Part 93

86 9 7
                                    

-لوهاننننن ؟ لوهانننن ؟ بیدار شو عزیزدلم ، لوهان ؟ صبح شده لوهان ، بیدار شو . لوهانننن ؟
در تختش غلتی زد و به سختی پلک های سنگینش را باز کرد . با دیدن ریما که کنار تختش ایستاده بود ، چند بار پلک زد و با خواب آلودگی زمزمه وار گفت :
+صبح بخیر فندق ، به این زودی صبح شد ؟ ولی من هنوزم خوابم میاد !
ریما لحاف او را کنار زد و جواب داد :
-آره وروجک ، صبح شده و اگه هنوزم مثل شب قبل میخوای بری مزرعه ، باید زودتر بلند شی چون ارباب یکم دیگه از مزرعه میرن و ما باید زمانی که حواس نگهبانا با بدرقه ی اونا پرت میشه ، از عمارت خارج شیم وگرنه معلوم نیست دوباره کی همچین فرصتی گیرمون بیاد !
لوهان که با شنیدن این جملات تازه یاد خواب شب قبلش و مکالمه اش با ریما افتاده بود ، شتاب زده روی تخت نشست و نالید :
+واییییی ... چطور یادم رفت فندق ؟ وایییی عجله کن ، عجله کن ! دل تو دلم نیست تا بالاخره مزرعه رو ببینم ! چرا زودتر بیدارم نکردی فندق ؟ الان حقته به خاطر تأخیرت مغزتو بجوعم !
ریما که دلش برای لحن بانمک لوهان غش رفته بود ، با خنده یک دست از لباس هایی را که روی ساعدش قرار داشت ، رو به او گرفت و گفت :
-فعلا برای نقشه ی فرار به مغزم احتیاج دارم هانا ، بعدش مغزمو دو دستی تقدیمت میکنم تا با خیال راحت از جویدنش لذت ببری . حالا فورا این لباسا رو بپوش و حاضر شو که وقت زیادی برامون نمونده !
لوهان با احتیاط از روی تخت بلند شد و پس از گرفتن لباس ها ، کنجکاوانه رو به ریما پرسید :
+اینا دیگه چی هستن ؟ من که خودم لباس داشتم پس ...
ریما در عین حال که حواسش به لوهان بود تا مطمئن شود که میتواند تعادلش را حفظ کند ، رو به او جواب داد :
-لباس کارگرای مزرعس . از یه سری از دوستام قرضشون گرفتم تا کسی ما رو نشناسه . خودمم باید لباسامو عوض کنم . نگران نباش هانا ، دوستام تمیز و با انضباطن ، پس نیازی به وسواس به خرج دادن نیست !
لوهان که با شنیدن این جملات هم خیالش راحت شده بود و هم به هوش ریما آفرین میگفت ، بوسه ای روی گونه ی او زد و ذوق زده گفت :
+مرسی فندق ، تو بهترین دوستمی و تنها کسی هستی که تو این دنیا دارم ، مرسی که کنارمی و بهم کمک میکنی ! الان لباسامو عوض میکنم و زود زود برمیگردم ، باشه ریما مغز فندقی ؟
سپس بدون اینکه منتظر اعتراض ریما در مورد عدم هیجان زده شدنش بماند ، با عجله سمت حمام دوید تا بعد از دوشی مختصر ، لباس ها را به تن کند !
برای چند ثانیه ، ریما با درماندگی و دهانی باز ، به جای خالی او زل زد . با بلند شدن صدای آب از داخل حمام ، دستی به محل بوسه ی لوهان بر روی گونه اش کشید و ناخودآگاه لبخندی زد . خوشحالی و خنده ی لوهان ، برایش به تمام دنیا می ارزید در نتیجه تصمیم گرفته بود ریسک کند و هرطور که شده او را به مزرعه ببرد . مهم شادی لوهان بود و دیگر موضوعات حتی به اندازه ی سر سوزن هم ارزش نداشتند !
