Part 50

269 41 19
                                    

در همان حال که با قدم هایی آرام ، به کمک خدمتکارش از پله ها پایین میرفت ، نیم نگاهی به مردی که روی کاناپه های وسط سالن نشسته بود ، انداخت . از آن فاصله می توانست بفهمد که او آن پارک چانیولی که برای آخرین بار در عمارتش دیده بود ، نیست . صورتش به شدت شکسته تر از قبل به نظر می آمد و لوهان میتوانست خستگی و افسردگی را از چشم های مشکی بی فروغش بخواند .
چانیول آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه ورود لوهان نشد و وقتی سرش را بالا آورد که لوهان برای جلب توجه او ، سرفه ای کرد . چانیول با دیدن لوهان ، با عجله از جایش بلند شد و با لبخندی که حتی لوهان هم متوجه ساختگی بودنش شد ، جلو رفت تا با او دست بدهد . لوهان هم متقابلا لبخندی زد . پس از ترخیص خدمتکارش ، سمت چانیول رفت و در همان حال که با او دست میداد ، گفت :
-اوه چانیول ، نمیتونی تصور کنی ... چقدر دلم برات تنگ شده بود . این همه مدت کجا بودی ؟ آممم ... نکنه رفتی مسافرت ؟
چانیول دست لوهان را درون دستش فشرد و سپس در همان حال که کنارهم ، روی کاناپه مینشستند ، رو به او گفت :
+نمیتونم بگم دلم برات تنگ شده بود هانا چون فقط یه روزه به هوش اومدم و همون یه روزم مشغول هضم کردن تغییراتی بودم که تو اطرافم رخ داده . تو و جونگین پایتختو ترک کردین و سهون و بکهیون مدتیه که هم خونه شدن . درست نمیگم ؟
لوهان بدون توجه به ادامه ی جملات چانیول ، شوکه پرسید :
-منظورت از اینکه دیروز به هوش اومدی چیه ؟ چه اتفاقی برات افتاده چانیول ؟ چرا اینقدر شکسته به نظر میای ؟
چانیول آهی کشید و با کلافگی گفت :
+اون روزی که اومدم دیدنت ، بعدش رفتم خونه و با بکهیون دعوام شد . اونم از عمارت زد بیرون ، منم رفتم دنبالش . اتومبیلم از روز قبل یکم مشکل داشت ولی من اونقدر نگران بکهیون بودم که به کل همه چیزو فراموش کردم . علاوه بر این ، مثل اینکه مکانیکی که برای تعمیر اتومبیل استخدام کرده بودم ، سیستمشو یکم دستکاری میکنه تا ببینه چه مشکلی داره و منم بی خبر از همه جا ، سوارش شدم !
لوهان وحشت زده کف دستش را روی دهانش گذاشت و پرسید :
-خدای من چان ، نگو که تصادف کردی ؟
چانیول پوزخندی زد و گفت :
+تصادف که خوبه ، پرت شدم تو دره !
لوهان جیغ خفه ای زد و پرسید :
-واااایییی خوبببب ... بعدش ... بعدش چی شد ؟
+لحظات آخر که فکر میکردم دیگه چیزی به مرگم نمونده ، یهو چند نفرو دیدم که سمتم شنا میکردن . اونا به زور منو از اتومبیل بیرون کشیدن و رسوندن ساحل . اون موقع بود که کاملا بی هوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه دیروز چشمامو باز کردم و متوجه شدم که سه هفتس به خاطر ضربه ای که به سرم خورده ، تو کمام ! اگه سرنشینای اتومبیلی که از کنارم رد شدن ، نمیومدن کمکم ، حتما میمردم !
