عمارت پارک
چانیول به سختی چشم هایش را باز کرد ، نگاهی به تلفن همراهش انداخت و با دیدن ساعت که دو بعد از ظهر را نشان میداد ، دهانش از تعجب باز شد . او باید چند ساعت قبل به شرکت میرفت ولی در کمال ناباوری ، هنوز در تخت به سر میبرد . خواست از جایش بلند شود که متوجه سنگینی خاصی ، بر روی سینه اش شد . سرش را خم کرد و با دیدن سر بکهیون که همچنان غرق در خواب بود ، بر روی سینه اش ، لبخندی زد . نیم نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن اتاق بکهیون ، یاد اتفاقات شب قبل افتاد .
فلشبک : شب قبل ( عمارت پارک )
چانیول ، بکهیون را که در آغوشش به خواب رفته بود ، به آرامی روی تخت گذاشت . نیم نگاهی به زانوی باند پیچی شده ی او انداخت و با یادآوری زمانی که در بیمارستان بودند ، چهره ی دردمند بکهیون هنگام پانسمان زانویش ، از جلوی چشم هایش عبور کرد . با ناراحتی موهایش را بهم ریخت و سمت کمد بکهیون رفت ، طبق گفته های پزشک ، باید شلوار بکهیون را با شلواری راحتی تعویض میکرد و زیر زانویش بالش نرمی قرار میداد .
شلوارک کوتاهی را که حدس میزد تا بالای زانوی بکهیون میرسد ، برداشت و سمت تخت رفت . دستش را سمت زیپ شلوار او برد و خواست آن را از پایش درآورد که ناگهان دست بکهیون که تازه بیدار شده بود ، روی دستش قرار گرفت . بکهیون با چشم هایی که به سختی جلوی بسته شدن آن ها را میگرفت ، پرسید :
-چیکار میکنی ؟
چانیول نیم نگاهی به او انداخت و سپس در حالی که دست او را کنار میزد ، جواب داد :
+دکتر گفت باید شلوار راحتی بپوشی تا به زانوت فشار نیاد ، شلوارت اونقدر تنگه که حتی زانوی سالمو هم آزرده میکنه .
سپس به شلوارک درون دستش اشاره کرد و گفت :
+نمیخواستم بیدارت کنم و از طرفی اگه امشب زیاد تکون نخوری ، برات بهتره چون اینطوری مسکنایی که دکتر بهت داده ، زودتر اثر میکنه . پس فکر دیگه ای رو به ذهنت راه نده چون همونطور که خودتم بهتر میدونی ، من قول دادم تا وقتی تو نخوای ، دیگه بدون اجازت بهت دست نزنم .
بکهیون نیم نگاهی به شلوارک انداخت و خجالت زده زمزمه کرد :
-خودمم میتونم بپوشمش ، تو میتونی بری اتاقت .
چانیول بدون توجه به او ، زیپ شلوارش را باز کرد و آن را به آرامی از پایش درآورد . سپس در حالی که شلوارک را با احتیاط کامل تنش میکرد ، گفت :
+تو که بیشتر اوقات فقط با یه لباس زیر تو خونه میچرخی ، اونوقت الان خجالت میکشی ؟ خواهشا یه امشبو باهام ناسازگاری نکن و به حرفام گوش بده . الانم فقط سعی کن بخوابی .
