Part 79

239 42 8
                                    

دو هفته بعد
ناعون نیم نگاهی به بکهیون که در سکوت با فنجان قهوه اش بازی بازی میکرد ، انداخت . صبح زود وقتی چانیول برای رفتن به شرکت آماده میشد ، از او خواسته بود تا آن ها را برای صرف صبحانه به رستورانی لوکس و صد البته خلوت ببرد تا بتوانند در سکوت و بدون دخالت فرد دیگری ، مخصوصا سلین ، در مورد اتفاقات گذشته صحبت کنند . البته چانیول به شدت به او گوشزد کرد که به هیچ وجه زیاده روی نکند چون بکهیون با وجود اینکه سعی میکرد ظاهرش را بی اعتنا و خوشحال نشان بدهد ، هنوز هم باطنا در رنج و عذاب بود و کابوس های شبانه اش ادامه داشت .
در طرف دیگر بکهیون ، در همان حال که سرش پایین بود ، با دسته ی فنجان قهوه اش بازی بازی میکرد . این اولین روزی بود که بعد از مدت ها از عمارت بیرون می آمد . دور بودنش از چانیول ، احساس ناامنی خاصی را به او القا میکرد و از طرفی به خاطر پیامک های منزجر کننده و آزاردهنده ی ویلیام بیش از پیش تحت فشار بود و استرس داشت . در این دو هفته ، سه بار از طرف ویلیام برای او پیام آمده بود و هر بار در پیام محتویاتی تهدیدآمیز به چشم میخورد . اما بکهیون جواب او را نمیداد و ترجیح میداد طوری وانمود کند که انگار پیام ها را نمیخواند . از طرفی به چانیول هم در مورد آن پیام ها چیزی نگفته بود چون میترسید با آگاه شدن او ، اوضاع وخیم تر شود .
-چه خوب شد که تصمیم گرفتیم بیرون صبحونه بخوریم ، اینطوری هم تو یه هوایی عوض کردی ، هم من برای چند ساعتم که شده از غرغرای سلین راحت میشم !
با شنیدن جملات ناعون ، بکهیون سرش را بلند کرد و با لبخندی ساختگی که به لب داشت ، پرسید :
+چند ساعت ؟
ناعون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-اوهوم ، بعد از صبحونه ، میخوام ببرمت یه سری جاهایی که همیشه سلین منو به زور برای خرید به اونجاها میبره . درسته خیلی از خرید خوشم نمیاد و از طرفی سلین هم همیشه زیاده روی میکنه ولی خوب ، این بار شخصا داوطلب شدم تا کلید خرید مراسم ازدواج شما رو بزنم . یه امروزو من پیرمرد رو تحمل کن ، از فردا چانیول همراهیت میکنه !
بکهیون از بیرون بودن از عمارت آن هم بدون چانیول به شدت واهمه داشت با این حال رد کردن درخواست ناعون را بی ادبانه میدانست پس لبخندی ساختگی زد و گفت :
+این چه حرفیه جناب پارک ؟ من باید ازتون ممنون باشم که وقتتونو برای خرید مراسم ازدواج ما تلف می کنید . واقعا شرمندم که براتون مزاحمت ایجاد کردم !
ناعون لبخندی زد و در همان حال که به صندلی اش تکیه میداد ، گفت :
-این حرفو نزن بکهیون ، به زودی قراره عضوی از خانوادمون بشی ، پس دیگه جایی برای مزاحمت یا شرمندگی نمیمونه . گفتم خانواده ، بیا بریم سر اصل مطلب . خواستم کمی تنها باشیم تا در مورد یه سری از مسائل باهات صحبت کنم !
بکهیون لب پایینش را به دندان گرفت و زمزمه کرد :
+میدونم ، صبح که به چانیول در این مورد می گفتید ، صداتونو شنیدم ولی باور کنید کاملا اتفاقی بود ، میخواستم از چان بپرسم دوست داره امروز چه تمی بپوشه که فهمیدم شما باهاش صحبت می کنید . البته ، یه جورایی خوب شد که صحبتتونو شنیدم ، چون میخوام بهتون بگم ، لطفا جملات چانیولو نادیده بگیرید و رک و راست هر چی تو دلتونه رو بهم بگید . دوست ندارم شک و شبهه ای بینمون بمونه چون همونطور که گفتید ، قراره یه خانواده بشیم !
