Part 70

432 53 56
                                    

با قدم هایی آرام پاهای کوچکش را روی جاده ی گلی رو به رویش میگذاشت و سمت دریاچه میرفت . وقتی کاملا کنار دریاچه رسید ، پشت درخت صنوبری پنهان شد . با دیدن فردی که به خاطرش از عمارت فرار کرده بود ، لبخند پهنی زد و چندین بار به دفعات و با ذوق چشم هایش را باز و بسته کرد . در همان حال که دست های کوچکش روی تنه ی درخت بود ، کمی خم شد تا دید کامل تری روی دریاچه داشته باشد ولی ناگهان پایش با ریشه ی درختی گیر کرد و درون رودخانه افتاد .
وحشت زده درون آب نسبتا گرم دست و پا میزد تا بتواند خودش را نجات بدهد و تقریبا موفق هم شد چون عمق رودخانه آنقدر کم بود که بتواند روی پاهایش بایستد ! با خوشحالی ایستاد و بدون توجه به لباس های خیسش ، موهای مشکی اش را بالای صورتش ریخت تا بتواند نگاهی به اطرافش بندازد ولی ناگهان چشمش به پسر بچه ی خشمگین مقابلش که بدون توجه به برهنه بودنش ، دست به سینه مقابل او ایستاده بود ، افتاد . ناخودآگاه لبخندی زد و با ذوق کوکانه اش گفت :
-بکهیون چقدر تو خوشگلی ، موهای مشکیت مثل شب بی انتهاس و پوست سفیدت مثل ستاره ها میدرخشه !
بکهیون پوزخندی زد و رو به کودک بزرگتر گفت :
+چند بار باید بهت بگم یول که موقع شنا کردن تو دریاچه منو دید نزن ؟ تو که میدونی من لخت شنا میکنم و اصلا دوست ندارم یکی موقع شنا تماشام کنه !
چانیول لبخندی زد و گفت :
-اما من دوستت دارم ! باور کن ، فقط دوستت دارم ، همین !
بکهیون شوکه به او نگاه کرد و چند بار لب های نیمه بازش را باز و بسته کرد تا چیزی بگوید ولی نتوانست . جمله ی کودکانه ولی از ته دل چانیول ، برای قلب کوچکش اضافه بود ! پس نگاهش را از او گرفت و در همان حال که پاهای تپل و کوتاهش را درون آب میکوبید ، سمت صخره ای که لباس هایش بر روی آن قرار داشت ، رفت . پس از پوشیدن لباس هایش ، نیم نگاهی به چانیول که همچنان با سری پایین درون رودخانه ایستاده بود ، انداخت و زیرلب ، با صدایی که هرگز به گوش چانیول نرسید ، زمزمه کرد :
+منم دوستت دارم چانیولی !
پس از گذشت چند ثانیه ، چانیول سرش را بالا آورد ولی مثل همیشه بکهیون رفته بود ! مثل تمام دفعات قبل که بکهیون بدون گفتن حرفی میرفت . چانیول در دل دعا دعا میکرد ، بکهیون مثل بار اول او را به باد کتک بگیرد و با پاهای تپلش صورتش را کبود کند ولی حتی خبری از کتک هم نبود ! او اصلا به چشم بکهیون نمی آمد !
چشم هایش را به آرامی باز کرد و سرش را از روی تخت بلند کرد . با انگشت شست و اشاره اش ، گوشه های داخلی چشم هایش را کمی مالید و با یادآوری خوابش ، لبخند تلخی زد . با شنیدن صدای دستگاه تنفسی ، سرش را بالا آورد و به بکهیونش که همچنان توسط تعداد زیادی دستگاه احاطه شده بود ، نگاه کرد . کاش به آن زمان ها برمیگشتند ، کاش بکهیون باز هم او را نادیده میگرفت و بدون زدن حرفی از دریاچه میرفت ولی بیدار بود ، با چشم های بانمکش به او زل میزد و به خاطر حضورش در دریاچه سرزنشش میکرد !
به چشم های بسته ی معشوقش نگاه کرد و آهی کشید . از جایش بلند شد و با دیدن ظرف مخصوص شستشوی صورت بیماران بر روی میز انتهای تخت ، چشم هایش را بست و پلک هایش را روی هم فشار داد . خودش از پرستار خواسته بود که کارهای شخصی بکهیون را به او بسپارد و حالا میفهمید که اینکار سخت تر از چیزیست که فکرش را میکرد . سمت میز رفت ، ظرف طلا را در آغوشش گرفت و گوشه ی تخت ، کنار بکهیون نشست . سپس با احتیاط پارچه ی نمناک را روی قسمتی از صورتش که بیرون از ماسک بود ، کشید .
