کیونگسو در همان حال که ماسک مرطوب کننده ی صورتش را تنظیم میکرد ، با خنده به جونگین که به او زل زده بود ، نگاه کرد و پرسید :
-با نگاهت ذوبم کردی ، پس کی میخوای بخوابی ؟
جونگین در همان حال که دست هایش زیر چانه اش قرار داشت و روی تخت به صورت دمر خوابیده بود ، ابرویی بالا انداخت و پرسید :
+هنوزم نمیخوای با من روی یه تخت بخوابی ؟ ما شیش ماهه باهمیم ولی تو هنوزم مثل روزای اول آشناییمون رفتار میکنی . گاهی اوقات با خودم فکر میکنم که ما هنوزم دوستیم !
کیونگسو رو به جونگین لبخندی زد و پس از بلند شدن از پشت میز آرایش ، در همان حال که سمت او میرفت ، گفت :
-اگه یکم بیشتر فکر کنی ، متوجه میشی هنوز مایی وجود نداره جونگین . خودت بهم گفتی ، بهت مهلت بدم و منم دارم اینکارو میکنم . مادامی که تکلیفتو با خودت روشن نکردی و هنوزم ته قلبت به لوهان فکر میکنی ، من نمیتونم اجازه بدم صاحب بدنم بشی . میفهمی چی میگم ؟
جونگین نیم نگاهی به او که در لباس خواب ابریشمی سفیدش بیش از پیش جذاب به نظر می آمد ، انداخت و معترضانه گفت :
+اما من در مورد تصاحب بدنت صحبت نمیکنم کیونگسو ، این فقط یه خوابیدن معمولیه . خودت که خوب میدونی ، تا تو نخوای ، من حتی بهت دست هم نمیزنم !
کیونگسو بوسه ای روی لب های آویزان او زد و گفت :
-بذار همه چیز تموم شه کای ، مشکل لوهان و سهون هم حل بشه ، بعدا میتونیم با خیال راحت به خودمون فکر کنیم . هوم ؟ نظرت چیه ؟
جونگین به خاطر دریافت بوسه لبخندی زد و خواست چیزی بگوید ولی با بلند شدن صدای آژیر حسگری که روی میزش قرار داشت ، با عجله از روی تخت بلند شد . کیونگسو با نگرانی رو به جونگین پرسید :
-خدای من ، لوهان که حالش خوب بود پس چطور ...
جونگین در همان حال که ردای لباس خواب طوسی ساتنش را میپوشید ، زیرلب زمزمه کرد :
+لعنت ، بهش گفتم تو اون اتاق کوفتی نخوابه ولی کو گوش شنوا ؟ اگه دوباره کابوسش شروع شه ، چه غلطی کنیم ؟
کیونگسو با کلافگی دستی به موهایش کشید و پرسید :
-پزشکو خبر کنم ؟
اما جونگین بدون توجه به او ، با عجله از اتاق خارج شد . کیونگسو چند ثانیه با ناراحتی به در بسته ی اتاق زل زد و سپس به آرامی زمزمه کرد :
-من باید با این رابطه ی ناگهانی و پر از تناقض چیکار کنم ؟ کجای ما شبیه یه زوجه کای وقتی تو ته قلبت ، هنوزم اونو میخوای ؟ اگه من این وسط یه بازیچه نیستم ، پس چه اسم دیگه ای رو باید روی خودم بذارم ؟
سپس با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و سمت تخت یک نفره ای که به خواسته ی خودش در اتاق جونگین گذاشته بودند ، رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
جونگین با عجله خواست در اتاق را باز کند ولی چشمش به ریما که سمتش میدوید ، افتاد . با دیدن او ، با نگرانی پرسید :
-حسگر تو هم صداش دراومد ؟
ریما با نگرانی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+داشتم با چانیول شطرنج بازی میکردم که یهو صدای آژیر حسگرم بلند شد . فکر کنم دوباره کابوس دیده ، حتی درست و حسابی شامم نخورد .
جونگین آهی کشید و رو به او گفت :
-تو برو به کارت برس ، من حواسم بهش هست !
