Part 85

95 16 0
                                    

تانژانک - عمارت کیم
-بله ، بله حق با شماست . درست میگید ، من واقعا متوجهم ولی خوب ، به خاطر مراسم ازدواجمون تصمیم گرفتیم یکم کارامونو به تعویق بندازیم و این دستور اکید پدربزرگه ، امیدوارم درک کنید !
×...
-خیلی خیلی ممنون ، خوشحال میشیم تو مراسممون ببینیمتون . بله ... بله ... کارت دعوت رسید خدمتتون ، درست نمیگم ؟
×...
-واقعا لطف دارید ، پس تو جشن میبینمتون . بازم واقعا ممنون از صبرتون !
پس از قطع تماس ، با کلافگی پیپلاپ را که روی سرش نشسته بود ، در آغوش گرفت و رو به او نالید :
-کیوتی ، اگه به کندن موهام ادامه بدی ، تهش یه داماد کچل تحویل ملت میدی ، متوجه این موضوع هستی ، مگه نه ؟
با دیدن پیپلاپ که لبخندی شیطانی و پیروزمندانه به لب داشت ، با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و سمت جونگین که روی کاناپه ی وسط سالن نشسته بود و بدون توجه به اتفاقات اطرافش ، با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین میکرد ، رفت . با دیدن چهره ی خونسرد و بیخیال جونگین ، پیپلاپ را روی کاناپه گذاشت و دست به سینه رو به او پرسید :
-جناب کیم ، میشه بپرسم به چه دلیل اینقدر بیخیالید ؟ اگه رخصت بفرمایید و گوشه ای از کارو بگیرید ، ممنون میشم چون نه تنها این اموال متعلق به شما هم هست ، بلکه یکی از دامادای اون مراسم هم جنابعالی تشریف دارید در نتیجه ...
اما با حلقه شدن دست جونگین به دور کمرش و سقوطش در آغوش او ، جمله اش ناتمام ماند . جونگین بدون توجه به چهره ی شوکه ی کیونگسو ، ابتدا او را روی پاهای خودش نشاند و سپس در همان حال که دوباره شبکه های تلویزیونی را بالا و پایین میکرد ، گفت :
+چاره ی کار فقط یه دکمس کیوتی ، اون دکمه هم حالت پروازه ، تموم شد و رفت . ببین من چه راحت اینجا نشستم و دارم از مدیتیشن قبل از مراسم ازدواجم لذت میبرم ! اگه تو همینطوری ادامه بدی ، قبل از اینکه به خاطر پیپلاپ کچل شی ، از استرس صورتت چروک میشه پرنسم !
کیونگسو با لب هایی آویزان اعتراض کرد :
-ولی اگه منم تلفنمو بذارم رو حالت پرواز ، همه زنگ میزنن به پدربزرگ . تازه ، ریما و بقیه هم هستن ، کی میخواد جواب اونا رو بده ؟
جونگین که انگار بالاخره شبکه ی مدنظرش را پیدا کرده بود ، لبخند رضایتی زد و رو به کیونگسو جواب داد :
+خود پدربزرگ بریده ، بذار خودشم بدوزه ، به ما چه ؟ بعدشم ، ریما و سهون شماره ی اقامتگاهمونو دارن ، در نتیجه اصلا لازم نیست تلفن همراهمونو روشن کنیم . حالا قانع شدی پرنسم ؟
کیونگسو که به نظر می آمد با شنیدن جملات جونگین کمی قانع شده ، با لب هایی آویزان تلفنش را روی حالت پرواز تنظیم کرد . سپس رو به جونگین که در همان حال که کمر او را نوازش میکرد ، به صفحه ی الکترونیکی مقابلش زل زده بود ، پرسید :
-راستی ، تو تلویزیون دنبال چی میگردی که از صبح درگیر کانالا هستی ؟ نکنه اتفاق خاصی افتاده که من بی خبرم ؟
جونگین سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و بدون نگاه کردن به او در جوابش گفت :
+امروز روز مراسم ازدواج چانیول و بکهیونه . چون مراسم باشکوه و بزرگیه ، قراره از شبکه ی اصلی پایتخت سنتوپیا پخشش کنن . میخواستم ببینم چه شکلی شدن و همچنین مطمئن بشم همه چیز به خوبی و خوشی پیش میره . هر چند ما الان باید می رفتیم به جشنشون و بهشون تبریک می گفتیم ولی خوب ، ترسیدم برای بکهیون مزاحمتی ایجاد کنیم برای همین ترجیح دادم به دیدن مراسم از تلویزیون و فرستادن گل و هدیه ی تبریک بسنده کنم !
