Part 23

251 42 4
                                    

سهون نیم نگاهی به دست بکهیون که بر روی بازویش قرار داشت ، انداخت و پرسید :
+اونوقت به چه دلیل ؟ چرا میخوای کمکم کنی ؟
-چون دوستت دارم !
سهون که با شنیدن این جمله از زبان بکهیون به شدت شوکه شده بود ، به چشم های او زل زد و پرسید :
+چی ؟
بکهیون که از قصد این حرف را زده بود تا ذهن سهون را آشفته کند ، سعی کرد خودش را شوکه جلوه بدهد ، پس با لرزشی ساختگی گفت :
-آممممم ... منظورم اینه که ... ما الان دوستیم و باید به همدیگه کمک کنیم ، درسته تو این چند سال یه کدورتی بینمون بوده ولی دیگه باید از یاد ببریمش ، مگه نه ؟
سهون بازویش را از حصار دست بکهیون بیرون کشید ، روی کاناپه ، مقابل او نشست و سپس پرسید :
+که اینطور ، اونوقت چه کاری ازت برمیاد ؟
بکهیون روی کاناپه نشست ،  به آن تکیه داد ، پای چپش را روی پای دیگرش انداخت و با قاطعیت رو به سهون گفت :
-هر کاری فکرشو بکنی ، من دیگه اون بیون بکهیون یازده سال پیش نیستم . میتونم کاری کنم که حتی سایه ی اون پسرو هم نبینید !
سهون که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، نیم نگاهی به بکهیون که در پیراهن سفید گشاد و شلوار آبی روشن جذبی که به تن داشت ، بسیار جذاب به چشم می آمد ، انداخت و سپس پرسید :
+چطور باید بهت اعتماد کنم که کسی از این موضوع باخبر نمیشه ؟
بکهیون پوزخندی زد و با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-باید به کی خبر بدم سهون ؟ همسرت که به شدت ازش متنفرم و حاضر نیستم سر به تنش باشه یا چانیول که همیشه دم از شرافت و کمالات میزنه ؟ مثل اینکه هنوز منو نشناختی ، البته نباید هم بشناسی چون من تبدیل به یه موجود دیگه شدم ؛ موجودی که به هیچ وجه چیزی رو ازش نمیدونی و نمی شناسیش .
سهون نیشخندی زد و گفت :
+هر چی میگذره ، بیشتر کنجکاو میشم . بازی بدی رو شروع کردی بیون بکهیون !
بکهیون با عشوه دستی به لب های وسوسه انگیزش کشید و با لحنی اغوا کننده گفت :
-از بازی خوشم میاد هونا ، مخصوصا بازی ای که خودم شروعش کرده باشم . ولی بدون ، مهم نیست این بازی چند تا شرکت کننده داشته باشه ، من هرطور که دلم بخواد ، تمومش میکنم و برندش هم خودمم . با این وجود ، دوست داری باهام همبازی شی ؟
سهون به حرکت انگشت های ظریف بکهیون بر روی لب هایش نگاه کرد ، سپس آب دهانش را قورت داد و با حالتی مسخ شده پرسید :
+باید بدونم ، چه کسایی تو این بازی شرکت میکنن ؟
بکهیون که فهمیده بود نقشه اش برای تحریک کردن سهون با موفقیت انجام شده ، پوزخندی زد و گفت :
-فقط من و تو ، نمیخوام پای فرد دیگه ای رو به چیزی که مربوط به خودمونه باز کنم !
+چانیول ؟
-یه بازیکن وقت اضافس ، ولی قرار نیست بازی کنه چون قرار نیست بازی به وقت اضافه کشیده بشه !
سهون که با شنیدن این حرف به شدت شوکه شده بود ، نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
+از کجا میدونی من درخواستتو قبول میکنم ؟
بکهیون با عشوه دستی به ران چپش کشید و با لحن شهوت انگیزی گفت :
-چون به خودم مطمئنم ، کسی نمیتونه خودشو از دام من رها کنه !