ناعون با شنیدن جملات او لبخند رضایتی زد و گفت :
-حالا که خودت اینطور میخوای ، باشه . تو ، تو مزرعه ی ما به دنیا اومدی بکهیون . مادرت زن بی نظیری بود ، اونقدر که همه از بابت داشتن همچین فرشته ای به پدرت غبطه میخوردن ولی پدرت ، بیا باهم روراست باشیم بکهیون ، پدرت یه عوضی به تموم معنا بود . بارها موقع دزدی از شرکت یا صدمه زدن به دیگران دستگیرش کردم و هر بار به خاطر مادرت گذشت کردم . وقتی تو به دنیا اومدی ، با خودم گفتم ، حتما به خاطر پسرش راه راستو در پیش میگیره ولی نشد ، همه چیز با مرگ مادرت حتی بدتر از قبل شد .
نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های لرزان بکهیون نگاه میکرد ، ادامه داد :
-میدونم پدرت چه بلاهایی سرت آورد و چقدر اذیتت کرد . میدونم حاضر بود تو گرسنه بخوابی ولی خودش تا خرخره سیر باشه . میدونم چقدر کتکت زده . من تموم اینا رو به چشم دیدم ولی کاری نکردم . تو خیلی معصوم بودی و شباهت زیادی به مادرت داشتی . رد دست پدرتو که روی صورتت میدیدم ، قلبم آتیش گرفت . همیشه برام سؤال بود ، یه موجود چطور میتونه بچه ی سه چهارساله ی خودشو به این روز بندازه ؟
آهی کشید و گفت :
-باز به خاطر تو با پدرت راه اومدم . وقتی چانیول تو رو به عنوان دوستش خواست ، درخواستشو رد نکردم چون اینطوری حداقل میتونستم به بهونه ی چانیولم که شده ، ازت مراقبت کنم ولی موضوع جایی به مشکل خورد که چانیول من ، عاشق تو شد . نمیدونم یه بچه ی چهارده پونزده ساله درکش از عشق چیه ولی خوب ، چانیول به جایی رسیده بود که از صد کلمش ، نود و نه کلمش به بکهیون ختم میشد و اون یه دونه هم غیرمستقیم بهش ربط داشت . نتونستم ریسک کنم هیونا ، مادامی که دوستش میموندی ، همه چیز تحت کنترل بود ولی معشوق ... با خودم فکر کردم بچن ، از هم جداشون میکنم و همه چیز تموم میشه میره . زمانی فهمیدم این رابطه پایانی نداره که چانیول برای مانع شدن از فرستادنت به مزرعه ، تو روم وایستاد و برای اولین بار تو هیجده سال از عمرش ، ازم کتک خورد .
بکهیون با چشم هایی لرزان زمزمه کرد :
+برای همین بیرونمون کردید ؟
ناعون نگاهش را از او گرفت و با شرمندگی جواب داد :
-من کلید همه چیزو زدم بکهیون ، با اشتباهاتم ، با قضاوت بی موردم ، با پیش داوری هام ! من خواستم مانعتون بشم ولی نتونستم . وقتی بعد از هشت سال دوباره برگشتی پیش پسرم ، اومدم ملاقاتت تا بازم برونمت ولی ... بیهوش بودی بکهیون . اونقدر حالت بد بود که نتونستم پامو تو اتاق بذارم . پزشک ازت قطع امید کرده بود ... من مقصر بودم ... مقصر رفتنت ، مقصر صدمه خوردنت ... نتونستم خودمو ببخشم پس دیگه مزاحمتون نشدم ، نه مزاحم تو ، نه چانیول . حتی وقتی چانیول رفت تو کما هم نیومدم ملاقاتش و حتی به سلین هم اجازه ی اینکارو ندادم ، چون نمیخواستم تو زندگی هرجفتتون دخالت کنم . بدن ضعیف و صورت رنگ پریدت ، جنازه ی مادرتو جلوی چشمام آورد بکهیون . من مقابلش شرمنده بودم چون اون قبل از مرگش ، تو رو به من و سلین سپرد .