+لازم نیست پزشک لیم رو خبر کنیم ؟
-مگه از پزشک کاری هم برمیاد ؟
ریما با کلافگی آهی کشید . پس از تکان دادن سرش به نشانه ی خیر ، بطری و پارچ آبی را که برای لوهان آورده بود ، رو به جونگین گرفت و گفت :
+این دمنوشو بهش بده ، شاید یکم آروم شه . خوابیدن تو اون اتاق ، بدترین ایده ی ممکن برای رو به رویی با گذشتش بود . دیگه عقلم به جایی نمیرسه جونگین ، ما هممون پیششیم اما اون هیچکدوممونو نمیبینه !
جونگین بطری و پارچ را از او گرفت و پس از اینکه لبخند تلخی زد ، به آرامی وارد اتاق شد . پس از بستن در ، نیم نگاهی به لوهان که میان ملحفه های صورتی و سفید رنگ میدرخشید ، انداخت . انعکاس نور ستاره ها از داخل پنجره ی اتاق بر روی صورت خیس از عرقش ، صحنه ای را برای جونگین به نمایش میگذاشت که از نظرش بی نقص ترین نقاشی جهان بود .
با قدم هایی آرام سمت تخت رفت . بعد از اینکه پارچ و بطری را روی میز گذاشت ، روی تخت ، کنار لوهان دراز کشید . سپس بدن او را که بیش از پیش لاغر شده بود ، در آغوش گرفت ، در همان حال که موهایش را نوازش میکرد ، به آرامی زمزمه کرد :
-هانا ، عزیزدلم ؟ آروم باش ، باید بیدار شی عزیزدلم . هانا ؟
دستی به لب های لرزان لوهان که از میانشان زمزمه هایی نامفهوم خارج میشد ، کشید و دوباره به آرامی زمزمه کرد :
-لوهانی ؟ نمیخوای بیدار شی خوشگلم ؟ داری کابوس میبینی پس بیدار شو عزیزدلم . هانا ؟
با تکان خوردن پلک های لوهان ، نفس راحتی کشید و پس از اینکه بوسه ای روی گونه ی او زد ، با ملایمت پرسید :
-بیداری لوهان ؟ حالت خوبه ؟
لوهان به آرامی چشم هایش را باز کرد و پس از اینکه نیم نگاهی به جونگین انداخت ، زیرلب زمزمه کرد :
×همه جای عمارت بوی سهونو میده جونگین . دلم ... دلم براش خیلی تنگ شده . سعی کردم ، خیلی سعی کردم ازش متنفر باشم . من ... من نابودش کردم ولی با این حال خوشحال نیستم . اون هنوزم متعلق به من نیست . من ... دارم خفه میشم جونگین ... نمیتونم ... دیگه بیشتر از این نمیتونم ...
با شدت گرفتن درد قلبش ، پیراهنش را درون مشتش گرفت و چشم هایش را بست . جونگین با دیدن صورت درهمش ، با نگرانی او را بیشتر به خودش نزدیک کرد و در همان حال که بوسه های سبکی روی موهایش میزد ، گفت :
-چیزی نمونده هانا ، همه چیز برمیگرده به حالت قبل پس فقط یکم ، یکم دیگه طاقت بیار . مگه ما برای آینده برنامه نریختیم ؟ مگه من ، تو ، کیونگسو ، چانیول و ریما برای این موضوع نقشه نکشیدیم ؟ حالا که برگشتیم پایتخت و فقط یه قدم با موفقیت فاصله داریم ، نباید متزلزل شیم پرنسم . یه سال که تحمل کردیم ، همین چند روزم روش . میشه به خاطر جونگینت یکم دیگه هم تحمل کنی ؟
لوهان به آرامی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه سرش را روی سینه ی جونگین گذاشت ، زمزمه کرد :
×ببخشید که همتون به خاطرم تو دردسر افتادید . من نمیدونم باید چطور ازتون عذرخواهی کنم چون ...
-هییسسس ... دیگه نمیخوام این حرفا رو بشنوم لو . اگه من یک سال برای خوشحالیت تلاش کردم ، تو ده سال برای بزرگ کردنم زحمت کشیدی پس دیگه دوست ندارم حتی به این موضوعات فکر کنی . فهمیدی یا نه ؟ حالا هم بیا زودتر بخوابیم که دلم برای یه خواب دو نفره ، اونم وقتی مامانم تو بغلمه ، تنگ شده !
