با رسیدن به دروازه ی بزرگی ، پایش را روی پدال ترمز فشار داد و خواست رو به لوهان سؤالی بپرسد ولی با دیدن چشم های بسته ی او ، منصرف شد . نیم نگاهی به جنگل های اطرافش انداخت ؛ تا مسافتی طولانی ، خانه ی مسکونی به چشم نمیخورد . وقتی چشمش به اتاقک نگهبانی کنار دروازه افتاد ، خواست از اتومبیل پیاده شود و آنجا را بررسی کند ولی با دیدن نگهبانی که با عجله از اتاقک بیرون می آمد ، پنجره را پایین کشید و پس از بیرون بردن سرش پرسید :
-ببخشید ، من دنبال مزرعه ی هیپوستس میگردم . میخواستم بپرسم ، مسیرو درست اومدم یا نه ؟
نگهبان فانوسش را بالا آورد تا بتواند چهره ی جونگین را بهتر ببیند ، سپس با لحن بسیار مهربانی گفت :
×اینجا مزرعه ی هیپوستسه جناب ، درست اومدید . دنبال مکان خاصی میگردید ؟ با فرد خاصی کار دارید ؟
جونگین کمی فکر کرد و سپس جواب داد :
-من میخوام برم عمارت چوبی ارباب شیو ، بهم آدرسشو دادن . شما میدونید چطور میتونم برم اونجا ؟
نگهبان با تعجب گفت :
×که اینطور ، خوب برای رفتن به عمارت چوبی که باید از ارباب شوان اجازه بگیرید . این وقت شب ، برای چی میخواید برید اونجا ؟
جونگین با کلافگی نیم نگاهی به لوهان که همچنان غرق در خواب بود ، انداخت و خواست چیزی بگوید ولی نگهبان با دیدن لوهان ، با خوشحالی پرسید :
×خدای من ، ایشون ارباب لو نیستن ؟
جونگین با تعجب سمت نگهبان چرخید و گفت :
-بله ، ایشون ارباب شیو لوهان هستن و منم شیو جونگینم ، پسرشون !
نگهبان که با شنیدن این جمله از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید ، ادای احترامی کرد و رو به جونگین گفت :
×ارباب زاده ، چرا زودتر خودتونو معرفی نکردید ؟ شما که برای ورود به مزرعه اجازه لازم ندارید . الان دروازه رو براتون باز میکنم و به ارباب شوان هم خبر میدم که اومدید . چرا زودتر بهمون اطلاع ندادید تا برای پیشوازتون آماده شیم ؟
جونگین که از استقبال گرم مرد میانسال به شدت شوکه شده بود ، با شرمندگی گفت :
-خیلی یهویی پیش اومد به همین دلیل نتونستیم کسی رو باخبر کنیم . اگه آزرده خاطر شدید ، معذرت میخوایم .
مرد در همان حال که دروازه را باز میکرد ، گفت :
×این چه حرفیه ارباب زاده ؟ این منطقه تا چشم کار میکنه ، املاک شماست و ما هم خدمتکاراتون هستیم پس خواهشا این حرفا رو به زبون نیارید . بفرمایید داخل ارباب زاده ، حدودا پنج کیلومتر دیگه ، میرسید به عمارت چوبی . امیدوارم اوقات خوبی رو تو مزرعه ی هیپوستس داشته باشید . وقتی ارباب لو بیدار شدن ، لطفا سلاممو بهشون برسونید !
جونگین با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه نیم نگاهی به لوهان انداخت ، دوباره به راهش ادامه داد . با تعجب به مسیر اطرافش زل زد ؛ تا چشم کار میکرد ، مزرعه هایی که به نظر می آمد تازه درو شده اند و پس از آنها هم جنگل های سرسبز وجود داشتند . طبق گفته ی مرد نگهبان ، پس از طی پنج کیلومتر ، بالاخره چشمش با عمارت بزرگی افتاد ولی با دیدن جمعیت زیادی که جلوی عمارت تجمع کرده بودند ، به شدت شوکه شد .
