شرکت هیپوستس ( HYPOESTES )
سهون بعد از چند ساعت کار سخت ، فوق العاده خسته شد . فصل برداشت محصول رسیده بود و همه ی تجارتخانه ها ، به دنبال مرغوب ترین محصولات می گشتند . از آنجایی که هیپوستس جزء بهترین ها در این عرصه به شمار میرفت ، تقاضاهای زیادی برای محصولاتش فرستاده میشد . سهون باید علاوه بر کنترل مزارعشان ، درخواست ها را هم بررسی میکرد و از بین آنها ، بهترین و سودآورترین را برمیگزید . با خستگی سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست . با شنیدن صدای باز شدن در اتاقش ، با کلافگی گفت :
-حوصله ی هیچ ملاقات و تلفنی رو ندارم ، بذارش برای بعد !
اما هیچ صدایی از فردی که در را باز کرده بود ، درنیامد . فرد در را به آرامی بست و به او نزدیک شد . سهون با شنیدن صدای پایش ، همانطور که چشم هایش را بسته بود ، لبخند شیرینی زد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن . بوهایی که به مشامش می رسید ، خستگی تمام روز را از تنش بیرون میکرد . عطر شیرین لوهان ، بعلاوه ی عطر غذای پخته شده با تمام احساساتش ، تنها چیزی بود که در آن لحظه می خواست و چه عالی که همسرش ، مثل همیشه به موقع رسیده بود . با شیطنت تصمیم گرفت سرش را بلند نکند و منتظر عکس العمل لوهان بماند .
لوهان وقتی دید سهون در همان حالت مانده ، کیف بزرگی که همراهش بود را روی میز گذاشت و سمت او رفت . روی صورتش خم شد ، بوسه ای روی پلک های بسته اش زد و با لحن ملایمی پرسید :
+تنبل خان نمیخوان چشماشونو باز کنن ؟
سهون که از بوسه ی لوهان سرمست شده بود ، لبخندی زد و گفت :
-مادامی که این پلکای بسته میزبان بوسه های لطیف تو باشه ، نه !
لوهان لبخند بانمکی زد که سهون ، با چشم های بسته هم توانست حالت صورتش را در آن لحظه کاملا تصور کند . لوهان خم شد تا بوسه ی دیگری روی چشم های او بزند که ناگهان سهون سرش را بلند کرد ، کمر لوهان را با دست هایش گرفت و او را روی پاهای خودش نشاند . لوهان کمی شوکه شد و با تعجب به سهون نگاه کرد . سهون با دیدن صورت متعجب لوهان ، دلش برای بوسیدنش غش رفت و فورا لب هایش را روی لب های او گذاشت . به سرعت و بدون مکث ، لب هایش را می بوسید و مک میزد .
پس از گذشت چند ثانیه ، لوهان هم چشم هایش را بست و با او همکاری کرد . سهون دستش را درون موهای لوهان فرو برد و او را به خودش نزدیک تر کرد تا کنترل بیشتری روی لب هایش داشته باشد . گاز محکمی از لب هایش گرفت و باعث شد لوهان سرمستانه در دهانش ناله ی کوتاهی بکند .
مست طعم لب های لوهان بود که ناگهان ، در اتاق باز و منشی وارد شد . سهون با عصبانیت سرش را عقب کشید و با خشم به چشم های منشی اش زل زد . لوهان که شوکه شده بود ، خواست از روی پاهای سهون بلند شود ولی با قفل شدن دست های سهون به دور کمرش ، فهمید که نباید عکس العملی نشان دهد . سهون با عصبانیت به دخترک منشی و فردی که پشت او ، بیرون از اتاق ایستاده بود ، نگاه کرد و فریاد زد :
-چند بار باید بهت گوشزد کنم ، وقتی همسرم داخل اتاقمه ، هیچکس حق نداره مزاحممون بشه ؟
دختر با ترس و استرس ، سرش را پایین انداخت و گفت :
×واقعا متأسفم قربان . میدونم بهم گفته بودید ولی مدیر عامل شرکت امرالد ( EMERALD ) اومدن و میخوان با شما ملاقات کنن .