لوهان به شوخی مشتی به سینه ی جونگین زد و گفت :
×بچه ی شیطون ، مامان دیگه از کجا دراومد ؟ جدیدا زیادی بهم میگی مامانا !
جونگین با شنیدن لحن کودکانه ی لوهان ، قهقهه ای زد و گفت :
-خوب هانا شبیه مامانایی دیگه ، چیکارت کنم ؟
با نشنیدن جوابی از جانب لوهان ، کمی سرش را خم کرد و با دیدن پلک های بسته و نفس های منظم و سنگینش ، متوجه شده که خوابیده است . لبخندی زد و پس از اینکه موهای ابریشمی معشوقش را بوسه باران کرد ، خودش هم تصمیم گرفت کمی بخوابد چون روز پر مشغله ای را در پیش داشت و خوشحال بود که با در آغوش گرفتن لوهان ، تمام خستگی ها و ناراحتی هایش از تنش خارج میشود .
☔☔☔☔☔☔☔
-صبح بخیر !
ریما در همان حال که به سونگ در چیدن میز صبحانه کمک میکرد ، رو به جونگین که با خوشحالی از پله ها پایین می آمد ، گفت :
+صبح بخیر جونگین ، دیشب خوب خوابیدی ؟
کیونگسو که پشت میز نشسته بود و از قهوه ی مخصوصش می نوشید ، نیشخندی زد و گفت :
×از کیف کوک سر صبحش معلومه که از همه بهتر خوابیده !
جونگین که متوجه دلخوری کیونگسو شده بود ، بوسه ای روی گونه ی او زد و در همان حال که روی صندلی کناری اش مینشست ، گفت :
-راستشو بخوای کیونگی ، تا خود صبح بدون دغدغه خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم و عطر دلنشینت به مشامم نخورد ، فهمیدم یه چیزیم کمه برای همین بعد از دوش گرفتن ، پیراهن تو رو پوشیدم تا کل روز عطرت تو بینیم باشه !
کیونگسو با شنیدن این جملات کمی خندید و پس از اینکه نیم نگاهی به کای که زیر کت مشکی اش ، پیراهن آبی روشن او را به تن داشت ، انداخت ، به شوخی گفت :
×فقط حواست باشه زیاد تکون نخوری چون دکمه هاش در حال منفجر شدنن . آخه تپل ، پیراهن من چطوری اندازه ی تو میشه که پوشیدی ؟
جونگین بوسه ای روی لب های نیمه باز او زد و گفت :
-اوممممم ، ریما من صبحونمو خوردم ، دیگه برام چیزی نیار !
»پس بوس من کو ؟
با شنیدن صدای چانیول که همراه لوهان از پله ها پایین می آمد ، همه شروع کردند به خندیدن . چانیول پس از اینکه صندلی لوهان را که در صدر میز قرار داشت ، برایش بیرون کشید ، روی صندلی کناری او ، مقابل کیونگسو نشست و به شوخی گفت :
»این ماچ و بوسای شما هم تمومی نداره ها ، نمیگید شاید یه بچه دلش بوس بخواد و نتونه بدستش بیاره ؟
کیونگسو کمی خندید و سپس رو به او گفت :
×باز شیطنتای پارک چانیول شروع شد !
لوهان با خنده به جمع مقابلش نیم نگاهی انداخت و سپس مشغول نوشیدن دمنوش صبحگاهی اش که سونگ و ریما ترتیبش را داده بودند ، شد . بعد از گذشت چند ثانیه ، ریما و سونگ هم به آنها پیوستند و مراسم صبحانه در شادی کامل سپری شد .
