Part 88

76 15 0
                                    

عمارت پارک
پس از ورود به اتاق ، با دیدن بکهیون که به چیزی زل زده بود ، از پشت به او نزدیک شد و پرسید :
-پیداش کردی ؟
بکهیون با چهره ای مسخ شده به دستمال خونی ای که به خوبی میدانست همان دستمالی است که چانیول هنگام آخرین خودکشی اش به دور مچش بسته بود ، زل میزد . با شنیدن سؤال چانیول ، بدون نگاه کردن به او زمزمه وار گفت :
+دنبال یکی از عطرای قدیمیت میگشتم ولی اینو تو کشوت پیدا کردم . چرا نگهش داشتی ؟ حتی نشستیش !
چانیول نگاهش را از او گرفت و در همان حال که سمت تخت بسیار بزرگ دونفره شان که به تازگی سفارشش را داده بودند ، میرفت ، جواب داد :
-نگهش داشتم تا همیشه یادم بمونه چقدر آسیب دیدی ، شکستی ، زجر کشیدی و ... چی بهت گذشته . نگهش داشتم تا فراموش نکنم ، من برای نجاتت کنارتم ، نه برای هل دادنت تو پرتگاه ، نه برای فشار دادن زخم مچت ، نه برای ...
اما با قرار گرفتن لب های بکهیون بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . بکهیون در همان حال که از غفلت چانیول استفاده کرده و دستمال را در جیب شلوارش فرو میبرد ، لب های او را میان لب هایش اسیر کرد و با ولع مشغول مکیدنشان شد . چانیول هم راضی از عدم ادامه پیدا کردن بحثشان ، چشم هایش را بست و در بوسه بکهیون را همراهی کرد . برای چند دقیقه تنها لمس های سرسری از روی لباس و همچنین بوسه ی آتشینی که جسم هر دو را در گرمایی بی انتها فرو میبرد ، بینشان رد و بدل شد !
بعد از گذشت چند دقیقه ، بکهیون در همان حال که نفس نفس میزد و خیس از عرق بود ، برخلاف میلش سرش را فاصله داد و نالید :
+تصرفم کن چانیول ، جای جای بدنمو متعلق به خودت کن . طوری که انگار به آخر دنیا رسیدیم ، بدنمو بدست بیار و بذار رد مالکیتت روی جزء به جزء بدنم بمونه . چان ، همسرم ، باهام معاشقه کن !
چانیول به شدت بکهیون را میخواست . مدت ها بود که با خوابیدن او در آغوشش و گهگاهی دیدن هیکل برهنه اش که لباسش را مقابل چشم هایش عوض میکرد یا زمان هایی که به خاطر تشنجش مجبور میشد شخصا او را به حمام ببرد ، به شدت تحریک میشد ولی بعد از آن سعی میکرد خودش را با موضوعات دیگری مشغول کند چون به هیچ وجه دلش نمیخواست تا بکهیون راضی به اینکار نشده ، از او درخواست معاشقه کند .
حالا که بکهیون خودش این را میخواست ، چانیول بیش از پیش احساس نیاز و شهوت میکرد و به خوبی میدانست شلوارش به شدت به پایین تنه اش فشار می آورد . با این حال میترسید ؛ از دست زدن به آن جسم ظریف میترسید ، از لمس کردن بت بی نقصش میترسید ، میترسید بکهیون عشق او را تنها شهوتی برای بدست آوردن بدنش تلقی کند . دوست نداشت بکهیون او را مثل دیگران ببیند ، مثل کسانی که فقط و فقط جسمش را خواستند و توجهی به روح نابود شده اش نکردند !
بکهیون به چانیول که بدون زدن حرفی به او خیره شده بود ، نگاه کرد . به خوبی دلیل تشویش او را میدانست و همین موضوع بود که چانیول را برایش تبدیل میکرد به یک قدیس ! قدیسی بی بدیل که او حتی در خواب هایش هم نمیتوانست رویای داشتنش را ببیند !