با لبخندی به لب ، خرامان خرامان سمت پارتیشن چوبی گوشه ی اتاق رفت و ترجیح داد تا برگشتن لوهان از حمام ، خودش هم لباس هایش را عوض کند تا از آن بیشتر وقت را هدر ندهند ؛ به خاطر حفاظت شدید عمارت چوبی ، یک دقیقه هم برایشان حیاتی بود !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
ریما و پشت سر او لوهان ، پاورچین پاورچین از راهروهای اضطراری عمارت عبور کردند و بعد از سعی بسیار ، بالاخره به ضلع غربی عمارت رسیدند . ریما پس از اینکه به لوهان اشاره کرد تا به دیوار تکیه بدهد ، خودش خم شد و به بررسی نگهبانان پرداخت . برخلاف انتظارش ، در کمال ناباوری نه تنها هیچ نگهبانی در مقابل عمارت دیده نمیشد ، بلکه راه فرار به طرز فاحشی به آن ها چشمک میزد .
با تعجب کنار لوهان به دیوار تکیه داد و با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
-هانی ؟ یه چیزی خیلی عجیبه ، الان باید اینجا کلی نگهبان میبود تا من نقشه ی سریمو اجرا کنم ولی نمیدونم چرا احساس میکنم کل دنیا دست به دست هم دادن تا ما با لبخند ژکوند از اینجا فرار کنیم !
لوهان لبخند پیروزمندانه ای زد و در جواب او گفت :
+من که بهت گفتم فندق ، مغزت بی استفادس و آماده ی جویده شدن توسط دندونای کیوت ، سفید و قدرتمند منه !
ریما با درماندگی آهی کشید و اعتراض کرد :
-لوهان ، الان اصلا زمان مناسبی برای شوخی نیست . میگم همه چیز خیلی مشکوکه و ...
×بله همه چیز مشکوکه چون میخواستم چک کنم اگه سد حفاظتیمو بیارم پایین ، کدوم موش کوچولویی جرئت رخنه تو عمارتمو پیدا میکنه ولی انتظار نداشتم سنجاب کیوتم و فندق مورد علاقش بخوان بهم یه دستی بزنن و از قفسشون فرار کنن !
با شنیدن صدای ارباب شیو ، لوهان و ریما وحشت زده آب دهانشان را به سختی قورت دادند و همزمان باهم ، سرشان را سمت او که کمی با فاصله از آن ها کنارشان ایستاده بود ، چرخاندند . برای چند ثانیه ، هردو به ارباب که با چهره ای عصبانی و دست به کمر مقابلشان ایستاده بود ، زل زدند تا اینکه لوهان با صدایی ضعیف رو به ریما زمزمه کرد :
+ریما غلط کردم ، مغزتو نمیجوعم ولی خواهشا بگو یه راه در رویی تو اون فندق وسوسه انگیز هست در غیر این صورت هرجفتمون به فنا میریم !
ریما رو به ارباب لبخند پهنی زد و در جواب لوهان گفت :
-به تموم مقدساتت قسمت میدم زودتر مغزمو بجو چون اگه تو اینکارو نکنی ، تا چند دقیقه ی دیگه با فاجعه ی قرن مواجه میشم !
×همین الان میرید تو اتاقم و یه لنگه پا وایمیستید تا من بیام سر وقتتون ، شنیدید یا نه ؟
لوهان با درماندگی اعتراض کرد :
+اما بابا من مریضم و ...
×اونقدر سالم هستی که با این خدمتکار چموش نقشه ی فرار از مزرعه رو بکشی پس اعتراضت وارد نیست ، فهمیدی یا نه ؟ الانم زودتر برید اتاقم تا ندادم تو مزرعه ازتون اونقدر کار بکشن که جونتون بالا بیاد !
لوهان و ریما با لب هایی آویزان نگاهی ملتمسانه به ارباب انداختند ولی ارباب که به سختی سعی میکرد به خاطر چهره ی بانمکشان خنده اش را کنترل کند ، با قاطعیت غرید :
×هیچ رحمی در کار نیست پس لب و لوچتونو برای من آویزون نکنید . تا ده میشمرم و اگه هنوزم اینجا باشید ...
