-میتونم ببینمش ؟
پزشک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و چانیول را راهنمایی کرد . چانیول با ورود به اتاق بکهیون که به خواسته اش بهترین اتاق بیمارستان را برایش آماده کرده بودند ، محو تماشای صورت به شدت رنگ پریده ی معشوقش که در لباس کرم رنگ بیمارستان بسیار معصوم تر از قبل به نظر می آمد ، شد و یاد زمانی افتاد که بدن برهنه و غرق در خون او را میان ملحفه ی سفید آغشته به خون پیچید و از تالار گردهمایی بیرون دوید !
فلشبک : چند ساعت قبل - تالار گردهمایی
با دیدن ریما و جونگین که به دنبال لوهان میگشتند و حواسشان به او نبود ، با عجله از جایش بلند شد و سمت گارسونی که به بکهیون نوشیدنی داده بود ، دوید . او را به گوشه ای کشید و با عصبانیت پرسید :
-بیون بکهیونو کجا بردید ؟ هان ؟
گارسون وحشت زده به چشم های از عصبانیت سرخ شده ی چانیول نگاه کرد و با لب هایی لرزان زمزمه وار جواب داد :
+من ... من کاری نکردم ... نمیدونم ... نمیدونم ...
اما با قرار گرفتن دهانه ی اسلحه توسط چانیول زیر پهلویش ، شوکه فریاد زد :
+دارید چیکار میکنید ؟ کمک ... یکی کمک ...
اما چانیول دهانه ی اسلحه را بیشتر به پهلوی او فشار داد و غرید :
-همین جا خونتو میریزم و خودم تو باغ این عمارت دفنت میکنم ، فهمیدی یا نه ؟ پس زودتر حرف بزن چون باهات شوخی ندارم !
پسر وحشت زده سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با پاهایی لرزان سمت اتاق حرکت کرد . چانیول در همان حال که اسلحه را مخفیانه روی کمر پسر فشار میداد ، چشمش به سهون که با عصبانیت از کنار او رد میشد ، افتاد . سهون آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه چانیول نشد . پس از ایستادن در جلوی اتاقی ، پسر با لب های لرزان زمزمه کرد :
+این ... اینجاس !
چانیول با عصبانیت اسلحه را درون محل مخصوصش روی کمربندش گذاشت و گفت :
-فقط کافیه بفهمم بهم دروغ گفتی ، خودت و خانوادتو بدبخت میکنم !
سپس با عجله دستگیره ی اتاق را پایین کشید و در دل دعا دعا کرد که بکهیون داخل اتاق باشد . بعد از باز کردن در ، با نگرانی مشغول بررسی اتاق شد . با دیدن تخت بهم ریخته ، وحشت زده نالید :
-اینجا چه ...
اما با دیدن خونی که از کنار تخت جاری بود ، با عجله سمت دیگر تخت دوید و تازه چشمش به بدن برهنه ی بکهیون که با بی دقتی درون ملحفه های سفید پیچیده شده بود ، افتاد . با دیدن لکه های خون روی ملحفه ، وحشت زده فریاد زد :
-بکهیوننننننن !
سمت او دوید ، با دیدن زخم مچ دستش که از آن خون فواره میزد و شیشه ای که در دست دیگرش بود ، با عجله دستمال جیبی اش را از جیب کتش بیرون آورد و آن را دور مچ زخمی بکهیون پیچید . هنگام پیچیدن دستمال ، به چشم های بسته و رنگ پریده ی بکهیون نگاه کرد و ملتسمانه فریاد زد :
-نه بکهیون ... تو رو خدا بکهیون ... منو ببخش بک ... ببین ... اینجام بک ... ببخش ... ببخش دیر اومدم ولی چرا ... چرا لعنتیییی ؟ چرا این بلا رو سر خودت آوردی ؟ بکهیونم ؟ بکهیونم ؟ چشماتو باز کن خوشگلم !
با چشم هایی خیس از اشک به پلک های بسته ی بکهیون نگاه کرد . وقتی دستش را مقابل بینی او گرفت و متوجه تنفس ضعیفش شد ، با عجله بدن او را درون ملحفه ها پیچید و پس از اینکه او را روی دست هایش بلند کرد ، وحشت زده نالید :
-چرا اینقدر سبک شدی خوشگلم ؟ چرا ...
