظار داشت ، سهون در تله اش افتاد و از شراب داخل جام نوشید . با نوشیدن جام دوم ، بکهیون که میدانست دارو به زودی روی بدن او اثر میکند ، تصمیم گرفت خودش هم دست به کار شود تا با تحریک بیرونی ، محرک درونی را فعال کند .
پایان فلشبک : زمان حال
بوسه ای روی قوطی زد و با عشوه گفت :
-شیو لوهان ، حالا ببینم چطور میخوای منو کنار بزنی ولی خواهشا زیاد تلاش نکن چون تو به هیچ وجه نمیتونی ، از پس حیله و شهوت من بر بیای . مگه نه ؟
سپس قهقهه ای شیطانی زد و سرمستانه سمت حمام رفت .
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...