دستش را روی خط فک او کشید و زمزمه کرد :
+نترس یول ، تو همسرمی ! میدونم این همه مدت خیلی صبر کردی . شاید خودت متوجه نشدی ولی من هر بار که تحریک میشدی ولی کنار میکشیدی ، این موضوعو میفهمیدم . باورت نمیشه چقدر پرستیدمت یول ، پرستیدمت چون تو اوج شهوت ، نگاهت معصوم بود . اونقدر تحریک شده بودی که میفهمیدم کمرت به شدت درد میکنه ولی حتی یه نگاه شهوت آمیز بهم ننداختی . نگاهت معصومه یول ، مثل خودت که به شدت معصومی ولی امشب نه چانیول ، ازت خواهش میکنم پر از شهوت شو چون این پرده باید از بینمون برداشته شه !
چانیول نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های سبز بکهیون که حالا مقابلش زانو زده بود ، نگاه میکرد ، زمزمه وار گفت :
-بی تجربم بک ، این اولین معاشقمه و من حتی نمیدونم میتونم انجامش بدم یا نه . شاید باورت نشه ولی چند وقتیه فیلمای آموزشی میبینم و ... خدای من دارم چی میگم ؟ میترسم بک ، میترسم ازم خوشت نیاد و ...
+خستم یول ، خستم از کسایی که تجربه داشتن و فقط دنبال یه حفره برای خالی کردن شهوتشون بودن ! بی تجربگیتو میخوام یول ، باور کن این بی تجربگی برام از عسل هم شیرین تره !
چانیول با گرفتن شانه های بکهیون ، او را بلند کرد و در همان حال که صورتش را میان دست هایش قاب میگرفت ، پرسید :
-حالا که خودتم اینو میخوای ، انجامش میدیم ولی قبلش باید مطمئن شم کاملا تحریک شدی . باید از من سخت تر بشی بکهیون در غیر این صورت حتی فکرشم نکن انجامش بدم . تا تو لذت نبری ، من تو اوج شهوتم لذت نمیبرم . اول تو بکهیون ، تو همیشه برای من تو اولویتی ، حتی تو معاشقه !
سپس بدون اینکه منتظر سؤالی از جانب بکهیون که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، بماند ، دست هایش را زیر بدنش برد و او را روی تخت گذاشت . بکهیون که به شدت منتظر عکس العمل چانیول بود ، تنها روی تخت دراز کشید و به او که حالا به آرامی لباس هایش را درمی آورد ، نگاه کرد . این که چانیول اول لباس های خودش را درمی آورد ، برایش به شدت جالب بود و برخلاف انتظارش احساس میکرد که بعد از مدت ها شهوتش به اوج رسیده !
با قرار گرفتن دست چانیول روی دکمه های پیراهن سفید رنگش ، به او که با صبر و حوصله دکمه هایش را باز میکرد ، زل زد . پس از کنار رفتن پیراهن بکهیون و ظاهر شدن تن سفیدش در مقابل چشم هایش ، لب هایش را روی لب های او کوبید و در همان حال که کمربند او را درمی آورد ، بوسه ای عمیق را شروع کرد . بکهیون هم تنها دست هایش را روی پهلوهای برهنه ی همسرش کشید و در بوسه همراهی اش کرد .
با فرو رفتن دست چانیول درون لباس زیرش و لمس شدن خصوصی ترین عضو بدنش توسط دست های گرم او ، ناله ای درون دهانش کرد و قوسی به کمرش داد . چانیول راضی از عکس العملش ، لب هایش را فاصله داد و مشغول بوسه باران کردن گردن و سینه های بکهیون شد . ناله های شهوت آمیزی که از دهان بکهیون که چشم های بسته اش خبر از اوج لذتش میداد ، خارج میشد ، چانیول را در انجام مراحل بعدی معاشقه مصمم تر میکرد .