ولی هنوز جمله اش تمام نشده بود که ریما و لوهان با عجله از مسیری که آمده بودند ، برگشتند . ارباب شیو با خنده رفتن پسرش را که به طرز کودکانه ای میدوید ، دنبال کرد و سرش را به طرفین تکان داد !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
پس از خم شدن روی میز ، دست هایش را در هم گره کرد و رو به دو موجود وروجک مقابلش که همچنان یک پا به هوا ایستاده بودند و تلو تلو میخوردند ، پرسید :
×پس حالا کارتون به جایی رسیده که تا چشم منو دور میبینید ، از عمارت فرار می کنید ، آره ؟ فکر کنم باید از این به بعد همه جا محافظ و دوربین بذارم تا نتونید دست از پا خطا کنید ، مگه نه ؟
ریما با عجله گفت :
-تقصیر من بود ارباب پس لوهانو ...
+نخیرم ، من خواب مامانمو دیدم و ازت خواستم منو ببری مزرعه پس همه چیزو ننداز گردن خودت و ادای فندقای قهرمانو درنیار تا مغزتو نجویدم !
سپس پایش را پایین گذاشت و رو به پدرش ادامه داد :
+ببین بابا ، من دیگه نمیخوام تو عمارت بمونم و دوست دارم برم بیرون پس ...
×میخوای بری بیرون ؟ که اینطور ؟ پس اگه در ازای دادن اجازه ی رفتنت به بیرون و عبور و مرور آزادنت ، ازت چیزی بخوام ، درخواستمو قبول میکنی ؟
لوهان با تردید نیم نگاهی به ریما که حالا او هم پایش را پایین گذاشته بود ، انداخت . ریما با دیدن نگاه خیره ی لوهان ، سرش را به نشانه ی خیر تکان داد چون معتقد بود ارباب شیو مطمئنا درخواستی را مطرح میکند که لوهان به هیچ وجه از پس انجامش برنمی آید و باعث سرخوردگی و افزایش افسردگی اش میشود ولی لوهان بدون توجه به اخطار ریما ، با قاطعیت سمت پدرش چرخید و جواب داد :
+آره چون یگه نمیتونم از این بیشتر تو این عمارت بمونم و انتظار مرگمو بکشم . من که قراره بمیرم ، یکم زودتر یا دیرتر فرقی نمیکنه . ولی میخوام این زمان باقیمونده رو اونطوری که دلم میخواد زندگی کنم پس بله ، خواستتونو میپذیرم !
ارباب نیشخندی زد و پرسید :
×هر چی که باشه ؟
لوهان بدون توجه به نگاه های نگران و مردد ریما سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+بله ، هر چی که باشه !
ارباب از میز فاصله گرفت و پس از تکیه دادن به صندلی راحتی اش رو به پسرش گفت :
×بسیار خوب ، پس خواستمو مطرح میکنم . در ازای اجازه ی عبور و مرور آزادانت به مزرعه ، باید قبول کنی که جانشین من بشی و از این به بعد ، همه ی مسائل این مزرعه و املاکو بدست بگیری . البته این واگذاری به این معنی نیست که به حال خودت ولت میکنم ، نه ، حواسم به همه چیز هست و تو رو تحت کنترل دارم ولی به صورت غیرمستقیم !
لوهان که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، سمت ریما چرخید و با دیدن او که چشم هایش در حال بیرون زدن از حدقه بود ، آهی کشید . دستش را جلو برد و در همان حال که دهان ریما را میبست ، با درماندگی زمزمه کرد :
+ببند دهنتو حشره کوچولو میره توش !
سپس رو به چهره ی خشک و بیحالت پدرش ادامه داد :
+شوخی جالبی بود پدر ، لطفا خواستتونو مطرح کنید !
ارباب شیو آهی کشید و از پشت میز بلند شد . با قدم هایی آرام به لوهان و ریما که با دیدن او که سمتشان می آمد ، چند قدم به عقب رفتند ، نزدیک شد و سپس با لحنی ملایم گفت :
×هیچکدوم از کلماتم شوخی نبود لوهان ، من از تصمیمم جدی هستم و واقعا از صمیم قلب میخوام که تو کنترل مزرعه ، املاک ، شرکتا ، عمارتا و هر چیزی که من دارم رو به عهده بگیری . تو تنها وارث منی لوهان پس ...
+وارثی که داره میمیره . من چطور باید اداره ی همه چیزو به عهده بگیرم وقتی از پس کارای شخصی خودمم برنمیام و همیشه ریما یا خدمتکارا ...
