جونگین با خنده سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با ذوق کودکانه اش گفت :
+این عالیه ! من تا امروز اسم نداشتم ، خیلی ممنون که برام اسم انتخاب کردید آقا !
لوهان با خوشحالی انگشت شستش را روی بینی جونگین کوبید و گفت :
-هی کیوتی ، منو آقا صدا نزن . بهت که گفتم اسمم لوهانه !
جونگین خجالت زده زمزمه کرد :
+لوهان ! اسمت خیلی ... خیلی قشنگه ، مثل چشمات ، مثل اونا میدرخشه !
لوهان که انتظار شنیدن همچین کلماتی را از یک کودک نداشت ، ناخودآگاه لبخندی زد و دستی به موهای او کشید . جونگین که برای اولین بار دست نوازش کسی درون موهایش فرو میرفت ، با چشم هایی پر به فرشته ی مقابلش زل زد و زمزمه کرد :
+میشه ، میشه بیشتر نازم کنی ؟ من ... تا حالا ... تا حالا کسی دوستم نداشته !
لوهان با تعجب پرسید :
-مگه میشه خوشگلم ؟ خوب تو پرورشگاه پس ...
+اون فقط تنبیهم میکنه و بهم اجازه نمیده با بقیه بازی کنم . حتی ... اسباب بازیام هم قدیمی شدن . من ... دوست دارم مثل بقیه ی هم سن و سالام برم مدرسه !
لوهان با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، رو به جونگین پرسید :
-مگه میشه ؟ این ... این امکان نداره ... تو حتی مدرسه هم نمیری ؟
جونگین با ناراحتی سرش را به نشانه خیر تکان داد و این بار قطره ای اشک از چشمش جاری شد . لوهان با عجله با سر انگشت هایش صورت او را پاک کرد و گفت :
+گریه نکن ، باشه ؟ من با مسئول پرورشگاهت صحبت میکنم و بهت قول میدم از این به بعد ، اتفاقای خیلی خوبی برات بیافته !
جونگین با ناراحتی سرش را پایین انداخت و نالید :
-من دیگه برنمیگردم اونجا . حاضرم از گرسنگی بمیرم ولی برنگردم تو اون خرابه . من ... من دیگه نمیخوام تو اون اتاق سرد و تاریک حبس شم . من ...
اما جمله اش با در آغوش گرفته شدن توسط لوهان ناتمام ماند . لوهان با عجله بوسه های سبکی روی موهای جونگین زد و زمزمه کرد :
+میدونم ، میدونم پسرک کوچیک من که حبس شدن تو خونت چه حسی داره . مهم نیست که اون خونه یه عمارت باشه یا دخمه ، مهم اون حس خفقان آوریه که دیواراش بهت القا میکنه ولی نترس ، من پیشتم ، باشه عزیزدلم ؟
جونگین در همان حال که بینی اش را بالا می کشید ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . لوهان با دیدن عکس العمل او ، بوسه ای روی گونه اش زد و برای تغییر دادن بحث پرسید :
+آمممم ، میخوای از اون آبنباتا برات بخرم ؟
جونگین با خوشحالی اشک هایش را با آستین پیراهنش پاک کرد و در همان حال که مشت کوچکش را روی چشم هایش می کشید ، مظلومانه رو به لوهان پرسید :
-میتونم ازشون داشته باشم ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با لحنی مهربان گفت :
+چرا که نه عزیزدلم ؟ از هر کدوم که دلت خواست بردار و به چیز دیگه ای هم فکر نکن !
جونگین با خوشحالی بوسه ای روی گونه ی لوهان که همچنان مقابلش زانو زده بود ، زد و سپس با خنده و در حالی که پاهای تپلش را روی خاک می کشید ، سمت مغازه رفت . اما لوهان آنقدر غرق در دریافت بوسه شده بود که چندین دقیقه بدون تکان خوردن به کودک نسبتا چاق با موهایی طوسی و چشم های عسلی که سعی میکرد به زور آبنبات ها را درون آغوش کوچکش جا دهد ، زل زد . پس از گذشت چند دقیقه ، به آرامی زیرلب زمزمه کرد :
+چرا این بچه منو یاد خودم میندازه ؟ منو یاد محرومیتام و همچنین تشنه ی محبت بودنم میندازه . همونقدر نیازمند تکیه گاه و من ... من ... چرا دلم میخواد که اونو ... خدای من ... چی میگم ؟ من خودم هنوز بچم اونوقت به یه بچه فکر میکنم ؟ سهون مطمئنا شوکه میشه !
