Part 87

83 14 0
                                    

مزرعه هیپوستس - عمارت چوبی
ریما پس از چک کردن دمای بدن لوهان که غرق در خواب بود ، با قدم هایی آرام سمت سرکارگر اوه رفت و با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
-من همه چیزو برای گردهمایی آماده کردم و فقط میمونه کار شما . حال لوهان مساعد شرکت تو مراسم نیست و چون سهون به خاطر داروها دیرتر برمیگرده ، باید حفاظت منطقه رو بیشتر کنیم . بعلاوه ، خدمتکارای بیشتری رو برای رسیدگی به لوهان درنظر بگیریم تا سهون برگرده . متوجه منظورم هستید جناب اوه ؟
سرکارگر اوه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و متقابلا با صدایی ضعیف که باعث بیداری لوهان نشود ، در جواب او گفت :
×هرطور شما امر بفرمایید ارباب . نگران هیچ چیزی نباشید ، من به خوبی حواسم به همه ی کارا هست ، تمام اوامرتون مو به مو اجرا میشن !
ریما پس از اینکه دستش را به نشانه ی قدردانی روی شانه ی او گذاشت ، لبخندی زد و گفت :
-بابت همه چیز ممنون ، دیگه میتونید برید .
و خواست دوباره سمت تخت لوهان برود که سرکارگر اوه گفت :
×ارباب گستاخیمو ببخشید ولی من یه سؤال ازتون داشتم !
ریما کنجکاوانه سمت او چرخید و گفت :
-این چه حرفیه جناب اوه ، راحت باشید !
×ارباب ، شما میدونید کارگر تالی  کجاست ؟ آمممم ... میدونم نباید این سؤالو ازتون بپرسم ولی از صبح که برای رسیدگی به وضعیت انبار رفته ، دیگه کسی اونو ندیده . آخرین بار دیدنش که از محوطه ی اصلی مزرعه خارج شده و رفته سمت جنگل ولی هنوز برنگشته . خانوادش نگرانن و ازم خواستن تا از شما بپرسم که کارگر تالی رو برای کاری فرستادید ؟
ریما پس از کمی فکر کردن ، با یادآوری آن مرد زمزمه وار گفت :
-نه ، فقط یادمه که بهش سپردم انبارا رو چک کنه تا یه وقت موشی ، سوسکی ، چه میدونم ، جونوری وارد محوطه نشده باشه چون به خاطر ساخت و سازای اخیر و انتقال محصولا به انبارای جدید ، زیاد به انبارای قدیمی رسیدگی نمی کنیم . ولی من ازش نخواستم برای کاری از مزرعه خارج شه !
سرکارگر اوه با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و بعد از ادای احترام گفت :
×متأسفم که وقتتونو گرفتم ارباب ، حتما برای مسئله ی شخصی از مزرعه خارج شده و نخواسته خانوادش مطلع شن . دیگه از حضورتون مرخص میشم !
ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ولی هر زمان که برگشت یا خبری ازش شد ، حتما بهم اطلاع بدید ، نگران شدم ببینم چه خبره !
سرکارگر اوه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه رو به او لبخندی زد ، از اتاق خارج شد . با بسته شدن در و خروج سرکارگر اوه ، ریما که خستگی در چشم هایش موج میزد ، سمت تخت لوهان رفت و پس از نشستن بر روی تخت در کنار او ، مشغول نوازش موهای بهم ریخته اش شد . با قرار گرفتن دستش بر روی آن تارهای مخملی ، لوهان ناخودآگاه در خواب لبخندی زد و باعث شد روی لب های ریما هم متقابلا لبخندی نقش ببندد !
در سکوتی که تنها با صدای خس خس سینه ی لوهان شکسته میشد ، مشغول تماشای چهره ی معشوق بی بدیلش شد . طوری صورت لوهان را از زیر نگاهش میگذراند که انگار میخواست جزء به جزء آن چهره را حفظ کند تا حسرتی برایش نماند . دستی به گونه ی گر گرفته ی او کشید و زیرلب زمزمه کرد :
-امشب یه حس عجیبی دارم هانا ، دلم میخواد تا صبح اینجا بشینم و نوازشت کنم . نمیدونم ... قلبم یه طوریه ... میخواد از سینم بیرون بیاد ... یه عطش سیری ناپذیرو درونم حس میکنم و انگار تو دلم دارن رخت میشورن .