آهی کشید و در همان حال که به چشم های خیس از اشک بکهیون نگاه میکرد ، ادامه داد :
-همونطور که سلینو مادر خودت دونستی و مادر صداش زدی ، منو هم پدرت بدون و از این به بعد پدر صدام بزن . من برای جبران برگشتم بکهیون ، جبران گذشته . میشه دست رد به سینم نزنی و اشتباهاتمو فراموش کنی ؟ اونقدر خطاکارم که خودمم نمیتونم خودمو ببخشم ولی تو ببخش هیونا ، میشه اینکارو در حق پدر پیرت بکنی پسرم ؟
بکهیون که با شنیدن این جملات بدنش به لرزه افتاده بود ، تنها به تکان دادن سرش به نشانه ی تایید بسنده کرد . تک تک کلمات ناعون مانند پتک بر سرش کوبیده میشد و خاطراتش مثل یک فیلم از مقابل چشم هایش رد میشد . با قرار گرفتن دست گرم ناعون بر روی دست های منجمدش ، سرش را بلند کرد و به چشم های مهربان او زل زد .
ناعون با دیدن نگاه خیره ی بکهیون ، لبخند مهربانی زد و گفت :
-توی خودت نریز هیونا ، حرف بزن . من اینجا نشستم که بشنوم ، اینجام تا سنگ صبورت بشم پس صندوقچه ی قلبتو باز کن . نذار همه چیز تبدیل به یه بغض دائمی بشه و تو رو ببلعه !
بکهیون با شنیدن جملات ناعون ، ناخودآگاه لب های لرزانش را از هم فاصله داد و زمزمه کرد :
+من ... من همیشه ... همیشه تنها ... تنها بودم ... بابام بهم میگفت نفرین شدم چون مسبب مرگ مادرم بودم ... من ... من فقط چانیولو داشتم ، کسی که با وجود تموم بی توجهی هام و نادیده گرفتن هام ، همیشه کنار بود ... وقتی بابامو به جرم دزدی اخراج کردید و از مزرعه رفتیم ... تنها شدم ، خیلی تنها ... من خواستم بعد از مرگش خودکشی کنم چون ... نمیدونم ... بچه بودم و بدون پشتوانه ولی سهون نذاشت و بهم قول داد مراقبم باشه ! اما بهم ضربه زد ، بزرگترین ضربه رو اون ... ولی بازم دوستش داشتم چون تنها کسم بود ... و چانیول ، یه منطقه ی ممنوعه با حصارای بلند که نباید به حریمش وارد میشدم چون ...
نفس عمیقی کشید و میان هق هق هایش گفت :
+اون سفید بود و من سیاه ! نخواستم ، نخواستم آلودش ...
ناعون که متوجه حالت متشنج بکهیون شده بود ، با عجله از جایش بلند شد ، روی صندلی کناری او نشست و در همان حال که سرش را در آغوش میگرفت ، گفت :
-آروم باش هیونا ، آروم باش پسرم ، همه چیز تموم شد . تو الان همسر آینده ی چانیولی پس اون بکهیون قدیمی و مشکلاتشو فراموش کن . تو هم سفیدی پسرم ، فقط گرد و غبار جلوی دیدتو گرفته . بیا باهم از پس تموم این مشکلات بربیایم و یه زندگی شاد و پر از خوشبختی رو برای هم بسازیم ، باشه پسرم ؟
بکهیون که با قرار گرفتن در آغوش ناعون و همچنین نوازش های او به شدت آرام شده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با بستن چشم هایش ، غرق در آغوش گرم او شد .