با تصور چهره ی سهون وقتی که جونگین را میدید ، ناخودآگاه لبخندی زد و سمت جونگین که حالا آبنبات ها را به دندان گرفته بود ، رفت .
☔☔☔☔☔☔☔
تمام روز را باهم خوش گذراندند . هر دو فارغ از جهان اطرافشان ، میان بازار میدویدند . لوهان با خوشحالی هر چیزی که جونگین میخواست را برایش میخرید و جونگین هم پس از دریافت هدیه اش ، بوسه ای روی گونه ی لوهان میزد . جونگین با اشتهای زیاد ، هر غذایی که لوهان برایش میخرید را میخورد و لوهان فقط کنجکاو بود تا بداند این کودک معنی کلمه ی سیر شدن را میداند یا نه !
خسته از آب تنی درون دریاچه ی حومه ی شهر ، سلانه سلانه با کیسه های بزرگ خرید جونگین ، هرجفتشان دوباره سمت بازار راه افتادند . جونگین در همان حال که گردنبندی را با دو پلاک که یکی به شکل آهو و دیگری به شکل خرسی کوچک بود ، درون گردنش جا به جا میکرد ، رو به لوهان گفت :
-این آهوعه تویی و خرسه منم ! اینطوری همیشه باهم میمونیم !
و سپس با لب های کوچکش ، بوسه ای روی پلاک آهو زد !
لوهان با شنیدن این جملات و دیدن عکس العمل جونگین ، قهقهه ای زد و خواست چیزی بگوید ولی ناگهان چشمش به تابلوی بزرگ تجارتخانه ی کیم افتاد . تازه به یاد آورد که به خواسته ی سهون ، برای بستن قراردادی با کیم آندرسون روانه ی بازار محلی شده . تمام طول روز آنقدر غرق در بازی با جونگین بود که به کل سهون و قرارش را فراموش کرد .
با عجله دست جونگین را گرفت و در همان حال که کودک را به دنبالش سمت ساختمان مجلل تجارتخانه میکشید ، گفت :
+راستی جونگینی ، شوهرم ازم خواسته با رئیس این تجارتخونه قرارداد ببندم برای همین ، میشه چند لحظه اونجا منتظرم بمونی ؟ قول میدم خیلی زود برگردم ، باشه عزیزدلم ؟
جونگین در همان حال که به فضای مجلل داخل تجارتخانه نگاه میکرد ، با تعجب پرسید :
-شوهر ؟ مگه تو ...
*هی توی لعنتی ، اینجا چه غلطی میکنی ؟
هرجفتشان با تعجب سمت مردی که با عصبانیت رو به آنها فریاد زده بود ، چرخیدند . دایه ی جونگین ، با عصبانیت دست او را کشید و باعث شد آبنبات هایش روی سنگفرش ها بیافتدند . لوهان که شاهد این ماجرا بود ، با عصبانیت سمت دایه چرخید و خواست اعتراض کند ولی با دیدن آندرسون که با عصبانیت سمتشان می آمد ، از اینکار منصرف شد .