×کم کم لوهان ، باید کم کم قدرتمند بشی و روی پاهات بایستی . قرار نیست تنها باشی یا همه چیز روی سرت آوار شه . من کنارت هستم ، ریما هست ، سرکارگر اوه و بقیه هستن . بهت کمک می کنیم تا سلامتیتو بدست بیاری ، روی پاهای خودت بایستی و بشی ارباب این ممالک . لوهان ، اگه تو بمیری ، منم میمیرم و همه چیز نابود میشه . پس بیا ریسک کنیم پسرم ، شاید این بار تیرمون به هدف خورد !
لوهان با تردید نیم نگاهی به ریما انداخت و رو به او پرسید :
+اگه بخوام خواسته ی پدرمو بپذیرم ، بهم قول میدی کنارم بمونی و ترکم نکنی ؟ بهم قول میدی ...
اما هنوز جمله اش تمام نشده بود که ریما با لبخندی به لب ، با قاطعیت رو به او گفت :
-تو فقط جون بخواه هانا ، من با کمال میل تقدیمت میکنم . این چه سؤالیه که میپرسی ؟ تا آخرین نفسم کنارت میمونم و کمکت میکنم . مگه یه سنجاب میتونه بدون فندقش به زندگیش ادامه بده ؟
لوهان با شنیدن این جمله کمی خندید و گفت :
+خودتم اقرار میکنی یه فندقی بعد همیشه از من گلایه داری که میخوام مغزتو بجوعم . بابت همه چیز ممنون ریما !
سپس با لبخندی به لب ، سمت پدرش چرخید و با قاطعیت گفت :
+بله ، قبول میکنم پدر . نمیدونم موفق میشم یا نه و نمیدونم ته این ماجرا به کجا میرسه ولی تموم سعیمو میکنم . من فقط شونزده سال دارم و این اول راهمه ، من موفق میشم ، مگه نه پدرجان ؟
ارباب شیو با قاطعیت دست هایش را روی شانه های پسرش گذاشت و در جواب او گفت :
×آره لوهان ، تا به امروزم اشتباه کردم و تو این عمارت زندانیت کردم . یه پرنده اگه تو قفس زندانی بشه ، افسرده و پژمرده میشه پسرم . من نمیخوام این اشتباهو ادامه بدم . امروزم وقتی از عمارت فاصله گرفتم ، به خودم اومدم و دیدم که اگه خدایی نکرده بلایی سر من بیاد ، تو چی میشی ؟ نمیتونم اجازه بدم بعد از من مثل یه مرده ی متحرک به زندگیت ادامه بدی هانا پس بهت کمک میکنم پسرم ، بهت کمک میکنم تا بتونی روی پاهای خودت بایستی . اینطوری میتونم با خیال راحت تو دنیای واپسین به مادرت ملحق شم !
لوهان با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
+عمرتون طولانی پدرجان ، من تازه میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم پس به کمکتون در کنارم احتیاج دارم ، لطفا حرف رفتن رو نزنید !
ارباب شیو با شنیدن این جمله لبخندی زد ، سپس برای تغییر جو از آن ها فاصله گرفت و با لحنی قاطعانه پرسید :
×خوب ، برای اولین روز کاریتون آماده اید ؟
لوهان و ریما شوکه نیم نگاهی به یکدیگر انداختند و وحشت زده یکصدا فریاد زدند :
-امروز ؟
+امروز ؟
ارباب شیو با خنده جواب داد :
×بله امروز ولی ...
نیم نگاهی به لوهان و ریما که همچنان لباس ساده ی کارگران را به تن داشتند ، انداخت و سپس گفت :
×اول باید لباساتونو عوض کنید چون شما قراره به عنوان اربابای جدید برید تو مزرعه نه کارگر در نتیجه ، فورا لباساتونو عوض کنید . مأموریت اولتون اینه که برید مزرعه و یه شرح حال کلی از وضعیت کشت و کشاورزا برام بگیرید . زود تند سریع از اتاقم برید بیرون و به این نکته هم دقت کنید که بدون شرح حال از شامم خبری نیست !
لوهان با درماندگی اعتراض کرد :
+اما من ...
×اما بی اما شیو لوهان ، فورا از جلوی چشمام دور شو چون با ریما کار دارم . عجله کن !