پس از گذشت چند دقیقه ، با بلند شدن صدای پیامک تلفن همراهش ، بکهیون با شرمندگی خودش را از آغوش ناعون بیرون کشید و بعد از عذرخواهی ، پیامش را باز کرد . با دیدن شماره ای که ویلیام هر بار با آن پیام میداد ، وحشت زده مشغول به خواندن شد :
"هی رئیس کوچولو ، میبینم که خوب خودتو تو دل پارکا جا کردی ! دیگه پارک ناعون هم به راحتی و مشتاقانه آغوششو برات باز میکنه ، البته حقم داره ، کی از همچین داماد جذاب و باهوشی بدش میاد ، مگه نه ؟ بگذریم ، زمان موعود نزدیکه ، یادت نره ، هر زمان اراده کنم ، باید بیای به جایی که من میخوام در غیر این صورت ، اتفاقات خوبی در انتظارت نیست . اگه خواستی مثل قبل به پیامام جواب نده ولی این به این معنی نیست که دست از سرت برمیدارم ، خوت میدونی مگه نه ؟"
پس از خواندن متن ، شوکه به عکس ضمیمه ی پیام که از خودش و ناعون بود ، نگاه کرد و وحشت زده به بررسی اطراف پرداخت ؛ رستوران در آن زمان خلوت بود و به جز چند زوج ، فرد دیگری در اطرافشان حضور نداشت . ناعون با دیدن صورت درهم و رنگ پریده ی بکهیون ، با نگرانی پرسید :
-بکهیون ؟ چیشد یهو ؟ نکنه پیام ناراحت کننده ای خوندی ، اگه کسی اذیتت میکنه بگو ...
اما بکهیون با عجله از پشت میز بلند شد و گفت :
+نه پدرجان ، چیزی نیست ، فقط دلم میخواد هر چه زودتر بریم خرید . آمممم ... نظر شما چیه که کارامونو زودتر انجام بدیم تا مادرجان از این بیشتر تو عمارت تنها نمونن ؟
ناعون که با شنیدن جملات بکهیون ، بهم ریختگی چند ثانیه ی قبل او را فراموش کرده بود ، با خوشحالی از جایش بلند شد و گفت :
-باشه ، پس همین جا منتظر بمون تا صبحونه رو حساب کنم ، بعد میریم !
بکهیون لبخندی ساختگی زد و رفتن او را تماشا کرد . وقتی از دور شد ناعون مطمئن شد ، با عصبانیت به شماره ی ویلیام پیام داد :
"از زندگیم گم شو بیرون حرومزاده ، نه من به خواسته هات عمل میکنم و نه از تو کاری برمیاد پس دست از مزاحمت بردار چون دفعه ی بعد ، به چانیول یا پارک ناعون میسپرم تا ادبت کنن !"
سپس با قاطعیت شماره را مسدود کرد و تلفن همراهش را در جیب کتش انداخت . با دیدن ناعون که با لبخند به او نزدیک میشد ، لبخندی ساختگی زد و سمتش رفت تا باهم از رستوران خارج شوند .
☔☔☔☔☔☔☔
نگاهش را از جنگل گرفت و در همان حال که موهای ابریشمی لوهان را نوازش میکرد ، به پلک های بسته ی او زل زد . مژه های بلندش با ظرافت تمام تکان میخورد و دلش را به لرزه می انداخت . روی نیمکتی چوبی در درون جنگل نشسته بود و لوهان هم روی پاهای او خوابیده بود . بدن ظریف جمع شده اش بر روی نیمکت ، صحنه ی بی نظیری را مقابل چشم هایش به نمایش میگذاشت .
دستی به گونه ی او کشید و به آرامی زمزمه کرد :
-هانا ؟ خوشگلم ؟ نمیخوای بیدار شی عزیزدلم ؟
لوهان به آرامی پلک هایش را باز کرد و در همان حال که به چشم های سهون زل میزد ، با لحنی دلنشین گفت :
+بیدار بودم سهونی ، مگه میشه تو کنارم باشی و نوازشم کنی ، اونوقت من بخوابم ، هوم ؟
سهون با شنیدن جملات همسرش لبخندی زد و در همان حال که به رنگین کمان نقش بسته درون آسمان نگاه میکرد ، گفت :
-میگن رنگین کمون یکی از عجایب جهانه چون زیباس ! نتیجه ی انعکاس و انکسار نور درون قطرات بارون جا خوش کرده تو هوا ، این پدیده ی بی نظیره ولی میدونی از نظر من ، عجیب ترین چیز تو دنیا چیه ؟
لوهان صورتش را روی شکم سهون مالید و با صدایی خواب آلود زمزمه کرد :
+من ، من تو چشم تو ، عجیب ترین چیز تو دنیام سهون !