آندرسون با عصبانیت سمت دایه رفت و خواست رو به او فریاد بزند ولی با دیدن لوهان ، با دستپاچگی پرسید :
×آمممم جناب شیو ، شما کی تشریف آوردید ؟ چرا نگفتید بیایم استقبالتون ؟
لوهان با تعجب نیم نگاهی به آندرسون و سپس جونگین که با چشم هایی خیس به آبنبات هایش زل زده بود ، انداخت . بعد از گذشت چند ثانیه ، نفس عمیقی کشید و با تردید زمزمه کرد :
+شما این بچه رو میشناسید ؟
☔☔☔☔☔☔☔
آندرسون پس از تعریف کردن سرگذشت پسرش و همچنین دلیل پنهان کردن نوه اش برای لوهان ، آهی کشید و گفت :
-متأسفم که نوم براتون مزاحمت ایجاد کرده جناب شیو . البته ، واقعا باید ازتون تشکر کنم چون اگه شما پیداش نمیکردید و اونو به اینجا نمیاوردید ، ممکن بود اتفاقای بدتری براش رخ بده .
لوهان در همان حال که با فنجان دمنوشش بازی بازی میکرد ، لب پایینش را گاز گرفت چون حرفی برای زدن نداشت . یک کودک هفت ساله ، زندگی اش به قدری اندوهگین و غم انگیز بود که حتی لوهان هم نمیتوانست با سرنوشت او کنار بیاید .
آندرسون با دیدن سکوت لوهان و چهره ی درهمش ، آهی کشید و برای عوض کردن جو رو به او پرسید :
-آمممم ... جناب شیو ، بهتر نیست در مورد قرارداد صحبت کنیم ؟ میدونم که شما و همسرتون برای ماه عسل به تانژانک اومدید ولی خوب همونطور که میدونید ، پدرتون خیلی مشتاق بستن این قرارداد بین دو تجارتخونه هستن . امیدوارم منو به خاطر گستاخی رد کردن درخواست همسرتون ببخشید اما اینجا همه چیز راه و روش مخصوص به خودشو داره . من نمیتونم با فردی که یه کارگر معمولی مزرعه بوده و از اینطور موارد سر درنمیاره و علاوه بر اون ، اصل و نسب درستی نداره ، قرارداد به این مهمی ببندم . ولی در مورد شما ، همه چیز فرق ...
+چه بلایی سر جونگین میاد ؟
آندرسون با تعجب نگاهی به لوهان که پس از گذشت نیم ساعت بالاخره حرف زده بود ، انداخت و شوکه پرسید :
-جونگین ؟
لوهان فنجان دمنوشش را روی میز مقابلش گذاشت و با لکنت پرسید :
+نوتون ... اون ... چه بلایی سرش میاد ؟ باید برگرده ... به همون ... پرورشگاه ؟
-شما چرا ...
+میشه ... میشه اجازه بدید من ... به فرزندی بگیرمش ؟ بهتون قول میدم ... قول میدم اجازه ندم کسی از زنده بودنش مطلع شه . اون میشه شیو جونگین ، پسر من پس کسی نمیفهمه نوه ی شماس . با خودم میبرمش سنتوپیا و دیگه هرگز این اطراف پیدامون نمیشه . من خوب بزرگش میکنم جناب کیم . کاری میکنم بهش افتخار کنید پس ...
-نمیشه جناب شیو ، این چه حرفیه که میزنید ؟ درسته اونو از خودم دور کردم ولی نمیتونم اجازه بدم که پسرخونده ی شما بشه . اگه بلایی سرش بیاد و من پیشش نباشم چی ؟
لوهان خشمگین مقابل آندرسون ایستاد و فریاد زد :
+الان خیلی مراقبشید ؟ اگه من پیداش نمیکردم ، صاحب مغازه جونگینو تحویل گارد سطتنی میداد . اونوقت می خواستید با چه توجیهی آزادش کنید ؟ هان ؟
آندرسون با کلافگی دستی به موهایش کشید و بعد از اینکه چرخی درون اتاق زد ، رو به لوهان پرسید :
-اما شما خودتون هنوز بچه اید جناب لوهان ، اونوقت چطور میخواید از نوه ی من مراقبت کنید ؟ اصلا همسرتون با همچین چیزی موافقت میکنه ؟
لوهان که به کل سهون را فراموش کرده بود ، نفس عمیقی کشید و با قاطعیت گفت :
+اون به من مربوطه جناب کیم . حتی ... حتی بهتون تضمین میدم که همسرم هم بویی از هویت اصلی جونگین نبره . پس ... پس خواهشا بهم اعتماد کنید و بذارید جونگینو با خودم ببرم . جونگین منو یاد خودم میندازه ، یاد بی پناهیام پس اجازه نمیدم اونم تو حسرت مهر و محبت و تنهایی بزرگ شه . اون پسر من میشه ارباب کیم ، پسری که مثل یه شاهزاده بزرگ میشه . جناب کیم ...