سهون با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید و فریاد زد :
-اومده که اومده ، بگو منتظر باشه . خوب گوشاتو باز کن و ببین چی میگم . زمانی که همسرم پیشمه ، حتی اگه امپراطور سنتوپیا هم اومد ، بهش اجازه ی ملاقات نمیدی . فهمیدی یا نه ؟
دختر با دستپاچگی ادای احترام کرد و گفت :
×بله ، قربان !
-بعدشم ، تو چرا در نزدی ؟
×قققربان ، ممنننن در زدم ولی شششما مشغول ...
سهون اجازه نداد که جمله ی دختر تمام شود و فریاد زد :
-گمشو بیرون !
دختر به سرعت ادای احترام کرد و از اتاق خارج شد . بعد از بسته شدن در ، لوهان سمت سهون چرخید و پرسید :
+عزیزم ؟ اینقدر خشونت لازم بود ؟
سهون دستش را داخل موهای مسی رنگ لوهان فرو برد و در حالی که او را نوازش میکرد ، جواب داد :
-زمانی که با تو هستم ، هیچ موجودی نباید مزاحمم بشه . ساعاتی که باهات میگذرونم ، مقدس ترین و پر اهمیت ترین لحظات عمرم به حساب میان . پس چرا باید با فرد دیگه ای تقسیمشون کنم ؟
لوهان به شوخی مشتی به سینه ی سهون زد و گفت :
+نگاه چطور دلبری میکنه !
سهون نوک بینی اش را روی شکم لوهان کشید و با لحنی اغوا کننده گفت :
-اومممم ... برای تو دلبری نکنم ، برای کی دلبری کنم ؟ بعدشم ، با این لباسایی که پوشیدی ، بی نهایت جذاب شدی . اونقدر فوق العاده ای که همین الان میخوام باهات معاشقه کنم .
و خواست دستش را وارد پیراهن سفیدش کند که لوهان او را متوقف کرد و گفت :
+الان وقتش نیست عزیزدلم ، چون همونطور که منشی گفت ، کلی کار برای انجام دادن داری . تازه ، من برات غذای تازه آوردم . نمیخوای بخوریش ؟
سهون کودکانه لبخندی زد و سرش را به معنی تایید تکان داد . لوهان کمی خندید ، موهای قهوه ای رنگ او را بهم ریخت و گفت :
+آفرین پسر خوب !
سپس از روی پاهایش بلند شد . کیفی که همراهش بود را باز کرد و مخلفات داخلش را روی میز گذاشت . سهون به میز غذایی که مقابلش چیده شده بود ، نگاه کرد . لوهان به همه چیز فکر کرده و حتی یک چیز کوچک را هم از قلم ننداخته بود . با ولع لب هایش را لیسید و با شیطنت گفت :
-باید از جونگین بخوام هر روز هوس غذاهای مخصوص کنه . اینطوری هر روز با استقبال گرم رو به رو میشم !
لوهان با دلخوری به او نگاه کرد و گفت :
+این چه حرفیه سهون ؟ من که بهت گفته بودم ، میتونم هر روز برات غذای تازه بیارم ولی تو گفتی لازم نیست این همه مسافتو تا اینجا بیام .
سهون که شروع به خوردن کرده بود ، با دهان پر گفت :
-میدونم عشقم ، میدونم . میخواستم خودمو برات لوس کنم . ناراحت نشو عزیزدلم ، ناراحت میشی ، قلبم درد میگیره .