سهون با شنیدن این جملات لبخندی زد و دستش را دوباره سمت موهای لوهان برد تا نوازشش کند ولی برخلاف تصورش ، دستش از صورت لوهان رد شد . با بهت چندین بار اینکار را تکرار کرد و وقتی نتیجه ی قبل را گرفت ، وحشت زده پرسید :
-خدای من ، چرا ... چرا نمیتونم لمست کنم ؟ من ... همین چند دقیقه ی قبل ...
+میگن بعد از بارون رنگین کمونه ، اما این رنگین کمون ، برای رخ دادش نیاز به یه سری پیش زمینه داره ، یکیش کنار رفتن ابراس ، دیگری بند اومدن بارون . تا قطره ای توی هوا معلق نباشه و آفتابی نتابه ، رنگین کمون بوجود نمیاد . ولی همه ی اینا ، متعاقب بارندگین ! اگه بارونی نباره ، دیگه رنگین کمون معنی ای نداره !
سهون با نگرانی به بدن لوهان که رفته رفته محوتر میشد ، نگاه کرد و غرید :
-لعنتی ، داری محو میشی ، اونوقت برام شعر میگی و از علوم طبیعی ...
+هرگز به نکته ی جملاتم دقت نکردی سهون ! ولی وقتی تو به نکته ی زندگی دقت نکردی ، چطور انتظار دارم به جملات من بها بدی ؟
سهون عاجزانه نالید :
-من ... من به تک تک جملاتت بها میدم هانا ولی ... ولی میشه بذاریش برای بعد چون ...
+با چتر رفتن زیر بارون ، تضمین خیس نشدنت نیست ! گاهی باید خیس شی تا ارزش رنگین کمون و آفتاب بعدشو بدونی ! همه چیز یه پیامد و نتیجه ای داره سهون . شاید استغفار کنی و بخوای با پیش گرفتن راه راست ، زندگی گذشتتو فراموش کنی ولی نمیشه ! چه بخوای چه نخوای ، رنگین کمون بوجود میاد و بارون دوباره میباره ! کنترل زندگی ، همیشه دست ما نیست هونا ! وقتی یه آبی رو روی لباست میریزی ، نباید از خیس شدن پیراهنت گلایه کنی . درست نمیگم مرد من ؟
با اتمام جملاتش ، از روی پاهای سهون محو شد . سهون شوکه به جای خالی لوهان نگاه کرد و فریاد زد :
-لوهان ، لوهان خواهش میکنم ... من ... من اشتباه کرم پس ... برگرد ... به تموم حرفات دقت میکنم ... لوهان ... لوهان لطفا من ... لوهاننننننن ...
وحشت زده پلک هایش را باز کرد و روی تخت نشست . در همان حال که به شدت نفس نفس میزد ، نگاهش را درون اتاق چرخاند . با دیدن اتاق مشترکش با لوهان درون عمارت چوبی ، دستی به صورتش کشید و برای چند ثانیه چشم هایش را بست تا خوابی را که دیده فراموش کند .
پس از گذشت چند دقیقه ، وقتی به اعصابش مسلط شد ، دستش را دراز کرد تا بدن جمع شده در زیر لحاف همسرش را لمس کند و از حضورش در کنارش مطمئن شود ولی با جای خالی او مواجه شد . وحشت زده لحاف را کنار زد و با دیدن جای خالی لوهان ، شوکه از روی تخت بلند شد . بعد از برداشتن پیراهن لباس خواب ساتنش ، درون اتاق به دنبال لوهان گشت . او حتی در سرویس بهداشتی هم حضور نداشت . با بدنی لرزان از اتاق خارج شد و سراغ لوهان را از خدمتکارها گرفت ولی کسی از او خبر نداشت .
ریما که با شنیدن صداها از اتاق کارش بیرون آمده بود ، با نگرانی سمت سهون رفت و پس از اینکه نیم نگاهی به موها و ظاهر بهم ریخته ی او انداخت ، پرسید :
×چیشده سهون ؟ مشکلی برای لوهان پیش اومده ؟ نکنه قلبش ... آه خدای من ...
سهون با کلافگی دستی به موهایش کشید و جواب داد :
-نه ... یعنی ... یعنی نمیدونم ، الان بیدار شدم و دیدم کنارم نیست ... خدای من ریما ، آخه اون میتونه کجا ... چرا زودتر یادم نیافتاد !