-بهم یکم مهلت بدید جناب شیو . خواهش میکنم یکم بهم مهلت بدید !
لوهان خواست اعتراض کند ولی به خوبی میدانست که با اینکارش بیشتر اوضاع را بهم میریزد و علاوه بر آن باید سهون را آماده میکرد . پس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با عجله گفت :
+باشه ، فردا میام اینجا و جونگینو با خودم میبرمش ولی ... تا اون زمان نباید اجازه بدید برگرده پرورشگاه . نمیخوام از این بیشتر اونجا بمونه . در غیر این صورت ، همین الان با خودم میبرمش و باید به زور جلومو بگیرید !
آندرسون وحشت زده نگاهی به لوهان که با عصبانیت جملاتش را ادا میکرد ، انداخت و وقتی برق درون چشم هایش را دید ، با کلافگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .
پایان فلشبک : زمان حال
جونگین در همان حال که با یک دستش گردنبندی را که لوهان آن روز برایش خرید و از آن زمان همیشه به دور گردنش باقی مانده بود ، لمس میکرد ، پرسید :
-بعدش چیشد ؟ چطور بهش اجازه دادی که منو با خودش ببره ؟
آندرسون آهی کشید و گفت :
×اون شب با خودم خیلی فکر کردم و دیدم این بهترین گزینه ایه که رو به رومه . من خانواده ی شیو رو میشناختم و میدونستم که میتونن تو رو به خوبی بزرگ کنن ولی تنها تردیدم به خاطر فاصله بود . وقتی فرداش لوهان اومد و گفت تایید سهونو گرفته ، دیگه نمیتونستم بهونه ای براش بیارم و خوب از طرفی هم خوشحال بودم چون اینطوری تو میتونستی تو عشق بزرگ شی . فقط یه شرط برای لوهان گذاشتم ، اونم اینکه نباید هرگز فامیلیشو عوض کنه تا تو بتونی با فامیلی اون بزرگ شی . تو باید با اصالت بزرگ میشدی کای !
با شنیدن این جملات ، جونگین شوکه به آندرسون نگاه کرد و با حرص غرید :
-پس توی لعنتی اونو مجبور به اینکار کردی ؟ میدونی چند بار سهون به خاطر این موضوع تحقیرش کرد و گفت حتی فامیلی اونم نگرفته پس چطور میتونه همسرش باشه ؟ میدونی لوهان چقدر بابت این موضوع سرزنش شده ؟ خدای من ... اینجا چه خبره ؟ من ... من دیگه دارم دیوونه میشم !
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به آندرسون فرصت زدن حرفی را بدهد ، خشمگین پرسید :
-نسلم چیه ؟ چرا هیچ چیزی از گذشتم یادم نیست ؟ چرا این خاطراتی رو که ازشون حرف میزنی ، بریده بریده و نصفه به یاد میارم ؟ چرا تو یا بقیه رو نمیشناسم ؟
آندرسون با شرمندگی زمزمه کرد :
×من مجبور شدم از یه جادوگر قدرتمند استفاده کنم تا حافظتو دستکاری کنه و نسلتو ظاهرا به هرا تغییر بده ، چون مادرت یه هرا بود ، این کار به آسونی انجام شد و خوشحالم که تا به امروز کسی به نسل واقعیت پی نبرده !
سپس دستی به صورت جونگین کشید . همزمان با اینکارش ، هاله ای جونگین را در برگرفت و چهره اش به چهره ی واقعی اش تغییر یافت . با از بین رفتن هاله ، جونگین با عجله از جایش بلند شد و سمت آینه ی قدی گوشه اتاق رفت . با دیدن ظاهرش با موهایی طوسی و چشم هایی عسلی ، زیرلب زمزمه کرد :
-من یه انجلم !
