Part 71

299 71 17
                                    

نیم نگاهی به تلفن همراهش انداخت و وقتی تماس دیگری از لوهان ندید ، نفس عمیقی کشید و از اتومبیلش پیاده شد . با پاهایی لرزان در میان تپه قدم زد و وقتی به پرتگاه رسید ، نیم نگاهی به عمق آن انداخت . جریان آب با شدت به صخره ها میخورد و صدای دلپذیری را بوجود می آورد . حلقه ی لوهان را از جیبش بیرون آورد و در انگشت کناری حلقه ی خودش انداخت . سپس بوسه ای روی آن زد ، نفس عمیقی کشید و با صدایی بلند فریاد زد :
-من گناهکارم ، اونقدر که هیچ توجیهی برای کارام وجود نداره . اولین قدم اشتباهو زمانی برداشتم که بکو رها کردم ! اگه اون بدترین موجود دنیا بود ، اگه واقعا یه همخوابه بود ، بازم نباید ولش میکردم ، باید ازش دلیل میخواستم ، اگه پسم میزد ، بازم نباید رهاش میکردم و برای برگردوندنش تلاش میکردم . من اشتباه کردم ، اون شبی اشتباه کردم که ازم خواست فرار کنیم ولی به خاطر پول مانعش شدم ! من اون متجاوزو به سزای کارش رسوندم ولی خودم چی ؟ من که بدتر از اون متجاوزم ! پس من چطور باید تقاص پس بدم ؟ من بکو نابود کردم ، نابود ! ولی خیلی راحت رفتم با لوهان ، حتی به پشت سرم نگاه نکردم و آوارایی که به جا گذاشتم رو ندیدم !
نفس عمیقی کشید و در همان حال که اشک از چشم هایش جاری شده بود ، فریاد زد :
-من موجودیم که پدرش حتی جواب تلفنشو هم نمیده ، من اوه سهونم ، کسی که به طمع پول با شیو لوهان ازدواج کرد و به خاطر ترحم کنارش موند ! این منم که بهش عادت کردم ولی در اصل عاشقش شدم و نفهمیدم ! بهش خیانت کردم چون فکر میکردم اینطوری دینی که به بکهیون داشتم رو ادا میکنم ولی این بار بدتر شکستمش ، هرجفتشونو شکستم ! من گناهکارم ، اونقدر که نمیخواستم هیچ موجود زنده ای اعترافمو بشنوه چون دلم نمیخواست بخشیده شم ! اگه بیمار نبودم هم اینجا می ایستادم ! میدونم مرگمم لکه ی گناهانمو پاک نمیکنه ولی اینطوری میرم ، میرم و به کسی اجازه نمیدم منو ببخشه ! میخوام اینقدر تو اون دنیا عذاب بکشم و ...
+فکر میکنی با مرگت ، همه چیزو حل میکنی ؟ پس کی میخواد پلایی که پشت سرت خراب شده رو بسازه ؟ نمیتونی اینقدر آسون بمیری و خودتو راحت کنی سهون ! اگه میخوای مجازات شی ، اگه میخوای حساب پس بدی ، بمون و بجنگ ، بمون و برای پس دادن مجازاتت تلاش کن . بمون و اعتراف کن ، شاید به نظرت فقط چند تا جمله ی ساده بیاد ولی وقتی خوب فکر کنی ، منشأ تموم مشکلات ما جملاته ، جملاتی که زده نشد ، جملاتی که به قضاوت خودمون تصمیم گرفتیم نزنیمشون ! ما هممون خطاکاریم سهون ، شاید درجه هامون متفاوته ولی واقعیت که فرقی نمیکنه ! هممون آسیب زدیم و آسیب خوردیم ولی مرگ حلال هیچ چیزی نیست !
با پاهایی لرزان سمت لوهان که حالا مقابلش ایستاده بود ، چرخید و با چشم هایی لرزان به چشم های او زل زد !