با نگرانی سمت در دوید و با دیدن پسر گارسون که همچنان جلوی در ایستاده بود ، فریاد زد :
-برو به اون ارباب لعنتیت بگو ، نمیدونم چه بلایی سرش آوردید که به این روز افتاده ولی بدبختتون میکنم ! بهش بگو تقاص همه ی اینا رو ازش پس میگیرم ، پس ازم بترسه !
سپس بدون توجه به مردمی که با تعجب به او و بکهیون که درون آغوشش قرار داشت ، زل زده بودند ، سمت خروجی تالار دوید . با رسیدن به پارکینگ ، به راننده اش دستور داد در را باز کند . پس از اینکه با احتیاط بکهیون را روی صندلی عقب خواباند و پاهای برهنه اش را با ملحفه پوشاند ، راننده را کنار زد ، با عجله پشت فرمان نشست و سمت بیمارستان حرکت کرد . در بین راه ، هر چند دقیقه یک بار به بکهیون که همچنان بیهوش بود ، زل میزد و التماس میکرد :
-تو رو خدا دووم بیار بکهیونم ... یکم دیگه میرسیم عشقم ، تو رو خدا زنده بمون هیونا ... تو رو خدا هیونا ...
پس از رسیدن به بیمارستان ، وحشت زده از پشت فرمان بلند شد . با احتیاط بدن بکهیون را روی تختی که به درخواست چند دقیقه قبلش جلوی بیمارستان حاضر بود ، خواباند و رو به پزشک خانوادگیشان که مشغول بررسی علائم حیاتی او بود ، گفت :
-خودکشی کرده ، خون زیادی از دست داده ، شما رو به خدا نجاتش بدید پزشک سامین . اون تموم دنیای منه ، اگه ... اگه لازمه کل بیمارستانو میخرم ولی میخوام همه درمانش کنن ، اون باید زنده بمونه ... شما رو به خدا ...
پزشک در همان حال که به پرستار اشاره میکرد تا تخت را به بخش مراقبت های ویژه منتقل کنند ، دستش را روی شانه ی چانیول گذاشت و گفت :
×آروم باش پسرم ، ما حواسمون بهش هست پس لازم نیست نگران باشی . بهتره همین جا بمونی ، بقیشو بسپر به من ، باشه ؟
مانند کودکی بی پناه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به تخت که پس از قرار گرفتن درون محفظه ای محو شد ، زل زد . بعد از رفتن پزشک و پرستارهایش ، روی صندلی گوشه ی اتاق انتظار نشست ، بدون توجه به مردمی که به خاطر فریادهایش با تعجب به او نگاه میکردند ، دست هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و بالاخره بغضش ترکید . گروهی از مردم او را میشناختند به همین دلیل با تعجب به ارباب زاده ی معروف پارک که با پیراهنی غرق در خون ، بدون توجه به موقعیتش با صدایی بلند گریه میکرد ، نگاهی می انداختند و به نشانه ی تأسف سرشان را به طرفین تکان دادند . لرزش بدن چانیول آنقدر زیاد بود که حتی کودک کوچکی هم متوجه میشد که حال او حتی از حال فردی که با خودش آورده ، بدتر است !
نمیدانست چند دقیقه است که بدون نفس کشیدن گریه میکند ، زیرلب اسم بکهیون را صدا میزند و التماس میکند که خداوند نجاتش بدهد ولی با قرار گرفتن دستی بر روی شانه اش ، سرش را بلند کرد و تازه چشمش به پزشک افتاد . وحشت زده از جایش بلند شد و با نگرانی پرسید :
-حالش چطوره پزشک ؟ خوبه ؟ به هوش ... به هوش اومده ؟
پزشک با کلافگی آهی کشید و پرسید :
×بیمارتون داروی ضد انعقاد خون مصرف میکنن ؟ مشکل خاصی دارن ؟ ایشون داروی خاصی مصرف میکنن ؟
چانیول با تردید جواب داد :
-تا جایی که میدونم ، نه ...
