Part 61

315 46 14
                                    

بعد از گذشت چند دقیقه ، با شنیدن صدای پایی که از آنها دور میشد ، لوهان فهمید سهون آنجا را ترک کرده پس با عصبانیت جونگین را از خودش دور کرد و در همان حال که به شدت نفس نفس میزد ، نالید :

+رفت ... دیگه رفت ... ازم دور شو جونگین ... بهم دست نزن !

جونگین با نگرانی نگاهی به چهره ی خیس از عرق و قرمز شده ی لوهان انداخت و پرسید :

-لوهان ، تو حالت خوبه ؟ چرا صورتت ...

و خواست دستش را روی شانه ی او بگذارد که لوهان وحشت زده فریاد زد :

+گفتم بهم دست نزن ! بهم دست نزن جونگین ، میفهمی ؟ نمیتونم ، نمیتونم حتی ظاهرا بهش خیانت کنم پس عذابم ندهههههه !

جونگین شوکه به لوهان که حالا به شدت اشک میریخت ، نگاه کرد و با لب هایی لرزان زمزمه کرد :

-باشه هانا ، باشه ، فقط آروم باش . ببین ... حتی بهت نزدیکم نمیشم پس آروم باش ... باشه عزیزدلم ؟

لوهان در همان حال که به دیوار تکیه داده بود تا نیافتد ، میان هق هق هایش نالید :

+بهت گوشزد کرده بودم جونگین ، انتقام شمشیر دو لبس ، اول دست خودمونو میبره ! قلبم داره از سینه بیرون میاد جونگین ، نمیتونم تو چشماش زل بزنم و تظاهر کنم ازش متنفرم ، نمیتونم جونگین ... من مقابل سهون سست اراده تر از اونی هستم که بتونم بهش نه بگم ! نمیتونم جونگین ... بهتون التماس میکنم دست از سرم بردارید !

جونگین وحشت زده به دستبند لوهان که به رنگ نارنجی درآمده بود ، نگاه کرد و ملتمسانه گفت :

-باشه هانا ... فقط آروم باش ... دیگه کسی به کاری مجبورت نمیکنه پس آروم باش ... لوهان نفس بکش ... به اتفاقات اخیر فکر نکن ... اصلا ... اصلا میگم برگردوننت عمارت ... هان ؟

لوهان با چشم هایی خیس نیم نگاهی به جونگین که با بدنی لرزان مقابلش ایستاده بود و با لکنت حرف میزد ، انداخت و در همان حال که تکیه اش را از دیوار میگرفت ، زمزمه کرد :

+لازم نیست ، تو باغ پشتی سالن یکم قدم میزنم ، حالم که بهتر شد ، برمیگردم داخل . لازم نیست نگرانم باشی !

جونگین با کلافگی نالید :

-حداقل بذار همراهت بیام ، قول میدم حرف نز ...

اما لوهان با عصبانیت غرید :

+تنها جونگین ، میخوام تنها باشم . اگه یکی از بادیگارداتو هم ببینم ، باهات برخورد میکنم . فهمیدی یا نه ؟

سپس بدون اینکه به جونگین مهلت اعتراض بدهد ، با قدم هایی آرام سمت انتهای راهرو رفت . جونگین با نگرانی رفتن او را تماشا کرد . پس از اینکه نیم نگاهی به حسگر دستبند لوهان که حالا وضعیت جسمانی او را عادی تر نشان میداد ، انداخت ، نفس عمیقی کشید و سمت سالن رفت .

Life Along the Rainy RouteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora