Part 40

262 41 1
                                    

یک هفته بعد
جونگین با احساس خیس شدن صورتش ، با عجله چشم هایش را باز کرد و با پیپلاپ که بال هایش را دور سینه اش حلقه کرده بود ، مواجه شد . با تعجب نیم نگاهی به چهره ی حق به جانب او انداخت و با خواب آلودگی پرسید :
-ببخشید پرنسس ، چی باعث ناراحتیتون شده ؟ نکنه خدای نکرده ، خطایی ازم سر زده ؟
پیپلاپ نیم نگاهی عصبانی به او انداخت و جیغ زد :
*پیپیووووووو ... پیپیووووووو ...
جونگین با کلافگی روی تخت نشست و پس از کنار زدن لحافش ، رو به پیپلاپ نالید :
-باشه ، باشه ، بیدار شدم کیوتی . ببین ، الان بیدارم و فورا دوش میگیرم ، بعدش قول میدم یه دل سیر باهات بازی کنم . باشه ؟
پیپلاپ با شنیدن این جملات ، با خوشحالی غلتی روی تخت زد و بال هایش را بالا آورد . جونگین با دیدن چشم های قلبی او ، با خوشحالی بال هایش را  گرفت و پرسید :
-میای با هم دوش بگیریم ؟
پیپلاپ با خوشحالی بال هایش را به طرفین تکان داد . جونگین قهقهه ای زد و پس از در آغوش گرفتن او ، وارد حمام شد .
☔☔☔☔☔☔☔
-فنددقققققق ؟ پس شیر محلی چیشد ؟ جونگین فقط شیر محلی دوست داره ، منم از اون نون تنوری ها میخوام ! ریمااااا ؟
ریما با دست هایی پر ، با عجله سمت میز غذاخوری وسط سالن دوید و رو به لوهان که مانند کودکان روی میز نشسته و غر میزد ، گفت :
+شیطونک ، اگه یکم صبر کنی ، خدمتکارا همه چیزو آماده میکنن ولی چه کنم که مثل بچگیت عجول و یه دنده ای !
لوهان با دیدن چهره ی به ظاهر عصبانی ریما ، لبخندی شیطانی زد و پس از اینکه روی میز دمر دراز کشید ، در همان حال که پاهایش را تکان تکان میداد ، گفت :
-فندق ؟ خیلی غرغرو شدیا ، قدیما حرف گوش کن تر بودی !
ریما با شنیدن این جمله ، قهقهه ای زد و پس از اینکه بطری شیر را کنار لوهان ، روی میز گذاشت ، مقابلش ایستاد و پرسید :
+لوهانی ؟ قصد نداری از میز بیای پایین ؟ الان دقیقا شبیه آهویی شدی که قراره سرو بشه . یکم دیگه به این خوشمزه بازیات ادامه بدی ، خودم درسته قورتت میدم !
لوهان با شیطنت دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و با لحنی کودکانه پرسید :
-ریما ؟ میدونی تو هم دقیقا شبیه فندقی شدی که دوست دارم بشکنمش و بعدش مغزشو دولپی بخورم ؟
ریما لبخندی زد و پرسید :
+میشه بپرسم شیطونک ما ، به چه دلیلی مچ بندشو باز کرده ؟
لوهان نیم نگاهی به دست چپش انداخت و با لحنی کودکانه جواب داد :
-دستم کاملا خوب شده برای همین تصمیم گرفتم بازش کنم . تازه ، پوست دستم کلی میخارید و اعصابمو بهم می ریخت !
ریما با شنیدن این جملات کمی خندید و پس از اینکه بوسه ای روی پیشانی لوهان زد ، گفت :
+از دست تو لوهانی . بیا پایین خوشگلم ، یه وقت از روی میز میافتی ، بعدا دردت میگیره ها ، بیا پایین کیوتی !
لوهان با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس به کمک ریما از روی میز پایین آمد . خواست روی صندلی مخصوصش در صدر میز بنشیند که چشمش به جونگین که به همراه پیپلاپ از پله ها پایین می آمد ، افتاد . با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
-صبح بخیر جونگین ، صبح بخیر پیپلاپ !
پیپلاپ با خوشحالی همزمان از چند پله پرید ، سپس روی میز و صندلی کوچک مخصوصش نشست و مشغول خوردن غذایش شد .