کمی خندید و ادامه داد :
-انگار دلشوره ی سهون به منم سرایت کرده هانا ، مگه نه ؟
آهی کشید و به پلک های بسته ی لوهان زل زد . لرزش ضعیف مژه هایش ، لب های نیمه بازش ، لپ های سرخش ، همه و همه ، کل وجود لوهان ، برایش حکم یک سراب را داشت ؛ میترسید به آن برسد و ناپدید شود . میترسید عطشش هم ناشی از ترس از سراب بودن لمس هایش باشد . میترسید هر چه بیشتر لمس کند ، به ناپدید شدنش دامن بزند !
کلافه از جایش بلند شد و دستی به موهای قهوه ای رنگش کشید ، آب دهانش را به سختی قورت داد و سمت بالکن اتاق رفت . به نمای مزرعه که زیر نور ستارگان میدرخشید ، زل زد . باران بند آمده بود ولی هنوز هم همه جا خیسی ناشی از آن به چشم میخورد . نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :
-این بارونم بند اومد ، پس کی بارون زندگی ما بند میاد ؟ چرا هر چی میگذره ، زندگیمون به جای اینکه تبدیل به یه آسمون صاف برای جلوه گری رنگین کمون بشه ، تبدیل میشه به یه گرگ و میش که صدای رعد و برق وحشتناک ترش میکنه ؟
سرش را بلند کرد و رو به آسمان ادامه داد :
-چترمونو گذاشتیم کنار ، پا برهنه و با بدن و لباسای خیس تو این مسیر پا گذاشتیم . مگه اینو نمیخواستی ؟ که از خودمون بگذریم ، تا بتونیم از کسایی مراقبت کنیم که برامون با ارزشن پس چرا ؟ چرا نمیخوای ما هم آسمون صافو ببینیم ؟ این تقدیره ؟
لبخند تلخی زد و گفت :
-آره ... تقدیره ... میدونم که تو تقدیرم رنگین کمونی نوشته نشده ولی من راضیم ! اگه به جای من لوهانم خیس نمیشه ، اگه بهم قول بدی یه قطره از بارونت به بدن نحیفش نخوره ، من حاضرم برهنه زیر تموم بارونای دنیا راه برم !
نفس عمیقی کشید و قطره ی اشکی که از چشمش چکیده بود را پاک کرد . به نرده های بالکن تکیه داد و مشغول تماشای نیمرخ درخشان معشوق غرق در خوابش شد . از مرگ نمیترسید ؛ از رفتن و ندیدن لوهان میترسید ، از رفتن و نشنیدن صدایش ، از رفتن و محروم ماندن از لمسش !
نگاهش را از او گرفت و چشم های خیس از اشکش را بست . باد سرد پاییزی به تنش میخورد ولی از درون آنقدر غرق در عشق بود که میدانست حتی سرمای بزرگترین یخچال های پتری لند یخ هم نمیتواند باعث سردی بدنش شود . اویی وجود نداشت وقتی جزء به جزء وجودش همه لوهان بود !
-منی وجود نداره وقتی تو هستی ! تو آینه ی وجود منی هانا ، روحمو که گرفتی ، خواهشا جسممو هم بپذیر ، خواهشا این قلبو بپذیر و تا آخر دنیا باهاش زندگی کن و بخند . اگه میخوای از تصمیمم راضی باشم ، فقط بخند ! بهم این قولو میدی هانا ؟
پشت دستش را روی دهانش کوبید تا صدای هق هق هایش باعث بیدار شدن لوهان نشود . نفهمید چند دقیقه است که اشک میریزد ولی با بلند شدن صدای زنگ تلفن همراهش که روی میز کنار تخت لوهان بود ، با عجله و در همان حال که اشک های روی صورتش را با پشت دستش پاک میکرد ، سمت میز رفت تا لوهان به خاطر صدا بیدار نشود .