چانیول وقتی فهمید بکهیون به اندازه ی کافی سخت شده و اگر کمی دیگر ادامه بدهد ، او زودتر از خودش خالی میشود ، مشغول درآوردن لباس زیر او شد . بکهیون غرق در شهوت ، تنها برای ثانیه ای چشم هایش را باز کرد و نیم نگاهی به بدنش انداخت . برخلاف انتظارش ، با اینکه چانیول جزء به جزء بدن او را توسط لب هایش تصرف کرده بود ، ولی کبودی یا مارکی روی پوستش به چشم نمیخورد . با بهت زمزمه کرد :
+تو مارکم نکردی ، چرا ...
اما چانیول در همان حال که به آن چشم های سبز وحشی که در اوج شهوت بی نظیرتر از قبل به نظر می آمد ، زل میزد ، با صدایی که کمی دورگه شده بود ، جواب داد :
-چطور دلم میاد روی پوست حساست ردی بذارم هیونا ؟ مهم اینه که بدنت باهام آشنا بشه ، دلیلی نمیبینم رد مالکیتی به جا بذارم که ظاهریه ، باطن اصله پس بیخیال ظواهر !
و در همان حال که با خم کردن زانوهای برهنه ی بکهیون خودش را بین پاهای او جا میکرد ، دوباره لب هایش را روی لب های بکهیون که شوکه به او نگاه میکرد ، کوبید !
با حس آلت سخت و برآمده ی چانیول نزدیک بدنش ، ناله ای کرد و غرق در شهوت گفت :
+آهههه چانیول ، دیگه نمیتونم تحمل کنم . میخوام خالی بشم ولی قبل از تو نه پس شروع کن ... درد دارم ... آههههه یول ...
چانیول که با شنیدن ناله ها و جملات او بیش از پیش تحریک شده بود ، لبخند رضایتی زد و گفت :
-بیا جسما هم یکی شیم بکهیون ، امشب شب ماست پرنسم ، مگه نه ؟
اما بکهیون آنقدر غرق در لذت بود که نه تنها متوجه جملات چانیول نمیشد ، بلکه میخواست به او که حالا مشغول آماده کردن خودشان بود ، اعتراض کند ولی شهوت حتی اجازه ی خروج یک کلمه را از دهانش گرفته بود و تنها ناله های از سر لذتش از میان لب های نیمه بازش خارج میشد !
با پیچیدن درد شیرین و لذت بخشی درون وجودش ، چشم هایش را تا آخرین حد ممکن باز کرد تا بتواند با دقت و به خوبی جزء به جزء حرکات چانیول را ببیند . میخواست تمام طول معاشقه و تمام طول شب را تنها به نظاره کردن او بگذراند تا دیگر چشم هایش و ذهنش چیزی به جز چانیول را نبینند . حق با او بود ، چانیول بی تجربه بود ولی همین بی تجربگی و پاکی اش بود که وجود بکهیون را به وجد می آورد و شهوتش را ارضا میکرد .
با قرار گرفتن لب های چانیول بر روی لب هایش ، با تمرکز بر حرکات آرام و با احتیاط ولی پر لذت او ، ناله ای درون دهانش کرد و خودش را به دست های گرم و بزرگ همسرش سپرد !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
چشم هایش را باز کرد و با دیدن صورت غرق در خواب چانیول ، ناخودآگاه لبخندی زد . به آرامی انگشت اشاره اش را روی گونه ی او کشید و زیرلب زمزمه کرد :
-یعنی این آخرین شبیه که میبینمت ؟ یعنی اولین و آخرین شبی بود که میتونستم با خیال راحت تو بغلت برهنه بخوابم و از عطر تنت بارها و بارها غرق در شهوت و لذت بشم ؟ ازت ممنونم یول ، ممنونم که همچین شبی رو برام ساختی . ممنون که بعد از مدت ها باعث شدی با لذت به اوج برسم ، ازت ممنون که دوباره بهم یادآوری کردی شهوتی تو وجودم وجود داره و منم یه مردم . ازت ممنونم یول ، ممنونم و همچنین متأسف ! ببخش که نمیتونم از این بیشتر کنارت بمونم . امیدوارم درکم کنی و ازم متنفر نشی . من مجبورم به خاطر نجاتت اینکارو انجام بدم !