سپس با کمک خود بکهیون ، کت و پیراهنش را از تنش درآورد . بکهیون که از خستگی و به خاطر اثر مسکن ها ، به شدت بی حال شده بود ، نه تنها با چانیول مخالفت نکرد ، بلکه از کمک هایش خوشحال بود چون خودش هم به خوبی می دانست که نای تکان خوردن ندارد و از طرفی هم عادت نداشت با لباس بخوابد . با برخورد بالا تنه ی برهنه اش با ملحفه های سرد ، خودش را کمی جمع کرد . به خاطر این حرکت ناگهانی اش ، زانویش به شدت تیر کشید و باعث شد آخی از درد بگوید . چانیول با شنیدن ناله ی بکهیون ، با نگرانی او را برگرداند و با دیدن چهره ی درهمش پرسید :
+مگه بهت نگفتم تکون نخور ؟ چیشد ؟ درد داری ؟ سردته ؟
بکهیون با لب هایی آویزان ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . چانیول که با دیدن چهره ی مظلوم بکهیون ، دلش برای او غش رفته بود ، بالش کوچکی را از روی تخت برداشت و زیر زانوی زخمی اش گذاشت . پس از اطمینان حاصل کردن از راحت بودن زانویش ، لحاف را تا روی شانه های بکهیون بالا کشید و سپس سمت حسگر حرارتی گوشه ی اتاق رفت . بعد از تنظیم کردن آن روی حالت خودکار ، سمت بکهیون که حالا چشم هایش را بسته بود ، برگشت و در حالی که موهای زیبایش را نوازش میکرد ، گفت :
+هیونی ؟ تا چند ثانیه ی دیگه اتاق گرم میشه پرنسم پس با خیال راحت بخواب . فردا هم لازم نیست بیای شرکت چون زیاد کار ندارم . یه چیز دیگه ، به هیچ وجه از جات تکون نخور و اگه کاری هم داشتی ، زنگ کنار تختتو بزن ، من فوری خودمو می رسونم . باشه ؟
بکهیون بدون باز کردن چشم هایش ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . چانیول با دیدن تایید بکهیون ، خوشحال شد . سرش را به آرامی خم کرد و پس از زدن بوسه ی ملایمی روی پیشانی او ، خواست از اتاق خارج شود ولی بکهیون دستش را کشید و با لحنی بسیار ملایم زمزمه کرد :
-نرو یول ، پیشم بمون !
چانیول ابتدا فکر کرد اشتباه شنیده به همین دلیل با تعجب پرسید :
+چیزی گفتی بکهیون ؟
بکهیون دست او را بیشتر کشید و با صدای ضعیف گفت :
-نرو تو اتاقت چانیول ، امشبو پیشم بمون . حالم خوب نیست ، نمیخوام تنها باشم .
چانیول با تعجب نیم نگاهی به چشم های بسته ی بکهیون انداخت و وقتی اصرارش را دید ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+باشه ، هرطور تو بخوای . پس میرم از تو اتاقم بالش و لحافمو بیارم تا روی کاناپه بخوابم .
-لازم نیست ، میتونی کنارم ، روی تخت بخوابی . تو کمدم هم لباس خواب اضافه دارم ، یکیشونو بپوش .
و با دست دیگرش به کنارش ، روی تخت اشاره کرد . چانیول با تعجب ، نیم نگاهی به او انداخت ، سپس لبخند رضایتی زد و سمت کمد رفت . یکی از لباس خواب های بکهیون را که به نظرش از همه بلندتر می آمد ، برداشت و پس از تعویض لباسش ، سمت مخالف تخت رفت . کمی با فاصله از بکهیون دراز کشید و نیم نگاهی به چشم های بسته ی او انداخت . با خوشحالی لبخندی زد و سپس حسگر روشنایی کنار تخت را خاموش کرد .
با فرو رفتن اتاق در تاریکی مطلق ، بکهیون سمت چانیول چرخید و سرش را روی سینه ی او گذاشت . سپس پیراهن حریر لباس خواب چانیول را میان دست هایش گرفت و سعی کرد با تکیه دادن بدنش به او ، به راحتی بخوابد . چانیول که از این حرکت بکهیون به شدت شوکه شده بود ، به آرامی پرسید :
+من زانوتو روی بالش تنظیم کرده بودم تا راحت باشی ولی حالا ...
اما بکهیون به او اجازه ی اتمام جمله اش را نداد و گفت :
-حالم خوبه چانیول ، فقط خستم ، خسته . پس بخواب !
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، لحاف را تا روی شانه ی بکهیون بالا کشید و سپس دست خودش را هم روی شانه ی برهنه ی او گذاشت و در حالی که بدنش را به سینه ی خودش میفشرد ، زمزمه کرد :
+خوب بخوابی امرالد من !