با دیدن شماره ی سهون ، با عجله تماس را پاسخ داد و منتظر شروع صحبت های او ماند :
+سلام ریما ، امیدوارم بیدارت نکرده باشم . فقط گفتم خبر بدم که داروها ساعت چهار ، چهار و نیم صبح آماده میشه و منم بعد از گرفتنشون فوری میام مزرعه . حال لوهان چطوره ؟
ریما نیم نگاهی به پلک های لوهان که لرزششان خبر از بیدار شدنش میداد ، انداخت و در جواب او گفت :
-بهتره ، الانم خوابیده بود که فکر کنم به خاطر صدای تلفنم بیدار شد . از بابت داروها خودتو آزار نده سهون ، فعلا وقت هست پس عجله نکن که خدایی نکرده مشکلی برات پیش نیاد ، تقصیر تو که نیست !
+اگه لوهان بیداره ، گوشی رو بده باهاش حرف بزنم تا راحت تر بخوابه ، وگرنه تا خود صبح میخواد بهونه بگیره !
ریما با شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و به آرامی رو به لوهان که با پلک هایی نیمه باز او را تماشا میکرد ، پرسید :
-هانا ؟ میتونی با سهون حرف بزنی ؟
لوهان با بیحالی و حالتی خواب آلود سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
*آره ... بده ... صداشو نشنوم ... نمیتونم ... نمیتونم بخوابم ...
ریما تلفن را کنار گوش لوهان گرفت و گفت :
-خوب حالا از خودش بپرس که کجا رفته !
لوهان لبخندی بی جانی زد و پرسید :
*سهونا ، کی ... کی برمیگردی ؟
+زود خوشگلم ، تا تو بخوابی و بیدار شی ، منم پیشتم . اگه یکم بیشتر استراحت کنی ، چشماتو باز میکنی و میبینی من دست پر برگشتم . کلی داروی بی نظیر برات سفارش دادم که با خوردنشون میتونی تو جشن ازدواج جونگین و کیونگسو باهام برقصی . این عالی نیست ؟
لوهان که با شنیدن صدای سهون احساس میکرد جانی دوباره یافته ، نفس عمیقی کشید و با صدایی ضعیف گفت :
*پس ... بیشتر میخوابم ... تا تو برگردی ... ولی ... ولی قول ... قول میدی که وقتی چشمامو باز کردم ... صورتتو ... ببینم ... قول ... میدی برگردی ... سهونا ؟
+سعیمو میکنم هانا ، تو که میدونی برمیگردم پس دیگه به قلب کوچیکت استرس راه نده . چیزی میخوای از پایتخت برات بخرم ؟
*نه ... فقط زود برگرد و مراقب ... خودت ... باش !
و پلک های سنگینش را بست و این بار با خیالی راحت در خوابی عمیقی فرو رفت . ریما با دیدن پلک های بسته ی لوهان ، با عجله تلفن را از گوش او فاصله داد و گفت :
-سهون ، دوباره خوابش برد . ممنون که زنگ زدی ، الان خیالش راحت تره . دیگه نگران چیزی نباش و با آرامش برگرد !
+باشه ریما ، بازم ممنون بابت همه چیز ، مراقب خودتون باش !
با قطع تماس از طرف سهون ، کنار لوهان نشست و خواست بقیه ی شب را با نوازش او بگذراند ولی با قرار گرفتن دست لوهان بر روی دستش ، شوکه به او نگاه کرد و پرسید :
-نخوابیدی پرنسم ؟
لوهان بدون باز کردن چشم هایش ، با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
*میخوام تو بغل تو بخوابم ... ریما ... امشبو تو بغل تو میخوابم ... مثل بچگی هامون که ... بغلم میکردی و روی موهام ... بوسه میزدی ... بغلم کن ریما ، سردمه . بدنم داره ... تو آتیش میسوزه ولی سردمه ... بغلم کن ریما !