کمی فکر کرد و با یادآوری زمانی که بکهیون در عمارت از حال رفته بود ، زمزمه کرد :
-یعنی به خاطر اعصابش دارو مصرف میکنه ؟
سپس با عجله رو به پزشک پرسید :
-چطور ؟ مشکلی پیش اومده ؟
×داخل خونشون مقداری زیادی دارو پیدا شده ، اگه بخوایم بفهمیم چه داروهایی هستن ، طول میکشه و بیمار شما وقت زیادی نداره . همین الانم خونریزش شدیده ، باید بفهمیم چی مصرف میکنه تا زودتر درمانش کنیم . شما میتونید داروهاشونو بیارید یا خودمون آزمایش کنیم ؟
چانیول با عجله گفت :
-من میارمشون ، تا اون زمان شما میتونید درمانش کنید ، مگه نه ؟
پزشک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×بله ، فعلا تحت اشعه های مخصوص مقدار خونشونو افزایش دادیم ولی به خاطر داروها مقدار زیادیشو پس زده . لطفا عجله کنید !
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با عجله سمت خروجی بیمارستان دوید تا به خانه ی بکهیون و سهون برود و داروهای بکهیون را پیدا کند . در تمام طول مسیر ، در دل دعا دعا میکرد تا با سهون رو به رو نشود چون به خوبی میدانست نمیتواند خودش را کنترل کند و لحظه ای درنگ به نفع بکهیون نبود !
پایان فلشبک : زمان حال
نفهمید چند ساعت است که دست آزاد بکهیون را میان دست هایش گرفته و روی آن بوسه میزند . آنقدر غرق در نوازش دست زخمی او بود که از بند زمان و مکان خارج شد . دستی به صورت رنگ پریده ی بکهیون کشید و زمزمه کرد :
-چرا هیونا ؟ چطور تونستی تنهام بذاری ؟ چطور تونستی بیخیال چانیولت شی و این بلا رو سر خودت بیاری ؟ هان بکهیونم ؟ مگه بهت نگفتم ، اگه بخوای تو پرتگاه هم بپری ، من کنارتم و باهات میام ، پس چرا منتظرم نموندی ؟ مگه نمیدونی بدون تو زندگی برام معنی نداره ؟ چرا هیونا ؟ چرا هیونا ؟ مگه نگفتم حاضرم باهات سقوط کنم ولی نبینم به این روز افتادی ؟ هان هیونا ؟
دستش را روی لب های نیمه باز بکهیون کشید و ادامه داد :
-چشماتو باز کن خوشگلم ، این بار دیگه اجازه نمیدم از پیشم بری ، به هیچ وجه ...
اما با دیدن پلک های بکهیون که کمی تکان خورد ، با عجله از روی صندلی بلند شد و با نگرانی پرسید :
-هیونا ؟ بکهیون ؟ بیداری عزیزدلم ؟ بکهیونم ؟ منو میبینی ؟
بکهیون به آرامی پلک هایش را باز کرد و تازه چشمش به صورت درهم چانیول افتاد . با بی حالی سرش را به طرفین چرخاند تا موقعیتش را بررسی کند ؛ با دیدن لباس بیمارستان و همچنین دستگاه هایی که بالای سر و اطرافش قرار داشتند ، تازه یاد اتفاقات چند ساعت قبل افتاد . با یادآوری آن خاطرات ، خاطرات گذشته هم مقابل چشم هایش به نمایش درآمدند و ناخودآگاه فریادی زد :
+نهههههههههه !
چانیول شوکه پرسید :
-بکهیون ... بک ...
اما بکهیون وحشت زده از جایش بلند شد و در همان حال که فقط فریاد میزد ، نه ، دستبند سرمش را باز کرد . با عجله خواست از روی تخت بلند شود ولی چانیول فورا شانه های او را گرفت و شوکه فریاد زد :
-آروم باش ، آروم باش بکهیون ، من اینجام هیونا ، ببین ، کسی قرار نیست بهت صدمه بزنه !
اما بکهیون بدون توجه به او فریاد زد :
+نه ... دست از سرم بردارید ، میخوام بمیرم ... ولم کنیدددددد .... میخوام بمیرمممم ... چرا نجاتم داددددددیییی ؟ از همتون متنفرم ... ولم کنیدددددد ...
به خاطر بلند شدن صدای هشدار دستگاه ها ، پزشک و پرستارها هم وارد اتاق شدند . چانیول وحشت زده سعی میکرد بکهیون را که با قدرت زیادی تقلا میکرد تا خودش را آزاد کند ، ثابت نگه دارد تا پرستار داروی خواب آور را به او تزریق کند ولی بکهیون با قدرتی که هیچکدامشان انتظارش را نداشتند ، سوزن سورنگ را از دست پرستار کند و آن را داخل گردن چانیول فرو کرد . پزشک وحشت زده به چانیول نگاه کرد و فریاد زد :
×خوبید جناب پارک ؟ دست و پاشو بگیرید ، مجبوریم ببندیمش !