کیونگسو که با شنیدن این جملات شوکه شده بود ، در همان حال که خودش را بیشتر درون آغوش او جا میکرد ، پرسید :
-تو براشون گل و هدیه هم فرستادی ؟ پس چرا به من نگفتی ؟
جونگین با دیدن مراسم که در حال شروع بود ، لبخندی زد و گفت :
+همین امروز صبح تصمیمشو گرفتم و به خاطر اینکه فوری شد ، نتونستم بهت خبر بدم . امیدوارم هدیمون به موقع برسه . مراسم شروع شد ... واوووو ... پارک چانیولو نگاه ، چه تیپی زده !
با شنیدن این جمله از زبان جونگین ، کیونگسو ذوق زده به صفحه ی الکترونیکی مقابلش زل زد و در همان حال که سرش را به سینه ی جونگین تکیه میداد ، مشغول تماشای مراسم ازدواج شد !
☔☔☔☔☔☔☔
پایتخت سنتوپیا - تالار چلدن
با رسیدن خبر ورود بکهیون و پدرش ، نفسش در سینه حبس شد . در جایگاه مخصوص ایستاده بود و با بدنی لرزان ، انتظار ورود معشوقش را می کشید . یادش نمی آمد که تا حالا چند بار قولنج دستش هایش را شکسته یا چند بار آب دهانش را قورت داد . از شدت استرس به پای چپش ضرب داده بود و بدون توجه به نگاه خیره ی حضار بر روی خودش ، سعی میکرد سرش را با چیزی گرم کند .
با باز شدن در سالن و ورود بکهیون که دست راستش در دست ناعون بود ، شوکه سمت او چرخید و مشغول تماشای بت بی همتایش شد . بکهیون هم کت و شلواری مشکی با پیراهنی سفید و پاپیون مشکی به تن داشت با این حال چرا احساس میکرد لباسی که او پوشیده ، ناب ترین لباسی است که در دنیا وجود دارد ؟
با تلاقی چشم هایش با چشم های سبز وحشی بکهیون ، آب دهانش را قورت داد و احساس کرد قلبش ایستاده . حتی باریکه ی مویی که به خاطر مدل موهایش ، روی ابروی سمت راست بکهیون قرار داشت هم وجودش را به لرزه می انداخت . میخواست فریاد بزند و به دنیا بگوید که این همسر اوست که با قدم هایی آرام ، در میان راهروی باریک و احاطه شده توسط گل های نرگس و رز زرد رنگ سمتش می آید ولی نمیتوانست ؛ لبخند بی نظیر و مسخ کننده ی بکهیون ، توانایی خارج شدن حتی یک کلمه را از دهان او گرفته بود !
در طرف دیگر ، بکهیون که در تمام طول مسیر عمارت تا تالار ، استرس وجودش را فرا گرفته بود ، با ورود به تالار که درون قصری به شدت مجلل و بزرگ قرار داشت و دیدن نگهبانانی که همه جا تحت کنترلشان بود ، خیالش به کل راحت شد . بعلاوه با دیدن خبرنگارهایی که با دوربین هایشان در تالار حضور داشتند و از لحظه به لحظه ی مراسم فیلم و عکس میگرفتند ، به خودش این باور را داد که به احتمال زیاد ویلیام از تلویزیون تصویر چانیول را دیده و آن پیام تنها تهدیدی پوشالیست .
با باز شدن درهای ورودی تالار و ظاهر شدن پیکر لرزان چانیول در مقابلش ، همه چیز را به کل فراموش کرد . به خاطر ضرب پای چانیول که از دور پیدا بود ، لبخند دلنشینی زد که به خوبی متوجه دگرگون کردن حال چانیول با اینکارش شد . برای جلوگیری از غش کردن چانیول که میدانست با هر عکس العملش فشار خونش به اوج و سپس به قعر میرسد ، نگاهش را از او گرفت و به جمع عظیمی که شامل اشراف زاده ها ، سران قدرتمند کشور و همچنین افراد خارجی بود ، نگاه کرد . همه با خوشحالی از جایشان بلند شده بودند و تشویقشان میکردند .