جونگین با خنده نیم نگاهی به پیپلاپ که با ولع مشغول خوردن بود ، انداخت و سپس سمت لوهان رفت ، بوسه ای روی گونه ی او زد و بعد از نشستن بر روی صندلی کناری اش پرسید :
×صبح بخیر هانا ، دیشب خوب خوابیدی ؟
لوهان با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس مشغول خوردن صبحانه اش شد . ریما هم چند دقیقه ی بعد روی صندلی مقابل جونگین نشست و رو به لوهان پرسید :
+هانا ، چیز دیگه ای نیست که دلت بخواد برات بیارم ؟ اگه چیز خاصی مدنظرته ، فقط کافیه اشاره کنی !
لوهان با خوشحالی شیرش را سرکشید و در جواب او گفت :
-نه فندق ، همه چیز بی نظیره !
جونگین به خاطر اینطور خطاب شدن ریما توسط لوهان کمی خندید و سپس رو به ریما گفت :
×ممنون ریما ، تو خیلی هوامونو داری و حواست بهمون هست !
ریما با خوشحالی لبخندی زد و گفت :
+بالاخره بعد از مدت ها میبینمتون ، فکر کردید به این راحتیا بی خیالتون میشم ؟
سپس با یادآوری موضوعی ، در همان حال که لیوان خودش و لوهان را پر از شیر میکرد ، رو به لوهان پرسید :
+راستی لوهان ، الان سرکارگر اوه گفت که بهش گفتی ، امروز شخصا برای سرکشی به مراسم کاشت و همچنین انبارای ذخیره میری . تو که جدی این حرفو نزدی چون پزشکت بیرون رفتن تو هوای گرمو برات قدغن کرده . وضعیت قلبت اصلا خوب نیست و راه رفتن تو این هوا برات حکم سمو داره !
لوهان بدون توجه به ریما ، دوباره لیوان شیرش را سرکشید و گفت :
-حرفای پزشک فقط به درد خودش میخوره فندق . بعدشم ، من که همش نمیتونم بمونم تو خونه و با پیپلاپ و جونگین بازی کنم . کلی کار وجود داره که باید انجام بدم !
جونگین با تعجب به لوهان نگاه کرد و گفت :
×منم از این به بعد باهاتون کار میکنم لوهان ، دیگه قرار نیست مثل بچه ها رفتار کنم . تو آزمون سراسری هم شرکت نمیکنم چون میخوام شغل تو رو ادامه بدم .
لوهان با کلافگی سمت جونگین چرخید و گفت :
-کی همچین چیزی رو گفته ؟ تو آزمونتو میدی و بعدش تو یه رشته ی مناسب درس میخونی . به عنوان کار پاره وقت هم میتونی کنار ما باشی . همه ی این اموال و دارایی متعلق به توعه ولی قرار نیست تو ادارشون کنی . من دلم میخواد درس بخونی و ...
×تمومش کن لوهان ، تا کی میخوای باهام مثل پدرم رفتار کنی ؟ من پسرت نیستم لوهان ، من دوست پسرتم !
لوهان با کلافگی از پشت میز بلند شد و رو به جونگین غرید :
-تمومش کن جونگین ، این بحث همیشگی رو تمومش کن . از این بیشتر منو تحت فشار نذار ، ازت خواهش میکنم بهم مهلت بده !
جونگین هم متقابلا مقابل او ایستاد و با درماندگی پرسید :
×هنوزم سهونو دوست داری لوهان ؟ هنوزم منتظرشی ؟ با وجود همه ی این اتفاقات ، هنوزم فکر میکنی برمیگرده ؟ برای همین حلقش هنوزم تو دستته ؟ تا کی لوهان ؟ تا کی میخوای با این حماقتت خودتو نابود کنی ؟ آخه ...
-آره ، من دوستش دارم ، هنوزم دوستش دارم . من دیوونشم جونگین ، بفهم به جز سهون ، نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم پس تو رو خدا اینو ازم نخواه ... تو رو خدا بهم فشار نیار ...
جونگین که با شنیدن فریاد لوهان با شدت جا خورده بود ، با تعجب نگاهی به او که حالا به شدت نفس نفس میزد ، انداخت و زیرلب زمزمه کرد :
×آروم باش لوهان ، باشه دیگه تکرارش نمیکنم پس فقط آروم باش . وضعیت قلبت اصلا خوب نیست ، خواهشا به خودت فشار نیار !
لوهان که حالا کمی آرام تر شده بود ، کت مشکی اش را از روی دسته ی صندلی برداشت و رو به ریما زمزمه کرد :
-دیر برمیگردم ، احتمالا برای نهار پیش کارگرا میمونم چون میخوام با اونا غذا بخورم ، پس منتظرم نمونید .