لوهان با شنیدن این جملات آنقدر شوکه شده بود که نمی توانست دهانش را برای پرسیدن سؤالی باز کند . چانیول نیم نگاهی به صورت شوکه ی او انداخت و ادامه داد :
+باورت میشه لو ؟ من مرگو با چشمام دیدم ! وقتی دیروز به هوش اومدم و مشاور شخصیم ، همه ی اون اطلاعاتو یهویی وارد مغزم کرد ، از خودم پرسیدم ، واقعا ارزششو داشت ؟ واقعا ارزششو داشت به خاطر یه پسر ، تا دم مرگ بری و تازه بهت بگن ، شانس آوردی زنده موندی ؟
لوهان آهی کشید و با درماندگی پرسید :
-با وجود همه ی اینا ، اگه بکهیون برگرده پیشت و بهت بگه میخواد دوباره باهات باشه ، تو اونو نمیپذیری ؟
چانیول با تعجب به چشم های لوهان زل زد و زمزمه کرد :
+هر روز میومد ملاقاتم . مشاورم میگفت هر روز کنار تختم می نشسته و گریه میکرده . دیروزم بهش اجازه دادم تا به بکهیون خبر بده به هوش اومدم . نمی خواستم از این بیشتر عذاب وجدان بکشه !
لوهان با شنیدن این جملات نیشخندی زد و گفت :
-میبینی چان ؟ من و تو اینطور موجوداتی بودیم و هستیم ! اونا فقط ... بهمون درد دادن ولی ما هنوزم دلمون نمیخواد ... حتی از عذاب وجدان اتفاقاتی که خودشون باعثش بودن ... رنج بکشن . میدونی این وسط ، اول و آخر کی ضربه میخوره ؟ فقط و فقط ما !
چانیول با درماندگی صورتش را میان دست هایش گرفت و پرسید :
+تو میگی چیکار کنیم لو ؟ اگه تو جای من بودی و سهون ازت میخواست اونو ببخشی ، نادیدش میگرفتی ؟
-بکهیون ازت خواسته که اونو ببخشی ؟
+نه ، منظورم اینه که اگه یه روزی ...
+اگه بخوای یه گوشه بشینی و منتظر باشی که بک یه روزی ازت طلب مغفرت کنه و بگه پارک چانیول میخوام باهات باشم ، کور خوندی . اون دو نفر ، اونقدر تو دنیای خودشون غرق شدن که فکر میکنن توپ هم تکونشون نمیده !
چانیول با تعجب به صورت بی حس لوهان نگاه کرد ؛ لوهان از آخرین دیدارشان خیلی فرق کرده بود و برای جملاتی که میزد ، به شدت مصمم به نظر می آمد !
لوهان با دیدن سکوت چانیول ، فرصت را غنیمت شمرد و با عجله پرسید :
-برای چی اومدی اینجا چانیول ؟ به قول خودت رفع دلتنگی نبوده پس برای چی این همه راهو تا هیپوستس اومدی ؟
چانیول نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های قهوه ای لوهان زل میزد ، گفت :
+نمیدونم لوهان ، خودمم نمیدونم چه برنامه ای برای آیندم دارم . منی که صاحب یه شرکت خیلی خیلی بزرگم و یکی از پایه های تجارت تانژانک به حساب میام ، الان به درجه ای از افسردگی و بیچارگی رسیدم که حتی نای رفتن به شرکتمو ندارم چه برسه به تصمیم گیری برای آینده ی زندگیم . درست میگی لو ، برای رفع دلتنگی نیومدم ، جایی رو به جز اینجا برای رفتن نداشتم . نمیتونم برم پیش پدرم و مادر چون میدونم با چی رو به رو میشم . اونا مدت ها پیش در مورد بکهیون بهم گوشزد کرده بودن و هرگز با روابط ما موافقت نکردن . نمیتونستم هم برم خونه چون جای جای اون عمارت بوی بکهیونو میده . تنها کسی که به ذهنم اومد ، تو بودی که اونم بهم خبر رسید اومدی اینجا . من اومدم تا از تو کمک بخوام ولی میبینم تو حالت حتی از منم بدتره !
لوهان به نشانه ی حمایت ، دستش را روی شانه ی چانیول گذاشت و گفت :
-خوب میشیم چان ، با کمک هم خوب میشیم . تصمیم درستی گرفتی ، راستشو بخوای ، منم به شدت به کمکت احتیاج دارم ولی باید قبل از همه چیز ، موضعتو مشخص کنی .