نفس عمیقی کشید و پس از اینکه بوسه ی سبکی روی لب های نیمه باز چانیول زد ، در همان حال که موهای او را از روی صورتش کنار میزد ، به آرامی ادامه داد :
-اولین بار اینکارو به خاطر سهون انجام دادم ولی بعدش پشیمون شدم چون فهمیدم اون به هیچ وجه ارزششو نداشت . ولی تو ارزششو داری یول پس با کمال میل انجامش میدم . نگران نباش ، نمیذارم بدن همسرتو به گند بکشن ، پارک بکهیون پاک متولد شده و پاک میمیره . بهت قول میدم همسر عزیز من ، پارک چانیول !
به آرامی از روی تخت بلند شد و در همان حال که بیصدا اشک میریخت ، مشغول پوشیدن شلوار و پیراهن سفیدش که زیر تخت افتاده بود ، شد . پس از پوشیدن لباس هایش ، دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و وقتی مطمئن شد دستمال هنوز هم داخل جیبش قرار دارد ، سمت میز گوشه ی اتاق رفت . سرشب قبل از ورود چانیول به اتاق ، همه چیز را آماده کرده بود تا بتواند تا لحظه ی آخر از آغوش همسرش لذت ببرد .
نامه را از کشوی میز بیرون آورد و پس از اینکه بوسه ای روی آن زد ، نامه را روی میز کنار تختشان گذاشت . با تردید نگاهی به چانیول که همچنان غرق در خواب بود ، انداخت و با بغض زمزمه کرد :
-متأسفم چانی ، برای همه چیز متأسفم . خواهش میکنم فراموشم کن و یه زندگی بهترو برای خودت بساز . دوستت دارم چانیول ، با تموم وجود عاشقتم و دوستت دارم !
لبخند تلخی زد و به سختی از همسرش دل کند . به خوبی میدانست اگر کمی بیشتر تعلل کند و یا برای بوسه ی دیگری اقدام کند ، پاهایش برای رفتن سست میشود پس با عجله از اتاق خارج شد و سمت اتاق شخصی خودش به راه افتاد . در میان راه به ساعت شمار که چهار بعد از نیمه شب را نشان میداد ، نگاهی انداخت و آهی کشید .
با ورود به اتاقش ، مستقیما سمت جعبه ی مدنظرش که همچنان کف اتاق قرار داشت ، رفت . با باز کردن جعبه ، تفنگ را از درون آن بیرون آورد و با قاطعیت گفت :
-بالاخره تمومش میکنم ، بازی ای رو که خودم شروعش کردم ، خودمم تمومش میکنم حتی اگه به قیمت جونمم تموم شه ، تمومش میکنم !
تفنگ را در کمربندش محکم کرد و سپس از اتاق خارج شد . بعد از برداشتن سوئیچ اتومبیلی که سلین برای تولدش خریده بود ، از عمارت خارج شد و سمت پارکینگ رفت . پس از نشستن پشت فرمان ، در همان حال که اتومبیلش را روشن میکرد ، تلفنش را از جیب کتش بیرون آورد و به ویلیام پیام داد :
"دارم حرکت میکنم پس کاری به کار چانیول نداشته باش ، فهمیدی یا نه ؟"
و تلفنش را خاموش کرد تا چانیول در صورت بیدار شدن نتواند از روی سیگنال تلفنش او را ردیابی کند . سپس با عصبانیت غرید :
-دارم میام ویلیام ، فرشته ی مرگت داره میاد ، بترس ازم که از مار زخمی عصبانی ترم . بترس ازم که تا قطع شدن نفستو نبینم ، بیخیالت نمیشم حرومزاده !