و با عجله سمت اتاق شخصی لوهان در طبقه ی بالا رفت . به خاطر وضعیت قلب لوهان ، اتاق مشترکشان را به طبقه ی اول منتقل کرده بودند تا لوهان برای رفت و آمد مشکلی نداشته باشد . ریما هم با نگرانی و بدون پرسیدن سؤالی دنبال سهون به راه افتاد . با رسیدن به اتاق ، سهون که در دل دعا دعا میکرد لوهان آن جا باشد ، نفس عمیقی کشید و چند بار به آرامی در زد . وقتی جوابی نشنید ، با احتیاط و به آرامی در را باز کرد . نیم نگاهی به اتاق انداخت و با دیدن لوهان که روی تختش نشسته بود و درون جعبه ی بزرگ مقابلش کند و کاو میکرد ، نفس راحتی کشید .
با اشاره ی انگشت هایش ، به ریما علامت داد که همه چیز تحت کنترل است و میتواند برود . پس از بستن در ، با قدم هایی آرام سمت تخت رفت و برای جلوگیری از شوکه شدن لوهان ، زمزمه کرد :
-خوشگلم ؟ چرا این وقت صبح بیدار شدی ؟ حداقل یه خبر بهم میدادی تا نگرانت نشم !
لوهان با شنیدن صدای ملایم سهون ، سرش را بلند کرد و در همان حال که با لبخند بی رمقی به لب ، به او زل میزد ، با صدایی ضعیف جواب داد :
+دیدم خوابم نمیبره ، گفتم بیام اینجا و به وسایل قدیمیم یه نگاه بندازم . نخواستم تو رو هم بیدار کنم هونی ، ببخش نگرانت کردم !
سهون در همان حال که مقابل او ، روی تخت مینشست ، به صورت رنگ پریده ی همسرش نگاه کرد ؛ لوهان روز به روز ضعیف تر میشد و هیچ پزشکی هم نمیتوانست درد او را کمتر کند یا راهی برای بهبودش بیابد . حتی اندرسون هم از تانژانک طبیب شفابخشی را فرستاده بود و آن طبیب از هفته ی قبل در عمارت زندگی میکرد تا در صورت بروز مشکل برای لوهان ، فورا وارد عمل شود . وزن لوهان هر روز کمتر از روز قبل میشد و سهون میتوانست قسم بخورد که بدنش هر ثانیه شکننده تر میشود . به خودش بابت تمام بلاهایی که سر او آوره بود ، لعنت میفرستاد با این حال راهی برای جبران پیدا نمیکرد .
لوهان بیشتر وقتش را درون تخت میگذراند چون به خاطر اثر داروها به هیچ وجه نای راه رفتن را نداشت . قلبش به شدت نارسا شده بود و حتی خوردن غذا هم یکی از سخت ترین کارهای دنیا برایش به نظر می آمد . تنها حضور سهون در کنارش ، تماس های وقت و بی وقت جونگین و همچنین تلاش های بی وقفه ی ریما برای خوشحال کردنش ، محرک تپش قلبش بودند . دیدن آن پیکر ضعیف و رنجور درون ردای لباس خواب بلند ساتن کرم رنگش ، بدن سهون را به لرزه می انداخت . حتی تصور یک لحظه نبودنش در کنارش ، نفسش را بند می آورد و سرش را منفجر میکرد !
+چرا ساکتی هونی ؟ نمیخوای ببینی من این تو چیا دارم ؟
سهون که به سختی بغضش را کنترل میکرد ، لبخند تلخی زد و در همان حال که موهای بهم ریخته ی لوهان را نوازش میکرد ، گفت :
-چرا خوشگلم ، با دقت به حرفات گوش میدم پس بهم نشون بده تو جعبت چیا داری !
لوهان با حالتی کودکانه لبخند رضایتی زد و در همان حال که آلبوم بزرگی را از درون جعبه بیرون می آورد ، گفت :
+ببین سهونی ، این آلبومیه که دو سال قبل جونگین برای تولدم گرفت . چه روز خوبی بود ، هممون کنارهم خوشحال و خندون جشن گرفتیم و بعدش شماها کلی کادوی خوشگل بهم دادید . سال قبل هر چقدر جونگین و بقیه اصرار کردن ، قبول نکردم برام تولد بگیرن چون تو کنارم نبودی و تولد بدون تو به نظرم کاملا بی معنی میشد !