بکهیون جمله ی چانیول را شنید ولی سعی کرد طوری تظاهر کند که انگار خوابیده است . خودش هم نمی دانست به چه دلیل چانیول را در کنارش خواسته ولی این را به خوبی میفهمید که به شدت احساس تنهایی میکند و با این حالش نمیتوانست به تنهایی بخوابد . کاملا متوجه بود که با اینکارش چانیول را بیشتر امیدوار کرده و این ظلم بسیار بزرگی در حق او است ؛ ظلمی که چانیول به هیچ وجه لایقش نبود . تنها گناه چانیول ، عاشق شدن بود ! همانطور که خود بکهیون با وجود تمام اتفاقات و مشکلات ، عشق سهون را در دلش می پروراند .
ولی با این حال ، می خواست خودخواه باشد و فقط به آرامش خودش فکر کند . مگر این بکهیون نبود که همیشه عواطفش مورد بی توجهی و بی محبتی دیگران قرار میگرفت ؟ حال چه اتفاقی می افتاد اگر بکهیون عواطف دیگران را نادیده میگرفت ؟ اما وقتی بیشتر با خودش فکر کرد ، به این نتیجه رسید که چانیول هرگز او را نادیده نگرفته و همیشه و در همه حال ، کنارش بوده و در مقابل تمام سخنان و حرکات ناشایستش ، نه تنها خم به ابرو نمی آورد ، بلکه متقابلا او را فرشته ی پاک خودش صدا میزد . به هر حال امشب یک آغوش گرم و پذیرای احساساتش را می خواست و چه آغوشی بهتر از آغوش بهترین دوست دوران کودکی و سنگ صبور لحظات ناخوشایندش ، چانیول ؟
و اما در سمت دیگر ، این قلب چانیول بود که به خاطر تصور پذیرفته شدن توسط بکهیون ، با شوقی کودکانه به شدت میتپید . آنقدر خوشحال بود که به هیچ وجه در پوست خودش نمی گنجید و روی ابرها سیر میکرد . دلش می خواست تا صبح بیدار بماند و موهای لطیف معشوقش را نوازش کند . ولی دیری نپایید که او هم مانند بکهیون ، در خوابی بسیار عمیق فرو رفت !
پایان فلشبک : زمان حال
چانیول به آرامی سر بکهیون را بلند کرد و روی بالش کناری گذاشت . نیم نگاهی به صورت غرق در خواب او انداخت و لبخندی زد . سپس به آرامی سمت اتاقش رفت تا دوش بگیرد . بعد از اتمام حمام آب گرمش ، با خوشحالی مشغول پوشیدن لباس های راحتی اش شد . سپس با منشی شرکتش تماس گرفت و وقتی او را از عدم حضور خودش و بکهیون در شرکت مطلع کرد ، با خوشحالی سمت آشپزخانه دوید . با کمک سرخدمتکارش که پیرزن مسن و مهربانی بود ، سینی صبحانه ی دو نفره ای را ترتیب داد و سپس سمت اتاق خواب بکهیون رفت .
وقتی وارد اتاق شد ، نیم نگاهی به بکهیون که حالا روی تخت نشسته بود و با بانداژ زانویش بازی بازی میکرد ، انداخت . سپس با خوشحالی گفت :
+صبح بخیر کیوتی ، با بانذاژ زانوت ور نرو ، بعد از خوردن صبحونه ، خودم برات عوضشون میکنم .
بکهیون به او نگاه کرد و با صدایی خواب آلود گفت :
-صبح بخیر یول ، لازم نیست ، خودم میتونم انجامش بدم . صبحونه رو هم می تونستیم توی آشپزخونه بخوریم و نیازی به تو زحمت افتادنت نبود .
چانیول کنار او روی تخت نشست و در همان حال که لقمه ی کوچکی را حاضر میکرد ، گفت :
+اصلا هم زحمتی نبود ، بعدش هم ، جنابعالی نباید از جات بلند شی چون زخمت تقریبا عمیقه . پس باهام مخالفت نکن و امروزو تو تختت بمون !
سپس لقمه را سمت بکهیون گرفت و با خوشحالی گفت :
+بفرمایید پرنسم .
بکهیون نیم نگاهی به چانیول که چشم هایش به وضوح میدرخشید ، انداخت و با لحنی بی اعتنا گفت :
-میشه بری بیرون چانیول ؟ میخوام برم حموم و لباسمو عوض کنم . تو رئیسی و کاری برای انجام دادن نداری ولی من همچنان باید به کارام برسم . بابت صبحونه هم واقعا ممنون ولی من وقتی برای انجام اینکارا ندارم ، میتونی تنهایی ازش لذت ببری .