ریما بدون زدن حرفی ، لحاف را کنار زد و پس از در آغوش گرفتن بدن سبک معشوقش ، دوباره لحاف را روی خودشان کشید . لوهان با حالتی کودکانه ، سرش را روی سینه ی او گذاشت و زمزمه کرد :
*قلبت سریع میزنه ریما ، برعکس قلب من ! تندی قلب تو ... و کندی قلب من ... نشونه ی عشقه ولی چرا ... چرا فرق ...
اما این بار واقعا اسیر اثر داروها شد و به خوابی عمیق فرو رفت . ریما که با شل شدن بدن لوهان به خوبی متوجه خوابیدنش شده بود ، بوسه ای روی موهایش زد و در همان حال که کمرش را نوازش میکرد ، گفت :
-چون قلب تو از فراغ میسوزه هانا اما قلب من از داشتنت ولی عدم تعلقت بهم میسوزه . نزدیکی بیش از حدت بهم ، به تپش قلبم شدت میده ! قلبم از تصور اینکه قراره یه روزی تو سینت بتپه ، بیقراره ! قراره از رگ گردن بهت نزدیک تر شه هانا اونوقت میخوای تند نزنه ؟ وصال من به تو ، مستلزم مرگمه اونوقت میخوای این لعنتی تند نزنه ؟
چشم های خیسش را بست و سعی کرد با استشمام عطر دلپذیر معشوقش ، وجود بیقرارش را آرام کند !
☔☔☔☔☔☔☔
پایتخت - تالار چلدن
چانیول با خنده رو به پدرش که هارولد را روی پاهایش نشانده بود و با خوشحالی به او غذا میداد ، پرسید :
-میبینم که پدر هم بالاخره هووی مناسبی برای مامان پیدا کرده ، درست نمیگم ؟
سلین که به خاطر حرکات کودکانه ی همسرش بی وقفه میخندید ، در همان حال که چنگالش را درون سبزیجات داخل بشقابش فرو میبرد ، رو به پسرش جواب داد :
*همینطوره ، باید دیگه بیخیال آغوش گرم پدرت بشم چون مثل اینکه فعلا فرد دیگه ای رو برای چلوندن انتخاب کرده !
ناعون که متوجه شوخی همسرش شده بود ، با خنده گفت :
×آیییی سلین ، تو اینقدر حسود بودی و من نمیدونستم ؟ چرا قبلا این جنبه از خودتو نشونم نداده بودی ؟ الان اونقدر خوشحالم که خونم به غلیان افتاده !
سلین با خنده رو به او گفت :
*من با غلیان درونیت مشکلی ندارم ناعون ولی حواست به فشار خونت باشه تا یه وقت کار دستت نده که نتونی نیازای هووی گرامیمو برطرف کنی !
با شنیدن این جمله از زبان سلین ، هر سه شروع کردند به خندیدن . و تنها این بکهیون بود که بعد از تماس ویلیام ، در افکارش غوطه ور شده بود و حرفی نمیزد . هر بار هم که چانیول با نگرانی در مورد دلیل تغییر حالش میپرسید ، سعی میکرد با جواب هایی مانند "فقط یکم خستم یول ، همین !" یا "یه کوچولو سرم درد میکنه ، احتمالا به خاطر صدای زیاده !" او را قانع کند .
-بکهیون ، حالت خوبه ؟ چرا غذاتو نمیخوری ؟ نکنه از غذاها خوشت نیومده ، اگه اینطوریه ...
با لبخندی ساختگی به لب ، دستش را روی دست همسرش گذاشت و جواب داد :
+همه چیز بی نظیره یول ولی من چون سرشب خیلی کیک خوردم ، سیرم . خودت که میدونی چقدر کیک شکلاتی دوست دارم پس جایی برای نگرانی نمیمونه !
*اما پسرم من حواسم بهت بود ، تو فقط یه قاشق کیک خوردی ! مطمئنی حالت خوبه ؟ اگه مشکلی هست ، میتونیم بریم بیمارستان !
چانیول بدون اینکه به بکهیون مهلت زدن حرفی را بدهد ، با عجله گفت :
-از سرشب بهم میگه خستس ولی منه لعنتی اصلا حواسم به سلامتیش نبود . دکتر گوشزد کرده بود که نباید به خودش فشار بیاره و زیاد خسته شه اونوقت ما اصلا به این موضوع دقت نکردیم . عزیزم ، میخوای دیگه بریم خونه ؟ یکم استراحت کنی ، برات بهتره . جشنم که دیگه تموم شده ، بدرقه ی مهمونا رو پدر و مادرم انجام میدن پس نیازی به حضور ما نیست !
