Part 51

283 43 25
                                    

جونگین با خنده سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با ذوق کودکانه اش گفت :
+این عالیه ! من تا امروز اسم نداشتم ، خیلی ممنون که برام اسم انتخاب کردید آقا !
لوهان با خوشحالی انگشت شستش را روی بینی جونگین کوبید و گفت :
-هی کیوتی ، منو آقا صدا نزن . بهت که گفتم اسمم لوهانه !
جونگین خجالت زده زمزمه کرد :
+لوهان ! اسمت خیلی ... خیلی قشنگه ، مثل چشمات ، مثل اونا میدرخشه !
لوهان که انتظار شنیدن همچین کلماتی را از یک کودک نداشت ، ناخودآگاه لبخندی زد و دستی به موهای او کشید . جونگین که برای اولین بار دست نوازش کسی درون موهایش فرو میرفت ، با چشم هایی پر به فرشته ی مقابلش زل زد و زمزمه کرد :
+میشه ، میشه بیشتر نازم کنی ؟ من ... تا حالا ... تا حالا کسی دوستم نداشته !
لوهان با تعجب پرسید :
-مگه میشه خوشگلم ؟ خوب تو پرورشگاه پس ...
+اون فقط تنبیهم میکنه و بهم اجازه نمیده با بقیه بازی کنم . حتی ... اسباب بازیام هم قدیمی شدن . من ... دوست دارم مثل بقیه ی هم سن و سالام برم مدرسه !
لوهان با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، رو به جونگین پرسید :
-مگه میشه ؟ این ... این امکان نداره ... تو حتی مدرسه هم نمیری ؟
جونگین با ناراحتی سرش را به نشانه خیر تکان داد و این بار قطره ای اشک از چشمش جاری شد . لوهان با عجله با سر انگشت هایش صورت او را پاک کرد و گفت :
+گریه نکن ، باشه ؟ من با مسئول پرورشگاهت صحبت میکنم و بهت قول میدم از این به بعد ، اتفاقای خیلی خوبی برات بیافته !
جونگین با ناراحتی سرش را پایین انداخت و نالید :
-من دیگه برنمیگردم اونجا . حاضرم از گرسنگی بمیرم ولی برنگردم تو اون خرابه . من ... من دیگه نمیخوام تو اون اتاق سرد و تاریک حبس شم . من ...
اما جمله اش با در آغوش گرفته شدن توسط لوهان ناتمام ماند . لوهان با عجله بوسه های سبکی روی موهای جونگین زد و زمزمه کرد :
+میدونم ، میدونم پسرک کوچیک من که حبس شدن تو خونت چه حسی داره . مهم نیست که اون خونه یه عمارت باشه یا دخمه ، مهم اون حس خفقان آوریه که دیواراش بهت القا میکنه ولی نترس ، من پیشتم ، باشه عزیزدلم ؟
جونگین در همان حال که بینی اش را بالا می کشید ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . لوهان با دیدن عکس العمل او ، بوسه ای روی گونه اش زد و برای تغییر دادن بحث پرسید :
+آمممم ، میخوای از اون آبنباتا برات بخرم ؟
جونگین با خوشحالی اشک هایش را با آستین پیراهنش پاک کرد و در همان حال که مشت کوچکش را روی چشم هایش می کشید ، مظلومانه رو به لوهان پرسید :
-میتونم ازشون داشته باشم ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با لحنی مهربان گفت :
+چرا که نه عزیزدلم ؟ از هر کدوم که دلت خواست بردار و به چیز دیگه ای هم فکر نکن !