وقتی خودش هم در کما به سر میبرد ، بکهیون سپرده بود تا انجام اینطور کارها را به او بدهند و در زمان هایی که به ملاقات چانیول می آمد ، با دقت و ظرافت وظایفش را انجام میداد . چانیول وقتی به هوش آمد و این اتفاقات را از زبان مشاورش شنید ، فهمید که بکهیون هنوز هم عاشقش است . پس با خودش فکر کرد ، الان میتوانست با اینکار به بکهیون ثابت کند که هنوز هم عاشقش است و برای دیدن چشم های بازش له له میزند .
گذشته از همه ی این ها ، خودش هم به خوبی میدانست که حسود است . حسود از لمس شدن بدن معشوقش توسط دست های غریبه ها بود . میخواست از خستگی بمیرد ولی کسی پوست ظریف معشوقش را لمس نکند . با دیدن اثر خراش بزرگ بر روی مچ دست بکهیون ، قطره ی اشکی از چشمش بر روی دست بکهیون افتاد . بوسه ای روی اثر زخم زد و سعی کرد بدون توجه به زخم هایی ریز و درشتی که به خاطر کریستال ها در جای جای بدن او وجود داشت ، به کارش ادامه بدهد !
آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه نشد پلک های بکهیون کمی لرزید !
☔☔☔☔☔☔☔
روی تخت نشست و دست کیونگسو را میان دست هایش گرفت . پس از چند ثانیه لمس کردن دست او ، دست چپش را دراز کرد و مشغول نوازش موهای بهم ریخته ی اش که روی پیشانی اش ریخته بود ، شد . حرکات انگشت هایش را سمت پلک های بسته ی او ، گونه و همچنین لب های نیمه بازش ادامه داد !
فلشبک : شش ماه پیش ( مزرعه ی هیپوستس )
با عصبانیت از عمارت چوبی بیرون آمد و سمت اتومبیل جدید مشکی رنگش رفت . خواست دستش را روی دستگیره ی در بگذارد ولی دستی روی دستش قرار گرفت . خشمگین سرش را برگرداند و با دیدن صورت کیونگسو در مقابل چشم هایش غرید :
-الان اصلا زمان مناسبی برای حرف زدن نیست کیونگسو پس ...
+نمیخوام باهات حرف بزنم ، فقط میخوام همراهت بیام . قول میدم تا خودت نخوای ، حتی یه کلمه هم به زبون نیارم پس ... فقط بذار همراهت باشم !
بدون زدن حرفی پشت فرمان نشست و کلافه به فرمان نگاه کرد . کیونگسو سکوت او را مهر تاییدی بر روی خواسته اش تلقی کرد و روی صندلی جلو نشست . با بسته شدن در ، جونگین سرعت اتومبیل را روی انتها تنظیم کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد . کیونگسو به عبور سریع جاده در مقابل چشم هایش نگاه میکرد و حرفی به زبان نمی آورد . جونگین هم دیوانه وار در جاده ی روستایی رانندگی میکرد .
پس از گذشت چند دقیقه ، وقتی کاملا از مزرعه ی هیپوستس فاصله گرفتند ، پاهایش را روی پدال ترمز فشار داد و پس از بلند شد صدای سوت لاستیک ها و لنت ، اتومبیل متوقف شد .
کیونگسو همچنان به جلو زل زده بود و حرفی نمیزد . جونگین نیم نگاهی به چهره ی بی حس کیونگسو انداخت و وقتی دید حرفی نمیزند و اعتراض نمیکند ، آهی کشید . دکمه ی غیرفعال شدن دنده را زد . با بسته شدن قسمت دنده ، دیگر مانعی بین او و کیونگسو نبود . خم شد ، سرش را روی پاهای کیونگسو گذاشت و به کفش های او زل زد . کیونگسو بدون اینکه به جونگین نگاه کرد ، دستش درون موهای او فرو برد و مشغول نوازشش شد . با خیس شدن شلوارش و لرزیدن بدن جونگین ، متوجه شد که گریه میکند ولی باز هم حرفی به زبان نیاورد !
