-لوهاننننن ؟ لوهانننن ؟ بیدار شو عزیزدلم ، لوهان ؟ صبح شده لوهان ، بیدار شو . لوهانننن ؟
در تختش غلتی زد و به سختی پلک های سنگینش را باز کرد . با دیدن ریما که کنار تختش ایستاده بود ، چند بار پلک زد و با خواب آلودگی زمزمه وار گفت :
+صبح بخیر فندق ، به این زودی صبح شد ؟ ولی من هنوزم خوابم میاد !
ریما لحاف او را کنار زد و جواب داد :
-آره وروجک ، صبح شده و اگه هنوزم مثل شب قبل میخوای بری مزرعه ، باید زودتر بلند شی چون ارباب یکم دیگه از مزرعه میرن و ما باید زمانی که حواس نگهبانا با بدرقه ی اونا پرت میشه ، از عمارت خارج شیم وگرنه معلوم نیست دوباره کی همچین فرصتی گیرمون بیاد !
لوهان که با شنیدن این جملات تازه یاد خواب شب قبلش و مکالمه اش با ریما افتاده بود ، شتاب زده روی تخت نشست و نالید :
+واییییی ... چطور یادم رفت فندق ؟ وایییی عجله کن ، عجله کن ! دل تو دلم نیست تا بالاخره مزرعه رو ببینم ! چرا زودتر بیدارم نکردی فندق ؟ الان حقته به خاطر تأخیرت مغزتو بجوعم !
ریما که دلش برای لحن بانمک لوهان غش رفته بود ، با خنده یک دست از لباس هایی را که روی ساعدش قرار داشت ، رو به او گرفت و گفت :
-فعلا برای نقشه ی فرار به مغزم احتیاج دارم هانا ، بعدش مغزمو دو دستی تقدیمت میکنم تا با خیال راحت از جویدنش لذت ببری . حالا فورا این لباسا رو بپوش و حاضر شو که وقت زیادی برامون نمونده !
لوهان با احتیاط از روی تخت بلند شد و پس از گرفتن لباس ها ، کنجکاوانه رو به ریما پرسید :
+اینا دیگه چی هستن ؟ من که خودم لباس داشتم پس ...
ریما در عین حال که حواسش به لوهان بود تا مطمئن شود که میتواند تعادلش را حفظ کند ، رو به او جواب داد :
-لباس کارگرای مزرعس . از یه سری از دوستام قرضشون گرفتم تا کسی ما رو نشناسه . خودمم باید لباسامو عوض کنم . نگران نباش هانا ، دوستام تمیز و با انضباطن ، پس نیازی به وسواس به خرج دادن نیست !
لوهان که با شنیدن این جملات هم خیالش راحت شده بود و هم به هوش ریما آفرین میگفت ، بوسه ای روی گونه ی او زد و ذوق زده گفت :
+مرسی فندق ، تو بهترین دوستمی و تنها کسی هستی که تو این دنیا دارم ، مرسی که کنارمی و بهم کمک میکنی ! الان لباسامو عوض میکنم و زود زود برمیگردم ، باشه ریما مغز فندقی ؟
سپس بدون اینکه منتظر اعتراض ریما در مورد عدم هیجان زده شدنش بماند ، با عجله سمت حمام دوید تا بعد از دوشی مختصر ، لباس ها را به تن کند !
برای چند ثانیه ، ریما با درماندگی و دهانی باز ، به جای خالی او زل زد . با بلند شدن صدای آب از داخل حمام ، دستی به محل بوسه ی لوهان بر روی گونه اش کشید و ناخودآگاه لبخندی زد . خوشحالی و خنده ی لوهان ، برایش به تمام دنیا می ارزید در نتیجه تصمیم گرفته بود ریسک کند و هرطور که شده او را به مزرعه ببرد . مهم شادی لوهان بود و دیگر موضوعات حتی به اندازه ی سر سوزن هم ارزش نداشتند !