جونگین با خوشحالی بوسه ای روی گونه ی لوهان که همچنان مقابلش زانو زده بود ، زد و سپس با خنده و در حالی که پاهای تپلش را روی خاک می کشید ، سمت مغازه رفت . اما لوهان آنقدر غرق در دریافت بوسه شده بود که چندین دقیقه بدون تکان خوردن به کودک نسبتا چاق با موهایی طوسی و چشم های عسلی که سعی میکرد به زور آبنبات ها را درون آغوش کوچکش جا دهد ، زل زد . پس از گذشت چند دقیقه ، به آرامی زیرلب زمزمه کرد :
+چرا این بچه منو یاد خودم میندازه ؟ منو یاد محرومیتام و همچنین تشنه ی محبت بودنم میندازه . همونقدر نیازمند تکیه گاه و من ... من ... چرا دلم میخواد که اونو ... خدای من ... چی میگم ؟ من خودم هنوز بچم اونوقت به یه بچه فکر میکنم ؟ سهون مطمئنا شوکه میشه !
با تصور چهره ی سهون وقتی که جونگین را میدید ، ناخودآگاه لبخندی زد و سمت جونگین که حالا آبنبات ها را به دندان گرفته بود ، رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
تمام روز را باهم خوش گذراندند . هر دو فارغ از جهان اطرافشان ، میان بازار میدویدند . لوهان با خوشحالی هر چیزی که جونگین میخواست را برایش میخرید و جونگین هم پس از دریافت هدیه اش ، بوسه ای روی گونه ی لوهان میزد . جونگین با اشتهای زیاد ، هر غذایی که لوهان برایش میخرید را میخورد و لوهان فقط کنجکاو بود تا بداند این کودک معنی کلمه ی سیر شدن را میداند یا نه !
خسته از آب تنی درون دریاچه ی حومه ی شهر ، سلانه سلانه با کیسه های بزرگ خرید جونگین ، هرجفتشان دوباره سمت بازار راه افتادند . جونگین در همان حال که گردنبندی را با دو پلاک که یکی به شکل آهو و دیگری به شکل خرسی کوچک بود ، درون گردنش جا به جا میکرد ، رو به لوهان گفت :
-این آهوعه تویی و خرسه منم ! اینطوری همیشه باهم میمونیم !
و سپس با لب های کوچکش ، بوسه ای روی پلاک آهو زد !
لوهان با شنیدن این جملات و دیدن عکس العمل جونگین ، قهقهه ای زد و خواست چیزی بگوید ولی ناگهان چشمش به تابلوی بزرگ تجارتخانه ی کیم افتاد . تازه به یاد آورد که به خواسته ی سهون ، برای بستن قراردادی با کیم آندرسون روانه ی بازار محلی شده . تمام طول روز آنقدر غرق در بازی با جونگین بود که به کل سهون و قرارش را فراموش کرد .
با عجله دست جونگین را گرفت و در همان حال که کودک را به دنبالش سمت ساختمان مجلل تجارتخانه میکشید ، گفت :
+راستی جونگینی ، شوهرم ازم خواسته با رئیس این تجارتخونه قرارداد ببندم برای همین ، میشه چند لحظه اونجا منتظرم بمونی ؟ قول میدم خیلی زود برگردم ، باشه عزیزدلم ؟
جونگین در همان حال که به فضای مجلل داخل تجارتخانه نگاه میکرد ، با تعجب پرسید :
-شوهر ؟ مگه تو ...
*هی توی لعنتی ، اینجا چه غلطی میکنی ؟
هرجفتشان با تعجب سمت مردی که با عصبانیت رو به آنها فریاد زده بود ، چرخیدند . دایه ی جونگین ، با عصبانیت دست او را کشید و باعث شد آبنبات هایش روی سنگفرش ها بیافتدند . لوهان که شاهد این ماجرا بود ، با عصبانیت سمت دایه چرخید و خواست اعتراض کند ولی با دیدن آندرسون که با عصبانیت سمتشان می آمد ، از اینکار منصرف شد .