پس از متوقف کردن اتومبیل در مقابل عمارت ، سمت لوهان چرخید تا او را بیدار کند ولی با دیدن قطرات درشت عرق بر روی صورت او ، از نگرانی بدنش به لرزه افتاد . خواست چیزی بگوید ولی با دیدن فردی که سمت اتومبیلشان می آمد ، با عجله پیاده شد و پس از ادای احترام به پسری که هم سن و سال لوهان به نظر می آمد ، گفت :
-آمممم ، شیو جونگین هستم ، پسر ارباب شیو . مثل اینکه زمان نامناسبی مزاحم شدیم چون همه اینجا جمع شدن !
پسر با دیدن صورت خجالت زده ی جونگین ، لبخندی زد و پس از دراز کردن دستش به سمت او ، با خنده گفت :
+نه ، اصلا ! من شوان ریما هستم . در نبود لوهان ، به جای اون مسئولیت مزرعه ، املاک و عمارت بر عهده ی منه . این افرادی هم که میبینی اینجا جمع شدن ، برای استقبال از شما اینجا هستن پس لازم نیست نگران باشی . تعریفتو از لوهان شنیده بودم ولی اصلا انتظار همچین پسر رشید و جذابی رو نداشتم !
جونگین که با شنیدن تعریف های ریما از خجالت سرخ شده بود ، با او دست داد و گفت :
-از آشناییتون خوش وقتم جناب شوان ، منم تعریفتونو از لوهان شنیدم . این برام سعادت بزرگیه که شما رو از نزدیک میبینم .
ریما با شنیدن این جملات لبخندی زد و پس از از اینکه دستش را روی شانه ی جونگین گذاشت ، گفت :
+باهام راحت باش جونگین ، ریما صدام کن . راستی این بابای شیطونت چرا از اتومبیل پیاده نمیشه ؟ نکنه میخواد خودمون برای پیشوازش درشو باز کنیم ؟
جونگین با شنیدن این سؤالی کمی خندید و در همان حال که سمت در جلو میرفت ، گفت :
-خیلی خسته بود ، برای همین خوابیده . الان بیدارش میکنم .
ریما هم با خوشحالی دنبالش رفت و با شیطنت گفت :
+حتما تو و سهون خیلی خستش می کنید که با وجود این همه سر و صدا هنوزم بیدار نشده . بذار من بیدارش کنم ، میخوام سورپرایز شه !
جونگین که با شنیدن اسم سهون رنگش پریده بود ، با نگرانی کنار رفت . ریما با تعجب به چهره ی درهم جونگین نگاهی انداخت ولی تصمیم گرفت ابتدا لوهان را بیدار کند چون به شدت دلش برای دوست قدیمی اش تنگ شده بود . در را باز کرد و پس از اینکه مقابل صندلی جلو زانو زد ، به آرامی زمزمه کرد :
+هانا ؟ لوهانم ؟ نمیخوای بیدار شی عزیزدلم ؟ ببین ، من شخصا اومدم پیشوازت ، دلت برای فندقت تنگ نشده لوهانی ؟
با دیدن صورت گر گرفته ی لوهان ، دلش لرزید ؛ تنها عشق زندگی اش ، پس از مدت ها به مزرعه آمده بود و او میتوانست یک دل سیر چهره ی بی نقص او را تماشا کند . وقتی عکس العملی از لوهان ندید ، دستش را روی صورتش کشید و تازه متوجه قطرات درشت عرق و داغ بودن بیش از حد بدن او شد .
با نگرانی سمت جونگین چرخید و پرسید :
+خدای من ، لوهان به شدت تب داره ، از کی اینطوری شده ؟ چرا نمیگی حالش بده ؟
جونگین با نگرانی جلو رفت و پس از قرار دادن دستش بر روی پیشانی لوهان ، با عجله سمت ریما چرخید و گفت :
-من فکر میکردم خوابیده ، آخه تازه از بیمارستان مرخص شده و به خاطر اثر داروها خوابش سنگینه . اگه میدونستم تب داره ، حتما دوباره برمیگردوندمش بیمارستان !