پس از گذشت چند دقیقه ، جونگین در همان حال که به شدت اشک میریخت ، پرسید :
-من پولدارم کیونگسو ، قدرتمندم ، همه چیز دارم ولی چرا منو نمیبینه ؟ چرا نمیبینه که قلبمو به چه روزی انداخته ؟ قلبم درد میکنه کیونگسو ، اونقدر که میخوام خودمو از این دره پرت کنم پایین و بمیرم ! تحمل ندارم ، تحمل ندارم ببینم که مقابلمه ولی متعلق به من نیست ! چیکار کنم کیونگی ؟ تو از من عاقل تری پس بهم بگو چیکار کنم تا عاشقم شه ! من از چی براش کم گذاشتم که هنوزم با شنیدن اسم سهون نفس تازه میکنه ولی به منی که کنارشم حتی ذره ای توجه نمیکنه !
+لوهان دوستت داره کای ولی نه به عنوان یه معشوق ! اون پدرته و هیچ چیزی نمیتونه این نسبتو تو قلبش تغییر بده و این ازش یه پدر نمونه میسازه ! چیزی که ده سال پیش پدربزرگ ازش دید و تو رو بهش سپرد ! چرا میخوای پدرتو از دست بدی جونگین ؟ مطمئنی به دست آوردن معشوقت ، ارزش از دست دادن پدرتو داره ؟
جونگین چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید ؛ تا حالا به این نکته دقت نکرده بود !
کیونگسو با دیدن سکوت او ، ادامه داد :
+پدر دارم ، همینطور مادر ، ولی فرقی به حالم نمیکنه ! اگه خلاف این بود ، تو تانژانک و جدا ازشون زندگی نمیکردم ! من حتی قبل از اینکه وظیفه ی محافظت از تو بهم محول بشه و از وجودت مطلع باشم ، اومده بودم سنتوپیا تا پدربزرگ مجبورم نکنه برگردم پیششون !
آهی کشید و گفت :
+داشتن پدر و مادر به معنی مسئولیت پذیری و اظهار وجودشون نیست ! تنها بودم جونگین ، تنهای تنها ، پدرم یه انجل بود ولی خوب ، اونقدر سرش تو کاراش بود که هرگز یادش نموند کی تولدمه !
جونگین کمی چرخید تا به چشم های قهوه ای کیونگسو که حالا خیس از اشک شده بود ، نگاه کند . کیونگسو در همان حال که به جاده زل زده بود و موهای جونگین را نوازش میکرد ، ادامه داد :
+من بهترین بودم جونگین ، هم تو درس ، هم تو هنرای رزمی ! پولدار ، قدرتمند ، زیبا ! من خوشگلم جونگین ، شاید تو بهم بگی چشم گنده ی اخمو ولی خودم میدونم از خیلیا خوشگل ترم ! به پای لوهان و بیون بکهیون نمیرسم ولی ...
-تو خوشگلی کیونگسو ، اونقدر خوشگل که توصیفت به زبونم نمیاد !
لبخند تلخی زد و ادامه داد :
+ولی باطنا ، یه ویرونم ! یه ویرونه که تنها خاکستر ازم مونده ! به خاطر همین قید هدایت ارث و میراثو زدم و اداره ی سهام خودمو هم از ارث پدربزرگ به تو سپردم . ترجیح میدم از چیزایی که همیشه نقاط قوتم بودن دور باشم چون ازشون متنفرم ! از اینکه باعث شدن غنی به نظر بیام مادامی که کلمه ی فقیر تو توصیفم عاجزه ! جونگین ، شاید به نظرت بی معنی بیاد ولی من عاشقتم ، اونقدر که میتونم قسم بخورم ، اگه تو نبودی ، مدت ها پیش بیخیال همه چیز میشدم و میرفتم یه جای دنیا تا به عنوان یه موجود تنها ، یه زندگی جدید رو شروع کنم !
به چشم های متعجب جونگین زل زد و در همان حال که سر انگشت اشاره اش را روی گونه ی او میکشید ، ادامه داد :
+روزی که کولمو بستم تا از عمارت کیم فرار کنم ، بهم گفتن تو اومدی به مدرسه ای که به بهونه ی استراحت ازش بیرون اومدم ! به نظرم بدبخت اومدی ، یکی بدتر از خودم که رها شده بود . گفتم بیا اینم عاقبت به خیر کنیم ، بعد بریم دنبال زندگیمون ولی وقتی دیدمت ، همه چیز عوض شد !