لوهان خندید و به شوخی مشتی به کمر او زد . سپس سمت اوراقی که روی میز قرار داشت ، رفت و مشغول تماشای آنها شد . سهون به سرعت غذا میخورد و در آن میان ، از جزء به جزء غذاها تعریف میکرد . بعد از گذشت چند دقیقه ، سهون در همان حال که دهانش را با دستمال سفیدش پاک میکرد ، پرسید :
-اینقدر محو غذاها شدم که یادم رفت ازت بپرسم ، تو نمیخوری ؟
لوهان همچنان که سرش داخل برگه ها بود ، جواب داد :
+نه عزیزم . به جونگین قول دادم باهم غذا بخوریم .
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-آره ، حواسم نبود . راستی ، اوضاع چطوره ؟
لوهان متعجب سرش را بلند کرد و پرسید :
+اوضاع چی ؟
-راستشو بخوای ، دو تا موضوع ذهنمو مشغول کردن .
+خوب یکی یکی بپرس !
-اولیش جونگینه . من چند وقته پیگیرش نمیشم چون نمیخوام معذب شه یا احساس ناراحتی کنه . اون الان دیگه برای خودش یه مرد کامله و دل مشغولیای جدیدی داره . ولی در کل ، نگرانشم . تو پیگیر کاراش هستی ؟
لوهان روی یکی از مبل های مقابل میز سهون نشست و گفت :
+راستشو بخوای ، نه زیاد . منم احساسات تو رو دارم . از طرفی ، میترسم اگه خیلی بهش گیر بدم یا ازش بخوام که همه جا ، بهترین عکس العملا رو داشته باشه ، فکر کنه چون یه بچه ی پرورشگاهی بوده ، بهش اعتماد ندارم . اما دورادور حواسم بهش هست . وضعیت درسیش عالیه و دوستاشم ، کم و بیش می شناسم .
-که اینطور . هرطور که فکر میکنی درسته ، همونطور رفتار کن عزیزم . من واقعا جونگینو دوست دارم و از ته دل میخوام خوشبخت شه . مشغله ی عشقی چطور ؟ با کسی رابطه نداره ؟
+یه چیزایی حس کردم . جدیدا یه طور خاصی رفتار میکنه . زیاد تو خونه پیداش نمیشه ، خیلی به خودش میرسه ... نمیدونم ... حرفای عجیب و غریبی میزنه . فکر کنم یه خبرایی هست . خیلی کنجکاوم ببینم طرف مقابلش کیه ؟ دختره ؟ یا پسر ؟
سهون خندید و گفت :
-قیافت شبیه مادر شوهرا شده !
لوهان لبخندی زد و گفت :
+ای اوه سهون بدجنس . از زیر زبونم حرف میکشی ، اونوقت مسخرم میکنی ؟
-ای جانم . قیافشو نگاه . باشه ، تسلیم . در کل امیدوارم هر چی که خیره پیش بیاد چون منو تو ، جونگینو مثل پسر خودمون بزرگ کردیم و هرگز اجازه ندادیم ، کمبود چیزی رو احساس کنه . دلم میخواد باعث سربلندیمون بشه !
لوهان با شنیدن جملات سهون ، چهره ی ناراحتی به خودش گرفت و نالید :
+سهون ، لطفا دیگه نگو مثل پسر خودمون . جونگین ، پسر ماست !
سهون که کاملا یادش رفته بود لوهان روی این کلمه حساس است ، با شرمندگی گفت :
-معذرت میخوام عزیزدلم . کاملا فراموش کرده بودم . از بحث جونگین بگذریم ، مسئله ی دومی که در موردش کنجکاوم ، شرکت و مزرعس . برگه هایی که تو دستته ، تموم تولیدات امسال ماست . اگه نمیومدی هم ، امشب می خواستم برگه ها رو برات بیارم و نظرتو در موردشون بپرسم . همه چیز طبق برنامس ؟
لوهان دوباره سمت برگه ها چرخید و گفت :
+اصلا لازم نبود اونا رو بیاری . همه چیز حتی از سالای قبل هم بهتره . تو بهتر از پدرم همه چیزو اداره میکنی . دلیل اینکه اوراقو بررسی کردم هم این بود که احساس میکنم ، از زمان کنار کشیدن من از کارای شرکت ، سرت خیلی شلوغ شده و از این بابت خیلی عذاب وجدان دارم . بهتر نیست دوباره کارای مزرعه رو خودم انجام بدم و تو فقط به موارد تجاری رسیدگی کنی ؟
سهون که دوباره مشغول خوردن غذا شده بود ، جواب داد :
-من با کار کردن تو مشکلی نداشتم و ندارم . خودت گفتی نمیخوای تو شرکت کار کنی . الانم اگه واقعا حوصلت سر رفته و میخوای برگردی ، من مشکلی ندارم . تازه ، میتونم مدارکو برات بیارم تو خونه تا از اونجا به کارا برسی . البته ، اگه به خاطر من میگی ، باید بگم من مشکلی ندارم . اوایل برام یکم سخت بود ولی الان دیگه بهش عادت کردم .