با رسیدن به جایگاه مخصوص و دراز شدن دست چانیول به سمتش ، لبخندی زد و پس از ادای احترام به ناعون ، دست همسر آینده اش را گرفت .
وقتی به کمک چانیول از پله ها بالا رفت و مقابل او ایستاد ، لبخند دلنشینی زد و رو به او به آرامی زمزمه کرد :
-خیلی جذاب شدی یول ، اونقدر جذابی که میترسم یه لحظه تنهات بذارم و بدزدنت !
با شنیدن این جمله ، چانیول بالاخره لبخندی زد و گفت :
+ببین این حرفو کی به کی میزنه . در مقایسه با تو ، من مثل مورچه ای هستم که میخواد مقابل فیل جلوه گری کنه !
بکهیون با شنیدن این توصیف کمی خندید و سپس گفت :
-چون خودتو به مورچه توصیف کردی ، سعی میکنم با فیل خطاب شدنم کنار بیام !
و سپس هرجفتشان کمی خندیدند . با برقراری سکوت در سالن ، ناعون که حالا کنار سلین ایستاده بود ، به دانای اعظم اشاره کرد تا جشن را شروع کند . سلین که تمام مدت محو تماشای همسرش که در کت و شلوار آبی کاربنی به شدت جذاب به نظر می آمد ، شده بود ، به سختی نگاهش را از او گرفت و به تماشای مراسم پرداخت .
دانای اعظم که کمی با فاصله از بکهیون و چانیول که حالا مقابل هم قرار داشتند ، ایستاده بود ، نفس عمیقی کشید و رو به جمع گفت :
×امروز همگی دورهم جمع شدیم تا مراسم فرخنده ی پیوند این زوج رو جشن بگیریم . با آرزوی شادی و ادامه ی مودت و رحمت بین این زوج گرامی و تداوم پیوندشون ، جشن رو شروع می کنیم !
سپس رو به بکهیون ادامه داد :
×جناب بیون بکهیون ، با اراده ی خودتون و بدون هیچگونه اجباری ، جناب پارک چانیول رو به همسری خودتون میپذیرید و متعهد میشید که در غم و شادی ، بیماری و سلامتی ، خوشی و ناخوشی کنارشون باشید ؟
بکهیون در همان حال که به چشم های مشکی چانیول زل زده بود ، نفس عمیقی کشید و با قاطعیت جواب داد :
-بله !
و صدای تشویق جمع بود که بلند شد . پس از برقراری سکوت ، دانای اعظم رو به چانیول ادامه داد :
×و شما جناب پارک چانیول ، با اراده ی خودتون و بدون هیچگونه اجباری ، جناب بیون بکهیون رو به همسری خودتون میپذیرید و متعهد میشید که در غم و شادی ، بیماری و سلامتی ، خوشی و ناخوشی کنارشون باشید ؟
چانیول که با شنیدن کلمه ی بله از زبان بکهیون احساس میکرد تمام فشارها از رویش برداشته شده و از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید ، نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های سبز بکهیون زل میزد ، با قاطعیت جواب داد :
+بله ، بله ، بله ، با تموم وجود بله !
و صدای تشویق جمع بلند شد . بکهیون ، سلین و ناعون هم به خاطر ذوق کودکانه ی چانیول که حتی از چشم هایش پیدا بود ، کمی خندیدند .
با برقراری دوباره ی سکوت ، دانای اعظم رو به ناعون و سلین پرسید :
×و شما هم شاهد این پیوند هستید ؟
سلین و ناعون با عجله سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و همزمان جواب دادند :
*بله !
»بله !
دانای اعظم با لبخندی که به لب داشت ، رو به جمع گفت :
×با توجه به اختیاراتی که از جانب فرشته شب ، امپراطوری کوکاگا و امپراطوری سنتوپیا به من داده شده ، من شما دونفرو همسر هم اعلام میکنم . امیدوارم زندگی پر برکت و شادی داشته باشید و تا آخر عمر کنارهم بمونید . میتونید برای تکمیل مراسم پیوند ، همدیگرو ببوسید !
و با اتمام جملات دانای اعظم ، چانیول با خوشحالی سر بکهیون را به خودش نزدیک تر کرد و لب هایش را روی لب های وسوسه انگیز او کوبید . همزمان با حلقه شدن دست چانیول به دور گردن بکهیون و قرار گرفتن دست های بکهیون روی پهلوهای چانیول که نشان از تقاضای هر دو  طرف برای عمیق تر کردن بوسه بود ، صدای تشویق حضار بلند شد ، فانوس های آویزان بر روی سقف ترکیدند و از آن ها حباب های رنگی به همراه مرواریدهای بادی روی سرشان شروع به باریدن کرد !