چانیول با تعجب پرسید :
+منظورت چیه لوهان ؟ در مورد چه موضعی صحبت میکنی ؟
لوهان با قاطعیت به چشم های مشکی چانیول زل زد و گفت :
-امروز به سهون اعلان جنگ کردم ، از امروز به بعد ، این منم که به اونا ضربه میزنم پس باید ازم بترسن . همه ی چیزایی که متعلق بهم هستن رو پس میگریم چان ، شرکتم ، موقعیتم ، قدرتم ، عمارتم و از همه مهم تر ، همسرمو . اگه میتونی تو این جنگ کنارم باشی و بدون توجه به عواقب کارام ، همراهیم کنی ، به شدت خوشحال میشم در غیر این صورت ، به جز یه دوست که همدم لحظات درموندگیته ، کار دیگه ای ازم برنمیاد . اگه بکهیونو میخوای ، پس باید همراه من قدم برداری و از پل زیر پاهات نترسی !
+اگه پل زیر پاهامون خراب شه ، دیگه راهی برای برگشتن نمیمونه !
-چیزی برای از دست دادن داری که بخوای بهش برگردی ؟
چانیول چند ثانیه ای مکث کرد و سپس پرسید :
+نه ولی تو جونگینو داری . هیچ به اون فکر کردی ؟
لوهان با شنیدن اسم جونگین ، آهی کشید و گفت :
-اون دیگه راهش از من جداس چانیول . فکر نمیکنم دیگه دلش بخواد همراهیم کنه پس نه ، منم چیزی برای از دست دادن ندارم !
چانیول با تعجب پرسید :
+منظورت از این حرفا چیه ؟
-در همین حد بدون که اون الان احتمالا پیش خانواده ی اصلیشه . اگه خودش خواست ، همه چیزو برات تعریف میکنه . خوب بهم بگو ، تو این راه همراهیم میکنی یا نه پارک چانیول ؟
چانیول نگاهش را از لوهان گرفت ؛ با یادآوری بکهیون و لحظاتی که با او داشت ، با خودش فکر کرد که پیشنهاد لوهان به شدت وسوسه انگیز به نظر می آید . پس از گذشت چند دقیقه ، سمت لوهان چرخید و پس از اینکه دستش را سمت او دراز کرد ، با قاطعیت گفت :
+تا تهش کنارتم شیو لوهان ، آخر این ماجرا ، یا به خواستمون میرسیم ، یا پرت میشیم تو دره . من که یه بار امتحانش کردم ، برای بار دوم بی پروا تر میشم !
با شنیدن این جمله ، لوهان قهقهه ای زد و در همان حال که با چانیول دست میداد ، گفت :
-من از پل زیر پاهام مطمئنم چان وگرنه پا برهنه روش قدم برنمیداشتم !
سپس هرجفتشان شروع کردند به خندیدن !
☔☔☔☔☔☔☔
تانژانک - عمارت کیم
جونگین در همان حال که با قدم هایی آرام دنبال کیونگسو میرفت ، با خودش اتفاقات چند ساعت قبل را مرور میکرد . آنقدر شوکه شده بود که وقتی کیونگسو از او خواست تا به ملاقات پدربزرگش برود ، بدون هیچ گونه مخالفتی درخواستش را قبول کرد . پس از عبور از راهروهای طولانی عمارت بسیار بزرگ کیم ، بالاخره به اتاق شخصی لرد کیم آندرسون رسیدند . قبل از اینکه کیونگسو در بزند ، جونگین با عجله گفت :
-من ... نمیدونم باید چطور باهاش مواجه شم کیونگسو پس ... میشه کنارم بمونی ؟
کیونگسو با نگرانی به صورت مضطرب جونگین نگاه کرد ؛ به خوبی میدانست به خاطر حجم وسیعی از اطلاعات که در عرض چند ساعت به مغزش وارد شده ، بسیار سردرگم است ولی او هم چاره ای نداشت . بالاخره دیر یا زود ، جونگین باید از فضای رنگارنگ کودکانه اش بیرون می آمد و با حقایق دنیای پیرامونش رو به رو میشد . پس آهی کشید و گفت :
+بسیار خوب ، من همیشه کنارتم پس لازم نیست نگران باشی .
سپس سمت در چرخید و بعد از گرفتن اجازه ی ورود از مشاور مخصوص آندرسون ، وارد اتاق شد . جونگین هم با قدم هایی لرزان دنبال او رفت . به هیچ وجه نمی دانست که این بار قرار است با چه حقایقی رو به رو شود و فکر کردن به آینده تنش را به لرزه می انداخت . با دیدن مرد مسنی که پشت میز بسیار بزرگی نشسته بود ، سرش را بلند کرد و به چشم های مرد زل زد . مرد موهایی جوگندمی و چشم هایی مشکی داشت . جونگین با اینکه برای اولین بار او را میدید ، به خوبی متوجه شباهت حالت صورتش به خودش شد و فهمید که او همان پدربزرگ معروفش است .