لبخندی زد و گفت :
+تو لوهانو داشتی ، تو بدبخت نبودی ! تو پدری داشتی که به خاطرت خیلی کارا کرد . وقتی پدربزرگ گفت که چطور باهم آشنا شدید ، دلم لرزید ! من برای لوهان خیلی ارزش قائلم ، کمتر کسی پیدا میشه که به فرزند خودش اینقدر علاقه داشته باشه ولی لوهان ، اون به بچه ای که رها شده بود ، زندگی داد جونگین ! اون به خاطرت ، خودشو تحویل اون گروگانگیرا داد ! کی همچین کاری برای بچش میکنه ؟ کی خودشو میندازه تو تله تا همخونشو نجات بده که لوهان برای تو کرد ؟ ولی همه ی اینا رو برای فرزندش انجام داد جونگین ، میفهمی ؟ فرزندش !
جونگین چشم هایش را بست و با اینکارش قطرات اشکش از چشم هایش روی شلوار پارچه ای مشکی کیونگسو ریخت . کیونگسو نگاهش را از او گرفت و گفت :
+جونگین ، لوهان اگه قبل از سهونم با تو آشنا میشد ، بازم به عنوان پسرش به قلبش راهت میداد ، نه نسبت دیگه ای پس بهش حق بده نتونه به چشم غیر از این بهت نگاه کنه ! میخوای این عشقو ازش بگیری ؟ میخوای از فرزندش جداش کنی ؟ اون همسرشو از دست داده ، اگه پسرشم از دست بده ، دیگه چیزی براش نمیمونه که بخواد به خاطرش با مرگ بجنگه !
جونگین چشم های خیسش را که حالا قرمز شده بود ، باز کرد و نالید :
-منم نمیخوام پدرمو ، مادرمو ، تنها تکیه گاه زندگیمو از دست بدم کیونگ ! لوهان برای من تنها یه پدر نبوده ! اون بوی مادرمو میده کیونگ ، بوی مادری که هیچ خاطره ای ازش ندارم ! اون پاره ی تنمه کیونگ ! اگه اصرار میکنم معشوقم باشه ، فقط و فقط به این خاطره که میخوام سهونو فراموش کنه !
کیونگسو به چشم های جونگین زل زد و پرسید :
+تو لوهانو فراموش میکنی ؟
جونگین متعجب روی صندلی اش نشست و پرسید :
-معلومه که نه ، این چه ...
+پس چطور توقع داری اون سهونو فراموش کنه ؟ هرگز چیزی رو برای دیگران نخواه که خودت تو انجامشون عاجزی !
جونگین سرش را پایین انداخت ؛ باز هم حق با کیونگسو بود !
کیونگسو با دیدن صورت درهم جونگین ، از اتومبیل پیاده شد و در همان حال که سمت آبشار سمت دیگر جاده میرفت ، با صدایی بلند گفت :
+پس سعی کن اونا رو دوباره به هم برگردونی ! هم لوهانو خوشحال میکنی ، هم برای همیشه پدرتو در کنارت خواهی داشت !
با حلقه شدن دستی به دور کمرش ، خواست چیزی بگوید ولی سر جونگین روی شانه اش قرار گرفت . جونگین در همان حال که سرش را در گودی گردن او فرو میبرد ، زمزمه کرد :
-حقیقتی رو بهم اعتراف کردی که مدت هاست تو بیانش عاجزم !
کیونگسو دستش را سمت آبشار دراز کرد و در حالی که انگشت هایش را درون جریان آب به حرکت درمی آورد ، پرسید :
+تو بارها به لوهان ...
-به لوهان نه ! به تو !
دست کیونگسو سرجایش منجمد شد . جونگین به دست بی حرکت او زل زد و ادامه داد :
-اگه ازت فرصت بخوام ، برای عاشقت شدن ، برای فراموش کردن معشوق سابقم و ...
+اگه فرصت خواستنت ، تهش به عاشقی میرسه ، نه عادت ، بهت مهلت میدم ! تا آخر دنیا ، تا نفس میکشم ، تا نفس میکشی ! تا من و تویی وجود داره بهت فرصت میدم کیم کای !