بعد از گذشت چند ثانیه ، چانیول برخلاف میلش از بکهیون فاصله گرفت و در همان حال که به چشم های بسته و صورت خیس از عرقش زل میزد ، گفت :
+بالاخره مال من شدی بکهیون ، مال من ، مال خود خود من !
و بدون اینکه به بکهیون فرصت دادن جوابی را بدهد ، دوباره لب هایش را روی لب های او کوبید و بوسه ی عمیق دیگری را شروع کرد . حالا که میدانست بکهیون قانونا و رسما هم به او تعلق دارد ، دیگر از دنیا چیزی نمیخواست . حالا که بکهیون در کنارش و همسرش بود ، هیچی چیزی وجود نداشت که بتواند ذره ای او را ناراحت کند و از این بابت از تمام جنبندگانی که در اطرافش حضور داشتند ، متشکر بود !
متعلق به پارک چانیول شده بود ؛ بالاخره به کسی تعلق داشت ، تمام و کمال . از ته دل خوشحال بود و سعی میکرد نسبت به خاطرات تلخ گذشته اش که در تلاش بودند تا مانند اسبی چموش به افکارش راه یابند ، بی اعتنا باشد . لب های چانیول ، دست های چانیول ، جزء به جزء وجود چانیول ، همه و همه برایش کافی بود تا خود قبلی اش را ببوسد و بگذارد کنار . او از این لحظه به بعد ، پارک بکهیون بود ، پارک بکهیون ، همسر پارک چانیول ! بیون بکهیون دیگر در گذشته دفن شد ، بیون بکهیون دیگر حضور خارجی نداشت چون او الان پارک بکهیون بود ، کسی که فقط و فقط همسرش در زندگی اش اولویت داشت و برای تداوم این پیوند ، از هیچ کاری دریغ نمیکرد :
از هیچ کاری ، حتی فدا کردن خود قبلی اش !
☔☔☔☔☔☔☔
"بله"
با لبخندی به لب ، نگاهش را از تلویزیون موجود در سالن انتظار گرفت و زیرلب زمزمه کرد :
-خوشحالم که بالاخره این روزو میبینم . لبخند بزن بکهیون ، همیشه و در همه حال ، مثل الان لبخند بزن . بذار به خاطر تو دیگه زجر نکشم ، بذار بدونم یه جای دنیا خوشبختی و از زندگیت لذت میبری دوست کوچیک و معصوم من !
آهی کشید و از جایش بلند شد تا از پزشک لیم که سمت او می آمد ، در مورد وضعیت درخواستشان پرس و جو کند .
پزشک با دیدن او لبخندی زد و گفت :
+وقتی از ارباب شوان شنیدم شخصا برای تحویل گرفتن داروها میاید ، خوشحال شدم که میتونم دوباره از نزدیک ببینمتون . حالتون بهتره ؟ دیگه مشکلی که ندارید ؟
سهون با لبخندی که به لب داشت ، سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
-نه ، در حال حاضر به جز نگرانی از بابت سلامتی همسرم ، مشکل دیگه ای ندارم که اینو مدیون دستای معجزه گر شما هستم پزشک . از بحث من بگذریم ، وضعیت داروها در چه حاله ؟ ترکیبی که خواستیم ، آماده شده ؟ من باید هر چه زودتر برگردم مزرعه !
پزشک نیم نگاهی به تبلت الکترونیکی اش انداخت و جواب داد :
+ما بررسی های لازمه رو انجام دادیم و داروهایی که خواستید ، تو لابراتوری بیمارستان در حال تهیه هستن ولی مشکل اینجاس که این ترکیب باید تا مدت زمانی داخل دستگاه مخصوص بمونه تا به پایداری برسه . اگه زودتر از موعد ترکیبا رو از دستگاه بیرون بیاریم ، ممکنه تو بدن ارباب شیو واکنشای مخربی بدن که عوارضش صدبرابر بدتر از وضعیت فعلیشونه !
سهون با درماندگی آهی کشید و پرسید :
-این مدت زمان چقدره پزشک ؟
پزشک لیم دوباره نیم نگاهی به تبلتش انداخت و جواب داد :
+سعی می کنیم تا فردا صبح آمادشون کنیم !