پرستارها جلو آمدند تا دست و پاهای بکهیون را بگیرند ولی برخلاف انتظارشان ، چانیول با خونسردی سوزن را از گردنش بیرون کشید . بدون توجه به باریکه ی خونی که روی گردنش جاری شده بود ، بکهیون را که پس از فرو کردن سوزن کمی آرامتر به نظر می آمد ، در آغوش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد :
-اگه با کشتن من آروم میشی ، پس بکش بکهیونم . ولی اینو فراموش کن که قبل از من بمیری ، فهمیدی یا نه ؟ میشنوی چی میگم هیونا ؟ چطور دلت میاد چانیولتو که همیشه تیکه ی کوچیک تر ذرتا رو میخورد ، تنها بذاری ؟ اگه تنهاش بذاری ، پس یول تیکه ی بزرگ ذرتو به امید کی کنار بذاره ؟ به امید کی روی تخت سفت بخوابه وقتی میدونه روی تخت نرمش کسی نخوابیده ؟ به امید کی از سر میز صبحونه غذا بدزده وقتی میدونی کسی نیست که اون صبحونه ها رو بهش بده ؟ به امید دید زدن آب بازی کردن کی از عمارت فرار کنه و بره رودخونه ؟ به امید کی از خواب بیدار شه و منتظرم بمونه تا بهش بگه چانیولی صبح بخیر ؟
بکهیون که حالا اشک از چشم های سبز رنگش جاری شده بود ، دست هایش را دور بازوهای او حلقه کرد و میان هق هق هایش نالید :
+یوللللل خستمممم ... خستم یول ... از رفتن و نرسیدن خستم ... نمیخوام زنده بمونم یول ...
چانیول سرش را درون گردن او فرو برد و پس از زدن بوسه ی سبکی بر روی گردنش پرسید :
-به چی میخوای برسی هیونا وقتی مقصودت جلوی چشماته ؟
بکهیون سرش را روی شانه ی او گذاشت و پرسید :
+چطور میتونی منو بپذیری وقتی دیگه چیزی ازم نمونده ؟ چطور میتونی برای نجات دادن این بدن کثیف خودتو به آب و آتیش بزنی چانیول ؟ خواهش میکنم از رویای خرسی بچگیت بیرون بیا !
چانیول نالید :
-میشه این بار تو بیخیال این دنیای کثیف بشی و بیای تو رویای خرسی بچگی من ؟ چرا همش این منم که باید پا پیش بذارم هیونا ؟ کافیه فقط بدون توجه به چرندیاتی که تو ذهنت پروششون دادی ، به دستی که سمتت دراز شده یه نگاه بندازی !
بکهیون باطنا از اینکه در آغوشش چانیول قرار داشت ، احساس امنیت میکرد و دلش میخواست برای همیشه همان جا بماند و زمان و مکان متوقف شود ولی باز هم به خاطر به خطر انداختن چانیول عذاب وجدان داشت . پس در جواب او گفت :
+برای به دست آوردنم تو دردسر میافتی یول . هم سهون ، هم جونگین برای نابود کردنم نقشه میکشن و حقم دارن . اونقدر گناهکارم که اگه کل دنیا مجازاتم کنن ، بازم گناهام از بین نمیره . نمیخوام به خاطرم ...
اما با قرار گرفتن لب های چانیول بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . ابتدا با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به چانیول زل زد و وقتی دید پزشک و پرستارها از اتاق خارج شدند ، چشم هایش را بست و چانیول را در بوسه همراهی کرد . این اولین بار بود که لب های کسی اینقدر برایش شیرین به نظر می آمد . چانیول بی تجربه میبوسید و دل بکهیون برای حرکات ناشیانه ی لب هایش غش میرفت !
چانیول با دیدن بکهیون که با قرار دادن دستش بر روی پشت گردن او ، بوسه را عمیق تر میکرد ، اجازه داد بکهیون افسار لب هایش را به دست بگیرد و همینطور هم شد . پس از گذشت چند ثانیه ، چانیول که هرگز از چشیدن طعم لب هایی که سال ها برای چشیدنشان بی تاب بود ، سیر نمیشد ، به سختی سرش را کمی فاصله داد ، پیشانی اش را به پیشانی خیس از عرق بکهیون چسباند و زمزمه کرد :
-برای خودمون بکهیون . دیگه خودم بینمون معنی نداره . حتی اگه منو نپذیری ، بازم برای پذیرفته شدن تلاش میکنم ، تا زمانی که بهم بگی عاشقمی ، منتظرت میمونم !