آندرسون با عصبانیت سمت دایه رفت و خواست رو به او فریاد بزند ولی با دیدن لوهان ، با دستپاچگی پرسید :
×آمممم جناب شیو ، شما کی تشریف آوردید ؟ چرا نگفتید بیایم استقبالتون ؟
لوهان با تعجب نیم نگاهی به آندرسون و سپس جونگین که با چشم هایی خیس به آبنبات هایش زل زده بود ، انداخت . بعد از گذشت چند ثانیه ، نفس عمیقی کشید و با تردید زمزمه کرد :
+شما این بچه رو میشناسید ؟
☔☔☔☔☔☔☔
آندرسون پس از تعریف کردن سرگذشت پسرش و همچنین دلیل پنهان کردن نوه اش برای لوهان ، آهی کشید و گفت :
-متأسفم که نوم براتون مزاحمت ایجاد کرده جناب شیو . البته ، واقعا باید ازتون تشکر کنم چون اگه شما پیداش نمیکردید و اونو به اینجا نمیاوردید ، ممکن بود اتفاقای بدتری براش رخ بده .
لوهان در همان حال که با فنجان دمنوشش بازی بازی میکرد ، لب پایینش را گاز گرفت چون حرفی برای زدن نداشت . یک کودک هفت ساله ، زندگی اش به قدری اندوهگین و غم انگیز بود که حتی لوهان هم نمیتوانست با سرنوشت او کنار بیاید .
آندرسون با دیدن سکوت لوهان و چهره ی درهمش ، آهی کشید و برای عوض کردن جو رو به او پرسید :
-آمممم ... جناب شیو ، بهتر نیست در مورد قرارداد صحبت کنیم ؟ میدونم که شما و همسرتون برای ماه عسل به تانژانک اومدید ولی خوب همونطور که میدونید ، پدرتون خیلی مشتاق بستن این قرارداد بین دو تجارتخونه هستن . امیدوارم منو به خاطر گستاخی رد کردن درخواست همسرتون ببخشید اما اینجا همه چیز راه و روش مخصوص به خودشو داره . من نمیتونم با فردی که یه کارگر معمولی مزرعه بوده و از اینطور موارد سر درنمیاره و علاوه بر اون ، اصل و نسب درستی نداره ، قرارداد به این مهمی ببندم . ولی در مورد شما ، همه چیز فرق ...
+چه بلایی سر جونگین میاد ؟
آندرسون با تعجب نگاهی به لوهان که پس از گذشت نیم ساعت بالاخره حرف زده بود ، انداخت و شوکه پرسید :
-جونگین ؟
لوهان فنجان دمنوشش را روی میز مقابلش گذاشت و با لکنت پرسید :
+نوتون ... اون ... چه بلایی سرش میاد ؟ باید برگرده ... به همون ... پرورشگاه ؟
-شما چرا ...
+میشه ... میشه اجازه بدید من ... به فرزندی بگیرمش ؟ بهتون قول میدم ... قول میدم اجازه ندم کسی از زنده بودنش مطلع شه . اون میشه شیو جونگین ، پسر من پس کسی نمیفهمه نوه ی شماس . با خودم میبرمش سنتوپیا و دیگه هرگز این اطراف پیدامون نمیشه . من خوب بزرگش میکنم جناب کیم . کاری میکنم بهش افتخار کنید پس ...
-نمیشه جناب شیو ، این چه حرفیه که میزنید ؟ درسته اونو از خودم دور کردم ولی نمیتونم اجازه بدم که پسرخونده ی شما بشه . اگه بلایی سرش بیاد و من پیشش نباشم چی ؟
لوهان خشمگین مقابل آندرسون ایستاد و فریاد زد :
+الان خیلی مراقبشید ؟ اگه من پیداش نمیکردم ، صاحب مغازه جونگینو تحویل گارد سطتنی میداد . اونوقت می خواستید با چه توجیهی آزادش کنید ؟ هان ؟
آندرسون با کلافگی دستی به موهایش کشید و بعد از اینکه چرخی درون اتاق زد ، رو به لوهان پرسید :
-اما شما خودتون هنوز بچه اید جناب لوهان ، اونوقت چطور میخواید از نوه ی من مراقبت کنید ؟ اصلا همسرتون با همچین چیزی موافقت میکنه ؟
لوهان که به کل سهون را فراموش کرده بود ، نفس عمیقی کشید و با قاطعیت گفت :
+اون به من مربوطه جناب کیم . حتی ... حتی بهتون تضمین میدم که همسرم هم بویی از هویت اصلی جونگین نبره . پس ... پس خواهشا بهم اعتماد کنید و بذارید جونگینو با خودم ببرم . جونگین منو یاد خودم میندازه ، یاد بی پناهیام پس اجازه نمیدم اونم تو حسرت مهر و محبت و تنهایی بزرگ شه . اون پسر من میشه ارباب کیم ، پسری که مثل یه شاهزاده بزرگ میشه . جناب کیم ...