آندرسون با دیدن جونگین ، با عجله و شوق فراوان از پشت میزش بلند شد و پس از مرخص کردن خدمتکارهایش ، سمت نوه اش دوید . در همان حال که سمت او میرفت ، با خوشحالی فریاد زد :
×خدای من ، کای تو چقدر بزرگ شدی نوه ی عزیزم . خدای من ، بی شک تو نوه ی منی چون به شدت شبیه پدرتی . آه بچه ی ...
اما قبل از اینکه بتواند جونگین را در آغوش بگیرد ، جونگین با عجله خودش را عقب کشید و با لحنی بی اعتنا گفت :
-کیونگسو گفت ، میخواید باهام صحبت کنید . منم به خاطر قولی که به اون دادم اینجام پس خواهشا دست از این ابراز علاقه های پوچ و مسخره بردارید و برید سر اصل مطلب . چی از جونم میخواید ؟ چرا مثل ده سال پیش ، دست از سرم برنمیدارید ؟
آندرسون با درماندگی اعتراض کرد :
×کای ، میدونم بهت بد کردم پسرم ولی خوب یکمم به من حق بده . من پسرمو ، عزیزترین پاره ی تنمو از دست داده بودم پس ...
-پدرم ... اون مرده ؟
آندرسون به چهره ی درهم جونگین نگاه کرد و با ناراحتی گفت :
×اون زمان تو خیلی کوچیک بودی ، پدرت به خاطر دسیسه های یه عده بدخواه و تنگ نظر جونشو فدات کرد .
-مادر ... مادرم ندارم ، درسته ؟
×بعد از مرگ پدرت ، مادرتم خودکشی کرد !
جونگین که به شدت شوکه شده بود ، به ستون پشت سرش تکیه داد تا از افتادن جلوگیری کند . تا رسیدن به تانژانک ، در دل دعا دعا میکرد که حداقل خانواده ای داشته باشد تا بتواند تلافی تمام بی کسی ها و تحقیرهایی را که این سال ها با نام یتیم بودن به او تحمیل شده بود ، سرشان دربیاورد ولی حالا میدید که نه تنها از بار غمش کم نشده ، بلکه در حال دفن شدن در کوله باری از مشکلات است !
کیونگسو که متوجه حال بد جونگین شده بود ، با عجله سمتش آمد و به او کمک کرد تا بنشیند . جونگین هم مخالفتی نکرد . پس از نشستن بر روی کاناپه ، با بی حالی سرش را بلند کرد و بعد از زل زدن به چشم های آندرسون که حالا با نگرانی مقابلش ایستاده بود ، گفت :
-میشنوم ، همه چیزو با جزئیات برام تعریف کنید ، بدون دروغ ، بدون پنهون کاری . دیگه نمیخوام هیچ راز کوفتی ای تو زندگیم وجود داشته باشه . از روز اول تولدم ، تا زمان اومدن لوهان ، همه چیزو برام تعریف میکنی ، بدون کم و کاست !
آندرسون در همان حال که لیوان آبی را سمت او میگرفت ، با نگرانی گفت :
×اما پسرم تو حالت ...
-گفتم میشنوم ، فهمیدی یا دوباره تکرار کنم لعنتی ؟
آندرسون که با شنیدن فریاد جونگین به شدت جا خورده بود ، با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از نشستن در مقابل او ، با اضطراب گفت :
×باشه پسرم ، هر طور تو بخوای . فقط آروم باش .