جونگین دستش را دراز کرد و دست کیونگسو را زیر جریان آب گرفت ، چرخی به بدن هرجفتشان داد و حالا کاملا زیر آب حضور داشتند . قطرات آب از روی موهای طوسی جونگین روی کت بلندش میچکید و از طرفی موهای مشکی کیونگسو را روی پیشانی اش میچسباند .
جونگین دستش را روی پهلوهای کیونگسو به حرکت درآورد و در همان حال که گونه اش را به گونه ی او میکشید ، زمزمه کرد :
-این آب شاهد سوگند ما ! بیا یه رابطه ی جدید رو شروع کنیم کیونگی ، رابطه ای که نه من توش رئیستم و نه تو مشاور و محافظم ! نه من عاشق لوهانم و نه تو در حسرت عشق من !
کیونگسو سرش را چرخاند و وقتی صورتش دقیقا مقابل صورت جونگین قرار گرفت ، گفت :
+بیا اجازه بدیم این آب تموم حسرتا و کمبودای گذشته رو بشوره ! من جدید متولد شه ، توی جدید بوجود بیاد !
جونگین به نشانه ی تایید پلکی زد . کیونگسو با دیدن صورت خیس از آب جونگین که قطرات آب از آن میچکید ، لبخندی زد ، چشم هایش را بسته و سرش را جلو برد . بوسه ی سبک و کوتاهی روی لب های برجسته ی جونگین زد و پس از عقب کشیدن ، به آرامی زمزمه کرد :
+اولین بارم ، اولین بارت نیست ولی اهمیت نداره ، من به عنوان اولین بار تلقیش میکنم !
سپس با قدم هایی آرام سمت اتومبیل رفت و روی صندلی جلو نشست !
اما جونگین با بدنی که هنوز زیر جریان آب بود ، به جای خالی کیونگسو و سپس صورتش که هنوز هم قطرات آب از موهای خیسش میچکید ، نگاه کرد . چرا این بوسه ی کوتاه برایش اینقدر شیرین بود ، شیرین تر از بوسه های قبلی اش با لوهان ! متفاوت ، معصومانه و دور از اجبار !
+نگو که نمیخوای برای اولین بار منو ببری سر قرار ؟
با شنیدن صدای کیونگسو ، تازه به خودش آمد و در همان حال که سمت اتومبیلش میدوید ، با خوشحالی گفت :
-اومدم اومدم ، هر چی تو بگی کیونگی !
کیونگسو با دیدن حالت کودکانه ی جونگین کمی خندید . پس از اینکه دستی به موهای خیس و بهم ریخته ی او کشید ، سمت جاده چرخید و منتظر ماند تا ببیند جونگین چه مکانی را برای اولین قرارشان انتخاب میکند !
پایان فلشبک : زمان حال
با یادآوری اتفاقات گذشته ، لبخند تلخی زد و گفت :
-حتی حرفی به ذهنم نمیاد تا به زبون بیارم ولی همین که میدونم هنوزم کنارمی ، برام کافیه ! میدونی چیه ؟ گاهی اوقات لازمه تا ترس از دست دادن نزدیکانتو تجربه کنی تا بفهمی چقدر اونا رو میخوای و نه به دیگران ، بلکه به خودت اعتراف کنی تا چه حد عاشقشونی ! من ترس از دست دادن لوهانو تجربه کردم و فهمیدم چقدر میخوامش ولی تو همیشه کنارم بودی ! کافی بود دستمو دراز کنم و تو رو داشته باشم ولی این بار برعکسه کیونگ ! من دستمو دراز میکنم ولی تو نمیگیری ! یه بار دیگه ، یه بار دیگه بهم مهلت بده تا این بار جزء به جزء گذشتمو پاک کنم و با باطن پاک شده بیام سراغت ! این بار فقط برای به دست آوردن تو تلاش میکنم !
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-مهم نیست چند سال طول میکشه ، من به دستت میارم . تا زمانی که دستمو بگیری ، منتظرت میمونم !