آخرین نگاهش را به عمارت انداخت و با تصور پیکر برهنه ی همسر غرق در خوابش درون لحاف ها ، ناخودآگاه لبخندی زد . سپس پایش را روی پدال گاز فشار داد و در همان حال که قلب کوچکش به خاطر ترس از آینده ی پیش رویش به شدت به دیواره ی قفسه سینه اش میکوبید ، با آخرین سرعت سمت مقصدی که ویلیام آدرسش را فرستاده بود ، حرکت کرد !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
سهون با کلافگی قوطی داروها را گرفت و پس از تشکر از پزشک لیم که تا دقیقه ی آخر روی تهیه ی داروها نظارت داشت ، با عجله از بیمارستان خارج شد . بعد از نشستن پشت فرمان ، نیم نگاهی به ساعت اتومبیل که پنج پس از نیمه شب را نشان میداد ، انداخت و دستی به موهای بهم ریخته اش کشید . به شدت احساس خستگی میکرد و وقتی یک ساعت قبل در آینه ی دیواری موجود در اتاق دکتر لیم نیم نگاهی به صورتش انداخت ، به خوبی متوجه گودی زیر چشم هایش شده بود . یک هفته ای میشد که به خاطر لوهان خواب منظمی نداشت . اکثرا یا بیدار میماند تا مطمئن شود تنفس او منظم است و یا اگر هم میخوابید ، خوابش آنقدر سبک بود که با کوچکترین غلتیدن لوهان از خواب میپرید و مشغول بررسی علائم حیاتی او میشد .
آهی کشید و تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون آورد تا به ریما پیام بدهد که میخواهد حرکت کند ولی با دیدن تلفن که به خاطر اتمام شارژش خاموش شده بود ، با درماندگی آن را روی صندلی جلو پرت کرد . ابتدا تصمیم گرفت دوباره به بیمارستان برگردد و بعد از شارژ کردن تلفنش به راه بیافتد ولی به خاطر اینکه با اینکار دیرتر به عمارت چوبی میرسید ، منصرف شد . در همان حال که اتومبیلش را روشن میکرد ، گفت :
-ساعت پنج نیمه شبه ، مطمئنا الان همه خوابیدن . ریما هم امروز خیلی سرش شلوغ بود ، هم فردا کلی کار داره پس بهتره اجازه بدم یکم بخوابه . تا هوا روشن شه و اونا بیدار شن ، منم نصف راهو رفتم . ظهر که رسیدم از دلشون درمیارم ، درست نمیگم ؟
لبخند رضایتی زد و در همان حال که پایش را روی پدال گاز فشار میداد ، گفت :
-همینطوره سهون ، درست میگی ! خدای من ... جدی جدی دیوونه شدم ، حالا دیگه با خودم حرف میزنم !
کمی خندید و سپس تصمیم گرفت روی مسیرش تمرکز کند تا به سلامت و همچنین در اولین فرصت به عمارت چوبی برسد تا خستگی اش را با در آغوش گرفتن بدن ظریف و خوش عطر همسرش برطرف کند !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
صبح روز بعد
مزرعه هیپوستس - عمارت چوبی
-به حرفای جناب پزشک گوش میدی و داروهاتو به موقع میخوری ، اگه کاری هم داشتی به خدمتکارت میگی در نتیجه به جز مواقع ضروری ، از تخت پایین نمیای که همون مواردم با کمک خدمتکارت از تخت بیرون میای . غذاتو به موقع میخوری ، سیرم ، میلم نمیکشه ، داغه و بعدا میخورم هم نداریم . سهون هم تا یکی دو ساعت دیگه میرسه ، احتمالا شارژ تلفنش تموم شده پس دلواپسی بیخود هم نداریم !