نفس عمیقی کشید و پس از زل زدن به چشم های لرزان جونگین شروع کرد :
×پونزده سال پیش ، یعنی زمانی که تو سه سالت بود ، پدرت برخلاف خواسته ی من ، خودشو درگیر روابط دربار کرد . اون زمان وضع مثل الان آروم نبود . لرد نوبوهان داین  پادشاه تانژانک بودن و به خاطر درگیری با کوکاگا ، کشور اوضاع ناآرومی رو سپری میکرد . همونطور که انتظارشو داشتم ، گروهی از وزرا به خاطر کینه ای که از اصلاحات پدرت داشتن ، براش پاپوش دوختن و اونو انداختن زندان . با وجود همه ی مشکلات ، بیگناهیشو اثبات کردم و بدخواهاشو رسوا ، اما همیشه همه چیز طبق خواسته ی ما پیش نمیره . یه روز عده ای مبارز ، به شعبه ی تجاری پایتختمون حمله کردن و پدرتو به بدترین و دردناک ترین ...
بغض به او اجازه ی ادامه ی جملاتش را نداد . به جونگین که حالا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود ، نگاه کرد و با صدایی لرزان ادامه داد :
×بدن پاره پاره ی پسر یکی یه دونمو برام آوردن ! طوری زخمیش کرده بودن که قطره ای خون تو بدنش نمونده بود . من ... من نتونستم جلوی مادرتو بگیرم که جنازه ی پدرتو نبینه . اونا ... خیلی همو دوست داشتن . مادرت یه زن از اهالی سنتوپیا بود با این حال ، اونقدر نجیب ، پاک و فرشته بود که صرفنظر از هرا بودنش ، اونو به عنوان عروسم بپذیرم .
-بعدش چیشد ؟ مادرم چرا ...
آندرسون با نگرانی به جونگین که حتی قدرت تکلمش را هم از دست داده بود ، نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت :
×دو روز خودشو تو اتاقش حبس کرد و حتی برای دیدن تو هم بیرون نیومد . صبح روز سوم ، دستور دادم درو بشکنن و اونجا بود که بدن غرق تو خونشو دیدیم . اون بالش پدرتو در آغوش گرفته بود و روی تخت مشترکشون رگشو ...
-کافیه !
جونگین در حالی که به شدت میلرزید ، فریاد زد .
کیونگسو با نگرانی سمت او چرخید و پرسید :
+جونگین تو حالت خوبه ؟ میخوای برات ...
-چرا ؟ چرا الان اومدید دنبالم ؟ اومدید تا این حقایق تلخو بکوبونید تو سرم و از این بیشتر ناراحتم کنید ؟ شما که پونزده سال منو دور انداختید پس حالا چرا ...
×ما تو رو دور ننداختیم جونگین ، منو با جونت تهدید کردن . نمیتونستم ریسک کنم و تنها نوه ی پسریمو به خطر بندازم . دخترم یعنی مادر کیونگسو ، به تازگی با پدر پسرش ازدواج کرده بود و اونا توی کوکاگا ساکن بودن به همین دلیل مشکلی از بابت اونا نداشتم . اون وزرای حرومزاده بعد از کشتن پدرت ، منو با جون تو تهدید کردن تا علیهشون دست به اقدامی نزنم . اون زمانا ، من مثل الان قدرتمند نبودم و دربار هم ثبات نداشت .
-پس منو انداختی دور و علاوه بر هویتم ، اسمم ازم گرفتی ، درست نمیگم ؟ اگه تو راست میگی ، چرا این همه سال نیومدی دنبالم ؟
آندرسون آهی کشید و گفت :
×من ننداختمت دور جونگین . من تو رو تو اون خونه که به اصطلاح پرورشگاه بود ، حبس کردم تا کسی از حضورت بویی نبره . میخواستم بعد از مرتب شدن اوضاع ، دوباره برگردونمت پیش خودم تا اینکه اون روز از دست دایه ای که برات استخدام کرده بودم ، فرار کردی و رفتی بازار و از قضا با لوهان رو به رو شدی !
فلشبک : ده سال قبل ( تانژانک - بازار محلی )
از پشت بوته ها ، نیم نگاهی به دایه اش که به دنبالش میان بازار میگشت ، انداخت . با خوشحالی لبخندی شیطانی زد و در حالی که خم شده بود ، با قدم هایی آرام ، به سمت دیگر بازار دوید . پس از اینکه دایه اش از مقابل دیدش ناپدید شد ، با خوشحالی مشغول بررسی مغازه های رنگارنگ شد . با دیدن مغازه ی آبنبات فروشی ، با عجله خم شد و یکی از خوش رنگ ترین آبنبات ها را برداشت .