بکهیون با نگاهی قدردانانه به چانیول نگاه کرد و مانند مرغی که از قفس آزاد شده باشد ، با عجله پرسید :
+واقعا از نظر تو مشکلی نداره که برگردیم خونه یول ؟ احساس میکنم اگه یکم استراحت کنم ، حالم بهتر میشه !
چانیول که با شنیدن این جملات و نظرخواهی بکهیون از او ، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید ، بوسه ای روی پشت دست همسرش زد و گفت :
-نه عزیزدلم ، چه مشکلی ؟ تو دیگه همسر منی پس باید در درجه ی اول به فکر خوشحالی و راحتی تو باشم پرنسم ! الانم برو تو ماشین بشین تا من از دوستام خداحافظی کنم و بیام ، باشه عزیزدلم ؟
بکهیون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از خداحافظی از سلین و ناعون که اطلاع میدادند شب هارولد را با خودشان به هتل میبرند تا آن ها راحت باشند ، سمت خروجی تالار به راه افتاد . به خاطر تأکید سلین به تنها بودنشان کمی سرخ شده بود و همچنین با شنیدن لفظ همسر از زبان چانیول در پوست خودش نمیگنجید ولی با خروج از تالار و برخورد باد سرد با بدنش ، دوباره به یاد پیام های ویلیام و قول و قرارش با او افتاد !
پس از نشستن بر روی صندلی جلو و بستن در اتومبیل ، با عجله تلفن همراهش را از جیب داخلی کتش بیرون آورد . بعد از باز کردن قفلش ، چشمش به پیام جدید ویلیام که محل و زمان قرار را به او اطلاع میداد ، افتاد . او به هیچ وجه تصور نمیکرد محل قرارشان همچین جایی باشد . با فکر کردن به آن منطقه ، بدنش ناخودآگاه شروع کرد به لرزیدن .
با باز شدن در سمت صندلی راننده ، شوکه و با دستپاچگی تلفنش را داخل جیب کتش برگرداند . چانیول که متوجه تغییر حالات چهره ی بکهیون شده بود ، پس از نشستن پشت فرمان ، با نگرانی رو به او پرسید :
-بکهیون تو حالت خوبه ؟ آمممم ... نمیدونم چرا ولی احساس میکنم یه چیزی ناراحتت میکنه . نکنه مشکی پیش اومده و تو بهم نمیگی ؟ اگه حالت بده ، میتونیم بریم بیمارستان یا ...
اما بکهیون با لبخند سمت او چرخید و پرسید :
+اگه بگم بهت احتیاج دارم ، برای قانع کردنت کافیه ؟
چانیول که با شنیدن این سؤال به شدت جا خورده بود ، با لب هایی لرزان پرسید :
-منظور ... منظورت اینه که ... آمممم ...
بکهیون با دیدن صورت سرخ شده از خجالت چانیول کمی خندید و سپس گفت :
+چرا سرخ شدی یول ؟ امشب شب اول زندگی مشترکمونه و این کاملا طبیعیه که من دلم بخواد باهات معاشقه کنم پس چرا خجالت میکشی ؟ اگه دوست نداری ...
اما با کوبیده شدن لب های چانیول بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . پیشرفت چانیول در بوسه را تحسین میکرد با این حال بی تجربگی اندک او باعث میشد دلش برای حرکات ناشیانه اش غنج بزند !
پس از مک محکمی که به لب پایین بکهیون زد ، با عجله عقب کشید و گفت :
-شاید باورت نشه ولی از وقتی اومدی تو سالن ، دلم برای بدست آوردنت له له میزد اما ترسیدم بک ، ترسیدم خودت اینو نخوای . من دوست ندارم چیزی رو بهت تحمیل کنم و ...