نفس عمیقی کشید و در همان حال که مقابل تخت ایستاده بود ، رو به لوهان که همچنان در خواب و بیداری سیر میکرد ، ادامه داد :
-فکرشم نکن که من میرم جلسه و از دستم راحت میشی چون به تناوب یا برمیگردم عمارت یا زنگ میزنم تا مطمئن شم دستوراتم به درستی و به موقع انجام میشن . بادیگاردهایی هم که سرکارگر اوه استخدام کردن ، همه جا رو کنترل میکنن پس به هیچ وجه نگران نباش ، فهمیدی یا نه ؟
لوهان با کلافگی کمی درون تختش جا به جا شد و سپس رو به ریما اعتراض کرد :
+باشه ریما ، باشه ، این دهمین باریه که جملاتتو تکرار میکنی ... الانم خواهشا زودتر برو چون ... زیر پای سرکارگر اوه علف سبز شد از بس کنار ... اتومبیل منتظرت موند . ببین ... منم میخوام یکم دیگه بخوابم تا زمان خوردن غذاها و داروهام ... برسه پس دست از پا خطا نمیکنم . حالا ... خیالت راحت شد ؟
ریما با دلخوری جلو رفت و پس از اینکه بوسه ای روی پیشانی لوهان زد ، گفت :
-چیکار کنم وروجک ؟ خوب وقتی میخوام تنهات بذارم ، دلم هزار راه میره . اگه سهون بود خیالم راحت تر بود ولی حالا ...
لوهان لبخندی زد و در همان حال که گونه ی او را نوازش میکرد ، گفت :
+خوبه خودت الان گفتی سهون ... یکم دیگه میرسه . منم تا اون موقع ... یه دل سیر خوابیدم و بعدش بیدار میشم ... تا کلی غذا ... بخورم پس با خیال ... راحت برو فندقم . جدی حالم خوبه ... باور کن !
ریما که با شنیدن این جملات کمی خیالش راحت تر شده بود ، لبخندی زد و پس از اینکه دوباره بوسه ای روی پیشانی لوهان زد ، گفت :
-باشه ، پس منم زودتر میرم تا بتونم زودتر برگردم . بهت قول میدم جلسه رو مثل هر سال باشکوه برگزار کنم !
لوهان رو به او که حالا سمت در میرفت ، لبخندی زد و گفت :
+مطمئنا همینطوره معشوق کوچولوی من !
ریما که با شنیدن این جمله قلبش به لرزه افتاده بود ، لبخند رضایتی زد و بدون اینکه سمت لوهان بچرخد ، از اتاق خارج شد . بعد از خروج از عمارت و دیدن سرکارگر اوه که کنار اتومبیلش ایستاده بود ، با شرمندگی گفت :
-ببخشید منتظرتون گذاشتم ، بهتره زودتر بریم چون الان بهم پیام دادن یکم مشکل تو مراسم پیش اومده !
سرکارگر اوه پس از نشستن بر روی صندلی جلو ، رو به ریما که حالا اتومبیلش را روشن میکرد ، گفت :
×آره ، یکی از کارگرا که برای سرکشی فرستاده بودمش ، به منم خبر داد . طبق معمول مشکل کل کل بین کارگرای ده بالا و کارگرای ده پایینه . کلا نمیتونن سر مزرعه های تحت کشتشون به یه نتیجه ی عادلانه برسن برای همین همش بینشون دعوا رخ میده !
ریما با شنیدن این جملات کمی خندید و گفت :
-بریم ببینیم این دفعه چرا قشقرق به پا کردن !
سپس پایش را روی پدال گاز فشار داد و با عجله از محوطه ی اطراف عمارت خارج شد !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
با دیدن تابلویی که میزان مسافت مانده تا مقصدش را نشان میداد ، آهی کشید و دستش را بیشتر روی فرمان اتومبیلش فشار داد . چشم های سبزش روی جاده ی رو به رویش قفل شده بود و هر چه نزدیک تر میشد ، خاطرات گذشته بیش از پیش به ذهنش هجوم می آوردند . به هیچ وجه نمیدانست هدف ویلیام را از اینکه با او در آن مکان قرار گذاشته ، بفهمد ولی از یک طرف هم احساس عجیبی داشت . با خودش عهد کرده بود که یکبار برای همیشه این بازی را تمام کند و حالا که قرار بود همه چیز در جایی تمام شود که در ابتدا از آن شروع شده ، عزمش جزم تر میشد !