فلشبک : چند ساعت قبل ( هتل )
بوسه ی سبکی روی لب های نیمه باز لوهان زد و برای چند ثانیه محو تماشای معشوق برهنه اش که درون لحاف ها میدرخشید ، شد . دستی به موهای پریشان او کشید و ناخودآگاه لبخندی زد . به آرامی از جایش بلند شد و پس از اینکه لحاف را تا روی شانه ی او بالا کشید ، سمت کاناپه ها رفت و لباسش را از روی آن برداشت . بدون ایجاد صدایی لباس هایش را پوشید ، نامه ای را از جیب کتش بیرون آورد و آن را روی میز وسط اتاق گذاشت . بعد از اینکه کارت لوهان را هم روی آن قرار داد ، سوئیچ اتومبیل کرایه ای را برداشت و نیم نگاهی به لوهان که پشت به او روی تخت خوابیده بود ، انداخت . با دیدن همسرش ، قطره ای اشک از چشمش چکید ؛ سهون حاضر بود در آن لحظه بمیرد ولی دوری از لوهان ، برای او حتی از مرگ هم سخت تر به نظر می آمد !
چند قدم به جلو برداشت و خواست سمت تخت برود و برای آخرین بار لوهان را در آغوش بگیرد ولی میدانست که بعد از آن به هیچ وجه قادر نخواهد بود او را ترک کند پس برخلاف میلش ، با چشم هایی خیس سمت در چرخید و با عجله از اتاق خارج شد .
با بسته شدن در ، قطره ای اشک از چشمش چکید ؛ سهون رفته بود ، برای همیشه ! پلک هایش را باز کرد و با چشم هایی لرزان به مقابلش زل زد . از شب قبل نتوانسته بود بخوابد و میدانست که سهون هم نخوابیده ، هرجفتشان بیدار بودند و فقط تظاهر به خواب میکردند چون حرفی برای زدن نداشتند . هیچکدامشان نمیتوانست دیگری را قانع کند ، پس سکوت را بهترین عکس العمل دانستند .
از جایش بلند شد و با کلافگی سرش را میان دست هایش را گرفت . حتی قدرت خداحافظی با سهون را نداشت و میدانست که سهون هم همین حس را دارد در غیر این صورت او را بیدار میکرد . بالش سهون را میان دست هایش گرفت و بینی اش را درون آن فرو برد ؛ بوی معشوقش را میداد !
پس از گذشت چند ثانیه ، از روی تخت بلند شد و سمت کاناپه ای که شب قبل لباس هایش را زیرش انداخته بود ، رفت . خواست لباس هایش را بپوشد ولی چشمش به نامه ی روی میز افتاد . با عجله شلوار راحتی اش را پوشید و سمت میز رفت . با دست هایی لرزان نامه را باز کرد و آن را خواند :
"هانا ، من این نامه رو ، دیروز ، قبل از برگشتن به هتل نوشتم ولی توانایی اینکه شخصا بهت بدمش رو نداشتم چون ... برام سخته ... سخته رفتن و ندیدنت ! سخته ! از مرگم سخت تره ولی بدون که چاره ای ندارم معشوقم . نمیتونم یه بار دیگه برای ساختن خودم ازت کمک بخوام چون این شرمندگی منو میکشه ! تنها راه حلی که برای از بین بردن رد گناهانم از زندگیت پیدا کردم ، رفتنمه ! میرم و ازت میخوام که فراموشم کنی ! نمیشه چون منم نمیتونم فراموشت کنم ولی ببخش هانا ، ببخش که به جز درد و رنج چیز دیگه ای رو برای زندگیت به ارمغان نیاوردم !
بهت خیانت کردم ، بهت ... بهت آسیب زدم لوهان ، چه روحی ، چه جسمی ، نابودت کردم و دیگه رویی برای برگشتن برام نمونده ! نمیتونم با این همه گناه تو چشمات نگاه کنم و وقتی میبینم طوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده ، بیش از پیش قلبم درد میگیره ... من ... من متأسفم ... منو نبخش هانا ... ولی فراموشم کن ! اینطوری هم من مجازات میشم ، هم تو به آرامش میرسی !
این بود راه دوازده ساله ی ما ، هم سفر خوبی بودی ! هم سفر خوبی نبودم ! خوب یا بد تموم شد . من دیگه باید از قطار پیاده شم هانا ولی لطفا بهم قول بده سلامت به مقصد برسی !
دوستت دارم همسر بی نظیر من – همسرت ، اوه سهون"
نامه خیس شده بود و جوهر خودکار پخش ! بدن لرزانش کف اتاق افتاد و با دستش به قفسه ی سینه اش چنگ زد ؛ کاش سهون میفهمید که زندگی بدون او را نمیخواهد ، حتی برای یک لحظه ! با دست های لرزانش ، شلواری را که در شب مهمانی به تن داشت ، برداشت و جیب هایش را خالی کرد . دنبال قرص های آرامبخشش میگشت ولی ناگهان یادش افتاد که قوطی قرص هایش در جیب کتش مانده . با کلافگی به کاناپه تکیه داد و سرش را میان دست هایش گرفت .