با لبخندی به لب ، خرامان خرامان سمت پارتیشن چوبی گوشه ی اتاق رفت و ترجیح داد تا برگشتن لوهان از حمام ، خودش هم لباس هایش را عوض کند تا از آن بیشتر وقت را هدر ندهند ؛ به خاطر حفاظت شدید عمارت چوبی ، یک دقیقه هم برایشان حیاتی بود !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
ریما و پشت سر او لوهان ، پاورچین پاورچین از راهروهای اضطراری عمارت عبور کردند و بعد از سعی بسیار ، بالاخره به ضلع غربی عمارت رسیدند . ریما پس از اینکه به لوهان اشاره کرد تا به دیوار تکیه بدهد ، خودش خم شد و به بررسی نگهبانان پرداخت . برخلاف انتظارش ، در کمال ناباوری نه تنها هیچ نگهبانی در مقابل عمارت دیده نمیشد ، بلکه راه فرار به طرز فاحشی به آن ها چشمک میزد .
با تعجب کنار لوهان به دیوار تکیه داد و با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
-هانی ؟ یه چیزی خیلی عجیبه ، الان باید اینجا کلی نگهبان میبود تا من نقشه ی سریمو اجرا کنم ولی نمیدونم چرا احساس میکنم کل دنیا دست به دست هم دادن تا ما با لبخند ژکوند از اینجا فرار کنیم !
لوهان لبخند پیروزمندانه ای زد و در جواب او گفت :
+من که بهت گفتم فندق ، مغزت بی استفادس و آماده ی جویده شدن توسط دندونای کیوت ، سفید و قدرتمند منه !
ریما با درماندگی آهی کشید و اعتراض کرد :
-لوهان ، الان اصلا زمان مناسبی برای شوخی نیست . میگم همه چیز خیلی مشکوکه و ...
×بله همه چیز مشکوکه چون میخواستم چک کنم اگه سد حفاظتیمو بیارم پایین ، کدوم موش کوچولویی جرئت رخنه تو عمارتمو پیدا میکنه ولی انتظار نداشتم سنجاب کیوتم و فندق مورد علاقش بخوان بهم یه دستی بزنن و از قفسشون فرار کنن !
با شنیدن صدای ارباب شیو ، لوهان و ریما وحشت زده آب دهانشان را به سختی قورت دادند و همزمان باهم ، سرشان را سمت او که کمی با فاصله از آن ها کنارشان ایستاده بود ، چرخاندند . برای چند ثانیه ، هردو به ارباب که با چهره ای عصبانی و دست به کمر مقابلشان ایستاده بود ، زل زدند تا اینکه لوهان با صدایی ضعیف رو به ریما زمزمه کرد :
+ریما غلط کردم ، مغزتو نمیجوعم ولی خواهشا بگو یه راه در رویی تو اون فندق وسوسه انگیز هست در غیر این صورت هرجفتمون به فنا میریم !
ریما رو به ارباب لبخند پهنی زد و در جواب لوهان گفت :
-به تموم مقدساتت قسمت میدم زودتر مغزمو بجو چون اگه تو اینکارو نکنی ، تا چند دقیقه ی دیگه با فاجعه ی قرن مواجه میشم !
×همین الان میرید تو اتاقم و یه لنگه پا وایمیستید تا من بیام سر وقتتون ، شنیدید یا نه ؟
لوهان با درماندگی اعتراض کرد :
+اما بابا من مریضم و ...
×اونقدر سالم هستی که با این خدمتکار چموش نقشه ی فرار از مزرعه رو بکشی پس اعتراضت وارد نیست ، فهمیدی یا نه ؟ الانم زودتر برید اتاقم تا ندادم تو مزرعه ازتون اونقدر کار بکشن که جونتون بالا بیاد !
لوهان و ریما با لب هایی آویزان نگاهی ملتمسانه به ارباب انداختند ولی ارباب که به سختی سعی میکرد به خاطر چهره ی بانمکشان خنده اش را کنترل کند ، با قاطعیت غرید :
×هیچ رحمی در کار نیست پس لب و لوچتونو برای من آویزون نکنید . تا ده میشمرم و اگه هنوزم اینجا باشید ...