ریما با نگرانی و در همان حال که لوهان را روی دست هایش بلند میکرد ، پرسید :
+بیمارستان ؟ چرا بیمارستان ؟ مگه برای لوهان مشکلی پیش اومده ؟
جونگین با کلافگی دستی به موهایش کشید و در همان حال که دنبال ریما میرفت ، گفت :
-داستانش مفصله ، بعدا برات تعریف میکنم ولی الان بهتر نیست ببریمش بیمارستان ؟
ریما بدون توجه به او ، رو به مرد میانسالی که جلوی در عمارت ایستاده و با نگرانی حرکات آنها را دنبال میکرد ، گفت :
+سرکارگر اوه ، میشه به بقیه ی کارگرا بگید ارباب لو یکم کسالت دارن برای همین فعلا ملاقات باهاشون مقدور نیست ؟ علاوه بر اون ، فورا پزشک شخصیشونو خبر کنید .
سرکارگر اوه با نگرانی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از بررسی چهره ی لوهان ، با عجله از آنها دور شد .
جونگین با تعجب به فردی که فامیلی مشترکی با سهون داشت ، نگاه کرد و سپس دنبال ریما وارد عمارت شد . ریما با عجله و بدون توجه به خدمتکارهایی که به آنها زل زده بودند ، از پله ها بالا رفت و سمت اتاق لوهان دوید . پس از اینکه او را با احتیاط روی تخت گذاشت ، رو به جونگین که با نگرانی روی تخت خم شده بود تا وضعیت لوهان را بررسی کند ، پرسید :
+لباسش به خاطر عرق خیس شده ، میشه بهم کمک کنی عوضشون کنم ؟
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-آره ولی هنوز چمدونا و وسایلمون نرسیدن پس چ ...
×تو کمدش هنوز چند دست از لباسای قدیمیش مونده . یه نگاه بنداز ببین اندازش میشه یا نه ، وگرنه لباسای خودمو براش میارم .
جونگین با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست سمت کمد برود ولی با کشیده شدن دستش توسط لوهان ، با تعجب سمت او چرخید و پرسید :
-هانا ، بیداری عزیزدلم ؟ منو میبینی ؟
لوهان بدون باز کردن چشم هایش ، به آرامی و بریده بریده زمزمه کرد :
»جونگین ... نرو ... پیشم ... جونگین ... پیشم بمون ... جونگین من ... میترسم ... از تنهایی ... میترسم ... من ...
جونگین با عجله روی تخت نشست ، دست او را درون دست هایش گرفت و پس از اینکه بوسه ای روی پیشانی داغش زد ، گفت :
-همینجام پرنسم ، همینجام عشقم . من که بهت قول داده بودم هرگز ترکت نکنم پس چرا میترسی عزیزدلم ؟
ریما با تعجب به آنها زل زد و سپس رو به جونگین پرسید :
+اینجا چه خبره جونگین ؟ سهون کجاس ؟ چرا اون همراهتون نیست ؟ لوهان به چه دلیل اینقدر حالش بهم ریخته ؟
جونگین خواست جوابی به او بدهد ولی با وارد شدن سرکارگر اوه ، نگاهش را از او گرفت . سرکارگر اوه پس از ایستادن در کنار ریما گفت :
×تا چند دقیقه ی دیگه پزشک میرسه . ارباب لو چرا اینقدر حالشون بده ؟
سپس رو به جونگین پرسید :
×ارباب زاده جونگین ، پسرم سهون کجاست ؟ اون چرا همراهتون نیومده ؟
جونگین با شنیدن اسم سهون از زبان مرد ، متوجه شد حدسش درست بوده و سرکارگر اوه پدر سهون است . پس با عصبانیت سمتش چرخید و فریاد زد :
-کجا بیاد ؟ هان ؟ نکنه انتظار داری بعد از اون همه گندی که زد ، باهامون میومد پیک نیک ؟ نه جناب اوه ، پسرتون الان تو تخت مشترکشون با معشوق جدیدشون عشقبازی میکنن ، پس برای چی باید وقت با ارزششونو حروم همسرشون کنن ، هان ؟
ریما و سرکارگر اوه که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بودند ، هرجفتشان با تعجب نگاهی به چشم های از عصبانیت قرمز شده ی جونگین انداختند . سرکارگر اوه به سختی لب هایش را از هم فاصله داد و با صدایی لرزان پرسید :
×ایییینننن چه حرفیه که میزنید ارباب زاده ؟ مممممعشوقق ... جدید اونم پسر من ؟ آمممم ... خدای من ... لطفا باهامون شوخی نکنید ...