سپس بدون اینکه به جونگین مهلت زدن حرفی را بدهد ، با عجله سمت در عمارت رفت . جونگین خواست دنبال او برود ولی ریما با عجله گفت :
+بذار تنها باشه ، یکم به تنهایی نیاز داره !
جونگین با کلافگی سمت ریما که همچنان پشت میز نشسته و مشغول خوردن صبحانه اش بود ، چرخید و پرسید :
×اگه اتفاقی براش بیافته چی ؟ تو خونه که ما حواسمون بهش هست ، یهو تپش قلب میگیره و از حال میره اونوقت تو هوای به اون گرمی اگه براش اتفاقی بیافته ، باید چه غلطی کنیم ؟ بهتر نبود که حداقل یکیمون همراهش میرفت ؟
ریما به او زل زد و گفت :
+از سرکارگر اوه خواستم ، به کارگرا در مورد وضعیت لوهان گوشزد کنه به همین خاطر همه حواسشون بهش هست . اگه مشکلی پیش بیاد ، اونا فورا میارنش عمارت . بعدشم ، ما که نمیتونیم تو عمارت حبسش کنیم . اون بچه نیست جونگین ، از هممون هم بهتر از وضعیتش مطلعه ولی چه میشه کرد ؟ اگه اینجا بمونه ، همش به سهون فکر میکنه و این براش بدتره . لوهان از مشکل روحی رنج میبره نه مشکل جسمی پس به نفعشه که سرشو با کار گرم کنه . بذار یکم با کارگرا سر و کله بزنه ، باهاشون غذا بخوره و سرگرم حرف شه ، شاید یکم روحیش بهتر شد .
جونگین با شنیدن این حرف ، آهی کشید و دوباره پشت میز نشست . پس از چند دقیقه برقراری سکوت ، رو به ریما پرسید :
×من هر چی میدونستم رو درباره ی اتفاقات اخیر برات تعریف کردم ، تو نمیخوای داستان گذشته ی لوهان ، سهون و بکهیونو برام تعریف کنی ؟
ریما با دستمال دهانش را پاک کرد و در همان حال که به خدمتکارها اشاره میکرد تا میز را جمع کنند ، از جایش بلند شد و رو به جونگین گفت :
+دنبالم بیا ، بهتره تو یه فضای بهتر در این مورد صحبت کنیم . بعدشم ، نمیخوام خدمتکارا از این موضوع باخبر شن .
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه نیم نگاهی به پیپلاپ که مشغول بازی کردن با توپ هایش بود ، انداخت ، دنبال ریما به راه افتاد .
☔☔☔☔☔☔☔
لوهان با تعجب نیم نگاهی به انبار انداخت و رو به یکی از کشاورزها پرسید :
-از زمان تعمیرش چه مدت میگذره ؟
کشاورز که مرد مسنی بود ، جلو آمد و گفت :
+حدودا سه ماهه ارباب ، ارباب شوان کارگرای خیلی ماهر و مجربی رو برای اینکار استخدام کردن ولی بازم کف انبار نشتی داره و آب به خاطر شدت جریان رودخونه ی زیر انبار ، به داخلش نفوذ میکنه .
لوهان دستی به چانه اش کشید و گفت :
-کار از تعمیر کردن گذشته ، باید یه فکر اساسی به حالش بکنیم ، مثلا میتونیم یه ساختاری مثل پل روی رودخونه بکشیم که آب در تماس با اون باشه . اگه از مصالح غنی تر و محکم تر استفاده کنیم ، این مشکل به کل برطرف میشه . درست نمیگم ؟
کشاورز کمی به جملات او فکر کرد و سپس گفت :
+شما درست میگید ارباب ولی اگه میخواید این کارو انجام بدید ، باید زودتر دست به کار شید چون تا چند وقت دیگه ، باید محصولات جدید رو برای زمستون انبار کنیم .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ، بهشون میگم تو کارا از جادوگرا هم استفاده کنن تا زودتر تموم شه . خوب ، مشکل دیگه ای هم هست ؟
مرد با شنیدن این جمله ، به دیگر کشاورزها نگاه کرد . پس از گذشت چند ثانیه ، پسری که به نظر می آمد کمتر از پانزده سال دارد ، با عجله جلو آمد و رو به لوهان پرسید :
×ارباب ، میشه ازتون چیزی بخوام ؟
کشاورز میانسال بدون اینکه به لوهان فرصت زدن حرفی را بدهد ، رو به پسر گفت :
+خجالت بکش گری  ، این چه کاریه ؟ تو ...
-بذار حرفشو بزنه !