چانیول که اصلا انتظار همچین عکس العملی را از بکهیون نداشت ، لبش را گاز گرفت و در حالی که سعی میکرد بغضش را کنترل کند ، به همراه سینی داخل دست هایش ، از جایش بلند و بدون زدن حرفی ، با عجله از اتاق خارج شد و سمت آشپزخانه رفت . سینی را مقابل چشم های متعجب خدمتکاران ، روی میز کوبید . با اینکارش ، فنجان های قهوه روی پارکت های آشپزخانه افتادند و با بلند شدن صدای خرد شدنشان ، جو آشپزخانه به شدت متشنج شد .
سپس با عجله سمت اتاقش رفت و مشغول تعویض لباس هایش شد . بکهیون دوباره قلبش را به بازی گرفته بود و او چه ساده ، به همان لمس های کوتاه دل بسته بود . با عصبانیت اشک های مزاحمش را پاک کرد ، سوئیچش را از روی میزش برداشت و بدون اینکه جواب سرخدمتکارش را که با نگرانی از او میپرسید که کجا میرود ، بدهد ، با عجله از عمارت خارج شد !
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت اوه - اتاق سهون و لوهان
سهون پس از چند ساعت زل زدن به لوهان ، تصمیم گرفت دوش بگیرد به همین دلیل سمت حمام رفت . قبل از بستن در ، نیم نگاهی به چهره ی غرق در خواب معشوقش انداخت . سپس به سختی از او دل کند و وارد حمام شد .
با ورود سهون به حمام ، جونگین که تازه از خواب بیدار شده بود ، سمت اتاق خواب لوهان و سهون رفت تا بتواند جویای حال لوهان بشود . چند بار در زد و وقتی صدایی نشنید ، به آرامی وارد اتاق شد . نیم نگاهی به اطراف انداخت و با شنیدن صدای آبی که از حمام می آمد ، متوجه شد سهون درون حمام است . از این بابت که می توانست کمی با لوهان تنها باشد ، نفس راحتی کشید و با خوشحالی سمت تخت رفت . در حالی که دست لوهان را میان دست هایش میگرفت ، روی تخت نشست . بوسه ای روی پیشانی لوهان زد و زیرلب زمزمه کرد :
-منو ببخش لوهان ، ببخش که به خاطرم به این روز افتادی . حاضرم قسم بخورم که هر وقت یه مژه از اون مژه های بلندت کم میشه ، دلم به لرزه میافته پادشاه قلبم . اونوقت چطور میتونم راضی بشم به همچین روزی بیافتی عزیزدلم ؟ هان ؟ دلم برای صدات تنگ شده لوهانی ولی نمیدونم وقتی بیدار شی ، بازم دلت میخواد منو صدا بزنی یا نه . ازم متنفر که نیستی ، نه هانا ؟
با چشم هایی که حالا میزبان اشک هایش بود ، به پلک های بسته ی لوهان نگاه کرد ، دستی به گونه ی او کشید و با صدایی لرزان ادامه داد :
-من نمی خواستم به این درجه برسیم لوهان ، خدا شاهده من به جز عشق فرزند به پدرش ، خواستار چیز دیگه ای نبودم و هرگز نخواستم جایگاه سهونو تصاحب کنم ولی نمیدونم چیشد که به این درجه رسیدم . یهو به خودم اومدم و دیدم با هر قدمی که برمیداری ، بدنم به لرزه میافته ، با هر پلکی که میزنی ، قلبم میخواد از سینه بیرون بیاد ، صدات نفسمو بند میاره و لبات ... لبات منو به مرز جنون میرسونه ولی من یه هوسباز نیستم لوهان ، من به خاطر بدنت تو رو نمیخوام ، من وجودتو میخوام ، من عاشقتم لوهان ، میدونم ... میدونم این زیادیه ، تو برای من زیادی لوهان ، تو یه فرشته ای و یه فرشته برای موجود پستی مثل من که حتی توانایی محافظت از خودشو هم نداره ، زیاده لوهان . میفهمی چی میگم یا نه ؟