اما با بلند شدن صدای فریاد جونگین جمله اش ناتمام ماند :
-شوخی ؟ وضعیت الانمون مناسب شوخیه یا لوهان زیادی سرحاله جناب اوه ؟ این پسر شما بود که به خاطر اون بیون بکهیون عوضی ، لوهانو مثل یه آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون و جلوی چشماش بهش خیانت کرد . هر بلایی خواست سرش آورد و به جز شهوتش ، به چیز دیگه ای فکر هم نکرد . خواهشا دیگه اسم اون عوضی رو نه جلوی من ، نه جلوی لوهان نیارید چون تضمین نمیکنم دفعه ی بعد زنده بذارمتون !
سرکارگر اوه با تعجب زمزمه کرد :
×بیون بکهیون ؟
ریما هم با نگرانی سمت جونگین چرخید و پرسید :
+مگه بیون بکهیون برگشته ؟ اون که یازده سال پیش از اینجا رفت و دیگه کسی ندیدتش !
جونگین با تعجب به ریما زل زد و پرسید :
-شما هم مگه بکهیونو میشناسید ؟
سرکارگر اوه با عجله گفت :
×آره ، اون نامزد سابق سه ...
اما با یادآوری هشدار جونگین ، جمله اش را ادامه نداد . جونگین که متوجه جمله ی او شده بود ، با تعجب پرسید :
-نامزد سابق ؟ اینجا چه خبره ؟ چرا هر چی جلوتر میریم ، این داستان پیچیده تر میشه ؟
سپس سمت لوهان چرخید و مشغول نوازش موهای او شد . برای چند دقیقه سکوت مرگباری در اتاق حاکم شد و فقط صدای ناله ها و خس خس سینه ی لوهان بود که به گوششان میرسید . پس از گذشت نیم ساعت ، بالاخره پزشک شخصی خانواده ی شیو وارد اتاق شد .
☔☔☔☔☔☔☔
پزشک پس از بستن بازوبند سرم بر روی بازوی لوهان و تنظیم کردن داروهایش ، سمت ریما چرخید و گفت :
×نمیدونم باید چی بگم ارباب شوان ، وضعیتشون حتی از یازده سال پیش هم بدتر شده . اون زمان حداقل بدنشون قوی تر بود و توان مقابله با این همه فشار عصبی رو داشت ولی الان ...
پزشک آهی کشید و نتوانست جمله اش را تمام کند . او از زمانی که لوهان کودک بود ، از او پرستاری میکرد و همیشه لوهان را به چشم پسرش میدید . دیدن رنج کشیدن او در مقابل چشم هایش ، بدنش را به لرزه می انداخت .
ریما با دیدن نگاه های خیره و اندوهگین پزشک بر روی لوهان ، فهمید که او از دادن توضیحات بیشتر عاجز است و از آنجایی که در مورد بیماری لوهان اطلاع کامل داشت ، خودش هم از همه چیز باخبر بود .
این وسط جونگین با تعجب کنار لوهان ، روی تخت نشسته بود و به رد و بدل شدن جملات بین ریما و پزشک که برایش به شدت نامربوط به نظر می آمد ، گوش میداد . پس با کلافگی رو به آنها پرسید :
-میشه یه نفر به منم بگه ماجرا از چه قراره ؟ اصلا نمیفهمم در مورد چی صحبت میکنید ؟
ریما سمت او چرخید و با ناراحتی گفت :
+نمیدونم لوهان تا چه حد در مورد بیماری قدیمیش بهتون گفته ولی اون از یه بیماری عصبی رنج میبره . این بیماریش مربوط میشه به شیش سالگیش ، یعنی زمانی که مادرش فوت شد . بعد از ازدواجش با سهون ، ما فکر می کردیم بیماریش از بین رفته ولی حالا میبینیم حتی بدتر از قبلم شده .