لوهان کلافه نیم نگاهی به برگه ها انداخت ؛ یک سال از زمانی که به خاطر وضعیت جسمی اش از کارهای شرکت کناره گیری کرد ، میگذشت . البته به سهون در مورد وضعیت سلامتی اش چیزی نگفت و بهانه اش برای کناره گیری هم این بود که میخواهد بیشتر در خانه بماند و به وضعیت درسی جونگین رسیدگی کند . ولی الان که میدید حجم کاری سهون خیلی زیاد شده ، بسیار ناراحت بود ، اما از ته دل می دانست که به هیچ وجه توانایی به دست گیری دوباره ی کارها را ندارد . پس لبخندی زد و گفت :
+بابت همه چیز ممنون سهون . بعد از مرگ پدرم ، اداره ی شرکت پایتخت کاملا افتاد گردن تو . میدونم خیلی خسته ای ولی چیزی رو به روی خودت نمیاری !
سهون از پشت میز بلند شد ، سمت او رفت و کنارش نشست . سرش را در آغوش گرفت و در حالی که عطر موهایش را استشمام میکرد ، گفت :
-این چه حرفیه عزیزدلم ؟ بعد از ده سال زندگی مشترک ، این حرفا بینمون معنی پیدا نمیکنه . دیگه نمی خوام این حرفا رو ازت بشنوم . فهمیدی ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+من دیگه برم سهون . الان جونگین برمیگرده . تازه ، تو هم کلی کار داری .
از روی کاناپه بلند شد و مشغول جمع کردن ظروف روی میز شد . بعد از اتمام کارهایش ، سمت سهون برگشت و با لبخندی که به لب داشت ، گفت :
+شب منتظرتیم ، زود برگرد !
سهون مقابل او ایستاد ، بوسه ای روی لب هایش زد و گفت :
-باشه عزیزم ، سعی میکنم کارمو زودتر انجام بدم تا زیاد منتظرتون نذارم . راستی ، خودت رانندگی کردی یا با راننده اومدی ؟
+خودم رانندگی کردم . چطور ؟
-هیچی ، میخواستم بگم مراقب خودت باشی !
لوهان لبخندی زد و گفت :
+آیییییی ، بازم داری دلبری میکنی ، بهتره که زودتر برم !
سهون خندید و گفت :
-باشه ، باشه ، فرار کن ولی بدون ، شب که افتادی تو دامم ، نمیذارم از دستم در بری !
لوهان در همان حال که سمت در میرفت ، خندید و گفت :
+چشم ، هر چی همسر جذابم بخواد !
و در حالی که لا به لای در ایستاده بود ، بوسه ای برای سهون فرستاد و گفت :
+تا شب !
سهون برایش سری تکان داد و گفت :
-تا شب عروسک من .