سهون با درماندگی اعتراض کرد :
-فردا صبح خیلی دیره پزشک ، لوهان حتی یه ثانیه هم براش حیاتیه پس نمیشه یکم زودتر انجامش بدید ؟ هر چی دستگاه میخواید ، بیارید ، خودتون که میدونید ، هزینش اصلا مهم نیست پس خواهشا ...
+بحث هزینه نیست ارباب اوه ، بحث همونطوری که گفتم ، پایداری داروعه ، اگه دارو به قوام خاص خودش نرسه ، ممکنه تو سلولای قلبیشون رسوب کنه که این فاجعس . بازم ما سعیمونو می کنیم پس لطفا نگران چیزی نباشید !
سهون آهی کشید و گفت :
-باشه پزشک ، پس من همین اطراف منتظرم ، هر زمان دارو حاضر شد ، فورا بهم خبر بدید !
پزشک رو به او لبخندی زد و از آنجا دور شد . پس از رفتن پزشک ، با کلافگی از بیمارستان خارج شد و شماره ای را گرفت . با جواب دادن فرد پشت خط ، لبخندی زد و گفت :
-اوه سهون هستم ، رئیس شرکت هیپوستس پایتخت سنتوپیا . میدونم یکم غیرمنطقیه ولی یه درخواست خیلی فوری ازتون دارم !
☔☔☔☔☔☔☔
مزرعه هیپوستس
-ای موش کثیف ، من فقط تو رو پیدا کنم ، از دمت آویزونت میکنم تا تو باشی به انبارای ما دستبرد نزنی !
کارگر مسن در همان حال که به دنبال موشی که به تازگی در انبار اصلی رفت و آمد داشت و به چند کیسه از محصولات هم آسیب رسانده بود ، میگشت ، زیرلب غرولند میکرد :
-باید به سرکارگر اوه بگم تله ها رو بیشتر کنه چون جدیدا موشا زیادتر شدن . ای بابا ، این جونور چموش کجا رفت ؟ از نفس افتادم !
در همان حال که در مزرعه به جلو میرفت ، آهی کشید و تصمیم گرفت در جنگل های اطراف به دنبال موش بگردد . اگرچه میدانست پیدا کردن موش در آن منطقه ی دور افتاده و همچنین پهناور سخت است ولی با خودش گفت که برای چند دقیقه تلاشش را میکند و اگر موفق نشد ، به سرکارگر اوه درباره ی این مشکل هشدار میدهد .
با بیخیالی و در همان حالی که به خاطر سرمای هوا دکمه های کتش را کاملا میبست ، درون جنگل قدم میزد که با شنیدن صدایی ، مشغول بررسی اطراف شد .
+میخوام همه چیز به خوبی انجام شه وگرنه این بار رئیس به سادگی ازمون نمیگذره ، فهمیدید یا نه ؟
با دیدن افراد مسلحی که دورهم جمع شده بودند و از چهره شان پیدا بود دنبال دردسرند ، با قدم هایی آرام از آنجا فاصله گرفت و خواست دور شود تا در این باره به ریما خبر بدهد ولی با شنیدن صدایی بدنش به لرزه افتاد :
*هی تو ، اونجا چیکار میکنی ؟ کی هستی و چرا ما رو زیرنظر داری ؟ برگرد ببینم !
با شنیدن صدا ، به قدم هایش سرعت داد و سپس شروع کرد به دویدن . بدون توجه به فریادها و صداهایی که او را تهدید میکردند تا بایستد ، خواست از جنگل فاصله بگیرد ولی با احساس درد جانکاهی درون بدنش ، سرش را پایین آورد و تازه چشمش به تیری که پهلویش را دریده بود ، افتاد . به سختی سعی کرد تا بدون توجه به دردش و خونریزی شدیدش ، دوباره به دویدن ادامه بدهد اما با برخورد تیر دیگری با کمرش ، دنیا به دور سرش به چرخش درآمد و بدن بیجانش روی علف ها سقوط کرد !
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت چوبی
-ریما ؟ تو مطمئنی که سهون ... برای گرفتن داروهام رفته ؟ اگه چیز دیگه ای هست ... من طاقتشو دارما !