بعد از گذشت نیم ساعت ، جونگین به زور لقمه ای را که لوهان برایش گرفته بود ، درون دهانش فرو برد و پس از اینکه بوسه ای روی گونه ی او زد ، سمت در رفت . کیونگسو هم با عجله کیف جونگین را برایش برد . جونگین کیف را از کیونگسو گرفت و بعد از اینکه به نشان قدردانی بوسه ای روی لب هایش زد ، به آرامی که کسی متوجه صحبتشان نشود ، پرسید :
-از دستم ناراحتی ؟
کیونگسو سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
×اگه از تو مطمئن نباشم ، از بابت لوهان خیالم راحته پس مشکلی نیست . بعدشم ، اون همیشه برات حکم پدرتو داشته و این نسبت به هیچ وجه تغییر نمیکنه . غیر از این بود ، باید ازت متنفر میشدم چون تو اگه به فردی که این همه سال برات زحمت کشیده ، به راحتی پشت میکردی ، مطمئنا یه روزی منم کنار میزدی . الانم زودتر برو شرکت چون یه جلسه ی خیلی مهم داری .
جونگین که مثل همیشه درایت کیونگسو را ستایش میکرد ، لبخندی زد و پرسید :
-سعی کن بدون درگیری مشکل وکیل یونگو حل کنی . نمیخوام صدمه ای ببینی . فهمیدی یا نه ؟
کیونگسو لبخندی زد و گفت :
×من قبل از اینکه دوست پسر تو بشم ، بزرگترین قلدر مدرسه و همچنین از بهترین مبارزای کیم آندرسون بودم پس نگرانم نباش . تازه ، وقتی کلی بادیگارد با خودم میبرم ، دیگه جای نگرانی نیست جناب کیم کای !
کای با خنده بوسه ای روی لب های کیونگسو زد و گفت :
-پس تو شرکت میبینمت عشق قلدر من !
سپس با عجله از عمارت خارج شد .
☔☔☔☔☔☔☔
نیم نگاهی به چرخ دستی نیمه پرش انداخت و پس از اینکه از برداشتن تمام مواد مورد نیازش مطمئن شد ، سمت صندوق پرداخت رفت . بعد از دادن کارت اعتباری اش به دختر صندوقدار ، مشغول انداختن وسایلش درون پاکت هایش شد که با شنیدن صدای دختر ، سرجایش منجمد شد :
*آقا کارتتون خالیه !
با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، سمت دختر چرخید و گفت :
-این ... این امکان نداره . مطمئنید که رمزشو اشتباه وارد نکردید ؟
دختر دوباره امتحان کرد و هشدار روی صفحه نمایش مانیتورش را به او نشان داد . با دیدن هشدار ، خجالت زده لبش را به دندان کشید و پس از گرفتن کارتش از دختر ، با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
-آممم ... فکر کنم کارتمو اشتباه برداشتم . ببخشید ، دوباره میام و ...
نتوانست جمله اش را کامل کند و با صورتی که از خجالت سرخ شده بود ، از فروشگاه بیرون رفت . پس از اینکه به اندازه ی کافی از آنجا فاصله گرفت ، با عصبانیت تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد ، با شماره ای تماس گرفت و فریاد زد :
-لعنتی ، تو ... تو اون خراب شده چه غلطی میکنی ؟ کارت من چرا هنوزم خالیه ؟ چی میخوای تو اون شیکم کوفتیت بریزم ؟ تو یخچال خونه یه حشره هم وجود نداره چه برسه به غذا ! سهون دیگه دارم دیوونه میشم ، تا کی باید جلوی فروشنده ها ضایع شم ؟ این پنجمین فروشگاهه !
سهون با کلافگی صورتش را میان دست هایش گرفت . حرفی برای زدن نداشت پس ترجیح داد ساکت بماند تا حداقل بکهیون بتواند حرصش را سر او خالی کند . برای چند دقیقه هرجفتشان ساکت بودند . بکهیون به ستونی در کنار خیابان تکیه داد و گفت :
-بهت گفتم با نداریت میسازم ، بهت گفتم پول نمیخوام و خونه ، ماشین ، هیچکدوم از اینا اهمیتی ندارن ولی سهون اگه اینطوری ادامه بدیم ، چیزی ازمون نمیونه . من نمیدونم ... عقلم دیگه به جایی نمیرسه . سهون ... من ...