لبخندی زد و به صورت غرق در خواب کیونگسو نگاه کرد . نور شبتاب کنار تخت ، به صورتش میتابید و با به رخ کشیدن زیبایی او ، قلب جونگین را بیش از پیش میلرزاند . خم شد ، کنار کیونگسو روی تخت دراز کشید و در همان حال که خودش را جمع میکرد و سرش را در گردن او فرو میبرد ، زمزمه کرد :
-بهم قول داده بودی که اگه هممون سالم و سلامت از اون ساختمون خارج شیم ، تو تختم بخوابی ! ولی خوب ... هیچ چیز مطابق میلم پیش نرفت ، میشه این بارو زیرقولت بزنی و اجازه بدی تو تختت بخوابم ؟ دلم بیقراره کیونگ و فقط عطر تو میتونه آرومم کنه پس بهم این اجازه رو بده نامزد بی نظیرم ، باشه کیونگسو ؟
بوسه ای روی گونه ی کیونگسو زد ، پلک های خسته اش را بست و در دل دعا دعا کرد که صبح روز بعد ، با نوازش های آرامشبخش معشوقش بیدار شود و وقتی چشم هایش را باز میکند ، چشم های باز او را ببیند !
☔☔☔☔☔☔☔
صبح روز بعد
ناعون با کلافگی سمت اتاق بکهیون رفت . هنوز دستش را روی دستگیره ی در نگذاشته بود که پزشک سامین او را صدا زد . سمت پزشک چرخید و پزشک با دیدن چهره ی خسته ی او ، متوجه شد شب قبل نخوابیده . ناعون با عجله رو به پزشک پرسید :
-همه چیز خوبه پزشک ، تو نبودم که مشکلی پیش نیومده ؟ وضعیت بکهیون چطوره ؟
پزشک لبخندی زد و گفت :
×به جز یه مورد درگیری که محافظای شما به خوبی بهش نظارت داشتن ، مشکل دیگه ای پیش نیومده ارباب پارک . در مورد وضعیت جناب بیون هم باید بگم هنوز تغییری رخ نداده و سطح هوشیاریشون خیلی پایینه ، البته همین که ثابت مونده ، خودش جای شکره . آمممم ... در مورد ارباب زاده هم باید بگم ، از دیشب تو اتاقن و فقط زمانی که میخواستیم بیمارتونو به بخش مخصوصتون منتقل بدیم ، برای چند دقیقه تنهاشون گذاشتن تا لباساشونو عوض کنن . الانم بالای سرشونن !
ناعون با کلافگی آهی کشید و پس از تشکر از پزشک ، وارد اتاق شد . با دیدن چانیول که کنار تخت بکهیون روی صندلی نشسته و با حوصله مشغول نوازش او بود ، نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند . در همان حال که سمت دیگر تخت میرفت ، گفت :
-چانیول ، تو برو یه چیزی بخور ، من مراقبشم تا برگردی !
چانیول بدون نگاه کردن به پدرش ، در همان حال که به صورت معشوقش زل میزد ، گفت :
+گرسنه نیستم !
این بار ناعون با عصبانیت فریاد زد :
-میخوای ازش محافظت کنی یا نه ؟
چانیول که با شنیدن فریاد پدرش شوکه شده بود ، به چشم های او زل زد . ناعون با دیدن چشم های متعجب پسرش و رنگ پریده ی او ، با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت :
+خستم یول ، از دیشب درگیر کارای توعم ، اون پسره ویلیام فرار کرده و در به در دنبال گرفتن انتقام از تو ، بکهیون و خانواده ی شیوعه ! همین چند ساعت پیش رفته عمارت ، وقتی فهمیده اونجا نیستیم ، اومده بیمارستان و مشکل ایجاد کرده . محافظامون از پسش براومدن با این حال باید خیلی مراقب تو و مهم تر از همه بکهیون باشیم . اگه میخوای ازش محافظت کنی ، باید سرپا و قوی باشی چانیول ، متوجه منظورم میشی یا برای اینم لازمه فریاد بزنم ؟
چانیول که میدانست حق با پدرش است ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . ناعون با دیدن عکس العمل چانیول لبخند رضایتی زد و گفت :
-خوبه ، الانم بدون مخالفت برو و یه چیزی بخور تا فشارت نیافته . یکمم تو هوای آزاد استراحت کن ، این برات خوبه . بهت قول میدم حتی یه ثانیه هم از کنارش تکون نخورم ، باشه یول ؟
چانیول با تردید به چشم های بسته ی بکهیون نگاه کرد ؛ به هیچ وجه دلش نمیخواست از او دل بکند ولی حق با پدرش بود ، او باید از خودش مراقبت میکرد تا بتواند پشتیبان بکهیون باشد . نمیتوانست به او اجازه بدهد که تنها و بدون تکیه گاه ادامه بدهد . پس با صدایی ضعیف زمزمه کرد :
+پس میشه بهم قول بدید ، اگه پرستارا اومدن که صورت و بدنشو تمیز کنن ، بهشون بگید منتظر بمونن تا من برگردم ؟
ناعون شوکه به پسرش زل زد و چون توانایی زدن هیچ حرفی را نداشت ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . چانیول که با دیدن تایید او کمی خیالش راحت شده بود ، بوسه ای روی دست بکهیون که میان دست هایش قرار داشت ، زد و سپس برخلاف میلش از اتاق خارج شد .