-بهم یکم مهلت بدید جناب شیو . خواهش میکنم یکم بهم مهلت بدید !
لوهان خواست اعتراض کند ولی به خوبی میدانست که با اینکارش بیشتر اوضاع را بهم میریزد و علاوه بر آن باید سهون را آماده میکرد . پس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با عجله گفت :
+باشه ، فردا میام اینجا و جونگینو با خودم میبرمش ولی ... تا اون زمان نباید اجازه بدید برگرده پرورشگاه . نمیخوام از این بیشتر اونجا بمونه . در غیر این صورت ، همین الان با خودم میبرمش و باید به زور جلومو بگیرید !
آندرسون وحشت زده نگاهی به لوهان که با عصبانیت جملاتش را ادا میکرد ، انداخت و وقتی برق درون چشم هایش را دید ، با کلافگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .
پایان فلشبک : زمان حال
جونگین در همان حال که با یک دستش گردنبندی را که لوهان آن روز برایش خرید و از آن زمان همیشه به دور گردنش باقی مانده بود ، لمس میکرد ، پرسید :
-بعدش چیشد ؟ چطور بهش اجازه دادی که منو با خودش ببره ؟
آندرسون آهی کشید و گفت :
×اون شب با خودم خیلی فکر کردم و دیدم این بهترین گزینه ایه که رو به رومه . من خانواده ی شیو رو میشناختم و میدونستم که میتونن تو رو به خوبی بزرگ کنن ولی تنها تردیدم به خاطر فاصله بود . وقتی فرداش لوهان اومد و گفت تایید سهونو گرفته ، دیگه نمیتونستم بهونه ای براش بیارم و خوب از طرفی هم خوشحال بودم چون اینطوری تو میتونستی تو عشق بزرگ شی . فقط یه شرط برای لوهان گذاشتم ، اونم اینکه نباید هرگز فامیلیشو عوض کنه تا تو بتونی با فامیلی اون بزرگ شی . تو باید با اصالت بزرگ میشدی کای !
با شنیدن این جملات ، جونگین شوکه به آندرسون نگاه کرد و با حرص غرید :
-پس توی لعنتی اونو مجبور به اینکار کردی ؟ میدونی چند بار سهون به خاطر این موضوع تحقیرش کرد و گفت حتی فامیلی اونم نگرفته پس چطور میتونه همسرش باشه ؟ میدونی لوهان چقدر بابت این موضوع سرزنش شده ؟ خدای من ... اینجا چه خبره ؟ من ... من دیگه دارم دیوونه میشم !
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به آندرسون فرصت زدن حرفی را بدهد ، خشمگین پرسید :
-نسلم چیه ؟ چرا هیچ چیزی از گذشتم یادم نیست ؟ چرا این خاطراتی رو که ازشون حرف میزنی ، بریده بریده و نصفه به یاد میارم ؟ چرا تو یا بقیه رو نمیشناسم ؟
آندرسون با شرمندگی زمزمه کرد :
×من مجبور شدم از یه جادوگر قدرتمند استفاده کنم تا حافظتو دستکاری کنه و نسلتو ظاهرا به هرا تغییر بده ، چون مادرت یه هرا بود ، این کار به آسونی انجام شد و خوشحالم که تا به امروز کسی به نسل واقعیت پی نبرده !