جونگین با شنیدن این جملات ، با تعجب سمت ریما چرخید و پرسید :
-ولی لوهان هرگز به ما درباره ی بیماریش نگفت . اون چطور تونسته همچین موضوع مهمی رو ازمون مخفی کنه ؟ میخوام همه چیزو بدونم ریما ، باید همه چیزو برام تعریف کنی !
ریما با کلافگی آهی کشید و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . پس از صحبت با پزشک و مرخص کردن او ، سمت تخت آمد و پس از نشستن روی صندلی کنار آن ، نیم نگاهی به چهره ی غرق در خواب لوهان که حالا کمی آرام تر به نظر می آمد ، انداخت . سپس رو به جونگین گفت :
+من اون زمان تو عمارت نبودم ولی از بقیه شنیدم ، زمانی که مادر لوهان یعنی همسر ارباب شیو زنده بود ، همه چیز یه شور و نشاط خاصی داشت . لوهان اونقدر شیطون بود که همیشه چند تا خدمتکارو برای پیدا کردنش از گوشه و کنار مزرعه استخدام میکردن . وقتی شیش سالش شد ، مادرش خیلی یهویی و به خاطر بیماری ای که کسی نتونست علتشو بفهمه ، از پا دراومد . بعد از اون اتفاق ، ارباب شیو همیشه خودشو مقصر مرگ همسرش میدونست چون فکر میکرد ، دلیل مرگش ، بی کفایتی ارباب تو پیدا کردن بهترین پزشکاس هر چند اینطور نبود . ارباب شیو هر روشی که میتونست رو برای درمان همسرش به کار برد ولی نتیجه ای نداشت .
آهی کشید و پس از اینکه به صورت متعجب و کنجکاو جونگین نگاهی انداخت ، گفت :
+لوهان چون مادرشو از دست داده بود ، وضعیت روحی مناسبی نداشت و این درگیری های روانی ارباب ، بیش از پیش روش تأثیر میذاشت . همه به ارباب گوشزد کردن که لوهان گوشه گیر شده و همش خودشو تو اتاقش حبس میکنه ولی ارباب به حرفاشون اهمیتی نمیداد . یه بچه ی شیش ساله ، نمیتونه درک درستی از مرگ داشته باشه و نیاز به همدردی داره ولی لوهان همیشه تنها بود و از خدمتکارا هم کاری براش برنمیومد چون اون به جز پدرش کسی رو نمیخواست . یه روز وقتی یکی از خدمتکارا وارد اتاق لوهان میشه ، میبینه که اون گوشه ی اتاق خودشو جمع کرده و داره به شدت میلرزه . فورا به پزشک خبر میدن ولی اونقدر حال لوهان بد بود که حتی پزشکم نمیدونست باید چیکار کنه . تشنجش تو مرحله ی خیلی حاد بود ، دهنش هم قفل شده بود و اجازه نمیداد هیچ دارویی رو بهش بدن .
با کلافگی دستی به موهایش کشید و ادامه داد :
+به زور تونستن نجاتش بدن ولی تأکید کردن که هرگز نباید تنها بمونه . بیماریش ، مربوط به اعصباش میشد . هر وقتی که اعصابش بهم میریخت ، تشنج میکرد ، دمای بدنش میرفت بالا و به خاطر بهم ریختن تنفس و ضربان قلبش ، بیهوش میشد . بعد از اون دوران ، ارباب شیو بالاخره از لاک سنگیش بیرون اومد و تصمیم گرفت این بار برای نجات دادن تنها فرزندش از هیچ کاری دریغ نکنه . اولین اقدامش هم من بودم .
لبخندی زد و گفت :
+اون زمانا ، ده سال داشتم و پدرم سرخدمتکار عمارت بود . ارباب منو به عنوان خدمتکار شخصی و همراه لوهان استخدام کرد و ازم خواست هرگز ترکش نکنم . منم از این وضعیت بدم نمیومد ، جای خوب ، غذای خوب و وظایف عالی . اوایل لوهان باهام راحت نبود ولی کم کم بهم عادت کرد و شدیم تنها همدم همدیگه . من به خوبی از وضعیتش مطلع بودم برای همین تا حد امکان از استرس و هیجان دورش میکردم . همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه یازده سال پیش ، حمله هاش دوباره شدت گرفت . حتی نمیتونست پلکاشو روی هم بذاره . تشنجاش اونقدر شدید بود که گاهی مجبور میشدن دستا و پاهاشو به تخت ببندن تا به خودش آسیبی نرسونه .