بکهیون به شدت دلش میخواست به او بگوید عاشقش است اما نمیتوانست ، هنوز هم نمیتوانست به خودش بقبولاند ، پای چانیول را به بازی ای باز کند که روح پاک و معصومش تجربه ای از آن نداشت . نمیخواست چانیول به خاطرش مقابل سهون و جونگین قرار بگیرد و میترسید بلایی سرش بیاید . پس به آرامی زمزمه کرد :
+خوابم میاد ، خیلی خستم !
چانیول که جواب مورد علاقه اش را دریافت نکرده بود ، سعی کرد ناراحتی اش را بروز ندهد و با لبخندی ساختگی گفت :
-باشه عزیزدلم ، بهت کمک میکنم بخوابی . من کنارتم هیونا پس آروم بخواب . دیگه قرار نیست تنهات بذارم و بهت قول میدم اجازه ندم اتفاق امشب تکرار شه . نمیذارم دست هیچکدومشون به تو برسه ، بهم اعتماد میکنی هیونا ؟
بکهیون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به کمک چانیول روی تخت دراز کشید . در همان حال که به چانیول که با دقت و احتیاط بازوبند سرمش را دوباره دور بازویش میبست ، نگاه میکرد ، با صدایی ضعیف پرسید :
+ریما ، اون ...
چانیول بدون نگاه کردن به او نیشخندی زد چون از بابت حسودی بکهیون احساس خوشحالی میکرد . پس حین تنظیم درجه ی سرم جواب داد :
-ریما فقط یه دوسته ، یه دوست خیلی عزیز . میشه گفت فقط اونه که سعی میکنه با آروم کردن بقیه ، از اتفاقات ناگوار جلوگیری کنه ولی چه حیف که بلد نیست به زور متوسل شه برای همین نادیده گرفته میشه در غیر این صورت ، تصمیمات ریما از همه عاقلانه تره !
بکهیون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پلک های خسته اش را با بی حالی کمی باز و بسته کرد . چانیول که دلش برای حالت کودکانه ی او غش رفته بود ، بوسه ی سبکی روی لب های نیمه بازش زد و گفت :
-حسود من ، کسی به جز تو ، تو این قلب جا نداره پس حتی یه لحظه هم شک نکن !
بکهیون با شرمندگی به باریکه ی خون روی گردن چانیول که حالا خشک شده بود ، نگاه کرد و با لحنی خواب آلود نالید :
+گردنت ... برو به پزشک ...
اما جمله اش با بسته شدن پلک هایش و خوابیدنش ناتمام ماند . چانیول با دیدن پلک های بسته ی او ، به محفظه ی داروی خواب آور که شدتش را کمی بالا برده بود ، نگاه کرد . سپس بوسه ای روی پیشانی بکهیون زد و گفت :
-ببخش خوشگلم ولی وقت برای باهم بودن بسیاره . فعلا باید مطمئن شم حالت خوبه و مشکلی برات پیش نمیاد !
سپس آهی کشید و از اتاق خارج شد تا از پرستار بخواهد زخم گردنش را پانسمان کند !
☔☔☔☔☔☔☔
کیونگسو بدون توجه به جونگین که روی کاناپه ی وسط سالن نشسته بود ، رو به ریما با صدایی بلند که جونگین هم بشنود ، گفت :
-درست حدس زدید ، مثل اینکه اوه سهون ، لوهانو با خودش برده . دوربینای پارکینگو که بررسی کردیم ، دیدیم اونو برده داخل اتومبیلش و نزدیک یه ساعت بعدم برگشته و از پارکینگ خارج شده .
جونگین بدون نگاه کردن به او گفت :
+پیداش کنید و برید دنبالش . باید لوهانو برگردونید ، نمیخوام از این بیشتر پیش اون حرومزاده بمونه !
این بار ریما با عصبانیت رو به جونگین پرسید :
×اونوقت برای چی جونگین ؟ مگه ما اینکارا رو نکردیم تا اونا به هم برسن ؟ پس الان به چه دلیل میخوای لوهانو برگردونی ؟ علاوه بر اون ، حسگر نشون میده وضعیت جسمانی لوهان برگشته به روال عادی پس دیگه جای نگرانی نیست . میخوای بری دنبالش و چی بگی ؟ اون همسر قانونی اوه سهونه پس تو حقی در قبالش نداری !