آندرسون که حالا کنار او ایستاده بود و با خوشحالی ظاهر جذاب نوه اش را تحسین میکرد ، لبخندی زد و گفت :
×نسل خانواده ی ما توانایی جادوی خاصی رو نداره ولی آره ، تو یه انجلی پسرم . یه انجل اصیل . کیونگسو هم مثل تو یه انجله ولی چون پدرش اهل کوکاگاس ، قدرتمندتره !
اما جونگین بدون توجه به جملات او ، دستی به صورتش که با آن موها و چشم ها جذاب تر از قبل به نظر می آمد ، کشید و زمزمه کرد :
-من الان یه موجود دیگم !
آندرسون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه دستش را روی شانه ی او گذاشت ، گفت :
×تو کیم کایی پسرم ، کیم کای ! بزرگترین نوه ی کیم آندرسون و جانشین امپراطوری کیم !
کیونگسو با شنیدن این جملات لبخندی زد و با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . کای از درون آینه نیم نگاهی به کیونگسو انداخت و بدون نگاه کردن به آندرسون گفت :
-به یه شرط قبول میکنم که نوت و همچنین جانشینت بشم !
آندرسون با تعجب به او نگاه کرد و با تردید پرسید :
×چه ... چه شرطی کای ؟
جونگین در همان حال که از درون آینه به ظاهرش نگاه میکرد ، با قاطعیت جواب داد :
-من قدرتتو میخوام ، تموم قدرتت ! همه باید بدونن کیم کای برگشته ! میخوام همه مقابلم به زانو دربیان . اونقدر قدرت میخوام که بتونم از لوهان در مقابل اوه سهون محافظت کنم . میتونی همچین قدرتی رو بهم بدی ؟
آندرسون وحشت زده به جونگین زل زد و با لب هایی لرزان گفت :
×میتونم ولی تو ...
-بیا خودمونو با این بحثای خسته کننده آزار ندیم پدربزرگ ، درست نمیگم ؟
آندرسون با بدنی لرزان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس نیم نگاهی به کیونگسو انداخت . با دیدن تایید او ، تصمیم گرفت سؤال دیگری نپرسد .
جونگین در همان حال که نیشخند به لب داشت ، به تصویر خودش درون آینه زل زد و زمزمه کرد :
-اوه سهون ، بیون بکهیون ، منتظرم باشید چون این بار قراره با یه مار زخمی رو به رو شید . تقاص تک تک زخمایی رو که به من و لوهان زدید ، ازتون پس میگریم در نتیجه ...
چشمکی زد و ادامه داد :
-بنگ ... بازی شروع شده !
☔☔☔☔☔☔☔
سنتوپیا - عمارت اوه
با شنیدن صدای باز شدن در ، بکهیون با نگرانی سمت سهون که با چهره ای درهم سمت پله ها میرفت ، دوید و پرسید :
-سهون ؟ اینجا چه خبره ؟ تو چرا این شکلی شدی ؟ وقتی بهم زنگ زدی و گفتی چیشده ، دلم هزار راه رفت . حالت خوبه ؟
سهون با کلافگی نیم نگاهی به چهره ی مضطرب بکهیون انداخت و زمزمه کرد :
+آره بکهیون ، وقتی اون تصمیمو میگرفتم ، باید فکر اینجاشو هم میکردم ، الانم فقط یکم ذهنم بهم ریخته . نمیدونم بک ... نمیدونم چی درسته و چی غلط ! فقط ... فقط میخوام یکم تنها باشم تا بتونم افکارمو مرتب کنم !