بدون توجه به نگاه خیره ی سهون بر روی صورت رنگ پریده اش ، آلبوم را ورق زد و در همان حال که به عکسی اشاره میکرد ، گفت :
+اینجا اولین بار جونگینو بردیم استخر . یادته چقدر آب بازی دوست داشت ؟ موقع برگشتن ازت قول گرفت اجازه بدی تو استخر عمارتمونم شنا کنه . تو گولش زدی که بهش اجازه میدی ولی وقتی برگشتیم عمارت ، بهش گفتی تا بزرگ تر نشه ، حق نداره بره استخر عمارت و به جاش هر وقت که خواست ، تو اونو میبری به استخر مخصوص بچه ها . مگه نه سهونی ؟
سهون با عجله قطره ی اشکی که از چشمش چکیده بود را پاک کرد و رو به او جواب داد :
-آره هانا ، همینطوره که میگی . آخه استخر عمارت خیلی عمیقه و میترسیدم خدایی نکرده براش مشکلی پیش بیاد . تازه ، من که آخرش مجبور شدم به خاطرش یه قسمت کم عمق تو استخر بسازم ، پس اقرار کن که من واقعا به فکر پسرمون بودم !
لوهان در همان حال که ذوق زده آلبوم را ورق میزد ، گفت :
+اوهوم ، همینطوره که میگی . واییییی سهوناااا ، ببین ، این همون روزیه که من یادم رفت در ظرف مخصوص درست کردن ذرت بو داده رو ببندم ! واییییی ، کل خونه پر از ذرت شده بود ! قیافه ی تو رو نگاه ، شبیه برج زهرمار شده بودی !
سهون با شنیدن تشبیه لوهان کمی خندید و سپس پرسید :
-این بچه کی ازمون عکس گرفت که خودمون نفهمیدیم ؟ ولی از حق نگذریم هانا ، آشپزخونه به گند کشیده شده بود . میتونم قسم بخورم سونگ هم با دیدن وضعیت آشپزخونه فشارش افتاد !
لوهان با شنیدن جملات سهون با بیحالی خندید و گفت :
+آره ، آخه اجاق گاز محبوبش نابود شد !
سپس به ورق زدن آلبوم ادامه داد . سهون نگاهش را از او گرفت تا مانع جاری شدن اشک هایش شود و سعی کرد خودش را مشغول بررسی محتویات جعبه نشان بدهد . به خوبی میدانست لوهان در این مدت به شدت حساس و زودرنج شده به همین دلیل اگر او متوجه جاری شدن اشک هایش میشد ، مطمئنا دوباره اعتراض میکرد .
با دیدن گردنبندی که خودش به مناسبت تولد لوهان برایش خریده بود ، قطره ی اشکی از چشمش بر روی ملحفه چکید ؛ آن شب مانند فیلم از مقابل چشم هایش رد شد . تمام روز را در کنار جونگین مانند پدر و پسر برای خوشحالی لوهان تلاش کردند و پس از پایان جشن ، تنها لبخند لوهان به آن ها اثبات کرد که تلاش هایشان بیهوده نبود . سمت همسرش چرخید و به چتری های بهم ریخته ی او نگاه کرد . دلش حتی برای لبخند بی رمق او و چشم های گود افتاده اش غش میرفت .
لوهان که متوجه نگاه خیره ی سهون بر روی خودش شده بود ، سرش را بالا آورد و با کنجکاوی پرسید :
+مشکلی پیش اومده سهونی ؟ چیزی روی صورتمه ؟ من مطمئن شدم خوب صورتمو شستم ولی ...
اما سهون با عجله گردنبند را بالا آورد و پرسید :
-نظرت چیه که مثل شب تولدت ، دوباره بندازمش گردنت ؟

خیلی کم ووت میدید میدونید ، مگه نه ؟ منم مجبور میشم دیر دیر آپ کنم 😶😶
جوین شدن تو کانال تلگرام یادتون نره که یه داستان فوق هات در حال آپه اونم کاملا منظم :
@zodise_n

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now