سپس چشم های خیسش را روی دست لوهان گذاشت و ادامه داد :
-عشقت برای قلب من زیاده لوهان ، نه من توانایی مخفی کردنشو دارم ، نه تو اونو میپذیری پس بهتره ازت دور بمونم . دور موندنم ، هیچ فرقی به حالم نمیکنه و میدونم با اینکار نابود میشم ولی من نابودی خودمو ، به اذیت شدن تو ترجیح میدم ، پس منو ببخش پرنسم . همیشه از خودم می پرسیدم ، اگه یه روز بخوام بین خودم و تو ، یه نفرو انتخاب کنم ، کی رو انتخاب میکنم ؟ و امروز ، اون روزه و من با جرئت میتونم بگم ، تو رو انتخاب میکنم . منو ببخش ، این جونگین گناهکارتو ببخش لوهان ، منو می بخشی ؟ دارم آتیش میگیرم لوهان ، تو آب منی ولی نمیخوام خواموشم کنی چون با خاموش کردنم ، تو هم همراهم نابودی میشی پس بهم حق میدی که ازت دوری کنم ؟
سرش را بلند کرد ، لبخند تلخی زد و با درماندگی گفت :
-هرگز نمیتونم خودمو به خاطر اینکه باعث شدم سهون اون حرفا رو بهت بزنه ، ببخشم . ولی بهت قول میدم دیگه اجازه ندم ، اون اتفاقا تکرار بشن . تو اولین فرصتی که پیش بیاد ، از این خونه میرم . پس میشه دیگه به خودت فشار نیاری و اون چشمای نازتو باز کنی ؟ قلبم تحمل بسته بودن پلکاتو نداره هانا پس باهاش بازی نکن ، اون اینقدر شکننده و آسیب پذیر شده که هر لحظه امکان داره از حرکت بایسته . تو که تحمل تب کردن منو نداشتی ، پس چرا با دلم سر ناسازگاری داری ؟ هان ؟ صدامو میشنوی لوهان ؟
سپس با پشت دستش اشک هایش را پاک کرد ، بوسه ای روی پلک های بسته ی لوهان زد و گفت :
-باشه ، یکم استراحت کن پرنسم ، تو واقعا بهش احتیاج داری . بهت قول میدم وقتی بیدار شدی ، دیگه هیچ ناراحتی و کدورتی وجود نداشته نباشه ، پس با خیال راحت بخواب خوشگلم ، من منتظر شنیدن صدات میمونم . باشه ؟
از جایش بلند شد و به با قدم هایی آرام سمت در رفت . قبل از خارج شدن از اتاق ، نیم نگاهی به لوهان که حتی در حالت خواب هم میان آن سرویس خواب مجلل ، به شدت میدرخشید ، انداخت . به سختی توانست از او دل بکند و با ناراحتی از اتاق خارج شد .
با شنیدن صدای بسته شدن در ، سهون که تا آن زمان پشت در حمام منتظر مانده بود و به حرف های جونگین گوش میداد ، از حمام خارج شد . در حالی که با کلاه روب دوشامبرش بازی بازی میکرد ، سمت همسرش چرخید و به آرامی گفت :
+ببخش لوهان ولی دیگه نمیتونم هضم کنم که از این بیشتر لمست کنه یا برات حرفای عاشقانه بزنه چون تو متعلق به منی و خواهی بود . من از تو مطمئنم ولی به هیچ وجه نمیتونم اجازه بدم فرد دیگه ای به همسرم به چشم معشوقش نگاه کنه ، پس لطفا ازم دلگیر نشو . به هر روشی که شده ، شما رو از هم جدا میکنم و حتی خودتم نمیتونی جلومو بگیری پس حتی فکر قرار گرفتن در مقابلمو به ذهنت راه نده چون در این صورت ، این فقط خودت هستی که ضربه میخوری !
سپس با عصبانیت سمت کمدشان رفت و مشغول تعویض لباس هایش شد . بعد از اتمام کارهایش ، نیم نگاهی به ساعت انداخت و زیرلب زمزمه کرد :
+وقت داروهاته هانا ، به کل داشتم فراموش میکردم !