سهون که به خاطر حرکات بکهیون حس عجیبی پیدا کرده بود ، ترجیح داد بحث را عوض کن . پس به سختی توانست خودش را کنترل کند و با صدایی که سعی میکرد نلرزد ، پرسید :
+بگذریم ، در مورد مسئله ی جونگین ، چه کاری ازت برمیاد ؟
بکهیون پای چپش را پایین گذاشت ، کمی به جلو خم شد ، دست هایش را زیر چانه اش قرار داد و با قاطعیت گفت :
-تا فردا خودم حلش میکنم ، لازم نیست ذهنتو درگیرش کنی .
سهون با تعجب پرسید :
+میخوای چیکار کنی ؟ بلایی که سرش نمیاری چون لوهان روی جونگین خیلی حساسه !
بکهیون جام شرابش را برداشت و در حالی که با عشوه از آن می نوشید ، زمزمه کرد :
-احمق نیستم اوه سهون ، وقتی گفتم حلش میکنم ، یعنی به بهترین نحو انجامش میدم . راستی ، امشب با همسرت میای مهمونی ارباب پیل ؟
سهون در همان حال که به جام اسیر شده بین لب های وسوسه انگیز بکهیون نگاه میکرد ، جواب داد :
+لوهان یکم کسالت داره به خاطر همین ، احتمالا تنهایی یه سر به مهمونی بزنم چون اگه نیام ، خیلی زشت میشه !
بکهیون بعد از اینکه کمی از شرابش نوشید ، گفت :
-چه جالب ، منم باید تنهایی برم مهمونی چون چانیول هم یکم مریضه !
سهون با کنجکاوی پرسید :
+مشکلش جدیه ؟
بکهیون سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
-نه ، فقط یه حساسیت فصلیه که از بچگی باهاش درگیره و هر از چندگاهی ، شدتش زیاد میشه . خیلی جدی نیست ولی چند روزی مجبوره تو خونه استراحت کنه .
+که اینطور !
-میای دنبالم تا باهم بریم ؟
سهون که با شنیدن این سؤال به شدت شوکه شده بود ، نیم نگاهی به او انداخت و پرسید :
+اونوقت برای چی باید اینکارو بکنم ؟
بکهیون دوباره به چشم های مشکی سهون زل زد و گفت :
-به خاطر اینکه دوست دارم امشب همراهم باشی ، از تنهایی مهمونی رفتن متنفرم چون دلم نمیخواد نگاهای شهوت آمیز دیگرانو روی خودم تحمل کنم . حالا قانع شدی ؟
سهون به خاطر جملات بکهیون ، دهانش از تعجب باز ماند . پس از چند ثانیه زل زدن به او ، با تردید پرسید :
+اونوقت چانیول با این موضوع مشکلی نداره ؟
بکهیون دوباره از مشروبش نوشید و جواب داد :
-به اون ربطی نداره که من با کی ، کجا میرم . منو با خودت که باید برای آب خوردن هم از همسرت اجازه بگیری ، مقایسه نکن . تو به فکر پیچوندن همسرت باش چون فکر نکنم خوشش بیاد برای جشن همراهیم کنی !
سهون که با شنیدن این جملات عصبانی شده بود ، با صدای نسبتا بلندی پرسید :
+کی گفته من برای هر کاری از همسرم اجازه میگیرم ؟ بعدشم ، فکر نمیکنم رفتن به مهمونی با همکارم ، موضوعی باشه که لوهان بخواد به خاطرش منو بازخواست کنه !
بکهیون پوزخندی زد و پرسید :
-که اینطور ؟ پس همراهیم میکنی ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در همان حال که به چشم های سبز بکهیون زل میزد ، با قاطعیت گفت :
+ساعت هشت ، جلوی عمارت پارک منتظرتم !