با دیدن صفحه ی روشن تلفن همراهش که به خاطر خالی کردن محتویات جیب شلوارش کف اتاق افتاده بود ، آن را برداشت و به شماره ی پزشک لیم نگاه کرد . خواست تماس را رد کند ولی چشمش به پیامی که او شب قبل برایش فرستاده بود ، افتاد :
"ارباب شیو ، باید فورا در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم . درباره ی بیماری جناب اوه حتما باید حرف بزنیم !"
فلشبک : هفته ی قبل
با عجله از شرکت خارج شد و سوار اتومبیلش شد . با دیدن سهون که آن طرف خیابان منتظر کالسکه ایستاده بود ، لبخندی زد . با شنیدن جملات او که با تلفن همراهش صحبت میکرد ، به شدت کنجکاو شده بود . با اینکه میخواست تظاهر کند از او متنفر است ، باز هم دلش راضی نمیشد که او را به حال خودش رها کند . با دیدن سهون که سوار کالسکه میشد ، اتومبیلش را روشن کرد و با فاصله دنبال کالسکه به راه افتاد .
با دیدن سهون که مقابل بیمارستان از کالسکه پیاده شد ، گوشه ای پارک کرد و منتظر به ورودی بیمارستان زل زد . با خروج سهون از بیمارستان ، با عجله وارد بیمارستان شد . چون بیمارستان متعلق به او بود ، توانست تنها با دادن اسمش بفهمد که پزشک سهون کیست و وقتی فهمید پزشک مخصوص خودش است ، با عجله به ملاقات او رفت .
وقتی فهمید که سهون برای معاینه رفته ، به پزشک گوشزد کرد که هرگونه خبری در مورد سهون را به او اطلاع بدهد و همچنین تأکید کرد که هزینه ای از سهون نگیرند . سپس با نگرانی از اتاق خارج شد و با پاهایی لرزان از بیمارستان بیرون رفت . پس از نشستن درون اتومبیلش ، با کلافگی سرش را روی فرمان گذاشت . حتی فکر بیمار بودن سهون هم دلش را به لرزه می انداخت !
پایان فلشبک
با عجله تماس را برقرار کرد و با صدایی گرفته گفت :
+سلام پزشک لیم ، گفتید که در مورد سهون باید موضوعی رو بهم بگید ، منتظرم !
×...
با اتمام توضیحات پزشک ، تلفن از دستش افتاد . کمر خمیده اش را به کاناپه تکیه داد و بغض کنترل شده اش ترکید . پزشک از پشت تلفن اسم لوهان را صدا میزد و تنها صدای هق هق هایش به گوش او میرسید . حالا میفهمید که رفتارهای شب قبل سهون به چه دلیل بوده و او چرا تصمیم گرفته رهایش کند . سهون شرمنده بود ، شرمنده از اینکه در بیماری اش کنارش نبوده و حالا نمیخواست لوهان هم اینکار را برای او انجام بدهد ولی باز هم لوهان به سهون حق نمیداد .
با عصبانیت و در حالی که از شدت گریه میلرزید ، مشتی روی کاناپه زد و غرید :
+نباید برای من تصمیم میگرفتی سهون ... نباید به خاطر خودخواهیت دوباره رابطمونو بهم میزدی ! نباید ... نباید ... نبایددددددد ...
با شنیدن صدای پزشک که هنوز هم از پشت تلفن با نگرانی او را صدا میزد ، تلفن را برداشت و در همان حال که سعی میکرد خودش را کنترل کند ، گفت :
+پزشک ، شما هر چی که لازمه رو آماده کنید . من میارمش ، هرطور که شده ، میارمش !