جونگین با عصبانیت از جایش بلند شد و رو به او غرید :
+من پسرشم ، پسرش ! اگه اون لعنتی بلایی سرش بیاره چی ؟ اونوقت تو میخوای جوابگو باشی ؟ آره ؟
کیونگسو با عجله گفت :
-باشه پیداش میکنم ولی از الان دارم میگم ، کسی حق مداخله نداره . اگه مشکلی پیش بیاد ، شخصا وارد عمل میشم و لوهانو از اونجا بیرون میارم ولی فعلا که همه چیز آرومه ، اجازه بده باهم باشن و مشکلاتشونو حل کنن . شاید اینطوری ، کدورتا هم برطرف شه و دیگه نیازی به درگیری نباشه !
جونگین که به خوبی میدانست حق با کیونگسو است و از طرفی نمیخواست با او مخالفت کند ، گفت :
+بسیار خوب . بیون بکهیون چی ؟ اون چی شد ؟ چانیولو این اطراف نمیبینم ؟
ریما هم با شنیدن اسم چانیول ، با نگرانی سمت کیونگسو چرخید . کیونگسو با درماندگی جواب داد :
-آمممم ... مثل اینکه بیون بکهیون خودکشی کرده ، چانیولم فورا رسوندتش بیمارستان . چند نفرو فرستادم بررسی کنن حالش چطوره ولی تو دوربینا که چیز خوبی ندیدم ، پیراهن چانیول غرق تو خون بود !
ریما وحشت زده کف دستش را روی دهانش کوبید و چند قدم عقب رفت . جونگین هم که به شدت شوکه شده بود ، آهی کشید و گفت :
×مطمئن شو ، از تموم حرکاتشون باخبر میشی . نباید گمشون کنی چون فردا به بکهیون احتیاج دارم .
کیونگسو با عصبانیت رو به جونگین فریاد زد :
-میگم خودکشی کرده ، میشنوی ؟ خودکشی ! از تو دوربینم میتونستم ملحفه ی خونی رو ببینم ، کف اتاق پر از خون و شیشه های خونی بود . اونوقت دیگه چیکار به کارش داری ؟ تا از مرگش مطمئن نشی ، ول کن نیستی ، نه ؟
جونگین با کلافگی جواب داد :
+من هنوز دستوری ندادم کیونگسو پس قصاص قبل از جنایت نکن ! الانم کارایی که بهت گفتم رو انجام بده تا از این بیشتر عصبانی نشدم !
کیونگسو با عصبانیت نیم نگاهی به او انداخت و سپس از عمارت خارج شد . ریما که بدنش از شدت شوک میلرزید ، رو به جونگین التماس کرد :
×جونگینا ، تو رو به خدا بیخیال ماجرا شو . ببین ، لوهان پیش سهونه ، چانیولم پیش بکهیون پس دیگه این ماجرا رو ادامه نده . این آتیش ، تهش دامن خودمونو میگیره و ما رو میسوزونه پس تو رو ...
اما با بالا آمدن دست جونگین ، با کلافگی دهانش را بست و نفس عمیقی کشید ! جونگین به چشم های لرزان او زل زد و گفت :
+این بار باید باهاش کاری کنم که دیگه اسم سهونو هم به زبونش نیاره و حتی جنازشم نمیتونه مانعم بشه ، پس خواهشا تو دیگه با این حرفات اعصابمو بهم نریز !
ریما آهی کشید و در همان حال که سمت پله ها میرفت ، گفت :
×انتقام کورت کرده جونگین ولی امیدوارم زمانی که به اشتباهت پی میبری ، برای جبران خونه هایی که ویرون کردی ، وقت مونده باشه !
جونگین که با شنیدن این جملات قلبش به لرزه افتاده بود ، با درماندگی رفتن او را تماشا کرد و آهی کشید !سلام دوستان این بارم به خاطر اون افرادی که ووت دادن آپ میکنم ولی آپ قسمت بعد معلوم نیست انجام بشه یا نه چون با این اوضاع ووتا و کامنتا دیگه رغبتی نیست چون من کار اصلیم تو تلگرامه ! به هر حال ، اگه دوست دارید آپ بشه لطف ووت بدید وگرنه گله ای از من نداشته باشید ! 😶😶😶
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...