لوهان با خوشحالی جلو رفت و وقتی مقابل پسر رسید ، با مهربانی گفت :
-بهم بگو چی میخوای ، با دقت بهش گوش میکنم .
گری با خوشحالی لبخندی زد و رو به لوهان گفت :
×درسته که ما تو مزرعمون مدرسه داریم ولی گاهی پیش میاد که برای مدرسه یا کارای روزانمون ، باید یه سری چیزا رو تهیه کنیم . چون شهر از اینجا خیلی دوره ، برامون واقعا سخته که زود زود بریم و برگردیم . تازه ، بزرگترا به خاطر ما هزینه نمیکنن و کالسکه نمیگیرن برای همین ، ممنون میشیم اگه یه فکری برای ما کوچیک ترا هم بکنید .
لوهان با شنیدن این جملات از ته دل خندید و سپس رو به پسر گفت :
-چه فکر خوبی ، خیلی عالی شد که بهم خبر دادی . من با ارباب شوان صحبت میکنم تا از این به بعد ، هفته ای دو بار برای شما کوچیکترا ، یه کالسکه ی خیلی بزرگ ترتیب بده تا بتونید برید شهر و خوش بگذرونید . نظرت در این باره چیه ؟
پسر از خوشحالی لبخندی زد و پس از ادای احترام گفت :
×شما بی نظیرید ارباب شیو ، بابت اینکه به حرفام گوش دادید ، خیلی ممنون .
لوهان لبخندی زد و سپس رو به بقیه ی کشاورزها گفت :
-به پاس تموم زحمات بی منتی که تو این یه سال برای مزرعه کشیدید ، برای همتون یه مسافرت چند روزه به تانژانک رو ترتیب دادم ، مجوزش تا چند روز دیگه به دستتون میرسه و شما میتونید تو موعدی که براتون تعیین شده ، برید اونجا و کلی خوش بگذرونید . هزینه ی هتلتونو هم شرکت هیپوستس محول میشه پس تا میتونید از این فرصت استفاده کنید . اینم کادوی برداشت محصول امسال من به شما . یکم از کادوی سالای قبل متفاوت تره ، امیدوارم دوستش داشته باشید .
با تمام شدن جمله لوهان ، صدای جیغ خوشحالی کشاورزها بلند شد . همه با خوشحالی خانواده شان را در آغوش می گرفتند و می خندیدند . لوهان با دیدن شادی آنها ، لبخندی زد و خواست از آنجا دور شود ولی با شدت گرفتن درد قلبش ، سرجایش ایستاد . نفس عمیقی کشید و برای اینکه باعث ناراحتی کشاورزها نشود ، با عجله از انبار خارج شد . میانه ی راه ، دستش را به نرده های چوبی کنار مزرعه گرفت تا از افتادن جلوگیری کند . با دست دیگرش جیب کتش را گشت ولی متوجه شد که قوطی قرص هایش را در عمارت جا گذاشته . با کلافگی آهی کشید و سعی کرد با قدم هایی آرام ، سمت عمارت برود .
☔☔☔☔☔☔☔
ریما پس از دادن فنجان دمنوش به جونگین ، کنار او ، روی نیمکت نشست . جونگین با خوشحالی نیم نگاهی به باغچه ی سرسبز و نسبتا بزرگ ریما انداخت و پرسید :
-اینجا خیلی خوشگله ، خودت بهش میرسی ؟
ریما با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+آره ، وقتی سهون و لوهان ازدواج کردن و از اینجا رفتن ، منم تصمیم گرفتم خودمو با یه چیزی سرگرم کنم تا راحت تر با نبودشون کنار بیام . از اون به بعد ، این باغچه شد همدم تنهایی من !
جونگین لبخندی زد و سپس از دمنوشش نوشید . بعد از گذشت چند دقیقه ، ریما نگاهی به درختچه های مقابلش انداخت و گفت :
+من شاهد بزرگ شدن این درختچه ها بودم ، همونطور که شاهد بزرگ شدن لوهان بودم ! لوهان خیلی تغییر کرده جونگین ! قبلنا ، ظاهر و باطنش یه چیزو نشون میداد ولی حالا ، باطنش با ظاهرش مایل ها فاصله داره . اونا اونقدر از هم دورن که حتی به چشم همدیگه هم نمیان !
جونگین هم به درختچه ها زل زد و در همان حال که به فنجانش فشار می آورد ، زمزمه کرد :
-سهون این بلا رو سرش آورده . لوهان این همه سال ، این درد طاقت فرسا رو تحمل کرد و حتی به روی خودش هم نیاورد . وقتی پزشک گفت قلبش باید عمل شه ، کل دنیا روی سرم خراب شد ریما . لوهان از اون عمل زنده بیرون نمیاد ، من میدونم ، بدنش ضعیف تر از اونه که بخواد این عملو تحمل کنه . علاوه بر این ، سهونی نیست تا بخواد به امیدش ادامه بده .