سپس بدون توجه به بکهیون سمت پله ها رفت . بکهیون با ناراحتی به سهون که وارد اتاق مشترکش با لوهان میشد ، نگاه کرد و روی اولین پله نشست . سرش را به نرده ی فلزی تکیه داد و با درماندگی زمزمه کرد :
-کی قراره همه چیز آروم شه ؟ دلم برای یه زندگی بدون دغدغه لک زده . شاید چانیول حق داشت ، شاید ... شاید من هرگز نتونم به چیزی که میخوام برسم . اگه اینطور باشه چی ؟ اگه ... اگه همیشه زندگیم پر از تلاطم باشه چی ؟ تا کی میتونم طاقت بیارم و بجنگم ؟
آهی کشید و سرش را روی زانوهایش گذاشت . آنقدر غرق در افکارش بود که اصلا متوجه خدمتکارهایی که با تعجب از کنارش رد میشدند و گاهی درون گوش هم چیزی زمزمه می کردند ، نشد !
☔☔☔☔☔☔☔
بالش لوهان را در آغوش گرفت و در همان حال که سرش را درون آن فرو میبرد ، نفس عمیقی کشید ؛ هنوز هم بوی لوهان را میداد !
زیرلب زمزمه کرد :
-مگه میشه عطرت از بین بره ؟ مگه میشه ردپات تو زندگیم نباشه ؟ بدون تو ، همیشه یه تیکه ی پازل زندگیم کمه هانا . من بدون تو ناقصم لوهانی پس میشه این نقصو بزرگترش نکنی ؟ بی تو نابود میشم پس میشه ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-من خودم خواستم به اینجا برسیم پس نمیشه ! چطور میتونی تو چشمای مردی نگاه کنی که بارها بهت خیانت کرده ؟ من هر بار برای نزدیک شدن بهت قدمی رو برداشتم ولی برخلاف خواستم ، دورتر شدم . دیگه عقلم به جایی نمیرسه هانا . اشتباهاتم از حد شمارش خارج شدن و من هر بار بیشتر بهشون دامن میزنم . دیگه خودمم نمیدونم چی میخوام . ذهنم بهم ریخته ، این داستان گیج کننده تر از اونیه که فکرشو بکنی و من ...
مکثی کرد و گفت :
-کاش نمیبوسیدمش ، کاش بکهیونو نمیبوسیدم ! من بی توجه به فرشته ی درون آغوشم ، شیطانی رو بوسیدم که خنجرشو از مدت ها پیش برای فرشته ی معصومم تیز کرده بود ! خودمو تبرئه نمیکنم چون با اختیار کامل بوسیدمش . وقتی به جوهر اجازه ی ریختن روی یه پارچه ی سفید با تار و پود پیوسته رو میدی ، باید انتظار پخش شدنش رو داشته باشی . بکهیون برای من حکم اون قطره ی جوهرو داشت . بهش اجازه ی رخنه تو قلبمو دادم و کم کم تسلیمش شدم . منی که اینقدر سست بنیان بودم ، چطور میخواستم از تو مراقبت کنم ؟ من لیاقتتو نداشتم هانا پس چه بهتر که از زندگیت برم بیرون . من ... آخخخخ ...
با احساس تیر کشیدن سرش ، چشم هایش را بست و ترجیح داد کمی استراحت کند ؛ بی خبر از زانوهایی که پشت در اتاقش خم شد !
بکهیون با پاهایی لرزان ، روی سرامیک های کف راهرو سقوط کرد و کف دستش را روی دهانش کوبید تا سهون متوجه صدای گریه اش نشود . دست دیگرش را روی قلبش فشار داد و به آرامی زمزمه کرد :
+اینه بکهیون ، این جهنمیه که خودت برای خودت ساختی و آتیششو شعله ور کردی پس از گرماش لذت ببر ! یول ... تو ... کجایی ... چانیول ... آه خدای من ... دارم خفه میشم ... یول ... چانیول ...
YOU ARE READING
Life Along the Rainy Route
Fanfictionزندگی شیو لوهان و همسرش اوه سهون به همراه پسرشون جونگین عالی و تقریبا بی نقص بود تا اینکه رد پای نامزد سابق سهون یعنی بیون بکهیون توی زندگیشون پیدا شد ! به نظرتون زندگی مشترک ده ساله ی سهون و لوهان میتونه همچنان بی نقص بمونه یا یه بارون سهمگین و سی...