+بدنم بهت احتیاج داره یول ، روحمم بهت احتیاج داره پس بهتر نیست زودتر بریم خونه و اولین شب زندگی مشترکمونو رقم بزنیم ؟
چانیول با خوشحالی لبخندی زد . پس از اینکه بوسه ی سبک دیگری روی لب های بکهیون زد ، با عجله سمت فرمان چرخید و با آخرین سرعت سمت عمارتشان به راه افتاد !
☔☔☔☔☔☔☔
تانژانک - عمارت کیم
وحشت زده از خواب پرید و در همان حال که به شدت نفس نفس میزد ، به اطرافش نگاه کرد . با دیدن اتاق مشترکش با کیونگسو ، نفس راحتی کشید . نیم نگاهی به ساعت شمار آویزان بر روی دیوار مقابلشان انداخت و با دیدن ساعت که یک بعد از نیمه شب را نشان میداد ، سرش را میان دست هایش گرفت .
کیونگسو که با شنیدن فریادهای جونگین از خواب بیدار شده بود ، روی تخت نشست و در همان حال که کمر او را نوازش میکرد ، پرسید :
-خواب بد دیدی جونگین ؟ حالت خوبه ؟
جونگین با کلافگی نیم نگاهی به او انداخت و پس از قورت دادن آب دهانش ، به سختی جواب داد :
+یه کابوس بد بود . لوهان ، لوهان وسط آتیش گیر کرده بود و من ... من دست و پام به یه صندلی بسته شده بود ... لوهان فریاد میزد و من نمیتونستم برم کمکش ... وحشتناک بود سو ... وحشتناک !
کیونگسو از روی میز کنار تخت ، پارچ را برداشت و پس از اینکه مقداری آب درون لیوان ریخت ، در همان حال که لیوان را سمت جونگین میگرفت ، گفت :
-آروم باش عزیزدلم ، چون عملش نزدیکه برای همین اونقدر فکر و خیال میکنی که از اینطور خوابا میبینی . به خاطر استرس ازدواج هم هست پس فکر بد به ذهنت راه نده !
جونگین که با شنیدن جملات او کمی خیالش راحت شده بود ، لیوان آب را سرکشید و در همان حال که دوباره روی تخت دراز میکشید ، گفت :
+آره حق با توعه ولی محض احتیاط ، فردا صبح زود زنگ میزنم عمارت تا مطمئن شم همه چیز رو به راهه ، اینطوری خیالم راحت تره !
کیونگسو با لبخندی به لب ، پارچ و لیوان را سرجایش گذاشت و در همان حال که درون آغوش جونگین دراز می کشید ، گفت :
-آره عزیزم ، حتما اینکارو بکن . تازه یادت نره به لوهان بگی چه چیزایی خریدیم و همچنین خبر عمارت جدیدمونو بهشون بده . بعد از عمل تا یه مدت باید پیش خودمون بمونن تا تو یه دل سیر رفع دلتنگی کنی و همچنین از سلامتی لوهان هم مطمئن بشی !
جونگین که به خاطر درایت کیونگسو او را ستایش میکرد ، بوسه ای روی موهایش زد و گفت :
+ممنون پرنسم ، ممنون که کنارم هستی . بدون تو واقعا نمیتونسم این ایام سختو پشت سر بذارم . واقعا از ممنونم که هستی همسر بی نظیر من !
کیونگسو با شنیدن این جملات لبخندی زد و گفت :
-منم از تو ممنونم که به زندگیم رنگ و هیجان بخشیدی جونگینا !
هرجفتشان در حالی که لبخند به لب داشتند ، پلک های سنگینشان را بستند و چند دقیقه ی بعد ، هر دو بی خبر از روز پر استرسی که انتظارشان را میکشید ، غرق در خوابی عمیق بودند !

انجلای خوشگلم به هیچ وجه فراموش نکنید تو کانال تلگراممون جوین بشید چون کلی رمان با کاپلای فوق هات چانبک ، هونهان و لوبک در حال آپن اونجا اونم کاملا منظم و با صفحات زیاد فایل کامل این داستان هم اونجا موجوده ! 😉🌺
@zodise_n

Life Along the Rainy RouteМесто, где живут истории. Откройте их для себя