بکهیون نیشخندی زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . با خودش فکر کرد ، شب طولانی و هیجان انگیزی را در پیش دارد . سپس نیم نگاهی به سهون که بی خبر از نقشه هایش ، به خاطر نشان دادن قدرت مردانگی اش ، تن به خواسته ی او داده بود ، انداخت .
☔☔☔☔☔☔☔
پزشک لیم با عصبانیت به لوهان نگاه کرد و پرسید :
-هیچ میدونید دارید چه بلایی سر بدنتون میارید ؟ من کی بهتون اجازه دادم داروهاتونو دو برابر بخورید ؟
لوهان که روی تخت نشسته بود ، با کلافگی اعتراض کرد :
+من دو برابر نخوردم پزشک ، هر چیزی که شما تجویز کرده بودید رو مصرف کردم . حاضرم به جون خودم قسم بخورم !
-لازم نیست به جون خودتون قسم بخورید چون به خوبی میدونم بی ارزش ترین چیز برای شما ، بدنتونه وگرنه این بلا رو سر خودتون نمیاوردید . دیروز به زور تونستم مسکنی رو پیدا کنم تا بتونه ضربان قلبتونو بیاره پایین . من از این میترسم ، یه روزی برسه که بدنتون همه ی داروها رو پس بزنه !
لوهان به چشم های پزشک زل زد و با لحنی بی اعتنا گفت :
+ببخشید پزشک ولی الان تو موقعیتی نیستم که نگران وضعیت بیماریم باشم . بابت همه ی کمکا و همچنین رازداریتون ممنونم ، دیگه میتونید برید .
پزشک با کلافگی گفت :
-کی زمانش میرسه جناب شیو ؟ ببخشید ، به هیچ وجه نمی خواستم این حرفو بهتون بزنم ولی خودتون مجبورم کردید . بیماریتون خیلی پیشرفت کرده و اگه وضعیت عصبیتون به همین منوال پیش بره ، تهش مجبور میشید قلبتونو عمل کنید و خودتون به خوبی میدونید که با تموم امکانات و تجهیزاتی که داریم ، به خاطر وضعیت بدنتون که به شدت تحلیل رفته ، این عمل درصد موفقیتش خیلی پایینه و حتی شاید از یه شفابخش هم کاری براتون برنیاد پس خواهشا یکم بیشتر به فکر خودتون باشید .
لوهان که با شنیدن جملات پزشک لیم به شدت شوکه شده بود ، سرش را با ناراحتی به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
+از این به بعد بیشتر رعایت میکنم !
پزشک با شنیدن این جمله ، لبخند رضایتی زد و گفت :
-فعلا حالتون خوبه ، تبتون هم تا چند ساعت دیگه قطع میشه . غذاها و داروهایی که باید مصرف کنید رو هم به سرخدمتکار سونگ میسپرم پس بهتره فعلا بخوابید چون بدنتون واقعا بهش احتیاج داره .
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . پزشک با دیدن تایید او ، آهی کشید و پس از اینکه سرش را به نشانه ی احترام برای او تکان داد ، از اتاق خارج شد .  بعد از رفتن پزشک ، سرش را بالا آورد و به تصویرش درون آینه ی قدی مقابل تختشان نگاه کرد . دستی به چانه اش کشید و زیرلب زمزمه کرد :
+کی اینقدر لاغر شدم ؟
سپس پوزخندی زد و گفت :
+مثل اینکه پزشک راست میگه ، بدنم داره تحلیل میره . خیلی میترسم ، از آینده ی پیش روم میترسم . یعنی قراره چی پیش بیاد ؟ سهون ، جونگین و حتی بکهیون و چانیول ، قراره روابطتمون چطور باشه ؟ چرا احساس میکنم تو آینده ، یه موجود اضافی هستم ؟ نه ، سهون هرگز ترکم نمیکنه ، اون مثل مادرم منو تنها نمیذاره . نه ، نمیذاره !
سپس با نگرانی به عکس مراسم ازدواجشان بر روی دیوار اتاق نگاه کرد و همزمان با زل زدن به تصویر سهون ، قطرات اشک روی صورت تب دارش جاری شد .