ولی هنوز جمله اش تمام نشده بود که ریما و لوهان با عجله از مسیری که آمده بودند ، برگشتند . ارباب شیو با خنده رفتن پسرش را که به طرز کودکانه ای میدوید ، دنبال کرد و سرش را به طرفین تکان داد !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
پس از خم شدن روی میز ، دست هایش را در هم گره کرد و رو به دو موجود وروجک مقابلش که همچنان یک پا به هوا ایستاده بودند و تلو تلو میخوردند ، پرسید :
×پس حالا کارتون به جایی رسیده که تا چشم منو دور میبینید ، از عمارت فرار می کنید ، آره ؟ فکر کنم باید از این به بعد همه جا محافظ و دوربین بذارم تا نتونید دست از پا خطا کنید ، مگه نه ؟
ریما با عجله گفت :
-تقصیر من بود ارباب پس لوهانو ...
+نخیرم ، من خواب مامانمو دیدم و ازت خواستم منو ببری مزرعه پس همه چیزو ننداز گردن خودت و ادای فندقای قهرمانو درنیار تا مغزتو نجویدم !
سپس پایش را پایین گذاشت و رو به پدرش ادامه داد :
+ببین بابا ، من دیگه نمیخوام تو عمارت بمونم و دوست دارم برم بیرون پس ...
×میخوای بری بیرون ؟ که اینطور ؟ پس اگه در ازای دادن اجازه ی رفتنت به بیرون و عبور و مرور آزادنت ، ازت چیزی بخوام ، درخواستمو قبول میکنی ؟
لوهان با تردید نیم نگاهی به ریما که حالا او هم پایش را پایین گذاشته بود ، انداخت . ریما با دیدن نگاه خیره ی لوهان ، سرش را به نشانه ی خیر تکان داد چون معتقد بود ارباب شیو مطمئنا درخواستی را مطرح میکند که لوهان به هیچ وجه از پس انجامش برنمی آید و باعث سرخوردگی و افزایش افسردگی اش میشود ولی لوهان بدون توجه به اخطار ریما ، با قاطعیت سمت پدرش چرخید و جواب داد :
+آره چون یگه نمیتونم از این بیشتر تو این عمارت بمونم و انتظار مرگمو بکشم . من که قراره بمیرم ، یکم زودتر یا دیرتر فرقی نمیکنه . ولی میخوام این زمان باقیمونده رو اونطوری که دلم میخواد زندگی کنم پس بله ، خواستتونو میپذیرم !
ارباب نیشخندی زد و پرسید :
×هر چی که باشه ؟
لوهان بدون توجه به نگاه های نگران و مردد ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+بله ، هر چی که باشه !
ارباب از میز فاصله گرفت و پس از تکیه دادن به صندلی راحتی اش رو به پسرش گفت :
×بسیار خوب ، پس خواستمو مطرح میکنم . در ازای اجازه ی عبور و مرور آزادانت به مزرعه ، باید قبول کنی که جانشین من بشی و از این به بعد ، همه ی مسائل این مزرعه و املاکو بدست بگیری . البته این واگذاری به این معنی نیست که به حال خودت ولت میکنم ، نه ، حواسم به همه چیز هست و تو رو تحت کنترل دارم ولی به صورت غیرمستقیم !
لوهان که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، سمت ریما چرخید و با دیدن او که چشم هایش در حال بیرون زدن از حدقه بود ، آهی کشید . دستش را جلو برد و در همان حال که دهان ریما را میبست ، با درماندگی زمزمه کرد :
+ببند دهنتو حشره کوچولو میره توش !
سپس رو به چهره ی خشک و بیحالت پدرش ادامه داد :
+شوخی جالبی بود پدر ، لطفا خواستتونو مطرح کنید !
ارباب شیو آهی کشید و از پشت میز بلند شد . با قدم هایی آرام به لوهان و ریما که با دیدن او که سمتشان می آمد ، چند قدم به عقب رفتند ، نزدیک شد و سپس با لحنی ملایم گفت :
×هیچکدوم از کلماتم شوخی نبود لوهان ، من از تصمیمم جدی هستم و واقعا از صمیم قلب میخوام که تو کنترل مزرعه ، املاک ، شرکتا ، عمارتا و هر چیزی که من دارم رو به عهده بگیری . تو تنها وارث منی لوهان پس ...
+وارثی که داره میمیره . من چطور باید اداره ی همه چیزو به عهده بگیرم وقتی از پس کارای شخصی خودمم برنمیام و همیشه ریما یا خدمتکارا ...