با رفتن لوهان و بسته شدن در ، سهون احساس کرد که دوباره تمام خستگی هایش برگشته . خیلی دلش می خواست در را باز کند و همراه همسرش به خانه برود ولی می دانست که خیلی کار برای انجام دادن دارد . هنگامی که لوهان بحث برگشتن دوباره اش به شرکت را مطرح کرد ، فوق العاده خوشحال شده بود چون زمان هایی که کنارهم به کارهایشان می رسیدند ، به هیچ وجه خسته نمیشد . این یک سالی که لوهان کناره گیری کرده بود ، هر روزش اندازه ی سال ها طول میکشید . به زور به شرکت می آمد و همیشه هم بد اخلاق و عصبی بود . هرگز لبخند نمیزد و به هیچکس روی خوش نشان نمیداد . با این وجود دلش نمی خواست لوهان برخلاف خواسته ی باطنی اش ، به شرکت بیاید و خودش را خسته کند .
با ناراحتی پشت میزش نشست و با یادآوری اینکه چند دقیقه ی قبل لوهان کنارش بود ، ناخودآگاه لبخندی زد . بعد از گذشت چند ثانیه ، یاد جملات منشی افتاد . پس تلفن را برداشت و گفت :
-به مدیر عامل شرکت امرالد بگو میتونن بیان داخل .
بعد از گذشت چند ثانیه ، در باز و مرد جوانی وارد اتاق شد . سهون سرش را بلند کرد تا ببیند ظاهر مدیر عامل معروف شرکت حریفش چطور است ؟ ولی با دیدن فرد مقابلش ، با عصبانیت از روی صندلی اش بلند شد و فریاد زد :
-بکهیون ؟ تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
بکهیون پوزخندی زد و گفت :
+قدیما مؤدب تر بودی اوه سهون . نکنه همسرت این چیزا رو بهت آموزش داده ؟ اوه ، گفتم همسرت . اسمش چی بود ؟ آهان ، لوهان ! اوقات خوبی رو با لوهان می گذرونی ؟
سهون با عصبانیت از پشت میز بلند شد و در حالی که به بکهیون نزدیک میشد ، غرید :
-اسم لوهانو به اون زبون کثیفت نیار ، وگرنه کاری باهات میکنم که حتی اسم خودتو هم از یاد ببری !
بکهیون قهقهه ای زد و گفت :
+واو ... ببین مال و اموال ارباب شیو با پسر خدمتکار اوه چیکارا کرده . اوه سهونی که حتی نمی تونست اون شلوار پاره پورشو بالا بکشه ، الان جلوی من وایستاده و شاخ و شونه میکشه ؟ حداقل ماهی یه بار میری دیدن بابات تا یادت بیافته ، چی بودی و چی شدی ؟
سهون با عصبانیت یقه ی بکهیون را میان دست هایش گرفت و فریاد زد :
-حرف دهنتو بفهم موش کثیف . توی لعنتی هم ، از همون جایی اومدی که من اومدم . پس چطور جرئت میکنی ، گذشتمو به رخم بکشی ؟ بعدشم ، من هر چی که شدم ، به خاطر تلاش و پشتکار خودم بوده ، نه مال و اموال ارباب شیو . اون شبایی که تا صبح بیدار می موندم ، یه دنده درس میخوندم و کار میکردم ، کدوم گوری بودی ؟
بکهیون پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت :
+اما خودتم خوب میدونی ، تا زمانی که یه پشتوانه ی محکم نداشته باشی ، جون کندن به درد جرز دیوار هم نمیخوره . اما تو فکرت خوب کار میکرد و می دونستی باید تورتو کجا پهن کنی . هم اموال ارباب شیو رو تصاحب کردی ، هم پسرشو . ولی خودمونیما ، عجب تیکه ایه . وقتی منشی درو بی هوا باز کرد و عشق بازیتونو دیدم ، با خودم گفتم ، پس اون حرفایی که درباره ی زیبایی پسر ارباب بزرگ میزدن ، دروغ نبوده . وقتی از اتاقت اومد بیرون ، خیلی خودمو کنترل کردم تا لمسش نکنم . حتی منشیت هم با دیدنش فشارش میافته ، چه برسه به من !