☔☔☔☔☔☔☔
-لازم نبود لوهانی ، خودم میتونستم حاضر شم !
لوهان در همان حال که کراوات سهون را محکم میکرد ، لبخندی زد و پرسید :
+نکنه دوست نداری خودم حاضرت کنم ؟
سهون بوسه ای روی پیشانی همسرش زد و با خوشحالی پرسید :
-این چه حرفیه میزنی پرنسم ؟ مگه نمیدونی من دیوونه ی لمس شدن بدنم به وسیله ی دستای ظریف تو هستم ؟ هانا ؟ مطمئنی از اینکه تنها میرم ناراحت نمیشی ؟
لوهان دستی به چانه ی سهون کشید و با لحن ملایمی گفت :
+نه عزیزدلم ، اگه نری ، ارباب پیل ناراحت میشه . جای منم خوش بگذرون و به چانیول و بکهیون هم از طرفم سلام برسون . گفتی اونا هم میان ، مگه نه ؟
سهون که به دروغ به لوهان گفته بود ، چانیول هم به مهمانی می آید ، به خاطر دروغش عذاب وجدان داشت ولی سعی کرد چیزی را به روی خودش نیاورد و با لبخندی ساختگی که به لب داشت ، جواب داد :
-اوهوم ، ولی من تا آخر مهمونی نمیمونم . زودتر برمیگردم پیشت پس منتظرم باش .
لوهان با شنیدن این جمله لبخندی زد و با شیطنت پرسید :
+منتظر چی باشم ؟ مگه خبریه ؟
سهون که نکته ی جملات همسرش را فهمید بود ، لب هایش را روی لب های تب دار او گذاشت و شروع کرد به بوسیدن لب هایش که به خاطر دمای بالای بدنش ، به شدت ملتهب و وسوسه انگیز شده بود . لوهان هم چشم هایش را بست و او را همراهی کرد . به خوبی میدانست که چقدر محتاج این بوسه است . سهون دستش را از پشت وارد پیراهن لباس خواب سفید حریر لوهان کرد و روی خط کمر او کشید . لوهان به خاطر لمس های سهون ، ناله ای کرد و اجازه ی ورود زبان همسرش را به داخل دهانش داد . پس از گذشت چند دقیقه ، سهون خودش را عقب کشید و در همان حال که همچنان کمر همسرش را نوازش میکرد ، با شیطنت پرسید :
-حالا فهمیدی باید منتظر چی باشی یا بیشتر بهت نشون بدم ؟
لوهان به آرامی دست سهون را از زیر پیراهنش بیرون کشید و با خنده گفت :
+باشه سهون ، منتظرتم . پس زودتر برگرد چون فکر نکنم بتونی مدت زیادی ، اون شلوار تنگو تحمل کنی !
سهون با شنیدن این جملات قهقهه ای زد و پرسید :
-پس خودت برای همین شلوار گشاد پوشیدی کیوتی ؟ دلت خیلی منو میخواد ؟ دوست داری اصلا نرم مهمونی و تا خود صبح باهات عشقبازی کنم ؟
اما بعد از اتمام جمله اش ، تازه یاد قرارش با بکهیون افتاد و در دل دعا دعا کرد که لوهان از او نخواهد تا به مهمانی نرود .
لوهان به خاطر مکث سهون ، کمی تعجب کرد ولی چیزی را به روی خودش نیاورد و گفت :
+پس بهتره زودتر بری تا زودتر هم برگردی . من همین جا منتظرت میمونم همسر جذابم !
سهون که با شنیدن صدای لوهان ، تازه از افکارش بیرون آمده بود ، بوسه ی سبکی روی لب های همسرش زد و گفت :
-باشه هانا ، میبینمت !
سپس از او فاصله گرفت و سمت در رفت . خواست از اتاق خارج شود که لوهان با عجله گفت :
+هونا ؟ خیلی دوستت دارم .