سپس تلفن را قطع کرد و با عجله به سهون زنگ زد ولی همانطور که انتظار داشت ، فقط بوق تلفن بود که به گوشش میرسید . چندبار اینکار را تکرار کرد و وقتی همان نتیجه ی قبلی عایدش شد ، با عجله شماره ی ریما را گرفت . با شنیدن صدای ریما ، با عجله گفت :
+خوب گوش کن ببین چی میگم ریما ، بدون پرسیدن سؤال و تلف کردن وقت ، زنگ بزن به اون دوستت که تو اطلاعات گارد سلطنتیه و بهش بگو مختصات حرکت سهونو از روی تلفن همراهش پیدا کنه و برای تلفن من بفرسته . سریع ریما ، میخوام تا پنج دقیقه ی دیگه تو گوشیم باشه ، فهمیدی یا نه ؟
و بدون اینکه منتظر جواب ریما بماند ، تماس را قطع کرد و مشغول پوشیدن لباس هایش شد . پس از برداشتن تلفن همراه و کارتش ، خواست از اتاق خارج شود ولی چشمش به محفظه های سرم داروهای آرامبخشش و سرنگ های کنار آن افتاد !
☔☔☔☔☔☔☔
پس از اینکه سوار اتومبیلی که به لابی هتل سپرده بود تا برایش کرایه کنند ، شد ، به تلفن همراهش نگاه کرد . با دیدن مختصات حرکت سهون ، نفس عمیقی کشید و با عجله به راه افتاد . باید زودتر از اینکه سهون دست به کار اشتباهی بزند ، مانعش میشد و او را مجبور میکرد خودش را درمان کند در غیر این صورت اگر اتفاقی برای سهون می افتاد ، لوهان به خوبی میدانست که خودش هم دیگر قادر به زندگی نخواهد بود . پس پایش را روی پدال گاز فشار داد و با آخرین سرعت به راه افتاد !
پایان فلشبک : زمان حال
دستی به گونه ی لوهان کشید و زمزمه کرد :
-چرا اومدی ؟ مگه نمیدونی دوری کردن از تو ، حتی از مرگم برام سخت تره ؟
لوهان نفس عمیقی کشید و گفت :
+برای آخرین بار منو ببوس سهون و بعد هر کاری که ...
با اسیر شدن لب هایش توسط لب های سهون ، جمله اش ناتمام ماند . خودش هم او را همراهی کرد ولی پس از گذشت چند ثانیه ، از چشم های بسته و غفلت سهون استفاده کرد و دستش را درون جیبش فرو برد . سهون آنقدر محو بوسیدن لب های لوهان بود که اصلا متوجه حرکات او نمیشد . لوهان با دستش آزادش گردن سهون را گرفت و میان بوسه زمزمه کرد :
+ببخش سهونا ولی نمیتونم اجازه بدم بمیری چون منم باید به وقتش تاوان پس بدم ، تاوان خودخواهی و اشتباهاتمو پس میدم ، به وقتش هممون مجازات میشیم !
و بدون اینکه به سهون فرصت عکس العملی را بدهد ، سرنگ حاوی داروی آرامبخش را درون گردن او فرو برد ! سهون با چشم هایی که تا آخرین حد ممکن باز شده بود ، به لوهان زل زد و خواست چیزی بگوید ولی لوهان در همان حال که بدن او را در آغوش میگرفت تا سقوط نکند ، دستی به صورتش کشید و گفت :
+ببخش سهونا ولی خودت راه دیگه ای برام نذاشتی . وقتی چشماتو باز میکنی ، همه چیز یه طور دیگه میشه ، قول میدم همسر من !
و سهون دیگر نتوانست چیزی ببیند و به خاطر اثر دارو ، درون آغوش لوهان بیهوش شد . لوهان هم به سختی بدن او را به خودش تکیه داد و با قدم هایی آرام سمت اتومبیلش رفت . وزن سهون برایش سنگین بود و به قلبش فشار می آورد ولی بدون توجه به خودش ، او را روی صندلی عقب خواباند و وقتی از راحت بودنش مطمئن شد ، سمت صندلی راننده رفت .
در همان حال که اتومبیلش را روشن میکرد ، با پزشک لیم تماس گرفت و گفت :
+پزشک ، تا چند دقیقه ی دیگه بیمارستانیم . هر چیزی که لازمه رو آماده کنید ، حتی چند دقیقه تأخیرم قبول نیست ، فهمیدید یا نه ؟
سپس بدون اینکه منتظر جواب پزشک بماند ، تماس را قطع کرد ، پایش را روی پدال گاز فشار داد و به راه افتاد !