+آروم باش بک ... من خودم برگشتنی از شرکت یه چیزایی برای شام میخرم پس نهارو خودت یه کاریش بکن . ببین عزیزم ، امروز برای چانیول یه درخواست فرستادم و علاوه بر اون قراره با یه سری از شرکتای دیگه صحبت کنم . تازه ... مراسم گردهمایی شرکتا نزدیکه . اگه تا اون موقع صبر کنیم ... من حتما ...
-من ، من ، من ، دیگه اوه سهونی نمونده سهون ! هیچکس حتی تو رومون نگاه نمیکنه ! اه بیخیال ... هر غلطی میخوای بکنی ... بکن ! نمیدونم ... دیگه عقلم به جایی نمیرسه . راستی ، من امروز میرم عمارت چون ساعتی رو که چان برام خریده بود ، اونجا جا گذاشتم . اگه بتونم بفروشمش ، یه چند روزی میتونیم باهاش سر کنیم .
+کرایه ی کالسکه ...
-شب میبینمت سهونا ، دوستت دارم عزیزم !
بدون اینکه منتظر جواب سهون بماند ، تلفن را قطع کرد و با قدم هایی لرزان سمت عمارت به راه افتاد . با یادآوری اوقات خوشی که در عمارت چانیول داشت ، آهی کشید . از زندگی فعلی اش ناراضی نبود چون این چیزی بود که خودش میخواست و شکایتی از زندگی در کنار سهون نداشت . ولی نامطمئنی بابت خواسته ی قلبی سهون بدنش را به لرزه می انداخت . نمیدانست سهون تا کی زیر فشار تحمل میکند و این قلب بیقرارش را بیقرارتر میکرد .
آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا نفهمید کی به عمارت رسید . آب دهانش را قورت داد و پس از مرتب کردن پیراهن و شلوار ساده ای که به تن داشت ، با دست لرزانش زنگ عمارت را به صدا درآورد . پس از گذشت چند دقیقه ، دخترک خدمتکار در را باز کرد و با دیدن بکهیون ، با دستپاچگی پرسید :
*ارباب بیون ، شما اینجا ...
بکهیون که متوجه تعلل دختر شده بود ، با قاطعیتی ساختگی گفت :
-آمممم ... من ساعتمو تو عمارت جا گذاشتم و خوب ... تازه یادم افتاده . میخواستم ببینم میتونم ...
×لعنتی چانیول آروم تر ، ترکیددددددد ! پیپلاپ نههههه ! خدای من ...
با شنیدن صدای آشنایی ، با تعجب به دخترک نگاه کرد و پرسید :
-اینجا چه خبره ؟ کی اینجاس ؟
دخترک با دست هایی لرزان پیشبندش را میان انگشت هایش فشرد و زمزمه کرد :
*صاحبای جدید عمارت ...
»لوهان باور کن اگه دستت بهم بخوره ...
×که چی ؟ اصلا ریما تو چرا طرف این دو تا رو میگیری ؟ کل خونمو آب برداشته اونوقت ...
»اصلا من میرم خونه ی خودم !
×برو ، کی جلوتو گرفته ؟ صبر کن ببینم ، چرا پیپلاپو با خودت ... هی یول ...
»من و پیپلاپو هیچکس نمیتونه از هم جدا ...
اما با دیدن فردی که پشت در ایستاده بود ، جمله اش ناتمام ماند و خنده از روی لب هایش محو شد .
بکهیون با دیدن چانیول ، وحشت زده چند قدم به عقب رفت و آب دهانش را به سختی قورت داد . چانیول که پیپلاپ در آغوشش قرار داشت ، به بکهیون زل زد و خواست چیزی بگوید ولی لوهان در همان حال که با خوشحالی دنبالش میدوید ، گفت :
×چان چانی ، من فقط داشتم شوخی ...
اما او هم با دیدن بکهیون ، سرجایش منجمد شد . بکهیون با تعجب به هر دوی آنها زل زد و تنها توانست به آرامی زمزمه کند :
-شما ... شماها اینجایید ! شما ... خدای من ...
اما از شدت شوکی که به او وارد شد ، دنیا به دور سرش چرخید و دیگر چیزی نفهمید !
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...