این سؤال که آیا چانیول بیدار شده یا نه و اینکه آیا نامه را دیده ، در ذهنش رژه میرفت و بدنش را به لرزه می انداخت . به خوبی میدانست اگر یک نفر در دنیا وجود داشته باشد که نسنجیده او را قضاوت نکند ، فقط و فقط چانیول است و این واقعیت کمی آرامش میکرد .
نفس عمیقی کشید و ترجیح داد افکارش را کنار بگذارد و تنها به زمان مواجه شدنش با ویلیام فکر کند . به هیچ وجه نمیخواست مقابل او ضعیف به نظر بیاید یا در هدفش کوچکترین خدشه ای وارد شود پس تصمیم گرفت در مدت زمان باقیمانده تا رسیدنش به مقصدش ، روی درگیری اش با او تمرکز کند !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
با بلند شدن صدای زنگ از تلفنی که در راهروی کنار اتاقش قرار داشت ، با کلافگی درون تختش چرخی زد . بعد از گذشت چند دقیقه تماس قطع شد ولی زنگ تلفن دوباره به صدا درآمد . این بار پلک های سنگینش را باز کرد و معترضانه پرسید :
-کسی نیست اون تلفنو جواب بده ؟ مثلا شما رو سپردن مراقب من باشید ولی از پس یه تلفنم برنمیاید !
با دریافت نکردن جوابی ، با درماندگی رو تخت نشست و در همان حال که دستی به موهای بهم ریخته اش می کشید ، نیم نگاهی به اتاق انداخت . با یادآوری اینکه پزشک و خدمتکارش برای آوردن داروها و غذایش از اتاق خارج شده اند ، آهی کشید و سعی کرد از تخت پایین بیاید . پاهای لرزان و بیحسش را روی پارکت ها گذاشت و با ستون کردن دستش روی وسایل داخل اتاق و همچنین دیوار ، با قدم هایی لرزان سمت در رفت . همچنان لباس خواب ساتن کرم رنگش را به تن داشت ؛ جدیدا کم پیش می آمد در لباسی به جز لباس خواب دیده شود پس بدون توجه به ظاهرش در را باز کرد و وارد راهرو شد .
برای خودش هم جالب بود که توانسته بدون کمک کسی این مسافت را طی کند به همین دلیل با خوشحالی و در همان حال که سمت تلفن میرفت ، زمزمه کرد :
-فکر کنم داروهای جدید معجزه آسا باشن چون همون دز اولیشون هم اینقدر سرحالم کرده . خدا کنه سهون زودتر برگرده و ...
با قطع شدن صدای تلفن ، آهی کشید و خواست سمت اتاقش برگردد ولی دوباره صدای زنگ بلند شد . دستش را روی گوشی تلفن گذاشت و با دیدن شماره تماس گیرنده ، ناخودآگاه لبخندی زد . دکمه ی برقراری تماس را زد و خواست گوشی را کنار گوشش بگذارد ولی با بالا آمدن سرش و چشم در چشم شدن با فردی که مقابلش ایستاده بود ، احساس کرد قلبش مچاله شده و درد جانکاهی درون بدنش پیچید . با بدنی لرزان و در همان حال که به آرامی عقب عقب میرفت ، با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
-تو ... تو ... تو اینجا ... چیکار میکنی ؟ تو ... تو ...
اما با قرار گرفتن دستمالی مقابل دهانش و پیچیدن عطر عصاره ی بیهوشی درون بینی اش ، گوشی تلفن از دستش روی پارکت ها افتاد . با اثر کردن داروی بیهوشی ، پلک های سنگینش روی هم افتاد و در آغوش فردی که دستمال را مقابل بینی اش گرفته بود ، سقوط کرد !

انجلای خوشگلم ، جوین شدن تو کانال تلگرام فراموش نشه چون علاوه بر فایل کامل این داستانا ، داستانای در حال آپ زیادی اونجا داریم یه نمونش شاهزاده پریسلاین که با کامل اول چانبک و با کاپل های فرعی هونهان ک ییجانه !
@zodise_n

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now