سهون بدون اینکه برگردد ، در همان حال که در را باز میکرد ، با کمی مکث زمزمه کرد :
-منم دوستت دارم هانا !
سپس از اتاق خارج شد . چه حیف که میتوانست با برگشتن و نگاه کردن به چشم های بارانی همسرش ، این جمله را به او بگوید و با اینکار ، شاید از رفتن به آن مهمانی و افتادن در دام بکهیون جلوگیری میکرد . با شنیدن صدای بسته شدن در ، ناخودآگاه لوهان احساس کرد چیزی درون وجودش فرو ریخته ، نمی دانست چرا همچین حالتی دارد ولی به خوبی حس میکرد که آن شب ، قرار نبود به راحتی و خیلی کوتاه سپری شود . بی شک همه ی آنها ، شبی طولانی را در پیش روی داشتند !
☔☔☔☔☔☔☔
عمارت پارک
چانیول به در اتاق بکهیون تکیه داد و با لحنی کلافه پرسید :
-این تصمیم آخرته ؟ مطمئنی شتاب زده عمل نمیکنی ؟ پشیمون نمیشی ؟
بکهیون بدون نگاه کردن به او ، در همان حال که موهای بلوندش را درون آینه ی قدی چک میکرد ، گفت :
+خیلی وقته این راهو انتخاب کردم ، راه یه طرفه ای که یا منو به لب پرتگاه میرسونه ، یا به قله ی کوه !
-میدونی که لب پرتگاه منتظرتم ؟
بکهیون که از شنیدن این جمله شوکه شده بود ، به تصویر چانیول در داخل آینه زل زد و با لحنی بی حس جواب داد :
+اما این بار نمیتونی نجاتم بدی !
-پس باهات پرت میشم !
+چرا اینقدر لجبازی ؟
-عاشق لجباز میشه !
+چرا عاشقمی ؟
-چون دلیل زندگیمی .
+این همه دلیل ، چرا من ؟
-چون خودم خواستم !
+اگه من نخوام ؟
-من مجبورت نمیکنم .
+اما تهش این خودتی که نابود میشی .
-من خیلی وقته این راهو انتخاب کردم .
بکهیون با عصبانیت سمت چانیول چرخید و فریاد زد :
+حرف خودمو به خودم تحویل نده پارک چانیول !
و سپس او را به کناری هل داد و از اتاقش خارج شد . سمت در میرفت که چانیول فریاد زد :
-پاتو که از این خونه بذاری بیرون ، اولین قدمو برای نزدیک شدن به اون پرتگاه برمیداری ، من تحمل جمع کردن دوباره ی تیکه های شکستتو ندارم بکهیون . نمیتونم بدن غرق تو خونتو تو آغوشم بگیرم و آتیش نگیرم . بکهیون بهت التماس میکنم ، از اون در نرو بیرون !
بکهیون هم مانند سهون برنگشت ، برنگشت و صورت خیس از اشک چانیول را ندید . فقط زیرلب زمزمه کرد :
+دیر برمیگردم ، خوب غذا بخور و زود بخواب !
و سپس از عمارت خارج شد . چانیول به در بسته ی عمارت نگاه کرد و سپس فریادی زد که تمام خدمتکارها با عجله وارد سالن شدند . چانیول بدون توجه به خدمتکارها فریاد میزد و تمام اشیاء اطرافش را کف سالن پرتاب میکرد . سرخدمتکار پیر با دیدن وارث مقتدر امپراطوری پارک که مانند دیوانه ها فریاد میزد و همه چیز را بهم میریخت ، اشک از چشم هایش جاری شد و با کلافگی کف سالن نشست . زن مسن با ناراحتی زیرلب نالید :
×خدای من ، مصیبتی که به شدت ازش می ترسیدم ، سرمون اومد . از این به بعد دیگه هیچ چیزی مثل قبل نمیشه !

Life Along the Rainy RouteWhere stories live. Discover now