بعد از رفتن چانیول ، ناعون با کلافگی به بکهیون زل زد و در همان حال که روی کاناپه ی گوشه ی اتاق مینشست ، زمزمه کرد :
-بعد از این همه سال زندگی مشترک با همسرم ، تا به حال ، نه اون اینقدر بهم وابسته بوده و نه من اینقدر بهش بها دادم . با پسرم چیکار کردی که نفسش به نفست بنده ؟ تصمیم گرفتم با رابطتتون مخالفت نکنم ولی دیگه اجازه نمیدم از هم فاصله بگیرید . نمیخوام بلایی سر وارثم بیاد پس زودتر بیدار شو ! خیلی از اتفاقات به باز شدن چشمات بستگی داره پس زودتر بازشون کنن ، من مثل پسرم صبور نیستم بیون بکهیون !
☔☔☔☔☔☔
چشم هایش را باز کرد و با دیدن سقف سفید بالای سرش ، چند بار پلک هایش را باز و بسته کرد تا دیدش واضح شود . وقتی فهمید در بیمارستان حضور دارد ، نفس عمیقی کشید . با یادآوری زمانی که تیر خورد و بدنش درون درد وحشتناکی فرو رفت ، تنش به لرزه افتاد . تنها صدای فریاد جونگین را به یاد می آورد و بعدش سیاهی مطلق .
یک بار دیگر چشم هایش را باز و بسته کرد و سعی کرد موقعیتش را بسنجد . سرش را به طرفین چرخاند ، با دیدن صورت غرق در خواب جونگین در کنارش ، لبخندی زد و سعی کرد دست خشک شده اش را روی صورت او بکشد ولی ناتوان تر از این بود که بتواند خیلی بدنش را تکان بدهد پس فقط تصمیم گرفت به صورت او نگاه کند . همین که میتوانست دوباره صورت جونگین را مقابل چشم هایش ببیند ، برایش کافی بود !
روز قبل وقتی دید چانیول اسلحه اش را سمت جونگین نشانه رفته ، بدون ثانیه ای فکر کردن او را کنار زد و خودش را سپرش کرد . نمیدانست کارش درست است یا نه ! حتی پس از برخورد تیر با کمرش هم پشیمان نبود ولی فقط از یک چیز میترسید ، از اینکه برود و دیگر جونگین را نبیند !
با باز شدن در و ورود پرستار ، به او اشاره کرد که ساکت بماند چون جونگین خواب است . پرستار هم با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در سکوت مشغول بررسی علائم حیاتی کیونگسو شد . سپس به آرامی توضیحات تکمیلی را به او داد .
بعد از رفتن پرستار ، چند ثانیه به در زل زد ؛ این حقیقت که برای مدتی نمیتوانست روی پاهایش بایستد ، بدنش را به لرزه می انداخت ولی باز هم ناراحت نبود . دیدن چهره ی سرحال جونگین ارزشش را داشت . زیرلب زمزمه کرد :
-فقط تو کنارم باش ، حاضرم به خاطر یه بار ، یه بار استشمام عطر تنت بمیرم جونگین !
با دیدن پلک های جونگین که تکان میخورد ، لبخندی زد و پرسید :
-بیدار شدی خابالو ؟ این چه طرز مراقبت از مریضه ؟
جونگین به آرامی چشم هایش را باز کرد ، با دیدن چشم های باز کیونگسو در مقابلش ، لبخندی زد و پرسید :
+من نباید این سؤالو میپرسیدم ؟
-فعلا که همیشه وظایفمون جا به جا میشه ! دیگه عادیه !