×کم کم لوهان ، باید کم کم قدرتمند بشی و روی پاهات بایستی . قرار نیست تنها باشی یا همه چیز روی سرت آوار شه . من کنارت هستم ، ریما هست ، سرکارگر اوه و بقیه هستن . بهت کمک می کنیم تا سلامتیتو بدست بیاری ، روی پاهای خودت بایستی و بشی ارباب این ممالک . لوهان ، اگه تو بمیری ، منم میمیرم و همه چیز نابود میشه . پس بیا ریسک کنیم پسرم ، شاید این بار تیرمون به هدف خورد !
لوهان با تردید نیم نگاهی به ریما انداخت و رو به او پرسید :
+اگه بخوام خواسته ی پدرمو بپذیرم ، بهم قول میدی کنارم بمونی و ترکم نکنی ؟ بهم قول میدی ...
اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که ریما با لبخندی به لب ، با قاطعیت رو به او گفت :
-تو فقط جون بخواه هانا ، من با کمال میل تقدیمت میکنم . این چه سؤالیه که میپرسی ؟ تا آخرین نفسم کنارت میمونم و کمکت میکنم . مگه یه سنجاب میتونه بدون فندقش به زندگیش ادامه بده ؟
لوهان با شنیدن این جمله کمی خندید و گفت :
+خودتم اقرار میکنی یه فندقی بعد همیشه از من گلایه داری که میخوام مغزتو بجوعم . بابت همه چیز ممنون ریما !
سپس با لبخندی به لب ، سمت پدرش چرخید و با قاطعیت گفت :
+بله ، قبول میکنم پدر . نمیدونم موفق میشم یا نه و نمیدونم ته این ماجرا به کجا میرسه ولی تموم سعیمو میکنم . من فقط شونزده سال دارم و این اول راهمه ، من موفق میشم ، مگه نه پدرجان ؟
ارباب شیو با قاطعیت دست هایش را روی شانه های پسرش گذاشت و در جواب او گفت :
×آره لوهان ، تا به امروزم اشتباه کردم و تو این عمارت زندانیت کردم . یه پرنده اگه تو قفس زندانی بشه ، افسرده و پژمرده میشه پسرم . من نمیخوام این اشتباهو ادامه بدم . امروزم وقتی از عمارت فاصله گرفتم ، به خودم اومدم و دیدم که اگه خدایی نکرده بلایی سر من بیاد ، تو چی میشی ؟ نمیتونم اجازه بدم بعد از من مثل یه مرده ی متحرک به زندگیت ادامه بدی هانا پس بهت کمک میکنم پسرم ، بهت کمک میکنم تا بتونی روی پاهای خودت بایستی . اینطوری میتونم با خیال راحت تو دنیای واپسین به مادرت ملحق شم !
لوهان با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
+عمرتون طولانی پدرجان ، من تازه میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم پس به کمکتون در کنارم احتیاج دارم ، لطفا حرف رفتن رو نزنید !
ارباب شیو با شنیدن این جمله لبخندی زد ، سپس برای تغییر جو از آن ها فاصله گرفت و با لحنی قاطعانه پرسید :
×خوب ، برای اولین روز کاریتون آماده اید ؟
لوهان و ریما شوکه نیم نگاهی به یکدیگر انداختند و وحشت زده یکصدا فریاد زدند :
-امروز ؟
+امروز ؟
ارباب شیو با خنده جواب داد :
×بله امروز ولی ...
نیم نگاهی به لوهان و ریما که همچنان لباس ساده ی کارگران را به تن داشتند ، انداخت و سپس گفت :
×اول باید لباساتونو عوض کنید چون شما قراره به عنوان اربابای جدید برید تو مزرعه نه کارگر در نتیجه ، فورا لباساتونو عوض کنید . مأموریت اولتون اینه که برید مزرعه و یه شرح حال کلی از وضعیت کشت و کشاورزا برام بگیرید . زود تند سریع از اتاقم برید بیرون و به این نکته هم دقت کنید که بدون شرح حال از شامم خبری نیست !
لوهان با درماندگی اعتراض کرد :
+اما من ...
×اما بی اما شیو لوهان ، فورا از جلوی چشمام دور شو چون با ریما کار دارم . عجله کن !