لوهان با لب هایی آویزان و پایکوبان از اتاق بیرون رفت . با بسته شدن در ، ارباب با خنده سرش را به طرفین تکان داد و سپس رو به ریما گفت :
×خواستم تنها این موضوعو بهت گوشزد کنم که یه وقت لوهان از دستم دلگیر نشه . این جملاتم بین خودم و خودت میمونه ، میتونم بهت اعتماد کنم ریما ؟
ریما با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و منتظر شنیدن جملات اربابش ماند . ارباب شیو با دیدن نگاه منتظر ریما ، نفس عمیقی کشید و رو به او گفت :
×قدم به قدم لوهانو دنبال میکنی و از کنارش تکون نمیخوری . اون هنوزم بیماره و زیر چشماش گود افتاده ، رنگ پریدش اعصابمو متشنج میکنه ولی چاره ای جز اینکار ندارم . حق با لوهانه ، نمیتونم تو این چهاردیواری زندانیش کنم و انتظار مرگشو بکشم پس رهاش میکنم ولی نه کاملا . از امروز به بعد ، تبدیل میشی به چشم و گوش من و در نبودم ، پسرمو به تو میسپرم پس باید مراقبش باشی . میتونم اینکارو بهت پسرم ریما ؟
ریما که برای اولین بار اینطور مهربانانه مورد خطاب اربابش قرار میگرفت و مسئولیت مهمی به او واگذار میشد ، با خوشحالی و قاطعیت سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و رو به ارباب شیو گفت :
-مثل چشمام ازش مراقبت میکنم . با خیال راحت میتونید پسرتونو بسپرید به من ارباب و به تموم مقدساتم قسم میخورم که هرگز ازش غافل نشم یا اجازه ندم خار تو دستش بره . بهم اعتماد کنید ارباب ، اوامرتون مو به مو با دقت انجام میشن !
ارباب شیو که از قاطعیت و لحن مستحکم او خوشش آمده بود ، لبخندی زد و گفت :
×بسیار خوب ، پس زودتر برو تا اون وروجک دسته گل جدیدی به آب نداده . مطمئنا الان داره کمداشو رو سرش خراب میکنه ، برو کمکش !
ریما با شنیدن این جملات کمی خندید و پس از ادای احترام به ارباب ، با عجله از اتاق خارج شد . با بسته شدن در ، ارباب شیو با چهره ای درهم و اندوهگین ، سمت میزش چرخید و در همان حال که به قاب عکس همسرش بر روی میز زل میزد ، گفت :
×وقتی دیشب اومدی تو خوابم و و وسط اون بارون شدید ازم خواستی چتر پسرم بشم ، منظورت همین بود بلا  ؟ دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط ولی اینو خوب میدونم ، لرزشی که وسط راه تو قلبم ایجاد شد و مجبورم کرد برگردم عمارت ، بی دلیل نیست و یه حکمتی داره . بیا به آینده فکر نکنیم و روی حال تمرکز کنیم ، این بهترین تصمیم نیست پرنسسم ؟
نفس عمیقی کشید و سمت میزش رفت . ترجیح میداد سرش را با کارش گرم کند چون به خوبی میدانست استرس اولین روز خارج شدن پسرش از عمارت ، مانند مته به جانش می افتد و روح و جسمش را سوراخ میکند با این حال به خودش این اطمینان را داد که این بهترین راه است و کمی استرس ، ارزش آسایش طولانی مدت را دارد !
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
پس از تعویض لباس هایشان و خروج از عمارت ، هرجفتشان سرمستانه سمت مزرعه حرکت کردند . لوهان با دیدن سبزیجات و گیاهان مختلف ، بدون توجه به ریما که به او گوشزد میکرد مراقب کارها و رفتارهایش باشد ، سمت ردیف سبزیجات دوید و مشغول تست کردن مزه ی میوه ها شد . با خوشحالی خم شد تا از بوته ی مقابلش کمی تمشک بچیند ولی با شنیدن صدایی ، سرجایش میخکوب شد :
-کی هستی و برای چی بدون اجازه از بوته ها میوه میچینی ؟
با تعجب سرش را بلند کرد و به پسر جذاب و خوش چهره ای که مقابلش ایستاده بود ، نگاه کرد . با دیدن هیکل عضلانی او که به خاطر چسبیدن پیراهن خیس از عرقش به بدنش کاملا به چشم می آمد ، آب دهانش را به سختی قورت داد و زمزمه کرد :
+من ... خوب ... کم ...