فروشنده با تعجب نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
*هی پسر جون ، اول پولشو بده ، بعد بذارش تو دهنت !
نیم نگاهی به مرد انداخت و دست هایش را درون جیب شلوارک پارچه ای بسیار ساده اش فرو برد . با برخورد دستش به سکه ی کوچک ، آن را با عجله بیرون آورد و رو به مرد گرفت . مرد با تعجب نیم نگاهی به سکه انداخت و سپس شروع کرد به قهقهه زدن . بعد از گذشت چند ثانیه ، رو به او گفت :
*من وقت سر و کله زدن با تو رو ندارم کوچولو ، یا پول آبنباتو بده ، یا برو سراغ کارت . اصلا پدر و مادرت کجان ؟ چرا تنهایی ؟ نکنه از خونه فرار کردی ؟
با چشم هایی لرزان به چشم های مرد زل زد و زمزمه کرد :
-من ... من پولی برای خریدن آبنبات ندارم ... پس میشه ... میشه این بارو بهم مجانی بدید ؟
مرد با عصبانیت سمت او رفت ، دستش را گرفت و با اینکار باعث شد تعادلش بهم بخورد و آبنبات از درون دستش بیافتد . سپس با عصبایت رو به او فریاد زد :
*یا پولمو میدی ، یا همین الان تو رو تحویل سربازای گارد سلطنتی میدم تا ...
+من پول آبنباتو حساب میکنم پس خواهشا کاری به کارش نداشته باشید آقا . اون فقط یه بچس ، نباید اینقدر خشن باهاش رفتار کنید !
نگاهش را از آبنبات خاکی شده گرفت ، سمت صاحب صدا چرخید و چشمش به پسری افتاد که کمی با فاصله از آنها ایستاده بود . آنقدر محو زیبایی پسر مقابلش شد که نفهمید او کی جلو آمد و دستش را از درون دست های زمخت فروشنده بیرون کشید . پسر با مهربانی مقابل او زانو زد و پس از مرتب کردن چتری های بهم ریخته اش ، با لحنی ملایم پرسید :
+هی ، اون آقا که اذیتت نکرد ؟ حالت خوبه ؟
آنقدر محو نوازش های آن پسر بود که تنها توانست سرش را به نشانه ی تایید تکان بدهد . پسر با دیدن تاییدش ، لبخندی زد و با ملایمت گفت :
+من اسمم لوهانه ، تو چطور ؟
لوهان !
با ذوقی  فراوان ، چندین بار این اسم را در ذهنش مرور کرد و زیرلب زمزمه وار گفت :
-لوهان ، چه اسم قشنگی !
سپس با حالتی که انگار تازه به خودش آمده باشد ، با صدایی گرفته رو به لوهان جواب داد :
-بچه !
لوهان با خنده پرسید :
+چی ؟
-اسمم فقط بچس ، دایه ی پیرم ، بچه صدام میزنه !
+آممم اینطوری که نمیشه ، قاعدتا یه اسمی داری . مگه ...
-خوب ، آخه من یه بچه ی پرورشگاهی هستم و کسی رو ندارم که برام اسم انتخاب کنه !
لوهان با مهربانی موهای او را نوازش کرد و با ناراحتی گفت :
+عزیزدلم ، اصلا انتظار اینو نداشتم با این حال ، باید یه اسمی داشته باشی !
-تو برام انتخاب کن !
لوهان با تعجب پرسید :
+من ؟
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به لب های لوهان زل زد . لوهان وقتی اصرار و برق درون چشم های عسلی پسر بچه ی مقابلش را دید ، لبخندی زد و پس از چند ثانیه زمزمه کرد :
-جونگین ، جونگین چطوره ؟

 لوهان وقتی اصرار و برق درون چشم های عسلی پسر بچه ی مقابلش را دید ، لبخندی زد و پس از چند ثانیه زمزمه کرد : -جونگین ، جونگین چطوره ؟

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

عمارت کیم

با سلام انجلای من ، امیدوارم تا اینجا از داستان لذت برده باشید ، پابلیش شدن ادامه ی داستان بستگی به ووت ها و کامنتاتون داره پس حمایتمون کنید تا زودتر ادامه رو بذارم 🧚‍♀️😉

Life Along the Rainy RouteМесто, где живут истории. Откройте их для себя