لوهان با لب هایی آویزان و پایکوبان از اتاق بیرون رفت . با بسته شدن در ، ارباب با خنده سرش را به طرفین تکان داد و سپس رو به ریما گفت :
×خواستم تنها این موضوعو بهت گوشزد کنم که یه وقت لوهان از دستم دلگیر نشه . این جملاتم بین خودم و خودت میمونه ، میتونم بهت اعتماد کنم ریما ؟
ریما با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و منتظر شنیدن جملات اربابش ماند . ارباب شیو با دیدن نگاه منتظر ریما ، نفس عمیقی کشید و رو به او گفت :
×قدم به قدم لوهانو دنبال میکنی و از کنارش تکون نمیخوری . اون هنوزم بیماره و زیر چشماش گود افتاده ، رنگ پریدش اعصابمو متشنج میکنه ولی چاره ای جز اینکار ندارم . حق با لوهانه ، نمیتونم تو این چهاردیواری زندانیش کنم و انتظار مرگشو بکشم پس رهاش میکنم ولی نه کاملا . از امروز به بعد ، تبدیل میشی به چشم و گوش من و در نبودم ، پسرمو به تو میسپرم پس باید مراقبش باشی . میتونم اینکارو بهت پسرم ریما ؟
ریما که برای اولین بار اینطور مهربانانه مورد خطاب اربابش قرار میگرفت و مسئولیت مهمی به او واگذار میشد ، با خوشحالی و قاطعیت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و رو به ارباب شیو گفت :
-مثل چشمام ازش مراقبت میکنم . با خیال راحت میتونید پسرتونو بسپرید به من ارباب و به تموم مقدساتم قسم میخورم که هرگز ازش غافل نشم یا اجازه ندم خار تو دستش بره . بهم اعتماد کنید ارباب ، اوامرتون مو به مو با دقت انجام میشن !
ارباب شیو که از قاطعیت و لحن مستحکم او خوشش آمده بود ، لبخندی زد و گفت :
×بسیار خوب ، پس زودتر برو تا اون وروجک دسته گل جدیدی به آب نداده . مطمئنا الان داره کمداشو رو سرش خراب میکنه ، برو کمکش !
ریما با شنیدن این جملات کمی خندید و پس از ادای احترام به ارباب ، با عجله از اتاق خارج شد . با بسته شدن در ، ارباب شیو با چهره ای درهم و اندوهگین ، سمت میزش چرخید و در همان حال که به قاب عکس همسرش بر روی میز زل میزد ، گفت :
×وقتی دیشب اومدی تو خوابم و و وسط اون بارون شدید ازم خواستی چتر پسرم بشم ، منظورت همین بود بلا ؟ دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط ولی اینو خوب میدونم ، لرزشی که وسط راه تو قلبم ایجاد شد و مجبورم کرد برگردم عمارت ، بی دلیل نیست و یه حکمتی داره . بیا به آینده فکر نکنیم و روی حال تمرکز کنیم ، این بهترین تصمیم نیست پرنسسم ؟
نفس عمیقی کشید و سمت میزش رفت . ترجیح میداد سرش را با کارش گرم کند چون به خوبی میدانست استرس اولین روز خارج شدن پسرش از عمارت ، مانند مته به جانش می افتد و روح و جسمش را سوراخ میکند با این حال به خودش این اطمینان را داد که این بهترین راه است و کمی استرس ، ارزش آسایش طولانی مدت را دارد !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
پس از تعویض لباس هایشان و خروج از عمارت ، هرجفتشان سرمستانه سمت مزرعه حرکت کردند . لوهان با دیدن سبزیجات و گیاهان مختلف ، بدون توجه به ریما که به او گوشزد میکرد مراقب کارها و رفتارهایش باشد ، سمت ردیف سبزیجات دوید و مشغول تست کردن مزه ی میوه ها شد . با خوشحالی خم شد تا از بوته ی مقابلش کمی تمشک بچیند ولی با شنیدن صدایی ، سرجایش میخکوب شد :
-کی هستی و برای چی بدون اجازه از بوته ها میوه میچینی ؟
با تعجب سرش را بلند کرد و به پسر جذاب و خوش چهره ای که مقابلش ایستاده بود ، نگاه کرد . با دیدن هیکل عضلانی او که به خاطر چسبیدن پیراهن خیس از عرقش به بدنش کاملا به چشم می آمد ، آب دهانش را به سختی قورت داد و زمزمه کرد :
+من ... خوب ... کم ...