-دزدی ؟
پسر نیم نگاهی به ظاهر لوهان و ریما انداخت و با تردید اضافه کرد :
-البته با این لباسا و ظاهر ، بعید میدونم دزد باشید ولی ...
لوهان با تعجب سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و بدون اینکه به پسر مهلت تکمیل جمله اش را بدهد ، گفت :
+نه نه ... ما ، یعنی من و دوستم ...
نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های مشکی پسر مقابلش نگاه میکرد ، با قاطعیت گفت :
+من لوهانم ، شیو لوهان . پسر ارباب هیپوستس و ارباب جدید شما و ...
بدون توجه به چهره ی شوکه ی سهون ، به ریما اشاره کرد و ادامه داد :
+ایشون هم دوستم و مشاورم ، شوان ریما هستن . خوب ، ما خودمونو معرفی کردیم ، حالا نوبت شماست !
سهون که هنوز هم در ناباوری کامل به سر میبرد چون به هیچ وجه انتظار رویارویی با ارباب زاده ی معروفشان را آن هم در همچنین موقعیتی نداشت ، با دستپاچگی گفت :
-که اینطور ؟ پس چرا من خبر نداشتم که شما قراره تشریف بیارید اینجا تا ... آمممم ... پدرم سرکارگر این مزرعس ، حتما باید ...
دستی به موهایش کشید و ادامه داد :
-الان یادم افتاد ، احتمالا به خاطر بارگیری سرشون شلوغ بوده و یادشون رفته شما رو بهم معرفی کنن . بگذریم ، من اوه سهونم ، پسر سرکارگر مزرعه ی هیپوستس و مسئول سرکشی به کار کشاورزا . از دیدنتون به شدت خوشحالم ارباب زاده و امیدوارم بتونم بهتون کمک کنم !
و دستش را جلو برد تا با لوهان دست بدهد ولی لوهان آنقدر مسخ چهره ی سهون شده بود که توانایی انجام هیچ حرکتی را نداشت . با شنیدن اسم او ، با خوشحالی زیرلب زمزمه کرد :
+سهون ، سهون ، چه اسم جذابی ، مثل خودش جذاب ...
×سهونا ؟ من برگشتم ، ارباب انتقال بارا رو به هفته ی دیگه موکول کردن . الان خوشحالی ، مگه نه هونی ؟
با شنیدن صدای پسر خوش چهره ای که به آن نزدیک میشد ، سهون بدون توجه به چهره ی شوکه ی لوهان ، سمت او چرخید و با خوشحالی گفت :
-مگه میشه تو کنارم باشی و من خوشحال نباشم بکهیونم ؟ خوب شد که نرفتید ، از همین الان کلی دلتنگت شده بودم پرنسم !
سپس با عجله سمت لوهان چرخید و در همان حال که دستش را دور گردن بکهیون که حالا کنارش ایستاده بود ، حلقه میکرد ، رو به چهره ی متعجب او گفت :
-ارباب زاده معرفی میکنم ، ایشونم نامزد من ، بیون بکهیون هستن !
و اینجا بود که لوهان بالاخره از شوک بیرون آمد و با تعجب به چشم های سبز بکهیون که از شادی به شدت برق میزد ، خیره شد . احساس میکرد درون خلاء گیر کرده و تنها کلمات "پرنسم ، بکهیونم ، نامزد من" در ذهنش منعکس میشوند و همه ی این ها به خاطر پسر جذاب و خوش چهره ای به نام بیون بکهیون بود که خوشی مقطعی لوهان را در عرض چندین ثانیه مانند خرابه روی سرش آوار کرد !

عیدتون کلی مبارککک، دوستتون دارم زیاااادددد. حمایتتونو تو قسمتای پایانی داستان دریغ نکنید!
حتما حتما تو کانال تلگرام جوین باشید چون کلی داستان در حال آپ هات و جذاب داریم:
@zodise_n

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 25 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now