جونگین با خنده و در همان حال که دستش را روی سینه ی کیونگسو میگذاشت و سرش را درون گردن او فرو میبرد ، گفت :
+میدونم این من بودم که باید ازت محافظت میکردم پس ...
-بیا در موردش حرف نزنیم جونگین . میشه از این لحظه همه چیزو کنار بذاریم و یه زندگی جدید رو شروع کنیم ؟ بیا امروز اولین روز آشناییمون باشه و ...
+اما پاهات ...
-یعنی نمیخوای تو این مدت ازم مراقبت کنی ؟ اینقدر زود خسته شدی ؟
جونگین روی تخت نشست و در همان حال که صورت کیونگسو را میان دست هایش میگرفت ، با اضطراب گفت :
+نه ، نه ، اصلا هم اینطور نیست . من فقط ... فقط نگرانم که تو از این که پاهات اینطوری شده ، ناراحت باشی خوب منم اگه جای تو بودم ...
-تو جای من نیستی جونگین ، هیچکس جای دیگری نیست . پس به جای من قضاوت نکن و تصمیم نگیر . اگه برای همیشه فلجم میشدم ، بازم ارزش اینکه اینطوری مقابلم بشینی رو داشت . این عشقه جونگین ، متوجه منظورم میشی ؟
جونگین سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد :
+اگه دیروز این سؤالو ازم میپرسیدی ، شاید یه جواب دیگه میدادم ولی تو این چند ساعته خیلی چیزا تغییر کرده کیونگ . من فهمیدم ، تا وقتی که تو تیر نخورده بودی ، برداشتم از عشق اشتباه بود ، من فقط ابراز علاقه میخواستم ، ابراز علاقه ای که هرگز از پدر و مادرم دریافت نکردم ، ابراز علاقه ای که با رها شدنم تبدیل به یه عقده شد ولی لوهان اونو بهم داد . اینقدر از ابراز علاقه منو غنی کرد که راهو اشتباه رفتم . نسبتا رو قاطی کردم و فکر کردم یه نفر میتونه جای تموم کمبودامو پر کنه ! فکر کردم اون میتونه همه کسم باشه ولی نشد کیونگسو چون نمیشد که بشه !
دستی به صورت کیونگسو که به او زل زده بود ، کشید و ادامه داد :
+تو گذشته غرق شدم کیونگ و به همه آسیب زدم تا ثابت کنم ... ثابت کنم سهون اشتباه میکرده ولی وقتی دیشب با خودم فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که سهون بیراه هم نمیگفت . من خواستم همسرش معشوقم باشه ، شاید طور دیگه ای این درخواستو مطرح کردم ولی بازم حقیقت موضوع فرق نمیکنه ! راهو اشتباه رفتم کیونگ ، فقط به خاطر گذشته ای که به هیچ وجه من مقصرش نبودم ! بکهیون به اندازه ی خودش مقصر بود ولی اونم قربانی گذشته شد . گذشته ای که هیچ کنترلی درش نداشت . من چطور تاوان این همه اشتباهو پس بدم کیونگ ؟ اگه بکهیون هرگز چشماشو باز نکنه ، چطور به زندگیم ادامه بدم ؟
کیونگسو وحشت زده پرسید :
-مگه چه بلایی سر بکهیون اومده ؟
جونگین با چشم هایی خیس نالید :
+رفته تو کما کیونگ و اصلا حالش خوب نیست . من چیکار کردم کیونگ ؟ کاش ... کاش به حرفت گوش میکردم و ترتیب اون ملاقاتو نمیدادم ! چرا ترتیب ملاقاتو دادم ؟ که به سهون ثابت کنم حق با منه ؟ به چه قیمتی ؟ به قیمت تیر خوردن تو ؟ به قیمت تو کما رفتن بکهیون ؟ ارزششو داشت ؟ نه !
کیونگسو تنها چشم هایش را بست و لبش را به دندان گرفت . اوضاع آنقدر بهم ریخته بود که به هیچ وجه با ذهن خسته اش قدرت بررسی آن را نداشت . اگر بکهیون از کما بیرون نمی آمد ، هم چانیول و هم جونگین نابود میشدند . فقط در دل دعا دعا میکرد او هر چه زودتر چشم هایش را باز کند چون به خوبی میدانست در غیر این صورت ، ادامه ی زندگی برای همه شان غیرممکن میشود !

Life Along the Rainy RouteМесто, где живут истории. Откройте их для себя