سپس دستی به صورت جونگین کشید . همزمان با اینکارش ، هاله ای جونگین را در برگرفت و چهره اش به چهره ی واقعی اش تغییر یافت . با از بین رفتن هاله ، جونگین با عجله از جایش بلند شد و سمت آینه ی قدی گوشه اتاق رفت . با دیدن ظاهرش با موهایی طوسی و چشم هایی عسلی ، زیرلب زمزمه کرد :
-من یه انجلم !
آندرسون که حالا کنار او ایستاده بود و با خوشحالی ظاهر جذاب نوه اش را تحسین میکرد ، لبخندی زد و گفت :
×نسل خانواده ی ما توانایی جادوی خاصی رو نداره ولی آره ، تو یه انجلی پسرم . یه انجل اصیل . کیونگسو هم مثل تو یه انجله ولی چون پدرش اهل کوکاگاس ، قدرتمندتره !
اما جونگین بدون توجه به جملات او ، دستی به صورتش که با آن موها و چشم ها جذاب تر از قبل به نظر می آمد ، کشید و زمزمه کرد :
-من الان یه موجود دیگم !
آندرسون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه دستش را روی شانه ی او گذاشت ، گفت :
×تو کیم کایی پسرم ، کیم کای ! بزرگترین نوه ی کیم آندرسون و جانشین امپراطوری کیم !
کیونگسو با شنیدن این جملات لبخندی زد و با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . کای از درون آینه نیم نگاهی به کیونگسو انداخت و بدون نگاه کردن به آندرسون گفت :
-به یه شرط قبول میکنم که نوت و همچنین جانشینت بشم !
آندرسون با تعجب به او نگاه کرد و با تردید پرسید :
×چه ... چه شرطی کای ؟
جونگین در همان حال که از درون آینه به ظاهرش نگاه میکرد ، با قاطعیت جواب داد :
-من قدرتتو میخوام ، تموم قدرتت ! همه باید بدونن کیم کای برگشته ! میخوام همه مقابلم به زانو دربیان . اونقدر قدرت میخوام که بتونم از لوهان در مقابل اوه سهون محافظت کنم . میتونی همچین قدرتی رو بهم بدی ؟
آندرسون وحشت زده به جونگین زل زد و با لب هایی لرزان گفت :
×میتونم ولی تو ...
-بیا خودمونو با این بحثای خسته کننده آزار ندیم پدربزرگ ، درست نمیگم ؟
آندرسون با بدنی لرزان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس نیم نگاهی به کیونگسو انداخت . با دیدن تایید او ، تصمیم گرفت سؤال دیگری نپرسد .
جونگین در همان حال که نیشخند به لب داشت ، به تصویر خودش درون آینه زل زد و زمزمه کرد :
-اوه سهون ، بیون بکهیون ، منتظرم باشید چون این بار قراره با یه مار زخمی رو به رو شید . تقاص تک تک زخمایی رو که به من و لوهان زدید ، ازتون پس میگریم در نتیجه ...
چشمکی زد و ادامه داد :
-بنگ ... بازی شروع شده !
☔☔☔☔☔☔☔
سنتوپیا - عمارت اوه
با شنیدن صدای باز شدن در ، بکهیون با نگرانی سمت سهون که با چهره ای درهم سمت پله ها میرفت ، دوید و پرسید :
-سهون ؟ اینجا چه خبره ؟ تو چرا این شکلی شدی ؟ وقتی بهم زنگ زدی و گفتی چیشده ، دلم هزار راه رفت . حالت خوبه ؟
سهون با کلافگی نیم نگاهی به چهره ی مضطرب بکهیون انداخت و زمزمه کرد :
+آره بکهیون ، وقتی اون تصمیمو میگرفتم ، باید فکر اینجاشو هم میکردم ، الانم فقط یکم ذهنم بهم ریخته . نمیدونم بک ... نمیدونم چی درسته و چی غلط ! فقط ... فقط میخوام یکم تنها باشم تا بتونم افکارمو مرتب کنم !