سهون با شنیدن این جملات ، احساس کرد درون حلقه ی آتش قرار گرفته . بکهیون چطور جرئت میکرد در مورد لمس کردن همسرش صحبت کند ؟ با عصبانیت او را به دیوار کوبید و غرید :
-برای بار آخر بهت اخطار میدم ، حرفایی که در مورد من و همسرم زدی رو پس بگیر !
بکهیون به خاطر برخورد کمرش با دیوار ، کمی درد داشت ولی به روی خودش نیاورد ، پس ابرویی بالا انداخت و به تمسخر پرسید :
+چیه ؟ چرا غیرتی شدی ؟ مگه گفتم میخوام باهاش بخوابم ؟ البته ، بگی نگی ، بدم نمیاد ناله هاشو وقتی زیرم درد میکشه ، ببینم !
و لبش را گاز گرفت و ادامه داد :
+اوففففف ... الان که تصورش میکنم ، چقدر ...
و جمله اش با مشتی که سهون به صورتش زد ، ناتمام ماند . شدت ضربه آنقدر زیاد بود که بکهیون را کف اتاق پرت کرد . بکهیون با نیشخندی که به لب داشت ، نیم نگاهی به پیرسینگ پاره شده ی لبش و خون جاری از آن انداخت و گفت :
+نه ، خیلی عوض شدی . قدیما برای یه لحظه لمس کردنم له له میزدی ولی الان ، به خاطر اینکه از همسر جذابت تعریف کردم ، منو میزنی . چی اینقدر عوضت کرده اوه سهون ؟ عشق یا پول ؟
سهون با عصبانیت به او نگاه کرد و فریاد زد :
-گمشو از اتاقم بیرونم . هرگز نمیخوام چشمم به اون قیافه ی پستت بیافته . به رئیستم بگو ، اگه میخواد با من قرارداد ببنده ، یا خود لعنتیش بیاد یا یه نفر دیگه رو بفرسته . اگه دوباره بخوای پاتو تو شرکتم بذاری ، میدم جفت پاهاتو بشکنن . مفهوم شد ؟
بکهیون به آرامی ایستاد . پس از مرتب کردن لباسش ، دستی به موهای شرابی رنگ بهم ریخته اش کشید و با نیشخندی که به لب داشت ، گفت :
+باشه ، من دیگه نمیام ولی کاری میکنم خودت بیای دنبالم ...
و انگشت اشاره اش را روی لب های سهون کشید و به طرز شهوت آمیزی زمزمه کرد :
+اوه سهون !
و در حالی که قهقهه میزد ، از اتاق خارج شد . برای چند دقیقه ، سهون به جای خالی او زل زد . سپس با عصبانیت سمت میزش رفت و هر چه روی آن قرار داشت را کف اتاق ریخت . اسم بکهیون را فریاد میزد و به او لعنت می فرستاد . بعد از گذشت چند دقیقه ، وقتی عصبانیتش کمی کمتر شد ، روی مبلی که چند دقیقه پیش لوهان نشسته بود ، خودش را رها کرد . بینی اش را به آن چسباند تا بتواند عطر لوهان را که رویش مانده بود ، استشمام کند . ناگهان چشمش به قاب عکس لوهان افتاد که خودش با وسایل روی میزش ، روی سرامیک ها پرتش کرده و قابش را شکسته بود . با عجله سمتش رفت و با دقت عکس را از میان خرده شیشه ها بیرون کشید . با گریه و در حالی که صورت لوهان را از روی عکس نوازش میکرد ، فریاد زد :
-عزیزم ببخشید ... عزیزم ؟ من نمی خواستم عصبانیتمو سر تو خالی کنم . الان درستش میکنم ... باشه ؟ منو می بخشی ؟ آره ... می بخشی ؟
سوئیچ اتومبیلش را از داخل کیفش برداشت ، به سرعت از اتاقش بیرون رفت و قبل از اینکه منتظر سؤال منشی بماند ، از شرکت خارج شد .
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...