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین با دیدن ریما که در راهرو ی بیمارستان ایستاده بود و پیپلاپ درون آغوشش قرار داشت ، سمت او رفت و پرسید :
-تو چرا اینجا وایستادی ریما ؟ چرا بهم خبر ندادی اومدی بیمارستان ؟ این زلزله اینجا چیکار میکنه ؟
ریما با کلافگی نالید :
+یکی یکی جونگین ، اول بهم بگو حال کیونگ چطوره ؟ بیدار شده ؟ برم ببینمش !
و خواست سمت اتاق برود که جونگین با عجله گفت :
-آره ، آره به هوش اومده و خوب خوبه ! ولی الان خوابه ، پس اول جواب سؤالای منو بده !
ریما آهی کشید و جواب داد :
+پیپلاپو با خودم آوردم چون بهونه ی لوهانو میگیره و خدمتکارا از دستش کلافه شدن برای همین مجبور شدم با خودم بیارمش بیمارستان تا عمارتو بهم نزنه . بعدشم ، من برای این اومدم بیمارستان که لوهان بهم خبر داد بیام و به همین دلیل نیومدم پیشتون تا اول لوهانو ببینم و بفهمم ماجرا از چه قراره !
جونگین که با شنیدن اسم لوهان تازه به یاد او افتاده بود ، وحشت زده پرسید :
-لوهاننننن ؟ مگه اون اینجاس ؟ نکنه حالش بد شده ؟ خدای من ... کاملا فراموش ...
+آروم باش جونگین ، میگم خودش بهم خبر داد پس حالش خوبه ولی نمیدونم برای چی ...
×ریمااااا ...
با شنیدن فریاد لوهان ، هرجفتشان سمت او که وسط سالن ایستاده بود ، چرخیدند . لوهان با دیدن جونگین کمی شوکه شد ولی از اینکه آن ها را میدید ، خوشحال بود . خواست سمت آنها برود ولی یکی از پرستارها سمتش آمد و در همان حال که که کیسه ای پلاستیکی را رو به او میگرفت ، با لحنی محترمانه گفت :
»این وسایلای جناب اوه سهونه ، گفتن باید به شما تحویلشون بدیم . لباساشون هم داخل اتاقیه که رزرو کردید .
لوهان با شنیدن این جملات لبخندی زد و گفت :
×بسیار خوب ، بابت همه چیز ممنون !
پس از رفتن پرستار ، بدون توجه به ریما و جونگین که سمتش می آمدند ، نیم نگاهی به محتویات درون پلاستیک انداخت و با دیدن حلقه ی خودش در کنار حلقه ی سهون ، چشم هایش را بست . نفس عمیقی کشید و بعد از باز کردن چشم هایش ، حلقه ها را از درون پلاستیک درآورد ، هرجفتشان را درون انگشت های خودش انداخت و نیم نگاهی به آنها انداخت .
+لوهان ؟
با شنیدن صدای ریما ، تازه به خودش آمد و سمت آنها چرخید . در همان حال که سعی میکرد بغضش را کنترل کند ، لبخندی ساختگی زد و گفت :
×چه خوبه که اینجایید !
جونگین با نگرانی جلو آمد و پرسید :
-لوهان اینجا چه خبره ؟ تو چرا اومدی بیمارستان ؟ این همه مدت کجا بودی ؟ سهون که بهت صدمه ای نزده ؟
با لبخندی که به لب داشت ، سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و در همان حال که نوک پیپلاپ را که حالا درون آغوش خودش قرار داشت ، نوازش میکرد ، تمام اتفاقاتی را که طی این دو روز افتاده بود ، برای آنها تعریف کرد .
جونگین با شنیدن توضیحات لوهان آهی کشید و گفت :
-پس دیروز برای همین اونقدر رنگ پریده به نظر میومد ؟ آه خدای من ، حداقل خوبه که تو حالت خوبه ، خیلی میترسیدم که برای تو هم اتفاقی افتاده باشه ! بعد از ماجرای کیونگ ...
ناگهان سکوت کرد و تصمیم گرفت جمله اش را ادامه ندهد .
لوهان با نگرانی به او زل زد و پرسید :
×چه بلایی سر کیونگسو اومده ؟ دیروز چیشد ؟ یه حسی بهم میگفت سهون همه چیزو بهم نمیگه ، پس بی دلیل دلم شور نمیزد . حرف بزن جونگین ، دیروز چیشده ؟
جونگین به سمت مخالف او چرخید و با کلافگی دستی به موهایش کشید . لوهان وقتی از جونگین جوابی دریافت نکرد ، رو به ریما اعتراض کرد :
×حداقل تو حرف بزن ریما ، قلبم داره از سینم درمیاد ، چرا ساکتید ؟
ریما با کلافگی آهی کشید و گفت :
+باشه ولی قول بده آرامشتو حفظ کنی ، باشه ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و مضطرب منتظر توضیحات ریما ماند .