پشت دستش را روی دهانش گذاشت و با یادآوری آن ایام ، به چهره ی آرام لوهان نگاهی انداخت . جونگین با دیدن سکوت او ، با نگرانی پرسید :
-بعدش چیشد ؟ چطور تونستید نجاتش بدید ؟
ریما با ناراحتی نگاهی به جونگین انداخت و گفت :
+ما نجاتش ندادیم ، سهون نجاتش داد !
جونگین با تعجب فریاد زد :
-سهون ؟ اون لعنتی چطور ...
+آروم باش جونگین ، تو که نمیخوای بیدارش کنی ؟
جونگین با کلافگی سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . ریما ادامه داد :
+همه ی دکترا ازش قطع امید کرده بودن . دیگه نه دارویی جواب میداد و نه درمانی . همه یه کلمه رو میگفتن : فقط معجزه باید رخ بده ! معجزه ی لوهانم سهون بود . لوهان با عشق به سهون ، امید به زندگی پیدا کرد و دوباره تونست روال عادی زندگیشو طی کنه برای همین ، ارباب شیو با ازدواجشون موافقت کرد وگرنه هرگز راضی به ازدواج تک پسرش با پسر سرکارگر مزرعش نمیشد .
جونگین با تعجب پرسید :
-سهون پسر همون مردیه که چند دقیقه ی قبل اینجا بود ؟
ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+اوهوم ، جناب اوه اون ایام هم سرکارگر مزرعه بودن .
-بیون بکهیون چی ؟ در مورد اون چی میدونی ؟
ریما نیم نگاهی به لوهان انداخت و سپس رو به جونگین گفت :
+بهتره فعلا بخوابی . برات روز سختی بوده و نیاز به استراحت داری . تو هم باید تموم اتفاقات اخیرو برای من تعریف کنی تا بدونم وقتی لوهان بیدار شد ، چه عکس العملی از خودم نشون بدم ولی الان به نفعمونه که آرامشمونو حفظ کنیم . درست نمیگم ؟
جونگین که از کنجکاوی کلافه شده بود ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . ریما حق داشت ، خستگی امانش را بریده بود ؛ از سه شب قبل حتی نتوانست برای چند دقیقه بخوابد چون به شدت نگران وضعیت لوهان بود .
ریما با دیدن تایید او ، با مهربانی گفت :
+به خدمتکارا میگم اتاق مهمونو برات آماده کنن . چند دست از لباسای خودم که هنوز ازشون استفاده نکردم رو هم میذارم تو اتاق ، میتونی ازشون استفاده کنی .
جونگین با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
-بابت همه چیز ممنون ریما !
ریما هم متقابلا لبخندی زد و گفت :
+خواهش میکنم ، وظیفمه . راستی ، من امشبو پیشش میمونم پس میتونی با خیال راحت استراحت کنی ، باشه ؟
جونگین دلش نمیخواست لحظه ای لوهان را تنها بگذارد ولی به خوبی میدانست خودش هم وضعیت مناسبی ندارد و برای محافظت از لوهان باید قوی بماند ، به همین دلیل سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه بوسه ای روی پیشانی لوهان زد ، با عجله از اتاق خارج شد .
پس از رفتن جونگین ، ریما روی تخت نشست و بعد از اینکه دستی به صورت لوهان که در آن لباس خواب ساتن کرم رنگ مانند فرشته ای پاک و معصوم به چشم می آمد ، کشید ، زیرلب زمزمه کرد :
+کاش عشقمو میپذرفتی لوهانم . من میتونستم برات زندگی شادتری رو بسازم ولی چه حیف که هرگز به جز یه دوست ، نتونستی به چشم دیگه ای بهم نگاه کنی . اما مهم نیست برات چه جایگاهی داشته باشم ، من همیشه حاضرم به خاطرت هر کاری بکنم . مثل یازده سال پیش ، باهم از پس این مشکلاتم بر میایم ، درست نمیگم هانا ؟ریما
عمارت چوبی
اتاق لوهان
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...