ریما با ناراحتی ، نگاهی به چهره ی درهم جونگین انداخت و پرسید :
+خیلی دوستش داری ؟
جونگین سمت ریما چرخید و پرسید :
-تو دنیای به این بزرگی و پر از جادو ، راهی نیست که بشه بدن منو با بدن اون عوض کرد ؟ یا اینکه قلبمو ، با قلب اون جا به جا کرد ؟ تحمل دیدن درد کشیدنش رو ندارم ریما ، هر بار که از حال میره و یا هر بار که با مچ دست باریکش ، به قفسه ی سینش فشار میاره ، به خودم بابت هر نفسی که با آرامش و بدون درد میکشم ، لعنت میفرستم !
ریما آهی کشید و گفت :
+میدونم عاشقشی چون خودمم عاشقم پس بیا باهم روراست باشیم . ما همیشه نفر سومیم جونگین و نفر سوم محکوم به باخته . همونطور که لوهان تو رابطه ی بکهیون و سهون نفر سوم بود و باخت ، من و تو هم نفر سومیم . منظورمو متوجه میشی ؟
-لوهان میدونه که عاشقشی ؟
ریما سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه ، هرگز هم نباید بفهمه چون میخوام ، همیشه براش تو جایگاه یه دوست باقی بمونم . اینطوری میتونم تو خلوتم بهش عشق بورزم و در حضورش اونو آروم کنم . مگه رسالت اصلی عشق ، خوشحال کردن معشوقت نیست ؟ هر چند امکان داره این خوشحالی ، مهر نابودی خودتو بزنه !
جونگین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-پس شروع کن ریما ، برای کمک به لوهان ، باید بدونم دقیقا چه اتفاقاتی تو گذشته افتاده تا بتونم برای آینده برنامه ریزی کنم .
ریما با شنیدن این جمله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .
لوهان بعد از خوردن قرص هایش ، نیم نگاهی به پیپلاپ که روی کاناپه ها بالا و پایین میپرید ، انداخت . سپس مشغول بررسی سالن شد و وقتی ریما و جونگین را در آن اطراف ندید ، رو به یکی از خدمتکارها پرسید :
-جونگین و ریما کجان ؟ تو اتاقشونن ؟
دختر به او ادای احترامی کرد و گفت :
+نه ارباب ، ارباب زاده جونگین همراه ارباب شوان رفتن به باغچه ی شخصی ایشون .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
-کنجکاوم ببینم باغچه ی این فندق چه شکلیه ، چطوره سورپرایزشون کنم ؟
سپس با خوشحالی رو به دختر که زیرچشمی مشغول بررسی ظاهرش بود ، پرسید :
-میشه منو ببری باغچه ی ریما ؟ کنجکاوم بدونم چه شکلیه !
دختر که تا آن زمان به خاطر ظاهر لوهان که در کت و شلواری مشکی و پیراهنی زرشکی به شدت جذاب به نظر می آمد ، در دنیای دیگری سیر میکرد ، با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با ذوق از اینکه میتوانست چند ثانیه بیشتر ارباب جذابش را همراهی کند ، با عجله مشغول راهنمایی او شد .
☔☔☔☔☔☔☔
+ماجرا برمیگرده به یازده سال پیش ، دقیقا زمانی که لوهان دچار حملات عصبی شدید میشد . اون زمانا ، سهون و بکهیون با هم نامزد بودن . زوج همجنس گرای مزرعه ، جزو زوجای معروف این حوالی بودن و همه ازشون حرف میزدن . البته ، باید به این نکته اشاره کنم که لوهان از وجود هیچکدومشون مطلع نبود به این خاطر که اون تموم وقتشو داخل عمارت میگذروند و تنها ذهنیتی که از بیرون عمارت و مزرعه داشت ، حاصل نمای مزرعه از داخل پنجره ی اتاقش بود ؛ چون ارباب به لوهان اجازه ی بیرون رفتن از عمارتو نمیداد . اون حتی دوست نداشت یه غبار از بیرون روی لباس پسرش بشینه چه برسه به اینکه زوریا بخواد پوست حساسشو تحریک کنه . بگذریم ، داستان از خواب یه شب بارونی شروع شد ...

باغچه ریما

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

باغچه ریما

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now