ریما در همان حال که پشت میز کار لوهان نشسته بود و اسناد مربوط به گردهمایی را بررسی میکرد ، بدون بالا آوردن سرش جواب داد :
+نه شیطونکم ، خودش که یکم قبل بهت زنگ زد و همین حرفا رو گفت پس چرا بهونه میگیری ؟ الانم سوپتو بخور که وقت داروهاته !
لوهان با لب هایی آویزان تکیه اش را از تاج تخت گرفت و مشغول خوردن سوپش شد . بعد از گذشت چند دقیقه ، دلخور از سکوت موجود در اتاق ، رو به ریما پرسید :
-ریما ؟ من تصمیم گرفتم ... آمممم ... چطور بگم ... دختر یکی از تاجرای این منطقه رو ... برای تو درنظر گرفتم ... دختر خوشگلیه ، خوش برخورده ، تازه ، تو رو هم خیلی دوست داره ... میخواستم اگه خودتم ...
+من تا آخر عمرم عاشقت میمونم لوهان پس فراموشش کن . تو الان فقط باید به فکر سلامتی خودت باشی ، متوجه منظورم میشی یا نه ؟
لوهان به چشم های قاطع ریما نگاه کرد و در جوابش پرسید :
-تا کی ریما ؟ تو جوونی و آینده ی خوبی هم در انتظارته . تو دیگه ... یه خدمتکار ساده نیستی ... تو ارباب شوان ریمایی ... درصد قابل توجهی از مزرعه ها و املاک این منطقه متعلق به توعه پس ...
+خواهشا از وصیت نامت نگو لوهان . چرا فکر میکنم داری سفارشای آخرتو میکنی ؟ حتما میخوای تأکید کنی قبل از عملت ازدواج کنم تا با خیال راحت بمیری ، مگه نه ؟ تو منو چی فرض کردی ؟
لوهان که به وضوح لرزش و عصبانیت را در چهره ی ریما میدید ، آهی کشید و جواب داد :
-با خیال راحت بمیرم نه ریما ، کی دلش میخواد بمیره که من دومیش باشم ؟ فقط ... فقط میخوام با خیال راحت ... و بدون دل مشغولی یا دغدغه ... برم زیر تیغ جراحی . میفهمی منظورم چیه ؟
اما ریما با عصبانیت سرش را پایین انداخت و گفت :
+عملت که تموم شد ، این بحثو ادامه میدیم . الانم سوپتو بخور تا سرد نشده ، تازه تبت پایین اومده ، اگه بدنتو تقویت نکنی ، دوباره حالت بد میشه . منم باید به کارام برسم و وقت هیچکاری ، تأکید میکنم هانا ، وقت هیچکاری رو ندارم ! تا تو سلامتیتو بدست نیاری ، وضع به همین منواله پس اگه نگران کسی هستی و میخوای نقش مشاور ازدواجو بازی کنی ، اول سالم و سرپا شو !
لوهان با کلافگی آهی کشید . به خوبی میدانست لجبازی با ریما فایده ای ندارد پس ترجیح داد سوپش را بخورد تا از این بیشتر باعث دلخوری و عصبانیت او نشود !
ریما زیرچشمی و بدون اینکه نظر لوهان را جلب کند ، نیم نگاهی به او که با حالت بانمکی سوپش را فوت میکرد و سپس آرام آرام میخورد ، انداخت . دلش برای حالات بانمک او غش میرفت ولی جملات چند دقیقه ی قبلش ، قلبش را به شدت به درد آورده بود . به خوبی میدانست لوهان صلاحش را میخواهد به همین دلیل در وصیت نامه اش درصد قابل توجهی از اموالش را به نام او زده با این حال حتی تصور فرد دیگری به جز لوهان در کنارش و به عنوان همسرش ، بدنش را به لرزه می انداخت .
بعلاوه ، ریما تمام کارهای پیوند قلب را انجام داده بود پس با توجه به مرگش که روز به روز به او نزدیک تر میشد ، نمیتوانست زندگی فرد دیگری را که از قضا یک دختر جوان بود ، به خاطر انتخاب خودش نابود کند !
پس آهی کشید و ترجیح داد خودش را با کار سرگرم کند تا دل کندن از معشوق کوچکش که حتی در اوج بیماری ، ضعف و ناتوانی هم به شدت مقابل چشم های او جلوه گیری میکرد ، راحت تر شود !

حمایت از داستان و جوین شدن تو کانال تلگراممون برای خوندن داستانای بیشتر با روال آپ کاملا منظم فراموش نشه !
@zodise_n

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now