سپس سمت تخت رفت و مشغول تنظیم بازوبند سرم ، بر روی بازوی لوهان شد .
☔☔☔☔☔☔☔
صبح روز بعد
پلک های سنگینش را به سختی باز کرد . خواست از جایش بلند شود ولی سرش به شدت گیج رفت . بعد از گذشت چند دقیقه ، متوجه جسم سنگینی که روی یک دستش قرار داشت ، شد . سرش را کمی خم کرد . با دیدن سر سهون که روی دستش خوابیده بود ، لبخندی زد و با دستش دیگرش ، مشغول نوازش موهای همسرش شد . سهون با احساس حرکت چیزی در داخل موهایش ، چشم هایش را باز کرد . با دیدن لوهان که با بی حالی به او نگاه میکرد ، با عجله از جایش بلند شد و با نگرانی پرسید :
-لوهان ؟ کی بیدار شدی ؟ چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ حالت خوبه ؟
لوهان به سختی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
+خوبم سهون ... نگران نباش ... من یهو چم شد ؟ چرا تو تختم ؟
سهون با کلافگی کنار او ، روی تخت نشست و در حالی که موهای بهم ریخته ی همسرش را نوازش میکرد ، گفت :
-دیروز صبح وسط دعوا ، یهو از حال رفتی . به خاطر مسکنایی که پزشک لیم بهت داد ، تا همین الان بیهوش بودی .
لوهان با شنیدن این جمله ، شوکه پرسید :
+دکتر لیم ... درباره وضعیتم ... حرفی نزد ؟
سهون با تردید پرسید :
-فقط گفت به خاطر دعوا شوکه شدی ، چطور ؟ چیزی دیگه ای باید میگفت ؟ نکنه مشکلی داری و ازمون پنهون میکنی ؟
لوهان که خیالش از بابت رازداری پزشک راحت شده بود ، با عجله سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه ، نه ... فقط خودمم به خاطر اینکه یهو بیهوش شدم ... ترسیدم ... برای همین پرسیدم .
سهون بوسه ای روی لب های همسرش که حالا کمی رنگ گرفته بود ، زد و گفت :
-فقط توصیه کرد وقتی به هوش اومدی ، بهش خبر بدی تا یه سری از موارد رو به خودت گوشزد کنه . راستی ، الان بهتری ؟
لوهان دستی به چانه ی سهون کشید و گفت :
+اوهوم ... ببخشید که باعث شدم نگران شی .
سهون دست لوهان را که بر روی چانه اش قرار داشت ، میان دست هایش گرفت ، سپس بوسه ای روی آن زد و گفت :
-این چه حرفیه پرنسم ؟ مگه مهم تر از نگرانی برای تو ، چیز دیگه ای هم تو زندگیم هست ؟ این منم که باید به خاطر رفتار ناشایست و شتاب زدم ، ازت عذرخواهی کنم . این منم که همیشه باعث اذیت شدنت میشم و بعدش میخوام با یه عذرخواهی ساده ، همه چیز برگرده به حالت قبل ولی به خوبی میدونم هیچ چیزی ، قابلیت ترمیم کاملو نداره پرنسم . ما هرگز نمیتونیم به قبلمون برگردیم . همونطور که من نتونستم با گذشتم کنار بیام ، تو هم نمیتونی با رفتارای من کنار بیای ، اینطور نیست ؟
لوهان با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت :
+نمیگم ناراحت نیستم ولی من با این اخلاقت کنار اومدم سهون ... گلایه ای هم ازت ندارم ولی در مورد جونگین ... تو داری زیاده روی میکنی . اون هنوزم یه بچس سهونا ... بد و خوبو از هم تشخیص نمیده و من حاضرم قسم بخورم ... این عکس العملاش در مقابل منم ... به جز یه بازی بچه گانه ، چیز دیگه ای نیست .
-اگه این بازی بچه گانه به حقیقت مبدل شه چی لوهان ؟ اگه اون واقعا تو رو بخواد ، نه به عنوان پدرش ، بلکه به عنوان همسرش ، کی رو انتخاب میکنی هانا ؟ من یا جونگین ؟
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...