☔☔☔☔☔☔☔
چانیول با کلافگی رو به پزشک که مشغول بررسی هوشیاری بکهیون بود ، پرسید :
-حالش چطوره پزشک ، تغییری حاصل شده ؟
پزشک آهی کشید و رو به او جواب داد :
+الان دقیقا مشکل اینه که روح نمیخواد به جسم برگرده . واقعا همه چیز از عهده ی ما خارجه جناب پارک !
چانیول عاجزانه پرسید :
-از یه انجل چی ؟ از اون میتونم کمک بگیرم ؟ اگه حتی بدونم یه درصدم حال بکیون بهتر میشه ، انجامش میدم پس کافیه بهم بگید !
پزشک با ناراحتی گفت :
+فایده ای نداره جناب پارک ، ایشون تو کمان و درصد هوشیاریشون پایین تر از اینه که از یه شفابخش کاری بربیاد اگه هم بتونن کاری کنن ، شانسش خیلی کمه !
-ولی هست ؟ مگه نه ؟
پزشک با کلافگی به ناعون که روی کاناپه ی گوشه ی اتاق نشسته بود ، نگاه کرد . ناعون رو به پزشک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با این کارش به او فهماند که از اتاق خارج شود . چانیول با عصبانیت به پزشک که از اتاق خارج میشد ، نگاه کرد و سپس رو به پدرش فریاد زد :
-کی به این لعنتی مدرک پزشکی داده ؟ فقط میگه نمیدونم ، از دیشب هر چی ازش میپرسم ، فقط میگه نمیدونم !
ناعون با کلافگی انگشت هایش را در هم گره کرد و گفت :
×اون یه دکتره یول ، نه جادوگر ! بعدشم ، چرا حرفی رو به زبون میاری که غیرممکنه ؟ هیچ حواست به کارات هست ؟ این پسر مقتدر من نیست که شبیه موجودات در حال غرق شدنه . تو داری به همه جا چنگ میزنی و اصلا حواست نیست که اینطوری بیشتر خودتو زخمی و ناتوان میکنی !
چانیول پوزخندی زد و گفت :
-اگه بدونم تهش نجات پیدا میکنم ، از هیچ تلاشی دریغ نمیکنم ، مهم نیست چقدر صدمه ببینم ، مهم هدفمه !
ناعون ابرویی بالا انداخت و پرسید :
×این حرف آخرته ؟
-شما انجل یا جادوگر خبر می کنید یا خودم دست به کار شم ؟
ناعون آهی کشید و با تردید پرسید :
×تو زندگیت فقط یه بار میتونی ازشون کمک بخوای ، مطمئنی که میخوای از فرصتت برای کمک به اون پسر استفاده کنی ؟
چانیول با قاطعیت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-برای من فقط بکهیون مهمه ، بقیه ی چیزا کلیشن !
ناعون به کاناپه تکیه داد و گفت :
×خودم انجامش میدم فقط یکم مهلت بده . این کاری نیست که با عجله و بدون بررسی دقیق بشه انجامش داد چون امکان داره جونشو بیشتر به خطر بندازیم و جون تو هم که به جون اون بنده . فقط ببین منو به چه روزی انداختی یول ، تا حالا تو زندگیم اینقدر احساس درموندگی نمیکردم !
چانیول بدون زدن حرفی ، نگاهش را از پدرش گرفت ، روی صندلی کنار تخت نشست و دوباره مشغول نوازش معشوق غرق در خوابش شد .
ناعون با دیدن عکس العمل پسرش ، با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و با خودش فکر کرد که باید چه تصمیمی درباره ی درخواست چانیول بگیرد !

عزیزای دل شرط ووت 30 تا داریم ، نرسه داستان آپ نمیشه ، اون عزیزایی هم که میخوان داستانا رو منظم دنبال کنن میتونن به کانال تگرامم که تو توضیحات پیجم آدرسش هست مراجعه کنن ، از خوندن داستان لذت ببرید ! ❤

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now