-دزدی ؟
پسر نیم نگاهی به ظاهر لوهان و ریما انداخت و با تردید اضافه کرد :
-البته با این لباسا و ظاهر ، بعید میدونم دزد باشید ولی ...
لوهان با تعجب سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و بدون اینکه به پسر مهلت تکمیل جمله اش را بدهد ، گفت :
+نه نه ... ما ، یعنی من و دوستم ...
نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های مشکی پسر مقابلش نگاه میکرد ، با قاطعیت گفت :
+من لوهانم ، شیو لوهان . پسر ارباب هیپوستس و ارباب جدید شما و ...
بدون توجه به چهره ی شوکه ی سهون ، به ریما اشاره کرد و ادامه داد :
+ایشون هم دوستم و مشاورم ، شوان ریما هستن . خوب ، ما خودمونو معرفی کردیم ، حالا نوبت شماست !
سهون که هنوز هم در ناباوری کامل به سر میبرد چون به هیچ وجه انتظار رویارویی با ارباب زاده ی معروفشان را آن هم در همچنین موقعیتی نداشت ، با دستپاچگی گفت :
-که اینطور ؟ پس چرا من خبر نداشتم که شما قراره تشریف بیارید اینجا تا ... آمممم ... پدرم سرکارگر این مزرعس ، حتما باید ...
دستی به موهایش کشید و ادامه داد :
-الان یادم افتاد ، احتمالا به خاطر بارگیری سرشون شلوغ بوده و یادشون رفته شما رو بهم معرفی کنن . بگذریم ، من اوه سهونم ، پسر سرکارگر مزرعه ی هیپوستس و مسئول سرکشی به کار کشاورزا . از دیدنتون به شدت خوشحالم ارباب زاده و امیدوارم بتونم بهتون کمک کنم !
و دستش را جلو برد تا با لوهان دست بدهد ولی لوهان آنقدر مسخ چهره ی سهون شده بود که توانایی انجام هیچ حرکتی را نداشت . با شنیدن اسم او ، با خوشحالی زیرلب زمزمه کرد :
+سهون ، سهون ، چه اسم جذابی ، مثل خودش جذاب ...
×سهونا ؟ من برگشتم ، ارباب انتقال بارا رو به هفته ی دیگه موکول کردن . الان خوشحالی ، مگه نه هونی ؟
با شنیدن صدای پسر خوش چهره ای که به آن نزدیک میشد ، سهون بدون توجه به چهره ی شوکه ی لوهان ، سمت او چرخید و با خوشحالی گفت :
-مگه میشه تو کنارم باشی و من خوشحال نباشم بکهیونم ؟ خوب شد که نرفتید ، از همین الان کلی دلتنگت شده بودم پرنسم !
سپس با عجله سمت لوهان چرخید و در همان حال که دستش را دور گردن بکهیون که حالا کنارش ایستاده بود ، حلقه میکرد ، رو به چهره ی متعجب او گفت :
-ارباب زاده معرفی میکنم ، ایشونم نامزد من ، بیون بکهیون هستن !
و اینجا بود که لوهان بالاخره از شوک بیرون آمد و با تعجب به چشم های سبز بکهیون که از شادی به شدت برق میزد ، خیره شد . احساس میکرد درون خلاء گیر کرده و تنها کلمات "پرنسم ، بکهیونم ، نامزد من" در ذهنش منعکس میشوند و همه ی این ها به خاطر پسر جذاب و خوش چهره ای به نام بیون بکهیون بود که خوشی مقطعی لوهان را در عرض چندین ثانیه مانند خرابه روی سرش آوار کرد !عیدتون کلی مبارککک، دوستتون دارم زیاااادددد. حمایتتونو تو قسمتای پایانی داستان دریغ نکنید!
حتما حتما تو کانال تلگرام جوین باشید چون کلی داستان در حال آپ هات و جذاب داریم:
@zodise_n
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...