سپس بدون توجه به بکهیون سمت پله ها رفت . بکهیون با ناراحتی به سهون که وارد اتاق مشترکش با لوهان میشد ، نگاه کرد و روی اولین پله نشست . سرش را به نرده ی فلزی تکیه داد و با درماندگی زمزمه کرد :
-کی قراره همه چیز آروم شه ؟ دلم برای یه زندگی بدون دغدغه لک زده . شاید چانیول حق داشت ، شاید ... شاید من هرگز نتونم به چیزی که میخوام برسم . اگه اینطور باشه چی ؟ اگه ... اگه همیشه زندگیم پر از تلاطم باشه چی ؟ تا کی میتونم طاقت بیارم و بجنگم ؟
آهی کشید و سرش را روی زانوهایش گذاشت . آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه خدمتکارهایی که با تعجب از کنارش رد میشدند و گاهی درون گوش هم چیزی زمزمه می کردند ، نشد !
☔☔☔☔☔☔☔
بالش لوهان را در آغوش گرفت و در همان حال که سرش را درون آن فرو میبرد ، نفس عمیقی کشید ؛ هنوز هم بوی لوهان را میداد !
زیرلب زمزمه کرد :
-مگه میشه عطرت از بین بره ؟ مگه میشه ردپات تو زندگیم نباشه ؟ بدون تو ، همیشه یه تیکه ی پازل زندگیم کمه هانا . من بدون تو ناقصم لوهانی پس میشه این نقصو بزرگترش نکنی ؟ بی تو نابود میشم پس میشه ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-من خودم خواستم به اینجا برسیم پس نمیشه ! چطور میتونی تو چشمای مردی نگاه کنی که بارها بهت خیانت کرده ؟ من هر بار برای نزدیک شدن بهت قدمی رو برداشتم ولی برخلاف خواستم ، دورتر شدم . دیگه عقلم به جایی نمیرسه هانا . اشتباهاتم از حد شمارش خارج شدن و من هر بار بیشتر بهشون دامن میزنم . دیگه خودمم نمیدونم چی میخوام . ذهنم بهم ریخته ، این داستان گیج کننده تر از اونیه که فکرشو بکنی و من ...
مکثی کرد و گفت :
-کاش نمیبوسیدمش ، کاش بکهیونو نمیبوسیدم ! من بی توجه به فرشته ی درون آغوشم ، شیطانی رو بوسیدم که خنجرشو از مدت ها پیش برای فرشته ی معصومم تیز کرده بود ! خودمو تبرئه نمیکنم چون با اختیار کامل بوسیدمش . وقتی به جوهر اجازه ی ریختن روی یه پارچه ی سفید با تار و پود پیوسته رو میدی ، باید انتظار پخش شدنش رو داشته باشی . بکهیون برای من حکم اون قطره ی جوهرو داشت . بهش اجازه ی رخنه تو قلبمو دادم و کم کم تسلیمش شدم . منی که اینقدر سست بنیان بودم ، چطور میخواستم از تو مراقبت کنم ؟ من لیاقتتو نداشتم هانا پس چه بهتر که از زندگیت برم بیرون . من ... آخخخخ ...
با احساس تیر کشیدن سرش ، چشم هایش را بست و ترجیح داد کمی استراحت کند ؛ بی خبر از زانوهایی که پشت در اتاقش خم شد !
بکهیون با پاهایی لرزان ، روی سرامیک های کف راهرو سقوط کرد و کف دستش را روی دهانش کوبید تا سهون متوجه صدای گریه اش نشود . دست دیگرش را روی قلبش فشار داد و به آرامی زمزمه کرد :
+اینه بکهیون ، این جهنمیه که خودت برای خودت ساختی و آتیششو شعله ور کردی پس از گرماش لذت ببر ! یول ... تو ... کجایی ... چانیول ... آه خدای من ... دارم خفه میشم ... یول ... چانیول ...

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now